اشارات :: مرداد 1386، شماره 99
میآید تا رونق ادب و عشق را به تجلی بکشاند. عباس میآید تا نظام سرسپردگی در مسیر حق و عدالت را بنیان نهد و مسیر پویای بیداری را رقم بزند.
میآید تا پدر فضایل باشد و اباالفضل بودن را به جهانِ عشق بنمایاند.
یا عمو! دست خودت را به زمین جا مگذاری! آبها را چه کسی جز تو به امضا برساند؟
کربلا! منتشرِ عشق، تویی، هرچه تو کردی عقل، خود را به خطوط تو مبادا برساند!
این بوسهها و گریهها دیگر برای چیست؟
ماندهام این بوسهها برای چیست؛ بوسههای مکرر؛ آن هم بر فرق و پیشانی و دست!
ماندهام چرا امروز، همه حال دیگری دارند؛ هم مولایم علی علیهالسلام و هم خودم! شاید بهخاطر این باشد که اولین فرزندم را از نسل آفتاب، به دنیا آوردهام؛ شاید برای این باشد که نمیخواهم غنچههای باغِ زهرا علیهاالسلام ، او را رقیب خود بدانند! اما آنها که از همیشه شادترند؛ حتی تا به حال آنها را اینقدر خوشحال ندیدهام. شاید هم این فرزند نورسیده، علی علیهالسلام را به یاد گذشته و شکفتن حسن و حسین علیهماالسلام انداخته! اما این بوسهها چه؟ «اسماء» هم نگاههای معنیداری به ما میکند و هرچه میکوشد نگاه بارانیاش را از من پنهان کند، نمیتواند. به یقین این بوسهها علتی دارد. آخر هیچ کار اولیا، بیدلیل و نشانه نیست. خدایا! این چه حالی است دیگر؟! به بزرگیات سوگند، خود میدانی بیش از خود و کودکم، نگرانِ مولایم هستم؛ آخر نمیتوانم نمناکی چشمانش را تحمل کنم. خدایا کمکم کن، کمکم کن!
تو دیگر «ام البنین» شدهای
دیگر بس است فاطمه جان، گریه نکن. ببین چگونه فرزندان فاطمه علیهاالسلام دارند غمناک، نگاهت میکنند! دلت میآید شادی تولد برادرشان را با ریزش اشکت تلخ کنی؟! تو که حتی یکآن هم راضی نیستی آنها را غمگین ببینی؛ پس بس کن دیگر بیبیجان.
تو حالا داری ام البنین میشوی. مگر نخواسته بودی تو را فاطمه صدا نزنیم؟! مگر نخواسته بودی بچهها تو را کنیز خود بدانند؛ نه در جایگاه مادرشان؟! مگر برای همین اسمت را عوض نکردی؟ پس بس کن دیگر. آری! میدانم راضی هستی به رضای خدا، حالت را میفهمم. حتی این را هم میدانم که به خاطر این واقعه و فدایی شدن فرزندت در راه فرزندان فاطمه و رسول خدا صلیاللهعلیهوآله بسیار خوشحالی؛ اما دست خودت نیست؛ من هم اگر چنین ماهی را در آغوش خود میدیدم، دلم توفانی میشد برایش. میدانی ام البنین؛ گریههای تو مرا یاد بانویم انداخت. حتی همان لحظه که بوسههای مولایم را بر دستانِ کودکت و چشمان بارانیاش دیدم، همه چیز را فهمیدم؛ چراکه همین اتفاق، در زمان شکفتن حسین علیهالسلام هم اتفاق افتاد. روزی که او به دنیا آمد و مثل آفتاب در آغوش بانویم، شفیعه محشر، زهرای مرضیه علیهاالسلام همه جا را روشن کرده بود، رسول خدا صلیاللهعلیهوآله به دیدارش آمد و زمانی که کودک را در آغوش کشید، همچنان زیر گلویش را میبوسید و گریه میکرد. همه نگران و مضطرب بودیم و بانویم - مثل امروز تو - از همه نگران و مضطربتر، بهطوری که مروارید اشکش بر گونه جاری بود. آنگاه، رسولخدا صلیاللهعلیهوآله آنچه از برادرش جبرائیل در مورد آن کودک شنیده بود، برای ما فرمود و همگی تا ساعتها باریدیم.
بیبی جان! نگران نباش؛ تو و فرزندت سعادتمندید و به واسطه همین واقعه، به مقامی بلند در نزد خداوند خواهید رسید. حالا بیا و این ماهپاره نورس را از شیره جانت سیراب کن! بگذار فدایی حق، هرچه زودتر بزرگ شود، زودباش بیبی جان!
سیدحسین ذاکرزاده
متن ادبی «عباس میآید تا...»
- بازدید: 1782