فطرس بود و ششصد سال تنهایی.
فطرس بود و ششصد سال دوری از بارگاه ربوی.
فطرس بود و عبادت به امید شفاعت.
آسمان جزیره پر ابر بود.
فطرس نمیتوانست خورشید را ببیند.
بالهای شکسته اش توان پرواز را از او گرفته بودند.
فطرس تشنه خورشید بود؛ بی تاب پرواز.
آنروز امّا آسمان رنگ دیگری به خود گرفته بود.
خورشید در میانه آسمان میدرخشید.
فطرس، چشم در چشم خورشید دوخته بود:
«آیا دوباره بال خواهم گشود؟»
دوباره به مطلق نور دست خواهم یافت؟»
و جبرئیل همراه هزار فرشته در آسمان جزیره پیدا شد.
فرود آمدند.
فطرس نزد جبرئیل رفت:
«کجا میروی با این خیلِ فرشتگان؟»
جبرئیل لب به سخن گشود:
«نزد رسول خدا، به شادباشِ مولودی که خداوند به او عنایت کرده.»
برق امید در چشم های فطرس درخشید:
«مرا هم با خود ببر، شاید که رسول خدا دعایم کند!»
و پیامبر صلی الله علیه و آله که به تقرّب مولود خود در بارگاه الهی آگاه بود، فرمود تا فطرس، شهپرهایش را با این مولود متبرّک کند.
و به برکت حسین علیه السلام ، مولود پاک زهرا و علی، دیگربار، فطرس شهپرهایش جان گرفت.
باران رضایی
اشارات :: شهریور 1384، شماره 76
دیدگاهها
چرا چنین موسساتی دنبال جذب این نیروها نیستند؟
مطب من هست و خودم خبر ندارم!!
امتیاز عالی!!
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا