ابوطالب بودی و سید بطحا.
بزرگ قریش بودی و قبله قبیله.
آن هنگام که آفتاب رسالت پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم طلوع کرد و همه از محمد صلیاللهعلیهوآلهوسلم بریده بودند و اسلام، غریب و تنها مانده بود، تنها تو بودی که از حال رنجور و خسته پیامبر آگاه بودی.
تنها تو بودی که مرهم پنهانترین اشکهای پیامبر بودی.
تنها تو بودی که از راه باریکه ستاره دنبالهدار اشک، به دنبال پیامبر میدویدی و میگفتی: «برو پسر برادرم و هر چه دوست میداری بگو؛ به خدا سوگند تو را در هیچ پیش آمدی وا نمیگذارم».
تنها تو بودی که فرزندت علی علیهالسلام را به فداکاری و جانبازی در راه آسایش پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم امر مینمودی و وصیت.
ابوطالب! نامت آرامبخش زخمهای پیامبر بود و در گوشه گوشه خلوت نگاه پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم رد پای مهربانی تو موج میزد و موج.
پدری بودی با عاطفه و صحابهای بودی صادق؛ صادقتر از صبح برآمده از مکّه.
چهل و دو سال ایستادی و وفاداری را با ذره ذره خویش نشان آفتاب مهر محمد صلیاللهعلیهوآلهوسلم دادی.
چهل و دو سال، پا به پای پیامبر شکفتی و شکستی. چهل و دو سال، همه همهمهها و هراسها را زیر سؤال بردی و تنها به نگاهِ پیامبر جواب دادی و جرأت را با حنجره سالخورده خویش فریاد زدی.
قبله قبیله بودی، امّا وقتی باور بارانی پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم در وجودت بارید، قبلهات عشق شد و عشق.
آن زمان که همه از بیراههها راه میبریدند و اسلام غریب و تنها، هدف هیاهوی هزار دستان هزار رنگ بود، صدای تو جانی تازه بر پیکر پیامبر دمید.
ابوطالب! این تو بودی که حضورت، دلگرمی یاران بود و نَفَسَت برآمده از عطر شکفتن گلهای محمدی صلیاللهعلیهوآلهوسلم .
لبانت در بارانِ نرم و پیوسته بهاری، گلستانی بود که به پوست خشک جاهلیت رایج جوانه زد و رویید. شانههایت امتدادی بود که پیامبر میتوانست به آن تکیه کند و در پناه آن، یادآور مهربانی تو باشد و از جان گذشتگی تو.
و عالم الحزن، ناگهانترین نگرانی پیامبر بود که داغهای همیشگی را به او بخشید.
عالم الحزن، یک سال نبود، که یک عمر اندوه بود و دنیایی درد.
عالم الحزن، کوچ مهربانی بود و غروب دل گرمیها.
عالم الحزن، سال ازدحام دل تنگی بود و ازدیاد خون دل خوردن، سال سکوت کلمات بود و سال شیون شکوفهها.
عالم الحزن، سال هجرت تبسّمهای پیامبر بود و سال آوارگی صبر و بیخانمانی تحمل که:
«شد در دل ما به دولت عشقت غم خانه نشین و صبر آواره»
عالم الحزن سال پژمردن آفتاب امید بود و افسرده شدن آفتابگردانها.
عالم الحزن، سال غروب دل خوشیهای ساده پیامبر بود؛ سالی که آفتاب عمر ابوطالب، بوسه بر بام بهار زد و کوچید.
«چون آفتاب او به لب بام بوسه زد خون شفق ز دیده گردون شد آشکار»
محمد کامرانی اقدام
متن ادبی «ابوطالب قبله قبیله»
- بازدید: 2915