یکی میگفت: بهتر بود همان روز اول بازمیگشتیم و بیش از این، خوار این یهودیان خدانشناس نمیشدیم!
دیگری میگفت: آری! آن مردک یهودی را دیدی چگونه به ما میخندید؟
یکی میگفت: من از اول گفته بودم قلعه های خیبر، با هر قلعه دیگری فرق میکند؛ خودم از یهودیان شنیدم که میگفتند: اگر خیبر را فتح کنید، کلید معبد سلیمان را هم به شما میدهیم.
دیگری میگفت: سر درد شدید پیامبر، بهترین بهانه بود تا از خیر این دژ «قموص» بگذریم و به مدینه برگردیم؛ چرا حضرت فرمان بازگشت نمیدهد، نمیدانم! راستی! دیشب سخن پیامبر را شنیدی؟
ـ مگر حضرت چه فرمود؟
ـ فرمود: «فردا پرچم را به دست کسی خواهم داد که خداوند، این دژ محکم را به دست او میگشاید؛ کسی که خدا و رسول خدا را دوست میدارد و خدا و رسولش هم او را دوست میدارند».
ـ آنجا را ببین! آن علی نیست که پرچم در دست دارد؟ آری! باید فکرش را میکردم که علی، منظور پیامبر است؛ چه دلیرانه می تازد؛ اما چرا تنها؟
ـ یعنی علی میتواند؟
ـ مگر وعده پیغمبر را باور نداری؟
ـ چرا؛ ولی... ولی آخر چطور ممکن است؟
ـ آنجا را ببین! او چه میکند؟ چرا دست بر حلقه های در گذاشته؟ گویا میخواهد در را با فشار باز کند؛ نه! میخواهد در را از جا بکند!
ـ آخر یهودیان میگویند 40 مرد جنگی، به سختی این در را بلند میکنند؛ آنجا را ببین یهودیان را شاید برای همین است که از بالای دژ، به او میخندند.
ـ خدای من! آه، سبحان اللّه! آنجا را ببین؛ دیوار قلعه میلرزد؛ این خشت های دیوارند که بر زمین می افتند؛ گویا در قلعه... در
ـ اللّه اکبر! اللّه اکبر! در را کند؛ رسول خدا را ببین چگونه دست به آسمان بلند کرده است و خدای را سپاس میگوید.
گوارا باد بر علی، محبوب خدا و رسول بودن!
روح اللّه حبیبیان