فرزند عبدالله که جوانی نیرومند و غیور بود، با شنیدن این سر و صداها و گفتار نفاق آمیز پدر، به حضور پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم شرفیاب شد و چنین به عرض رساند:
ای رسول خدا! شنیده ام می خواهی دستور قتل پدرم را صادر کنی اگر ناگزیر از این دستور هستی به خود من اجازه بده تا او را بکشم و سرش را برای تو بیاورم. زیرا خزرجیان می دانند من نسبت به پدر و مادر خیلی خوش رفتار هستم، از آن می ترسم که اگر دیگری او را بکشد نتوانم قاتل پدر را بنگرم، در نتیجه ممکن است مؤمنی را عوض کافری به قتل رسانده و مستحق دوزخ گردم.
پیامبر در پاسخ فرمود: نه، هرگز چنین نکن، تا وقتی که پدرت با ما هست، با او نیکو رفتار کن.
با این که رسول خدا این سفارش را به فرزند عبدالله کرد، او جلو دروازه آمده وقتیکه پدرش را دید به سوی مدینه می آید، جلو او را گرفت و گفت: تا پیامبر اجازه ندهد، نمی گذارم وارد مدینه شوی، تا بدانی که ذلیل تو هستی و پیامبر عزیز است.
عبدالله برای رسول خدا پیام فرستاد و از وضع خود، آن حضرت را با خبر ساخت، حضرت برای فرزند او پیام داد که از پدرت جلوگیری نکن، او هم گفت: اینک که پیامبر امر فرموده وارد شو!
زید که به خاطر حفظ حوزه اسلام و معرفی دشمنان آشوبگر و خائن، گفتار عبدالله را به پیامبر رسانده بود، اینک خانه نشین گشت و او را به عنوان دروغگو لقب داده اند، شرم و خجلت او را افسرده کرده و همواره به خدا عرض می کند: من از پیامبرت دفاع کردم تو هم از من دفاع کن!
خداوند به زید لطف فرمود، پس از چند روز سوره مبارکه منافقون در تکذیب عبدالله و تصدیق زید از طرف خداوند نازل شد و به این ترتیب زید راستگو و بی تقصیر معرفی گردید.(855)
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به خانه زید رفت و او را از خانه نشینی بیرون آورد و نزول آیات را خاطرنشان ساخت و فرمود:
ای زید! زبانت راست گفته و گوشَت درست شنیده، خدا تو را تصدیق کرده است.
نفاق و خیانت و رسوایی عبدالله ظاهر شد، درست به عکس گفتارش، وقتی که به مدینه آمد با بیچارگی و ذلت، چندصباحی زندگی کرد، ولی دیری نپایید که با کفر و نفاق از این جهان رخت بر بست و مارک ذلت خود را در صفحات تاریخ نصب نمود(856) و برای همیشه این درس را به جهانیان آموخت که: به هیچ عنوانی گر چه زیر ماسک ظاهری آراسته و قیافه حق به جانب باشد نمی توان با حق جنگید، این طبیعت و سرنوشت است که مردم تباهکار و کج رو را در همان راه تباهی و کج، به سرانجام ذلت بار می کشاند، و این انتقام را خدای طبیعت در دل طبیعت خود قرار داده است.
853) مهاجران: مسلمانان اهل مکه.
854) انصار: مسلمانان اهل مدینه.
855) یَقُولُونَ لَئِن رَّجَعْنَا إِلَی الْمَدِینَةِ لَیُخْرِجَنَّ الاَْعَزُّ مِنْهَا الاَْذَلَّ وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِینَ وَ لَکِنَّ الْمُنَافِقِینَ لَا یَعْلَمُونَ؛
می گویند: هنگامی که به مدینه برگشتیم، البته آن که عزیز است ذلیل را بیرون کند ، و حال آنکه عزت مخصوص خدا و رسول او و مؤمنان است ولی منافقان نمی دانند.
(منافقون، 8)
856) ترجمه و اقتباس از تفسیر مجمع البیان، ج 10،ص 293، این واقعه در سال ششم هجرت رخ داد.