همیشه با محمد بود، شبان و روزان.با او، از تیرگیها، سیاهی ها، تباهی ها، شهر پرغوغا، شهر ستم، شهر آلوده به شرک، آکنده به دغل، به دامن حراء، که دامن خدا بود، پناه میبرد.
هرگاه، محبوب او، محمد به حراء پناه میبرد، تا در خلوت غار، در سکوت کوهستان، در سکوت شب کوهستان، با تماشای آیت های آسمانی خداوند، که شگفت انگیز مینمودند، به رازونیاز با یکتای بی همتا بپردازد، علی بیتاب میشد، به دامنه کوه، رخت میکشید و به تماشا میایستاد، تماشای آشیانه آن یار بلند آشیان.
گاه اذن مییافتبه نزد او برود، به ماموریتی، یا برای نیوشیدن از زلال وحی، سر از پا نمیشناخت، قلب کوچکش به تپش میافتاد، گونه هایش گل میانداخت، اندامش به لرزه می افتاد. به سوی او میدوید، خاروخاشاک، سنگ و صخره، راه و بیراه، برای او هیچ مینمود، چشم به بالا داشت، به قلب خود، به روح خود، به جان خود که در بام مکه آشیان داشت.
محمد را میبویید، در کنار هر گل، هرگیاه، هر سنگ و هر خاره سنگ.
بوی محمد عطر گل بوستان ابراهیم، بوی دل انگیز یاسمن اسماعیل، نافه مشک افشان عبدالله، او را سر مست میکرد، هر چه نزدیکتر، مدهوشتر. به محمد میرسید، آغوش میگشود، بسان بچهآهوی گمکرده مادر، به آغوش جان جانان فرو میرفت و از تنهایی خود اشک میریخت، سر بر سینه محمد میگذاشت، قلبش چنان می تپید که گویا سینه را تنگ مییابد و آهنگ بیرون جهیدن دارد. لمحهای میآسود، دست های نوازشگر محمد، او را نوازش میداد. و مهر، عشق و صفای خود را، که با هر چه مهر و با هر چه عشق و با هر چه صفا، از آغاز آفرینش، تا آن لمحه بود، برابری میکرد، به شراشر این کوچک تنها سریان میداد.
دگرگون میشد، پردهها بر کنار میرفت، جهان های دیگر میدید، گوش جانش صداهایی میشنید، لبالب از عشق میشد، در آسمانها پرواز میکرد، بال در بال ملائک.
دوست نمیداشت از آن بالا به زیر آید. دوست نمیداشت لب از آن چشمه رحمت، بردارد. بیمحمد کجا رود. از دامن گرم و آرامبخش او، به دامن کی پناه برد. راه برگشت بر او دشوار میشد، غم و اندوه، تمام وجودش را فرا میگرفت. بناگزیر، به عشق برگشتی دوباره، و شستشوی دوباره تن در چشمه زلال محمد، از کوه سرازیر میشد. به خانه ساکتخدیجه، کانون عشق و مهر، کان محبت وارد میشد. خدیجه، بال میگشود، از علی، آن کودک دوستداشتنی، آن کودک سرتاسر نور و روشنایی، قلب محمد، همراه و یار محمد، جویای محمد میشد. کودک، گل از گلش میشگفت، همین که نام محمد می شنید. قصه ساز میکرد. یکبهیک، آنچه دیده و شنیده بود، باز میگفت.
خدیجه آرام میگرفت و چشم به افق های دور میدوخت، به اندیشه فرو میرفت. محمد، با این کودک پرشور، حساس، مهربان، تیزنگر، یرفکاو، پر رمزوراز، دنیای دیگر خواهند ساخت. مکه را زیروزبر خواهند کرد، دیو و دد را خواهند راند، عشق را از آسمان به زمین خواهند آورد، طلسم شب دیجور را در هم خواهند شکست، بازار برده فروشی را برخواهند چید، رهایی بردگان را ندا در خواهند داد، خانه محبوب را از لوث بتها، پاک خواهند ساخت، دنیایی به مثال بهشت بنیان خواهند گذارد.
کودک، زانو در بغل گرفته بود و میاندیشید:
او، کیست که چنین بوی خوشی دارد. بوی بهشت میدهد. چه چشمان زلالی دارد، چقدر این چشمها، عفیف، آزرمگین و آکنده از حیاند. چه خوش سخن میگوید. با هر کس سخن بگوید، به هر کس چهره بگشاید، به هر کسی چشم بدوزد، به روی هر کس تبسم کند، اگر قلبش از کینه آکنده نباشد، ممکن نیست دگرگونش نکند و او را از عالم خاکی بر نکند و به عالم علوی، برننشاند.
او کیست که سینهای دارد بسان دریا، مهرورز، قلبی بسان بلور، شکننده و چشمانی این چنین اشکبار، که وقتی ستمی را میبیند، عربده بردهدار و ناله حزین بردهای شلاق خورده را میشنود، از درون میشکند جام اشک او.
شگفتا، در بین این قوم سنگدل، خشن، بی گذشت و بی عاطفه، این کان مهر چگونه پدید آمد و این چشمه جوشان چگونه چشم باز کرد.
او کیست که در چشم جدش عبد المطلب، آن همه عزیز بوده و او را در کنار خود، بر سریر مجلس، مینشانده و بزرگی و جاهمندی در آینه سیمای او میدیده است:
«چون برای عبدالمطلب، فرشی در سایه کعبه، گسترده میشد و فرزندان وی، پیرامون مسند پدر مینشستند، تا پدرشان بیاید و در جای مخصوص خود بنشیند، گاه میشد که رسول خدا میرسید و روی مسند عبدالمطلب مینشست و چون عموهای وی، میخواستند او را بردارند، عبدالمطلب میگفت: «دعوا بنی فوالله ان له شانا» پسرم را رها کنید، به خدا قسم، او را مقامی است ارجمند.» (1)
او، کیست که پدرش ابوطالب و مادرش فاطمه بنت اسد، آن همه بزرگش میدارند و از او به بزرگی نام میبرند و از فرزندان خویش، بیشتر دوستش میدارند.
او، کیست که همه جا سخن از اوست; او را میستایند، امین می خوانندش و راستگویش میدانند.
او، کیست که هر جا پا گذاشته، ابرها باریده، چشمه ها جوشیده و دشت، مخمل سبزینه پوشیده است. وقتی به قبیله قحطی زده بنی سعد، بر حلیمه وارد میشود، ابرهای بارانزا، بر آسمان قبیله چتر می گسترند و میبارند و نعمت و برکت را ارزانیشان میدارند.
و در آوردگاه فجار، هرگاه در کنار جنگ اوران بنیکنانه میبود، پیروزی بهرهشان میشد و عرصه بر دشمن تنگ میگردید و این پیروزی را از برکت حضور او می دانستند و میگفتند:
«ای فرزند خوراک دهنده پرندگان و آبدهنده حاجیان، ما را تنها مگذار که با بودنت غلبه و پیروزی با ماست.» (2)
او، کیست که همه پدیده ها و آفریده ها، گلوگیاه، سنگ و خارا سنگ، پرنده و خزنده به او سلام میگویند و با تسبیح او، حق را تسبیح میگویند.
او، کیست که هرگاه در شعاع و پرتو وجود او قرار میگیرم، صدای بال ملائک را میشنوم و فرود آمدن فرشته وحی را احساس میکنم و آوای شیطان را میشنوم که نومیدانه و نگران، از او دور میشود:
«ولقد سمعت رنة الشیطان حین نزل الوحی علیه، صلی الله علیه وآله، فقلت: یا رسولالله ما هذه الرنة؟ فقال: هذا الشیطان ایس من عبادته.» (3)
من، هنگامی که وحی بر او فرود میآید، آوای شیطان را شنیدم.
گفتم: ای فرستاده خدا، این آوا چیست؟
گفت: این شیطان است که از آن که او را نپرستند، نومید و نگران است.
آه، من میشنوم، آنچه را او میشنود و میبینم آنچه را او میبیند.
من، در این خانه، روشنایی وحی و پیامبری را میبینم و بوی نبوت را میشنوم.
من، به خدای او ایمان دارم. ایمان دارم که او فرستاده خداست.
من، هیچگاه، بیایمان به خدای او، و او، بر پشت خاک، گام ننهشته ام.
من، تشنه این چشمه ام.
من، حیران، واله و شیدای این قبله ام.
من، لب از این جام بر نخواهم داشت، تا لبالب شوم.
من، او را در تمامی آنات زندگیام، خواهم بویید، خواهم جویید، در پی او خواهم پویید.
علی را محمد، به دستور حق، زیبا پرورید، اوج داد، برخروشاند، به آستانه حق راهش نمود، چشم جانش را گشود و خدا را به او نمود، تا در هنگامه بعثت، در گاه رستاخیز جانها، قیامت دلها، بیداری خردها، شور آفریند، عرصه داری کند، نماد دین باشد، و دین را در تمام زوایایش جلوه گر سازد.
علی، آنی از پیامبر جدا نشد، همیشه و همه گاه، سر بر آستان او داشت.
در مکه، در گاه اوجگیری دشمنیها، کینه توزیها، لجن پراکنی ها، علی، تکیه گاه او بود و تمام موجهای سهمگین دشمنی را در اقیانوس وجود خود، درهم میشکست.
همه دیده بودند، خرد و بزرگ، پیرو جوان، زن و مرد، آن سرو ناز را که در بنفشهزار نبی خوش میخرامید.
همه دیده بودند آن جوان را با دو چشم زلال، که چشم بر آن چشمه داشت، تا غباری ننشیند بر آن، خار و خاشاکی تن نشوید در آن.
کودک، در دنیایی که برای دیگران نا شناخته بود، سیر میکرد. از مجلسهای لهو و لعب، از مراسم شرک آلود، از کرنش در برابر بتها و پرستش آنها به دور بود. همه را عقیده بر این بود که علی آنی به شرک آلوده نشد که بخواهد خود را از آن آلودگی با اسلام پاک سازد. او در زمزم عشق، در چشمه زلال نبی، بارهای بار، جان خود را شسته بود که مبادا غبار شرک در آن نشیند.
مسعودی مینویسد:
«بسیاری از مردم را عقیده بر آن است که علی، هرگز به خدا شرک نیاورد، تا از نو اسلام آورد. بلکه در همه کار پیرو رسول خدا بود و به وی اقتدا میکرد و بر همین حال، بالغ شد و خدا او را عصمت داد و مستقیم داشت و برای پیروی خود، توفیق داد.» (4)
علی، چنان در مغناطیس نگاه محمد و جاذبه شگفت انگیز او قرار داشت و در هاله ای پرتوافشان، تاریکیزدا و مقدس سیر میکرد و روزگار میگذراند، که راه بر شیطان از هر سوی بسته شده بود و روزنی برای ورود تاریکی و غبار شرک در جان آن جان شیفته وجود نداشت.
محمد، از آسمان سخن میگفت، علی نگاه به آسمان داشت، و با خدای خود، راز میگفت.
محمد ،از وحی سخن میگفت، علی آن را زمزمه میکرد و به جان مینیوشید.
محمد، به دور از چشم مردم، در درهای پیرامون مکه، نماز میگزارد، علی به وی اقتدا میکرد.
طبری مینویسد:
«پس از اقرار به توحید، بیزاری از بتها، اول چیزی که از شرایع اسلام، خدای عزوجل، واجب کرد، نماز بود. و نخستین کسی که با رسول خدا نماز گزارد، علی بود.» (5)
همو از علی روایت میکند که فرمود:
«منم بنده خدا و برادر رسول او. منم صدیق اکبر. نمیگوید این را پس از من، مگر دروغگوی دروغپردازی. هفتسال پیش از مردم، با رسول خدا نماز گزاردم.» (6)
سه سال از بعثت میگذرد که پیامبر مامور میشود، عشیره خویش را انذار دهد و از عذاب خداوندی آنان را بر حذر دارد و صراط مستقیم را به آنان بنمایاند و یاد و خاطره جدشان ابراهیم خلیل را زنده کند و پرچم پرافتخار توحید را در میان فرزندان ابراهیم و فرزندان عبدالمطلب بر افرازد، تا نخستین گروه باشند که افتخار رایتبر افرازی و رایتبانی، آیین ناب محمدی را بهره خویش میسازند.
پیامبر، به روایتی به کوه صفا و به روایتی به کوه مروه بالا رفت و قوم خود را به انجمنی مهم و سرنوشتساز فرا خواند.
به علی دستور داد: غذا تهیه کند و سفره بگستراند. علی دستور پیامبر را اجرا کرد. قوم برخوان محمد، گردآمدند و خوردند و نوشیدند.
علی میگوید: در این هنگام، پیامبر برخاست و فرمود:
«هان! فرزندان عبدالمطلب، سوگند به خدا، هیچ جوان عربی را نمیشناسم که بهتر از آنچه من برای شما آوردهام، برای قوم خویش آورده باشد. به راستی که من، خیر دنیا و آخرت را برای شما آوردهام و خدای مرا فرموده است: شما را به جانب او دعوت کنم. ای بنی عبدالمطلب، خدا مرا بر همه مردم، به طور عموم، و بر شما، به طور خصوص، برانگیخته و گفته است: و انذر عشیرتک الاقربین.
من شما را به دو کلمه ای که بر زبان سبک و در میزان، سنگین است دعوت میکنم. به وسیله این دو کلمه، عرب و عجم را مالک میشوید و امتها رام شما میشوند و با این دو کلمه، وارد بهشت میشوید و با همین دو کلمه، از دوزخ، نجات مییابید: لا اله الا الله و گواهی بر پیامبری من.
پس کدام یک از شما مرا در این راه کمک میدهد، تا برادر من، وصی من، خلیفه من در میان شما باشد [به روایتشیخ مفید در ارشاد/24، تا برادر من، وصی من و وزیر من و وارث من و خلیفه من، پس از من باشد.]
هیچکس از حاضران، بدو پاسخ نداد. اما من که از همه خردسالتر و کمجثهتر و کودکتر بودم، گفتم: یا رسول الله من تو را در این کار، یاری میدهم.
گفت: بنشین.
گفتار خویش را تکرار کرد و همچنان خاموش ماندند.
تا من گفتار نخستین خود را باز گفتم.
پس گفت: بنشین.
بار سوم سخن خود را بر آنان تکرار کرد. هیچ از ایشان، حتی به یک حرف، وی را پاسخ نگفت و باز من برخاستم و گفتم: یا رسول الله، برای یاری تو در این امر آماده ام.
گردنم را گرفت و گفت: هان، این استبرادر من، وصی من، و خلیفه من در میان شما. از وی بشنوید و فرمانش را ببرید. جمعیت به پا خاستند و میخندیدند و به ابوطالب میگفتند: تو را امر کرده که از پسرت بشنوی و او را پیروی کنی.» (7)
به راستی محمد، ارمغانی با شکوه و ماندگار برای قوم خویش آورده بود. اگر پرده کبر، خودبزرگ بینی، گناه و شرک بر کنار میرفت و این جمع، کنه و یرفای سخن پیامبر را در می یافتند و از قید و بندهای جاهلی و غل وزنجیرهای آیین شرک و بندگی غیرخدا رهایی مییافتند، هم سعادت دنیا را داشتند و هم خیر واپسین روز را.
اگر جان در زلال محمد میشستند و در زمزم عشق، آلودگی را از جان خود می ستردند، دنیا در زیر نگین قدرت آنان در میآمد.
پیامبر در این فراز مهم و لمحه تاریخی و سرنوشت ساز، از آینده خبر داده است که اسلام جهانگستر میشود و خانه ها، کومه ها، سرزمین ها و اقلیم ها را در مینوردد و هر قوم و امتی که بر این براق تیزرو قرار بگیرد و به این آیین گردن نهد، رایتش بر بام جهان، افراشته خواهد شد.
بنی هاشم، با فریاد یا «صباحاه» پیامبر از خواب صبحگاهان برنخاست و به اقلیم بیداری گام ننهاد، تا آینده امت اسلامی را با شکوه هر چه تمامتر و برابر معیارها و ترازهای شرع رقم زند.
اگر بنیهاشم، این دقیقه را دقیق درک میکرد و پشت و پناه جوان سرفراز و زیبارفتار و زیباگفتار خود میشد و دین جدید را جرعه جرعه نوش میکرد و جان خود را از خمودی به در می آورد و نیرو میگرفت و عرصهدار میشد، پسران امیه، با آن کینه های دیرینه، میداندار نمیشدند که یزیدبن معاویه، در هنگامی که سر مقدس امام حسین(ع) پیش رویش بود، بیشرمانه اشعاری8 را بسراید که دل آل الله را خون کند.
آری، این دقیقه نشناسی، یعنی غفلت، یعنی گناه و سرکشی و واپس ماندن از کاروان بزرگ نور و روشنایی.
پیامبر راه و افقهای روشن آینده را به آنان نمود: وصی، وزیر، خلیفه و وارث من کسی است که پیش از همه، رایتیاری مرا برافرازد و پا به میدان نهد و برای دین و سربلندی یاران آن، از جان مایه بگذارد و به لااله الا الله و محمد رسول الله ایمان بیاورد و گواهی بدهد خدایی جز آن ذات بیهمتا نیست و محمد رسول و فرستاده اوست.
پرده جهل و شرک نگذاشت، خردها به آبشخور حق رهنمون شوند و زوایای این حقیقت زیبا و پرنگار را دریابند.
برای علی که در پس پرده جهل،شرک و گناه گرفتارنیامده بود، پرده ها افتاد و حقایق را به خوبی دید و رایتیاری او را برافراشت.
پیامبر می پذیرد و او را بلند میکند و جایگاه والای او را در آیین جدید مینمایاند و کاخ گزندناپذیر امامت را بنیان میگذارد.
امامت علی در همان لمحه ای از افق سر میزند و میدرخشد که پیامبری محمد، جلوه گر میشود.
پیامبر با این حرکتشورانگیز خود، به همگان، به اهل انجمن، به همه کسانی که در آینده به این کاروان نور میپیوندند، فهماند که در آیین او، برگزیدن جانشین برای رسول خدا و فرمانروای امت، بسان آیین جاهلی، یا مرام و روش و رویه پادشاهان و کسراها و فرمانرواهایی که به زور شمشیر بر قوم و امتی پیروز شده اند، نیست که پس از این که راه ها هموار شد، سنگلاخ ها درهم کوفته شد، راههای دشوارگذر پیموده شد، باز دارنده ها، برداشته شد، دشمنان سرکوب گردیدند، داعیهداران به غل و زنجیر کشیده شدند، یاغیان رام شدند و قلمرو فرمانروایی آرام گرفت، یکی از فرزندان فرمانروای فاتح، یا یکی از نزدیکان قدرتمند و با نفوذ او، بر اریکه جانشینی گمارده شود و گاه بدون این که شایستگیها و کارآزمودگی های لازم را داشته باشد.
در این آیین، پیش از آن که قدرتی باشد و عده و عدهای و حوزه نفوذی و قلمروی، بیش از آن که سرزمینی باشد در اختیار، با مردمی در زیر نگین قدرت، پیش از آن که سریری باشد و تخت و تاجی، پیش از آن که کسی مزه قدرت را چشیده باشد، در غربت غربت، در تنگناهای هراسانگیز، در روزگار بییاوری و بی پناهی، در هنگامه دشوار و توان فرسای رویارویی با خنجرها و شمشیرهای آخته، با دستان خالی از سلاح، در روزگار بیبرگی، روزگاری که همه گروندگان به این آیین، بیهیچ چشمداشتی به دنیا و فردای پر از ناز و نعمت و رفاه، تنها به عشق خدا و قربانی در راه آرمانهای رسول خدا، با همه تنگناها و دشواریهای زندگی و شکنجههای توانسوز در جاده حق میپویند، با ایمانترین، خالص ترین، ناب اندیشترین، عاشقترین و شیداترین شخص به جانشینی گمارده میشود.
با این طرح بلند و آسمانی، دین محمد در پرتو اصل با شکوه امامت، جاودانه میماند و در همه برهه های تاریخ، بر تارک جهان، میدرخشد.
امامت است که دین را می گستراند، میشکوفاند، بستر رشد، پویندگی، کمال و درخشندگی آن را فراهم میسازد.
امامت است که بازدارنده ها را از سر راه بر میدارد، راه را برای تعالی، کمال و اوج گیری پیروان هموار میسازد.
امامت است که دین را تفسیر دقیق، روشن، شفاف و جدید میکند و پیرایه ها را میزداید و با بدعتها در میافتد.
امامت است که همیشه و همه آن، شبهه ها را میشناساند و راه های برخورد با آنها را مینمایاند.
امامت است که با دشمن، به هر رنگ و به هر لباس و با هر ترفند، در آوردگاه های گوناگون، پنجه در پنجه میافکند و به خاک سیاهش مینشاند.
علی، به فرمان حق، سکاندار چنین کشتی است. کودک بود; اما در سیمایش بزرگی، شایستگی، خردورزی و خردمندی نقش بسته بود. افقها را روشن میدید، در مدار بستهای سیر نمیکرد و نمیاندیشید. اندیشهاش فراخنا و یرفای جهان را میکاوید و از مرزها و حصارها میگذشت و به ساحتها و عرصههای جدید راه مییافت.
محمد، سکوت را میشکند، هم سکوت خود را و هم سکوت انجمن سران بنی هاشم را. پندارگرایان میپنداشتند با برخورد سطحی، یا پوزخند، با تحقیر و به گوشه چشم اشاره کردن، محمد را از جنبش و تکاپو باز میدارند و او را به انزوا میکشانند و بالوپر او را میبندند و بر لب او مهر خموشی میزنند. اما ندانستند که دوران خموشی این کوه آتشفشان به سر آمده و اکنون شعله های مقدس و سرکش آن، زبانه خواهد کشید و همه چیز را دستخوش دگردیسی یرف قرار خواهد داد.
رسول خدا، به امر خداوند که فرمود:
«فاصدع بما تؤمر واعرض عن المشرکین، انا کفیناک المستهزئین. الذین یجعلون مع الله الها آخر فسوف یعلمون.» (9)
آنچه را مامور هستی، آشکارا ابلاغ کن و از مشرکان روی بگردان و ما خود شر استهزا کنندگان را از تو دور میسازیم. آنان که با خدا، خدایی دیگر قرار میدهند، پس به زودی، خواهند دانست.
در ابطح به پا ایستاد و گفت:
«منم رسول خدا. شما را به عبادت خدای یکتا و ترک عبادت بتهایی که نه سود میدهند و نه زیان میرسانند و نه میآفرینند و نه روزی میدهند و نه زنده میکنند و نه میمیرانند، دعوت میکنم.» (10)
با آشکار شدن دعوت پیامبر، انتظارها به سر آمد. پیامبری را که پیامبران پیشین نویدش را داده بودند و همه چشم به راه او بودند و در سیما و رفتار محمد، سالها بود که نشانه هایی از آن را میدیدند، اکنون دربرابرشان زیبا، با وقار، با شوکت و با جلال، بسان باغی پر از گل ایستاده بود و یا «صباحاه» گویان، آنان را از خطرهای تباهی آفرین، بنیانسوز و ویرانگر، خبر میداد.
جوانان پرشور و با فطرت های سالم، بردگان، به بند کشیده شدگان، مستضعفان و ستمدیدگان برگرد او حلقه زدند و از نسیم دل انگیز بنفشه زار محمدی، حیاتی دوباره یافتند.
قریش، تار وپود نظام اهریمنی خود را از هم گسسته میدید، به هراس افتاد و با تمام توان به نبرد با زیبایی و شکوه و خوبی برخاست.
شکنجه ها بی رحمانه بود. بردگان، بینوایان، بیکسان و غریبان که خدا را میپرستیدند و از بتها بیزاری میجستند و به محمد عشق میورزیدند، به سختی و به طور وحشیانه شکنجه میشدند.
کسانی را که نمیتوانستند شکنجه کنند، با محاصره اقتصادی و قطع داد و ستد با آنان، از توانشان میکاستند. این پدیده های شوم و نقشه های اهریمنانه و غیر انسانی سبب شد که پیامبر برای رهایی پیروان خویش از نابودی و سازماندهی دقیق و برنامه ریزی شده آنان علیه مشرکان، در گشایش را بگشاید و شماری را به حبشه و سپس شماری را به سوی مدینه گسیل بدارد.
قریش، غافلگیر شد. هجرت را پیشبینی نمیکرد و با تمام توان به تلاش برخاست که انقلاب بزرگ هجرت را در هم بشکند، نتوانست. در شبی شوم، سران قوم توطئه کردند و نقشه قتل پیامبر را ریختند. پیامبر، توسط فرشته وحی از این نقشه شوم، با خبر شد.
علی، فداکارانه، در شب تاریخی هجرت پیامبر از مکه به مدینه (لیلة المبیت) خود را آماج خنجرهای آخته قریش ساخت، تا جان جانان، جان سالم از مکه به در برد.
و این آیه شریفه درباره این فداکاری بزرگ نازل شد:
«ومن الناس من یشری نفسه ابتغاء مرضات الله والله رؤوف بالعباد.» (11)
در میان مردم کسانی هستند که درجستوجوی خشنودی خدا، از جانخویش میگذرند و خدا نسبتبه بندگانش، مهربان است.
بار دیگر، نام علی بر تارک شهر مکه درخشید. همه جا سخن از علی بود. شجاعت و جوانمردی او، مهابت و هیمنه او، ورد زبانها بود.
علی، کمکم برای خلق حماسه های بزرگ آماده میشد. حماسه هایی که شب را شکستند و روز را رویاندند.
حماسه هایی که اسلام را از جزیره تنگ، به فراخنای جهان راهش گشودند. حماسه هایی که پیامبر را شاد کردند و مؤمنان را سرافراز و مشرکان را زمینگیر.
علی برتارک دلها میدرخشید.علی درسینه ها شور میانگیخت. علی نگاهها را به سوی خود میکشاند.
آتش عشق علی، در کومه ها و خانه ها و کوچه های شهر دین، شهر آرزوها، شهر عشق های پایدار، شهر محمد، مدینه، زبانه میکشید و خیلی ها را به کام خودفرو می برد.
علی، در مدینه درخشید، بسان خورشید جهان افروز مدینه، محمد.
علی، در جنگها، بسان صاعقه بر سر دشمنان فرود میآمد و خاکسترشان میکرد.
وقتی جنگ بدر پا گرفت، مکه جگر گوشه های خود را بیرون ریخت، شادی و پایکوبی در مکه و در لشکر مشرکان، به اوج خود رسید، و در مدینه، از چهرهها، از دیده ها، از سینه ها، از در و دیوار، غم میتراوید که مبادا این سپاه جرار و بیترحم کارها را یکسره کند و این کاروان کوچک کوچیده از شهر و دیار را، با مردان و زنان مهمان نواز و با وفای مدینه، درهم شکند و برای همیشه نسلشان را براندازد.
در این هنگامه سخت، که مرگ از هر سوی دهان گشوده بود و لرزه بر اندامها میافکند، دستها به لقوه میافتاد و زبانها بند می آمد، علی چو رعد میغرید و به قلب سپاه شب یورش میبرد و آذرخش شمشیرش، ظلمت را میشکافت. بیش از 36تن از جگرگوشه های مکه را به خاک مذلت افکند و به دیار عدم فرستاد. شیون از سپاه مکه بلند شد و رایت امید، در سپاه محمد، بر افراشته شد.
ازاین پس، حماسههای بزرگ سپاه دین، یکی پس از دیگری آفریده میشد و علی، در کانون و مرکز این حماسه ها و شورانگیزی ها بود.
علی در همه آوردگاه های هراسانگیز، دی استوار و گزندناپذیری بود برای سپاه محمد. رایت امید میافراشت، دلها را قوی میداشت، دیو ترس را با بی باکی ها، دلاوری ها و یکه تازی های خود از عرصه جبهه حق میراند و روز روشن را با چابکی ها و ضربه های بهنگام و کاری، از چپ و راست، برای دشمن شبتار میکرد و در گیراگیر نبرد، که شمشیرها بسان صاعقه هوا را میشکافتند و بر فرق جنگاوران فرود میآمدند و میشکافتند، علی در کانون آوردگاه، با فنون جنگی سخت پیچیده، صاعقه ها را یکی پس از دیگری واپس میزد و زمام میدان نبرد را قهرمانانه در دست میگرفت.
علی، زلال زلال بود، بسان چشمه، میشد خود را در او دید و ناراستیهای خود را اصلاح کرد.
علی، سرچشمه همه خوبیها، زیبایی ها، عشق ها، دلپذیری ها و مهرورزی ها بود، میشد در آن چشمه آرمید و زندگی سالم، شاداب و به دور از تباهی ها و زشتی ها و آلودگی ها داشت.
علی، سینهای چون دریا داشت. هیچگاه نغمه مخالف در این دریا موج نمی آفرید، چه فکری، چه سیاسی و چه حتی کینه ورزانه.
علی، شریعه شریعت ناب بود. هر کس بر این شریعه قرار میگرفت، میتوانستبه اسلام ناب محمدی، اسلام به دور از خرافه، اسلام به دور از آداب و سنن جاهلی دسترسی بیابد و از آن جوی همیشه جاری، جامی برگیرد و نوش کند.
علی، چشمه سار بود، سرزمینی سبز و پر از چشمه های زلال: چشمه عشق، چشمه عرفان، چشمه دانش و چشمه مهر. هر کس بر این چشمه ها جان را می شست و جامی از آن بر میگرفت و تا آخرین جرعه، نوش میکرد، هوشیار میشد و هشیارانه بر جاده خورشید گام مینهاد و تا سر منزل مقصود، به دور از خستگی و رخوت و خواب زدگی، می پویید.
علی، قبله نما بود. هرکس، در هر کجا و در هر سوی، میخواست در جهت قبله محمد و اسلام ناب بایستد، خود را با علی تراز میکرد.
علی، نماد عشق و ایمان بود و زندگی و راه و روش و سیره او، نماد زندگی و راه و روش مؤمنانه و عاشقانه بود، هر کس میخواست زندگی خود را بر این اساس بنا کند و راه و سیرهای چنین داشته باشد، به علی اقتدا میکرد.
علی، آینه تمام نما بود، هویتها را مینمود و چهرهها را میشناساند و سیرتهای زیبا و سیرتهای زشت را از این آینه شفاف میشد شناخت.
علی، معیار و تراز بود، هر کس و هر جریان، هر موضعگیری و هر حرکت، اگر با این شاقول، تراز میبود، درست، مستقیم، بهنجار و اگر تراز نمیبود، نادرست و نابهنجار بود.
علی، غمگسار بینوایان، یتیمان، عزیز از دستدادگان، زجرکشیدگان، مستضعفان و دلسوختگان بود و در اندوه جانکاه اینان، شبان و روزان میگداخت.
علی، در سرتاسر زندگی، با وجود خود، کانون مهری برای مردمان رنجدیده و بیبرگ افروخته بود که در آن گرد آیند و گرما گیرند و دردها و رنجهای خود را التیام بخشند.
علی، عاشق عدالتبود. در سرتاسر زندگی، در تمامی فراز و نشیبها، در گاه طوفانهای سهمگین، در اوج بحرانها، در هراسانگیزترین لمحهها، آنی چشم از این قله بلند و اصل رخشان برنداشت. همیشه و در همهحال، برای برافراشتن رایت عدل و برافراختن مشعل تاریکیزدا، نور افشان، پرتوافکن، امیدآفرین آن، در تکاپو بود.
علی، مرهمگذار دردها بود. هر کس دل ریشی داشت، اندوهی عمیق، جانش را میکاهید، درگرداب غمی، دستوپا میزد، به علی پناه میبرد و علی با همه شکوه و جلال، مهابت و هیمنه، زانو میزد و بر دردها و زخمهای او، مرهم میگذاشت.
علی، برگزیده خدا بود، نبی بر آن گواه، نه یک بار که بارها.
علی، برگزیده خدا بود، تا دین را پناه و ادامه دهنده راه رسول خدا باشد و با بیان دلانگیز، شورآفرین، حماسی و خرد ناب خود، به تفسیر و تاویل آیه آیه کتاب خدا و فراز فراز سنت نبی بپردازد.
علی، بر گزیده خدا بود، تا پس از رسول خدا، ارزشهای دینی را پاس بدارد، مردم را به آبشخور وحی، همه آن، هدایت کند و زشتیها و ناراستیها را از دامن جامعه اسلامی بزداید.
علی، برگزیده خدا بود، تا پس از نبی، جامعه نمونه، سالم، عادلانه و به دور از ستمی را که پیامبر بنا گذاشته بود، از هرگزندی به دور دارد.
علی، برگزیده خدا بود، تا عدل را بگستراند، ستم را بمیراند، ارزشها را بنمایاند، ضد ارزشها را فرو خاموشاند، دانایی را بپراکند، جهل را براند، فرهنگ ناب اسلامی را برافرازد و فرهنگ جاهلی را فرو افکند.
علی، برگزیده خدا بود، تا با نفاق در هر شکل و هیات و با هر چهره و در هر حال، در آویزد و از پا در آورد و از صحنه اجتماع بتاراند.
علی، برگزیده خدا بود،تا برابر قرآن و سنت عمل کند و آن دو ثقلاکبر را بر جامعه و دلها و زوایای گوناگون زندگی فردی و اجتماعی مردمان حاکم کند.
با این عهدی که علی با خدا بسته بود، رسول خدا او را در غدیر خم، بر شانه خود برافراشت و فرمود:
«معاشر المسلمین الست اولی بکم من انفسکم؟
قالوا: اللهم بلی.
قال: من کنت مولاه فعلی مولاه. اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه وانصر من نصره واخذل من خذله.» (12)
با این معیارها و ترازها، علی میباید پس از غروب خورشید اسلام، ماه آسمان اسلام شود و پرتو افشاند و نگذارد شب، دامنگسترد و سیاهی، تباهی آفریند.
علی، میباید پس از فرو رفتن چشمه هور، برآید و بتابد و مشعلهای اسلام ناب را برافروزد، تا امت محمدی، راه از بیراه بازشناسند و به کیراهه نیفتند و گرفتار دیو و دد شوند.
دریغ و دردا، در آن هنگامه غمانگیز، که چشمه خور، از دیدهها پنهان شد و جهان را تاریکی درآغوش گرفت، مهتاب میبایست میتراوید، شبتاب میبایست میدرخشید که ابرهای سیاه آسمان را آگندند و ماه در زیر میغ نهان شد و فتنههای تاریک، یکی پس از دیگری نمایان شدند.
بخیلان، دنیاداران، پسران امیه، طلقا و رجعتطلبان ،دستبه کار شدند و جهان را تیره کردند و بلا را بر همگان چیره; بلایی که پیران را فرسود و خردسالان را پیر کرد و دینداران را اسیر.
جامه خلافت را «نخستین» درپوشید، با این که میدانستخلافت جز علی را نشاید. چون اجلش رسید، کوشید تا آن را به عقد دیگری درآورد. و او، چون اجلش رسید، گروهی را نامزد کرد علی را در جمله آنان درآورد.
امام درباره این شورا و نتیجه شوم آن میفرماید:
«خدا را چه شورایی! من از نخستین چه کم داشتم که مرا در پایه او نپداشتند و در صف اینان داشتند. ناچار با آنان انباز و با گفتوگوشان، دمساز گشتم. اما یکی از کینه راهی گزید و دیگری داماد خود را بهتر دید و این دوخت و آن برید، تا سومین به مقصود رسید و همچون چارپا بتاخت و خود را در کشتزار مسلمانان انداخت و پیاپی دو پهلو را آکنده کرد و تهی ساخت. خویشاوندانش با او ایستادند و بیتالمال را خوردند و بر باد دادند. چون شتر که مهار برد و گیاه بهاران چرد، چندان اسراف ورزید که کار به دست و پایش پیچید و پرخوری به خواری و خواری به نگونساری کشید.» (13)
پس از نگونساری سومی و کشتهشدن او، مردم، آسیمهسار روی به علی نهادند، ولی دریغا و دردا که دیرهنگام بود، روز دامن برچیده بود و شب جهان را در آغوش داشت و تا سپیده دم، راه دراز.
روزگاری به علی روی آوردند که روزگار عبوس و تلخی بود و از شهد گلها، آواز چکاوکها، خبری نبود و نسیمی از باغ پرگل محمد نمیوزید. از باغ و راغ، اثری بر جای نبود و در همه سوی و همه چشماندازها، زندگیها بود که بایگون و مردهسان. ارکان جامعهای که رسول خدا، به خون دل، رنجها، سختیها، اندوهها و دغدغههای بسیار خود و یاران جان شیفتهاش بنیانگذارده بود، در هم ریخته و شیرازه حکومتحق، از هم گسسته بود. حکومت از هاله تقدس به در آمده بود که دیگر رکن خیمه دین نبود. روشنایی به خانهها، کومهها و محفلها نمیداد. مشعل هدایتی نمیافروخت. نشانی بر راه دینداری نمیافراشت. مرز دین را پاس نمیداشت. در زندگی مردم فرودست، نقش نمیآفرید. با فقر و فاقه در نمیافتاد. به ثروتها و سرمایههای بادآورده و از راه حرام فراچنگ آمده، کاری نداشت. زمینه را برای حرامخواری، چپاول، اختلاس، به یغما بردن بیتالمال، فراهم آورده بود. دستها را برای دستبهدست کردن بیتالمال، بازگذاشته بود.به درد دردمندان بیتوجه بود و به اشک یتیمان و ناله مظلومان بیاعتنا. حکومتگران، سر در آخور خود داشتند و شکم خود میانباشتند. قرآن، مهجور بود و سنت از گردونه زندگی بیرون. وحشتبر زندگی خوبان، نیکمردان و ماندگان به سیره پیامبر، سایه افکنده و مرگ بر در خانه آنان، دهان گشاده بود. پسران امیه، طلقا، رجعتطلبان و منافقان، سایه شوم خود را بر حوزه مقدس اسلام گسترده و عرصه را بر مردم، تنگ گرفته بودند. عزیزان خوار بودند و فروماندگان و سفلگان، عزیز و بر کار. زمام امور، در دست نابکاران و تبهکاران بود و مردم خوار و بیمقدار. عزت و شکوه و جلال مسلمانی بیفروغ، عیش و عشرت و کامروایی و کافرکیشی، پرفروغ. وابستگان به حکومت، ثروتها اندوخته بودند، بستانها آراسته و نهرها به سوی بستانها چرخانده بودند و بر اسبان تیز تک و فربه سوار میشدند و کنیزکان زیبا، خوشاندام و سیمین ساق در بر میگرفتند.
چنین بود که علی در برابر مردمان خسته، رنجدیده و بلازده که به او رو آورده بودند، برخاست و فرمود:
«مرا بگذارید و دیگری را به دست آرید که، پیشاپیش کاری میرویم که آن را رویههاست و گونهگون رنگهاست. دلها برابر آن، بر جای نمیماند و خردها برپای. همانا، کران تا به کران را ابر فتنه پوشیده و راه راست ناشناسا گردیده;و بدانید که اگر من درخواستشما را پذیرفتم، با شما، چنان کار میکنم که خود میدانم. و به گفته گوینده و ملامتسرزنش کننده، گوش نمیدارم و اگر مرا واگذارید، همچون یکی از شمایم و برای کسی که کار خود را بدو میسپارید، بهتر از دیگران فرمانبردار و شنوایم. من اگر وزیر باشم، بهتر است، تا امیر باشم.» (14)
این فراز از سخن مولا، بدان معنی نیست که دیگران را با خود در حکومت انباز میدانست و آن را که مردم به او روی میآوردند، شایسته حکومت. خیر. حکومتگری و فرمانروایی را شرطهاست که یکی از آنها رویکرد مردم است. علی این را داشت و شایستگی را هم، به تمام و کمال; اما افق را تاریک میدید و زمینه را برای کار نامهیا و دستها را برای کارهای اساسی و بنیادی، بسته و حکومت را از گردونه زندگی بیرون و در باتلاق فرومانده.
مردم به پا خاسته و به حکومتگران پیشین پشت کرده، برآنند علی را بر اریکه حکومتی بنشانند که به فرموده آن حضرت از سر و رویش نکبت میبارید:
«خلافت را چون شتری ماده دیدند و هر یک به پستانی از او چسبیدند و سخت دوشیدند و تا توانستند، نوشیدند. سپس آن را به راهی درآوردند ناهموار، پرآسیب و جان آزار که رونده در آن، هر دم به سر درآید و پیدرپی پوزش خواهد و از ورطه به در نیاید.» (15)
علی، با این که روزگار را روزگار فتنه ها میدانست، کران تا به کران را تاریک و دهشت انگیز، راه راست را ناشناسا، و دلها را در برابر آن، نامانا و خردها را ناپایا، به اصرار مرد و زن، خرد و بزرگ و ستمدیده و دل فگار حکومت را میپذیر به شرط آن که با او همراه باشند، سر در فرمان او نهند، گام در گام او گذارند، با او، هم آوایی کنند و در هنگامه ها و درگاه هجوم شبهه ها به تردید نیفتند.
فسوسا که چنین نمیشود و علی، تنها میماند که شرح این قصه پرغصه را مجالی دیگر باید و در اینجا، به یک فراز غمانگیز از سخنان او اشاره میکنیم که نمایانگر دلفگار و مجروح مولاست:
«چون به کار برخاستم، گروهی پیمان بسته شکستند، و گروهی از جمع دینداران بیرون جستند و گروهی دیگر، با ستمکاری، دلم را خستند.» (16)
بارالها! ما را در راه علی، همیشه و همه گاه، استوار و ثابت قدم بدار و ما و مردم شریف این سرزمین را از گرداب و بلای پیمان شکنی، ارتداد و ستمکاری، در همه آنات، به دور بدار.
______________________________
1. «تاریخ پیامبر اسلام»، دکتر محمد ابراهیم آیتی، با تجدید نظر و اضافات و کوشش دکتر ابوالقاسم گرجی/55، دانشگاه تهران.
2. همان/59.
3. «نهجالبلاغه»، صبحی صالح، ترجمه دکتر سید جعفر شهیدی، خطبه192، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی.
4. «تاریخ پیامبر اسلام»/82.
5. همان/83.
6. همان/84.
7. همان/95.
8. «مقتلالحسین»، عبدالرزاق الموسوی المقرم/357، دارالکتاب الاسلامی، بیروت.
لیت اشیاخی ببدر شهدوا لاهلو واستهلو فرحا قد قتلنا القرم من ساداتهم لعبت هاشم بالملک فلا لست من خندف ان لم انتقم
ای کاش بزرگان من که در جنگ بدر کشته شدند، امروز میبودند و بیتابی خزرج را از ضربت نیزه و شمشیر ما میدیدند.
ای کاش امروز میبودند و وضع آلمحمد را میدیدند و صدا به شادی بلند میکردند و میگفتند: یزید دست تو شل مباد.
ما بزرگانی از پسران ایشان را کشتیم و آن را عوض گشتگان بدر قرار دادیم و اکنون، سر به سر شد.
بنیهاشم با سلطنتبازی کردند و گرنه، خبری از آسمان نیامده و وحیی نازل نشده است.
از مادرم، خندف، نیستم اگر انتقام کارهای احمد [رسول خدا] را از فرزندان او نگیرم.
9. سوره «حجر»، آیه 94 96.
10. «تاریخ پیامبر اسلام»/97.
11. سوره «بقره»، آیه 207.
12. «الغدیر»، علامه عبدالحسین امینی، ج1/8، دارالکتاب العربی، بیروت.
13. «نهج البلاغه»، خطبه 3.
14. همان، خطبه92.
15. همان، خطبه3.
16. همان.