پهنه تلخِ فراق، چشمانِ ناشکیبِ دنیا را پُر کرده است.
لبها میلرزند تا مگر گوشه ای از کلمات سوزان درون را بیرون بریزند.
چشمها میگریند؛ بلکه از دریای غمهای سینه، کاسته شود.
... و حقیقتِ بهشت، چقدر به اشکهای ما نزدیک شده است!
مدینه هم با بقیع هایی که از شعرهایِ ماه میتراود، همناله شده است.
تمامِ دو بیتی هایِ بر زبان نیامده، مهمانِ این فراقِ جانسوزند.
فرازهایِ غنیِ مفاتیح، داغدارِ این غیابِ جانْ کاهند.
غروب، گویا سوگند یاد کرده که ما را تا همیشه به یادِ این هجرِ گلگون بیندازد.
و فرصتها از بقیع میگویند و طلایی میشوند؛ مثل گنبدی که آنجا نیست. خاک بقیع، همیشه در رنگِ مظلومیتِ خود مستور بوده است.
شگفتی های خلقت، متعجبند که سینه این خاک، چگونه توانسته است، سینه شکافنده دانش را در بر بگیرد.
آری! گنبدی بزرگتر از آسمان نیست که رویِ این خاک گذاشته شود. آسمان، مستقیم از صفایِ این خاک توشه برمیدارد.
آسمانِ بقیع میبیند که تسلای خاطر ما، دستانِ عادل خدا و چشمان آینده نگرِ اوست.
مصیبت زدگی اما تا آنجاست که افراشتگی پرچمهای عزا در قله هایِ رفیع بندگی، طبع شاعران را به خون نشانده است و کور باد چشمِ فرومایگان که این سیاه جامگی، روشن از پویایی و تعالی ست.
و زیر پوستِ این کلماتِ سیاه پوش، نشانه های ارادت و شفاعت رفته است.
محمد کاظم بدرالدین