مرا دریاب، مرا که این چنین در غم جانکاه تو سوگوارم. مرا دریاب که تلخیِ بی تو به صبح رساندنِ این شب سنگین را نمیتوانم که بنوشم.
من از بهت جاده ها و خیابانهایم شرم دارم؛ از سنگینی سکوت غمبار کوچه هایم به اضطراب افتاده ام.
مرا دریاب مولا؛ وگرنه، سنگ روی سنگ در زمین سوگوارم بند نخواهد شد.
چگونه باور کنم که دیگر قدمهای نوازشگر تو را بر خاک خویشتن احساس نمیکنم؟
چگونه باور کنم که دیگر عطر صدای تو در هوای سحرهایم نخواهد پیچید؟
آنگاه که تو تبعید شدی، در هجوم اضطراب و پریشانی، بارها و بارها لحظات را مرور کردم و به جان، خواستار ناز قدمهایت شدم... و تو آمدی، حال چگونه باور کنم که برای همیشه از دیدار تو محروم میشوم و نگاه مهربان تو را بر کوچه باغهای دلم احساس نمیکنم؟
چگونه بی وجود تو زنده باشم و یتیم؟ من در پرتو آفتاب دانش تو می بالیدم و با تو به قله عرفان صعود میکردم، از جلسات علمی تو به نشاط می آمدم و روحم را در نگاه تو غسل میدادم؛ به حلقه های چند نفره شاگردانت خو گرفته بودم، به شهرهای دیگر فخر میفروختم؛ از مناظره ها و گشایش درهای علم به دست تو، لذت میبردم.
آنگاه که دانشگاه بزرگ اسلامی از زمین من سر برآورد، جشن شادمانی گرفتم و همه ستاره ها را به جهان خودم دعوت کردم؛ یاد و نام تو را بارها و بارها به شیرینی زمزمه کردم، و از اینکه دیگر کسی جرأت نمیکرد جدّ تو را نفرین کند، سجده شکر به جا آوردم؛ به خاطر آزادی نقل حدیث پیامبر صلی الله علیه و آله ، بارها شادی کردم. روزی که فدک به تو برگردانده شد، شادی من به فلک رسید... .
حال باید بنشینم و تمام آسمانها را بنگرم تا باور کنم که باز آن روزهای غم انگیز به کوچه هایم پا گذاشته است؟
مرا دریاب مولا، مرا دریاب...
علی لطیفی