ملاقات با امام زمان (08)

(زمان خواندن: 5 - 10 دقیقه)

 مرحوم حاجى نورى در کتاب نجم الثّاقب وعلاّمه اربلى در کتاب کشف الغمّه نقل کرده اند که در نزد جمعى از ثقات وشيعيان در بلاد حلّه اين قضيّه معروف است که:
مردى به نام اسماعيل بن حسن هرقلى اهل قريه اى از اطراف حلّه به نام هرقل بود، وى نقل کرده که:
در جوانى روى ران چپ من غدّه اى بيرون آمده بود، که هر سال فصل بهار مى ترکيد وچرک وخون زيادى از آن مى ريخت واين کسالت مرا از همه کار باز داشته بود.
يک سال که فشار وناراحتيم بيشتر شده بود، به حلّه آمدم وخدمت جناب سيّد بن طاووس رسيدم واز مرض وکسالتم به ايشان شکايت کردم، آن سيّد بزرگوار تمام اطبّاء وجرّاحان حلّه را جمع کرده وشوراى پزشکى تشکيل داده آنها بالاتّفاق گفتند:
اين غدّه در جائى بيرون آمده، که اگر عمل شود اسماعيل به احتمال قوى مى ميرد ولذا ما جرات نمى کنيم او را عمل کنيم.
جناب سيّد بن طاووس به من فرمود:
قصد دارم در اين نزديکى به بغداد بروم تو هم با ما بيا تا تو را به اطبّاء آنجا هم نشان بدهم، شايد آنها بتوانند تو را معالجه بکنند.
من اطاعت کردم وپس از چند روز در خدمتش به بغداد رفتم.
جناب سيّد بن طاووس اطبّاء وجرّاحان بغداد را هم با نفوذى که داشت جمع کرد وکسالت مرا به آنها گفت، آنها هم شوراى پزشکى تشکيل دادند ومرا دقيقا معاينه کردند وبالاخره نظر پزشکان حلّه را تاءييد نمودند واز معالجه من خوددارى کردند! من خيلى دلگير شدم، متاءسّف بودم که بايد تا آخر عمر با اين درد ومرض؟ که زندگيم را سياه کرده، بسوزم وبسازم.
جناب سيّد بن طاووس به گمان آنکه من براى نماز واعمال عباديم متأثّرم به من فرمود:
خداى تعالى نماز تو را با اين نجاست که تو به آن آلوده اى قبول مى کند واگر به اين درد صبر کنى خدا به تو اجر مى دهد وتو متوسّل به ائمّه اطهار وحضرت بقيّة اللّه (عليهم السّلام) بشو تا آنها به تو شفا عنايت کنند.
من گفتم:
پس اگر اين طور است به سامراء مى روم وپناهنده به ائمّه اطهار (عليهم السّلام) مى شوم ورفع کسالتم را از حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه مى خواهم.
لذا وسائل سفر مهيّا کردم وبه طرف سامراء رفتم وچون به آن مکان شريف رسيدم، اوّل به زيارت حرم مطهّر حضرت امام هادى وحضرت امام عسکرى (عليهما السّلام) مشرّف شدم وبعد به سرداب مطهّر حضرت ولى عصر ارواحنا فداه رفتم وشب را در آنجا ماندم وبه درگاه خداى تعالى بسيار ناليدم وبه حضرت صاحب الامر (عليه السّلام) استغاثه کردم. صبح به طرف دجله.(2)
رفتم خود را در کنار دجله شستشو کردم، غسل زيارت نمودم وظرفى را پر از آب کردم وبرخاستم که به طرف حرم مطهّر ائمّه اطهار (عليهم السّلام) براى زيارت بروم. امّا هنوز در خارج شهر بودم که چهار نفر اسب سوار را ديدم، که به طرف من مى آيند وچون در اطراف سامراء جمعى از سادات واشراف خانه داشتند، گمان کردم که اين چهار نفر از آنها هستند.
من کنارى رفتم، تا آنها عبور کنند ولى وقتى به من رسيدند ديدم دو جوان که به خود شمشير بسته اند وتازه محاسنشان روئيده بود وديگرى پيرمردى بسيار تميز ونيزه اى در دست داشت وچهارمى مردى بود که شمشير حمايل کرده وتحت الحنک انداخته ونيزه اى به دست گرفته بود با هم نزديک من آمدند، آن دو جوان در طرف چپ اين شخص ايستادند وپيرمرد، در طرف راست او ايستاد وآن مرد نيزه به دست وسط راه، در حالتى که سرنيزه را به زمين گذاشته بود ايستاد وبه من سلام کردند، من جواب دادم، آن شخص به من فرمود:
فردا از اينجا مى روى؟! عرض کردم:
بله.
فرمود:
پيش بيا تا زخمت را ببينم.
من در دلم گفتم:
اينها که اهل باديه هستند از نجاست پرهيزى ندارند، من هم تازه غسل کرده ام ولباسهايم هنوز تر است، اگر دستشان را به لباس من نمى زدند بهتر بود.
به هر حال من هنوز در اين فکر بودم، که آن شخص خم شد ومرا به طرف خود کشيد ودستش را به آن زخم گذاشت وفشار داد که احساس درد کردم.
سپس دستش را برداشت وبر روى زين مانند اوّل نشست، آن پيرمرد به من گفت:
اَفْلَحْتَ يا اِسْماعيل يعنى:
اى اسماعيل رستگار شدى! من گفتم:
شما رستگاريد، در ضمن تعجّب کردم که آنها اسم مرا از کجا مى دانند! باز همان پيرمرد گفت:
رستگار وخلاص شدى اين امام زمان است؟! من با شنيدن اين جمله! دويدم وران مقدّسش ورکابش را بوسيدم وعقب آنها دويدم.
به من فرمود:
برگرد.
گفتم:
از شما هرگز جدا نمى شوم.
باز به من فرمود:
برگرد مصلحت تو در برگشتن است.
گفتم:
من هرگز از شما جدا نمى شوم.
آن پيرمرد گفت:
اى اسماعيل شرم نمى کنى امام زمانت دوبار به تو فرمودند:
برگرد وتو اطاعت نکردى!! من ايستادم، آنها چند قدم از من دور شدند، حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه ايستاد ورو به من کرد وفرمود:
وقتى به بغداد رسيدى مستنصر خليفه عبّاسى تو را مى طلبد وبه تو عطائى مى دهد، از او قبول نکن وبه فرزندم، رضى.(3)
بگو که نامه اى به على بن عوض درباره تو بنويسد ومن به او سفارش مى کنم، که هر چه بخواهى به تو بدهد.
من همانجا ايستادم وسخنان آن حضرت را گوش دادم، آنها بعد از اين کلمات حرکت کردند ورفتند واز نظرم غائب شدند.
امّا ديگر نمى توانستم از کثرت غم فراق آن حضرت به طرف سامراء بروم همانجا نشستم، گريه مى کردم واز دورى آن حضرت اشک مى ريختم.
بالاخره پس از ساعتى حرکت کردم وبه سامراء رفتم، جمعى از اهل شهر که مرا ديدند گفتند:
چرا حالت متغيّر است؟! با کسى دعوا کرده اى؟ گفتم:
نه ولى شما بگوئيد که اين اسب سواران که بودند؟ گفتند:
ممکن است از سادات وبزرگان اين منطقه باشند.
گفتم:
نه آنها از بزرگان اين منطقه نبودند يکى از آنها حضرت صاحب الامر (عليه السّلام) بود!! گفتند:
کدام يکى از آنها؟ من آن حضرت را معرّفى کردم! گفتند:
زخمت را به او نشان دادى؟ گفتم:
بلى او خودش آن را فشار داد ودرد هم گرفت.
آنها ران مرا باز کردند، اثرى از آن زخم نبود من خودم هم تعجّب کردم وبه شکّ افتادم وگفتم:
شايد پاى ديگرم زخم بوده، لذا پاى ديگرم را باز کردم باز هم اثرى نبود!! مردم که متوجّه شدند، که من به برکت حضرت بقيّة اللّه (عليه السّلام) شفا يافته ام. دور من جمع شدند وپيراهنم را پاره کردند واگر جمعى مرا از دست مردم خلاص نمى کردند زير دست وپاى مردم از بين مى رفتم.
اين جنجال وسر وصدا به گوش ناظر بين النهرين رسيد او آمد وماجرا را با جميع خصوصيّات سؤال کرد ورفت ومنظورش اين بود که ماجرا را به بغداد بنويسد.
بالاخره من شب در آنجا ماندم وصبح جمعى از دوستان مرا مشايعت کردند ومن به طرف شهر بغداد حرکت کردم ورفتم.
روز بعد به بغداد رسيدم، ديدم جمعيّت زيادى سر پل بغداد جمع شده اند وهر که از راه مى رسد اسم وخصوصيّاتش را سؤال مى کنند ومنتظر کسى هستند. وچون مرا ديدند ونام مرا سؤال کردند ومرا شناختند به سر من هجوم آوردند لباسى را که تازه پوشيده بودم پاره کردند وبردند ونزديک بود مرا هلاک کنند که سيّد رضى الدّين بن طاووس با جمعى رسيدند ومردم را دور کردند ومرا نجات دادند، بعدها معلوم شد که ناظر بين النهرين جريان را به بغداد نوشته واو مردم را خبر کرده است.
سيّد رضى الدّين بن طاووس به من گفت:
آن مردى که مى گويند شفا يافته توئى؟! گفتم:
بلى از اسب پياده شد پاى مرا باز کرد ودقيق آن را نگاه کرد وچون قبلا هم زخم را ديده بود وحالا اثرى از آن نمى ديد گريه زيادى کرد وغش؟ کرد وبيهوش افتاد! وقتى که به حال آمد به من گفت:
وزير خليفه قبل از آمدن تو مرا طلبيده وگفته که از سامراء کسى مى آيد، که خدا به وسيله حضرت بقيّة اللّه (عليه السّلام) او را شفا داده واو با تو آشنا است زود خبرش را براى من بياور.
بالاخره مرا نزد وزير که از اهل قم بود برد وبه وزير گفت:
اين مرد از دوستان برادر من است. وزير رو به من کرد وگفت:
قصّه ات را نقل کن، من قصّه ام را از اوّل تا به آخر براى او نقل کردم. وزير اطبّائى را که قبلا مرا ديده بودند جمع کرد وبه آنها گفت:
شما اين مرد را ديده ايد ومى شناسيد؟ همه گفتند:
بلى او مبتلا به زخمى است که در رانش مى باشد. وزير به آنها گفت:
علاج او چيست؟ همه آنها گفتند:
علاج او منحصرا در عمل کردن پاى او است واگر آن را جرّاحى کنند مشکل است اسماعيل زنده بماند.
وزير پرسيد:
بر فرض که جرّاحى شود وزنده بماند چقدر مدّت لازم دارد که جاى آن خوب شود؟ گفتند:
لا اقل دو ماه مدّت لازم است، که جاى آن زخم خوب شود ولى جاى آن سفيد وبدون آنکه موئى از آنجا بيرون آيد باقى مى ماند.
وزير از آنها پرسيد:
شما چند روز است که زخم او را ديده ايد؟ گفتند:
ده روز قبل او را معاينه کرده ايم.
وزير گفت:
نزديک بيائيد. وران مرا برهنه کرد وبه آنها نشان داد اطبّاء تعجّب کردند، يکى از آنها مسيحى بود گفت:
به خدا قسم اين معجزه حضرت مسيح است.
بالاخره اين خبر به گوش خليفه رسيد. او وزير را طلبيد ودستور داد که مرا نزد او ببرد وزير مرا نزد خليفه مستنصر باللّه برد واو به من گفت:
که جريانت را نقل کن.
من جريان را براى او نقل کردم به خادمش دستور داد کيسه پولى را که هزار دينار در آن بود به من بدهد.
من قبول نکردم.
خليفه گفت:
از که مى ترسى؟ گفتم:
از آنکه مرا شفا داده زيرا خود آن حضرت به من فرموده است که از مستنصر چيزى قبول نکن. خليفه بسيار مکدّر شد وگريه کرد.(4)
اين بود جريان اسماعيل هرقلى که در کتب متعدّده اى نقل شده است.
در اين قضيّه چند نکته قابل توجّه وجود دارد:
اوّل آنکه انسان وقتى متوسّل به امام عصر روحى له الفداء بشود آن آقا به او توجّه مى فرمايند وخودشان به سراغ او مى آيند.
دوّم آنکه انسان در هر حال بايد مطيع وفرمانبردار امام زمانش باشد.
سوّم آنکه انسان نبايد دست به طرف اموال کسانى که از راه ظلم وستم واعمال قدرت پول به دست آورده اند دراز کند واز آنها هديه اى بگيرد.
چهارم آنکه سيّد بن طاووس را آن حضرت فرزند خود دانسته اند.
 
 
پاورقی:
(2) دجله نهر آب بسيار بزرگى است که از طرف ترکيه به سوى بغداد واز کنار سامراء مى گذرد.
(3) اسم سيّد بن طاووس است.
(4) بحار الانوار جلد 52 صفحه 61.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مولودی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 ذی قعده

١ـ ولادت با سعادت حضرت فاطمه معصومه(سلام الله علیها)٢ـ مرگ اشعث بن قیس٣ـ وقوع جنگ بدر صغری ١ـ...


ادامه ...

11 ذی قعده

میلاد با سعادت حضرت ثامن الحجج، امام علی بن موسی الرضا (علیهما السلام) روز یازدهم ذیقعده سال ١٤٨...


ادامه ...

15 ذی قعده

كشتار وسیع بازماندگان بنی امیه توسط بنی عباس در پانزدهم ذیقعده سال ١٣٢ هـ.ق ، بعد از قیام...


ادامه ...

17 ذی قعده

تبعید حضرت موسی بن جعفر (علیهما السلام) از مدینه به عراق در هفدهم ذیقعده سال ١٧٩ هـ .ق....


ادامه ...

23 ذی قعده

وقوع غزوه بنی قریظه در بیست و سوم ذیقعده سال پنجم هـ .ق. غزوه بنی قریظه به فرماندهی...


ادامه ...

25 ذی قعده

١ـ روز دَحوالارض٢ـ حركت رسول گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله) از مدینه به قصد حجه...


ادامه ...

30 ذی قعده

شهادت امام جواد (علیه السلام) در روز سی ام ذی‌قعده سال ٢٢٠ هـ .ق. شهادت نهمین پیشوای شیعیان...


ادامه ...
0123456

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page