نگاهي به عملكرد خلفاي سه گانه

(زمان خواندن: 93 - 186 دقیقه)

همانطور كه مي‌دانيد اهل سنت اجازه نمي‌دهند، نسبت به هيچ يك از اصحاب پيامبر (صلي الله عليه و آله) كوچكترين انتقادي يا اعتراضي شود و معتقد به عدالت همه آنها هستند و اگر انديشمندي آزاده، برخي از كارهاي اصحاب را مورد انتقاد قرار دهد او خرده مي‌گيرند و تكفيرش مي‌كنند هر چند از علمايشان باشد. و اين مطلب  در مورد برخي از علماي آزاده مصري و غيرمصري به تحقق پيوست، مانند شيخ محمود ابوريه نويسنده كتاب «اضواء علي السنه المحمدية» و كتاب «شيخ المضيرة، ابوهريره» و يا قاضي شيخ محمد امين انطاكي، نويسنده كتاب «لماذا اخترت مذهب اهل البيت» و يا آقاي محمد بن عقيل كه كتاب «النصائح الكافية لمن يتولي معاويه» را نگاشته است.

و بالاتر اينكه برخي از نويسندگان مصري، شيخ محمود شلتوت، شيخ جامع ازهر را نيز تكفير مي‌كنند زيرا فتوا داده بود كه مي‌شود به مذهب «جعفري» عمل كرد و احكام را از آن گرفت.

پس اگر به شيخ ازهر  مفتي بزرگ مصر اعتراض مي‌شود، فقط به خاطر اينكه مذهب جعفري را به رسميت شناخته است كه اين مذهب انتساب دارد به استاد امامان و معلم بزرگشان امام جعفر صادق (عليه‌السلام)، در مورد كسي كه پس از جستجو و بحث و قانع شدن و تحقيق پيرامون مذهبي كه از پدران و اجدادش به ارث برده است، مذهب جعفري را براي خود برگزيده است، چه مي‌گويند و چه حكمي مي‌كنند؟! قطعا اهل سنت و جماعت او را اصلا قبول ندارند و تكفيرش مي‌كنند و معتقدند كه از اسلام خارج شده است چرا كه به ادعاي آنان اسلام درهمين چهار مذهب خلاصه مي‌شود و غير از اينها باطل است.

اين عقلهاي خشك و يخ زده‌اي است كه شبيه است به عقلهائي كه قرآن از آنها خبر داده كه با پيامبر اسلام درافتادند و سخت با آن حضرت به مخالفت برخاستند زيرا آنها را دعوت به توحيد و ترك بت پرستي كرده بود. خداوند مي‌فرمايد: «وَعَجِبُوا أَن جَاءهُم مُّنذِرٌ مِّنْهُمْ وَقَالَ الْكَافِرُونَ هَذَا سَاحِرٌ كذاب أَجَعَلَ الْآلِهَةَ إِلَهًا وَاحِدًا إِنَّ هَذَا لَشَيْءٌ عُجَابٌ؛ و تعجب كردند كه يك نفر از ميان خودشان برخاسته و آنها را هشدار مي‌دهد و انذار مي‌كند و لذا كافران گفتند، اين مرد ساحري است دروغگو، او خدايان را يك خدا قرار داده است و اين امري است عجيب!![1]

از اين روي من يقين دارم كه از سوي آن خشك سرهاي متعصبي كه خود را قيم ديگران مي‌دانند، مورد سخت‌ترين هجوم‌ها قرار خواهم گرفت چرا كه آنها نمي‌پذيرند كسي از وضعيت موجودي كه آنها براي خود برگزيده‌اند، خارج شود هر چند اين وضعيت هيچ ارتباطي با اسلام هم نداشته باشد وگرنه، چگونه حكم به كفر و ارتداد كسي مي‌كنند كه اعمال برخي از اصحاب را مورد انتقاد و اعتراض قرار مي‌دهد در حالي كه چنين چيزي در دين با تمام اصول و فروعش وجود ندارد.

يكي از متعصبين چنين تبليغ مي‌كرد كه كتاب من مانند كتاب سلمان رشدي است تا اينكه مردم را از خواندنش باز دارد و بر لعن نويسنده‌اش وادارد!

اين به خدا تهمت و بهتان و افتراي بزرگي است كه بي گمان خداوند آنان را بر آن مؤاخذه خواهد كرد وگرنه، چگونه كتاب «آنگاه... هدايت شوم» را كه دعوت به عصمت پيامبر و تنزيه و تقديس وجود مقدسش و پيروي از ائمه اهل بيت كه خداوند از هر رجس و پليدي دورشان كرده و پاك و مطهرشان قرار داده است مي‌نمايد با كتاب «آيات شيطاني» كه نويسنده ملعونش به اسلام و پيامبر اسلام ناسزا مي‌گويد و دين مبين اسلام را از الهامات شيطان مي‌داند، مقايسه مي‌كنند؟!!

خداوند مي‌فرمايد: « يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ كُونُواْ قَوَّامِينَ بِالْقِسْطِ شُهَدَاء لِلّهِ وَلَوْ عَلَى أَنفُسِكُمْ؛ اي اهل ايمان! نگهدار عدالت باشيد و مطابق حكم خدا گواهي دهيد هر چند بر ضررتان باشد»[2].

و به خاطر همين آيه كريمه است كه من به هيچ چيز جز رضايت خداي متعال اهميت نمي‌دهم و از سرزنش هيچ سرزنش كننده‌اي نمي‌هراسم تا وقتي كه دفاع از اسلام ناب مي‌كنم و پيامبر بزرگوار را از هر خطا و اشتباهي، مصون مي‌دانم هر چند در اين راه ناچار شوم كه برخي از اصحاب نزديك به پيامبر را ولو از خلفاي راشدين هم باشند مورد انتقاد قرار دهم زيرا
 رسول خدا (صلي الله عليه و آله) سزاوارتر است به مبرا بودن از ساير افراد بشر. و هر خواننده خردمند آزاده‌اي كه كتابهايم را مطالعه كند، بي گمان پي به مقصودم مي‌برد، چرا كه اين مسئله، مسئله كوچك شمردن اصحاب نيست، به آن اندازه كه مسئله دفاع از رسول خدا و عصمتش و برطرف كردن شبهه‌هائي است كه امويان و عباسيان در طول قرن‌هائي كه با زور بر گرده مسلمين مسلط بودند و دين خدا را طبق انگيزه‌هاي پليدشان و سياستهاي خامشان و هواهاي پستشان تغييير دادند، به اسلام و دين اسلام چسباندند و نسبت دادند. و به تحقيق توطئه بزرگشان، گروه بزرگي از مسلمانان را كه با حسن نيت از آنان پيروي كردند و روايتهايشان را كه پر است از تحريف و دروغ و تهمت به عنوان حقايقي از متن اسلام كه بايد مسلمانان از آن تبعيت كنند پذيرفتند، منحرف كرد و در آنها تأثير بسزائي گذاشت.

و اگر مسلمانان، از حقيقت قضيه آگاه و مطلع بودند نه براي آنان و نه براي روايتهايشان احترامي قائل نبودند. وانگهي اگر تاريخ به ما نشان داده بود كه اصحاب، همگي اوامر و منهيات رسول خدا را محترم شمرده و درهيچ يك از دستورات و احكامش، اعتراض نمي‌كردند و در واپسين روزهاي عمر مباركش، اوامرش را نافرماني نمي‌كردند، قطعا به عدالت همه آنها حكم مي‌كرديم و در اين ميان هيچ سخني بر زبان نمي‌رانديم. ولي چه بايد كرد كه در ميان آنان تكذيب كنندگان، منافقان و تبهكاراني به نص قرآن و سنت صحيح پيامبر وجود دارد.

و مگر نه آنان در حضور حضرتش، آشكارا با او مخالفت كرده و مانع نوشتن وصيتش شدند و حضرتش را متهم به هذيان گويي كرده و از نوشتن او را باز داشتند و وقتي كه اسامه را بر آنان فرماندهي داد، امرش را اطاعت نكردند و مگر نه آنان در امر خليفه و جانشينش مخالفت ورزيدند تا جائي كه غسل و تجهيز و دفنش را به خاطر خلافت كنار گذاشتند و به خاطر خلافت نزاع و كشمكش كردند، سپس برخي آن را تأييد و برخي ديگر مخالفتش كردند؟

و مگر نه آنان در تمام امور، پس از پيامبر اختلاف نمودند تا جائي كه يكديگر را تكفير كرده و لعن نمودند و با هم به پيكار پرداختند و از يكديگر اعلام برائت و بيزاري نمودند؟

و مگر نه دين يكتاي خدا، به مذاهب گوناگون و نظريات مختلف تقسيم شد؟

پس بايد علت را دريافت؟ علتي كه برترين امت‌ها را از اوج عزت به حضيض ذلت كشاند تا آنجا كه نادان‌ترين و بيچاره‌ترين امت بر پهناي گيتي به حساب آمدند؛ حرمتهاشان هتك، مقدساتشان اشغال و ملتهايشان استثمار مي‌شوند و از سرزمينهاي خود بيرون رانده مي‌شوند و ديگر نه توان بيرون راندن ستمگران و نه شستن اين عار و ذلت از روي خود دارند.

بگمان من تنها راه علاج اين مشكل، از خود انتقاد كردن است. ديگر بس است ما را كه به گذشتگانمان لاف بزنيم و به استخوانهاي پوسيده‌شان و افتخاراتشان بر خود بباليم چرا كه اين افتخارات بخار شد و به هوا رفت و اگر در موزه‌هايي پيدا شود، آن موزه‌ها زيارت كننده‌اي هم ندارد!! وضعيت كنوني، ما را وا مي‌دارد كه علت بيماري‌هايمان را جستجو كنيم و سبب تفرق و اختلافمان را دنبال نمائيم و دليل عقب افتادگيمان را جويا شويم تا درد را مشخص و درمانش را پيش از نابودي همه‌مان بيابيم. اين هدف غائي ما است و تنها خدا است كه بندگانش را در راه مستقيمش هدايت خواهد كرد.

و حال كه انگيزه درستي است، ديگر چه باك از اعتراض كنندگان و متعصبين كه جز فحش دادن و ناسزا گفتن به بهانه دفاع از اصحاب، چيزي نمي‌دانند. ما آنها را سرزنش نمي‌كنيم و حتي با آنها دشمني هم نمي‌ورزيم ولي برايشان نگران هستيم چرا كه اينها خيلي بيچاره‌اند؛ حسن ظن آنان به اصحاب، آنها را از حقايق دور ساخته و بي شباهت به فرزندان يهود و نصاري نيستند كه به پدران و نياكان خود حسن نيت داشتند و زحمت تحقيق پيرامون اسلام به خود ندادند و لذا سخن گذشتگان و پيشينيان خود را تكرار كردند و پيامبر بزرگ اسلام را ـ و العياذ بالله ـ دروغگو خواندند. خداي متعال مي‌فرمايد: «وَمَا تَفَرَّقَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ إِلَّا مِن بَعْدِ مَا جَاءتْهُمُ الْبَيِّنَةُ؛ اهل كتاب متفرق نشدند مگر پس از اينكه بينه الهي (و حجت كامل در تعيين و تبيين رسول خدا) به آنها رسيد».[3] و پس از گذشت قرنهاي پي در پي، امروز ديگر خيلي دشوار است كه يك نفر مسلمان، يك فرد نصراني يا يهودي را به اسلام سوق دهد چه رسد به اينكه كسي به آنها بگويد كه تورات و انجيلي كه در دستتان است، تحريف شده‌اند، و به قرآن كريم استدلال نمايد. آيا اين مسلمان، گوش شنوائي از آنها خواهد داشت؟

و همچنين است مسلمان ساده لوحي كه معتقد به عدالت تمامي اصحاب است و بدون هيچ دليلي بر عقيده‌اش سرسختي مي‌كند، آيا مي‌شود او را به عكس آن سوق داد؟

اينان كه توان شنيدن انتقاد نسبت به معاويه و فرزندش يزيد و بسياري ديگر از كساني كه با كارهاي زشت و پليدشان، اسلام را وارونه جلوه دادند، ندارند پس مي‌شود با آنها در مورد ابوبكر و عمر و عثمان صديق و فاروق و كسي كه فرشتگان از او خجالت مي‌كشد) يا عايشه ام المؤمنين، همسر پيامبر و دختر ابوبكر كه در بخش گذشته مفصل درباره‌اش روايتهاي صحاح را بررسي كرديم، صحبتي كرد و برخي از كارهايشان را كه در صحاح و مسانيد و كتابهاي تاريخ اهل سنت كه مورد اطمينان و اعتمادشان است، ثبت شده، مورد بررسي و تحقيق مجدد قرار داد تا ثابت شود كه «عدالت صحابه» سخن بي ربطي است و اين عدالت حتي در مورد برخي از مقربين اصحاب نيز، مفهومي ندارد. و همچنين برادران اهل سنت و جماعت بدانند كه اين انتقادات، داخل در فحش و ناسزاگوئي نيست، آن اندازه كه پرده‌ها را در رسيدن به حق پس مي‌زند و اينها از دروغپردازي‌ها و تهمت‌هاي رافضيان نيست چنانكه عوام از مردم ادعا مي‌كنند بلكه متن كتابهائي است كه حكم به صحتش نموده و خود را متعهد به پذيرش آن كرده‌اند.

 

(الف) ابوبكر

ابوبكر در زمان پيامبر

بخاري در صحيحش در كتاب تفسيرالقرآن، سوره الحجرات، آورده است: نافع بن عمرو از ابن ابي مليكه نقل مي‌كند كه گفت: دو مرد نيكوكار (ابوبكر و عمر) نزديك بود هلاك شوند چرا كه ابوبكر و عمر در حضور پيامبر با يكديگر سر و صدا و نزاع كردند. گروهي از بني تميم بر حضرت رسول وارد شده بودند، يكي از آنان اشاره به اقرع بن حابس از قوم بني مجاشع كرد و آن ديگري، مرد ديگري را مد نظر قرار داد كه نافع مي‌گويد نامش را از ياد برده‌ام. ابوبكر به عمر گفت: تو غرضي نداشتي جز مخالفت كردن با من! عمر پاسخ داد: من چنين غرضي نداشتم و به هر حال سر و صدا زياد كردند. فورا خداوند اين آيه را نازل فرمود: «يا ايها الذين آمنوا لا ترفعوا اصواتكم...؛ اي مؤمنان، صداي خود را در حضور رسول الله بلند نكنيد...»[4].

و همچنين بخاري در صحيحش در كتاب «الاعتصام بالكتاب و السنه» باب «ما يكره من التعمق و التنازع» آورده است:

وكيع ما را خبر داد از نافع بن عمرو از ابن ابي مليكه كه گفت:نزديك بود دو مرد نيكوكار ابوبكر و عمر به هلاكت برسند. گروهي از بني تميم بر رسول خدا (صلي الله عليه و آله) وارد شده بودند، يكي از آن دو، اشاره به اقرع بن حابس تميمي حنظلي از گروه بني مجاشع كرد و ديگري به يك نفر ديگر اشاره نمود ه او را بر آنها امارت دهد. پس ابوبكر به عمر گفت: تو فقط مي‌خواستي با من مخالفت كني. عمر گفت: من نمي‌خواستم با تو مخالفت كنم.  در هر صورت سر و صدايشان در حضور پيامبر (صلي الله عليه و آله) بالا گرفت، كه اين آيه فورا نازل شد: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَرْفَعُوا أَصْوَاتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِيِّ وَلَا تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْضٍ أَن تَحْبَطَ أَعْمَالُكُمْ وَأَنتُمْ لَا تَشْعُرُونَ إِنَّ الَّذِينَ يَغُضُّونَ أَصْوَاتَهُمْ عِندَ رَسُولِ اللَّهِ أُوْلَئِكَ الَّذِينَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ لِلتَّقْوَى لَهُم مَّغْفِرَةٌ وَأَجْرٌ عَظِيمٌ؛ اي مؤمنان! صدايتان را از صداي پيامبر بلندتر نكنيد و همانگونه كه با يكديگر بلند سخن مي‌گوئيد با پيامبر سخن مگوئيد كه اعمال نيكتان نابود مي‌شود و شما نمي‌دانيد. آنان كه در حضور پيامبر آرام و آهسته سخن مي‌گويند، كساني هستند كه خداوند قلوبشان را به تقوا آزموده است و براي آنان آمرزش و اجري بزرگ خواهد بود»[5].

بخاري در صحيحش در كتاب المغازي ـ وفد بني تميم آورده است: «هشام بن يوسف گفت: ابن جريح از ابن ابي مليكه نقل كرد كه عبدالله بن الزبير به آنها خبر داد كه گروهي از بني تميم بر پيامبر (صلي الله عليه و آله) وارد شدند. ابوبكر به پيامبر عرض كرد: قعقاع بن معبد بن زراره را بر آنها امارت ده. عمر گفت: نه خير! اقرع بن حابس را امير كن. ابوبكر گفت: تو هدفي جز مخالفت با من نداشتي؟! عمر گفت: من نمي‌خواستم با تو مخالفت كنم. و بدينسان گفتگو كردند و صدايشان را بلند كردند كه اين آيه نازل شد «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيِ اللَّهِ وَرَسُولِهِ» و مطلب پايان يافت[6].

از ظاهر اين روايات چنين بر مي‌آيد كه ابوبكر و عمر در حضور پيامبر به ادب اسلامي، خود را مؤدب نكردند و به خود اجازه دادند كه بدون اجازه حضرت و بي آنكه از آنها بخواهد كه نظرشان را درباره امارت دادن به يكي از افراد بني تميم اعلام كنند، اظهار نظر كردند و به اين هم اكتفا نكرده كه در حضور مقدسش با هم كشمكش نموده و بدون اعتنا به مقام منيعش و بدون توجه به اخلاق و آداب اسلامي كه بي گمان تمام اصحاب بر ‌آن آگاه بودند و پيامبر زندگي خود را در تربيت و تعليم آنان سپري كرده بود، سر و صدا كرده و با هم به گفتگو و جدال پرداختند.

و اگر اين رويداد در آغاز اسلام رخ داده بود، بهانه‌اي براي شيخين مي‌توانستيم دست و پا كنيم ولي روايتهايي كه هيچ ترديد در آن نيست ثابت مي‌كنند كه اين حادثه در اواخر زندگاني پيامبر به وقع پيوسته چرا كه گروه بني تميم در سال نهم هجري بر پيامبر وارد شدند و به گواهي تمام مورخين و حديث نگاراني كه ورود اين گروه را بر پيامبر نگاشته‌اند و قرآن در آخرين سوره‌هاي نازل شده از آن خبر داده است و فرموده است: «اذا جاء نصر الله و الفتح و رأيت الناس يدخلون في دين الله افواجا؛ وقتي نصر و پيروزي خداوند رسيد و ديدي كه مردم فوج فوج در دين خدا داخل مي‌شوند، ثابت مي‌شود كه پيامبر بعد از اين حادثه، فقط چند ماهي بيشتر زنده نبودند.

پس چگونه بهانه جويان، عذري براي ابوبكر و عمر در حضور پيامبر مي‌تراشند و تازه اگر فقط قضيه به روايت ختم مي‌شد، چندان اعتراضي نداشتيم ولي خداوند كه از گفتن حق ابائي ندارد آن را به ثبت رسانده و ابوبكر و عمر را شديدا مورد اعتراض و تهديد قرار داده كه اگر دگر بار به چنين كاري دست بزنند خداوند تمام اعمالشان را نابود مي‌كند تا جائي كه راوي حديث در آغاز سخنش مي‌گويد: نزديك بود آن دو مرد نيكوكار هلاك شوند.

و هر چند راوي اين حادثه پس از ذكر آن، مي‌خواهد عذري براي عمر دست و پا كند ولي تاريخ گوياي عكس آن است. كافي است كه ما رويداد روز پنجشنبه، قبل از رحلت رسول خدا (صلي الله عليه و آله) به سه روز را يادآور شويم تا ببينيم كه عمر آن سخن شوم خود را در حضور پيامبر مي‌گويد كه: «همانا رسول خدا هذيان مي‌گويد. ما را كتاب خدا بس است» ناگهان سر و صدا در بين حاضرين بلند مي‌شود، گروهي مي‌گويند: بگذاريد پيامبر مطلب خود را برايتان بنويسد و گروهي سخن عمر را تكرار مي‌كنند و وقتي سر و صدا و كشمكش بالا مي‌گيرد[7]، رسول خدا بر آنان فرياد مي‌زند: برخيزيد و از نزد من برويد. سزاوار نيست در حضور من كشمكش كنيد»[8].

و از اين مطلب معلوم مي‌شود كه آنان تمام حد و مرزهائي را كه خداوند برايشان ترسيم نموده بود ـ كه در سوره حجرات نيز آمده است ـ زير پا گذاشتند. و ديگر كسي نمي‌تواند بگويد كه اين اختلاف و كشمكش‌ها و سخن پراكني‌ها، به صورت آهسته و نجوائي بوده است!! بلكه معلوم است كه آنان در حضور پيامبر صدا را بلند كردند تا جائي كه حتي زنها نيز در اين كشمكش شركت جستند و گفتند: «بگذاريد رسول خدا برايتان مطلب خود را بنويسد ولي عمر به آنها گفت: شما مانند دوستان حضرت يوسف هستيد كه اگر بيمار شود چشمهايتان را پر از آب مي‌كنيد (گريه مي‌كنيد) و اگر بهبودي يابد بر گردنش سوار مي‌شويد. رسول خدا (صلي الله عليه و آله) به او فرمود: عمر! از آنان بگذر؛ آنان از شما بهترند»[9].

از اين رويداد استفاده مي‌شود كه آنان امر خدا را در مورد رسولش ابدا اطاعت نكردند كه مي‌فرمايد: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيِ اللَّهِ وَرَسُولِهِ وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَرْفَعُوا أَصْوَاتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِيِّ» و مقام رسول خدا را ناديده گرفتند و احترام نكردند تا جائي كه حضرتش را به هذيان گوئي متهم ساختند و بزرگترين اهانت به حضرتش نمودند.

و قبلا نيز ابوبكر درحضور پيامبر سخن بسيار زشت و زننده‌اي را بر زبان رانده بود وقتي به عروة بن مسعود گفت: «امصص ببظر اللاب»[10] قسطلاني كه شارح بخاري است، درباره اين عبارت گفته است كه از بدترين و قبيح ترين فحش‌ها نزد عرب است[11]. اكنون ما مي‌پرسيم اگر امثال اين واژه‌هاي قبيح و سخنان بد را در حضور پيامبر مي‌گويند، پس چه معني دارد سخن خداوند كه مي‌فرمايد: «ولا تجهروا له بالقول كجهر بعضكم لبعض؛ همانگونه كه با يكديگر سخن مي‌گوئيد، در حضور پيامبر سخن نگوئيد؟!!»

و اگر رسول خدا (صلي الله عليه و آله) چنانكه پروردگارش وصفش مي‌كند داراي خلق و خوئي عظيم است و چنانكه بخاري و مسلم يادآور شده‌اند «حياء رسول خدا از دختران باكره نيز بيشتر بود»[12] و هر دو نيز تصريح كرده‌اند كه حضرت رسول خدا (صلي الله عليه و آله) نه فحش مي‌داد و نه ناسزا مي‌گفت و مي‌فرمود: «از بهترين شما، كساني هستند كه اخلاقشان از ديگران بهتر است»[13] پس چگونه است كه نزديكترين اصحابش، به چنين خلق عظيم متأثر نشدند؟!

گذشته از آن كه ابوبكر امر رسول خدا را در مورد امارت و فرمانروائي اسامة بن زيد نپذيرفت و وقتي حضرت او را جزء سپاهيان اسامه قرار داد و به هر كس كه مخالفت ورزد نفرين كرد تا جائي كه فرمود: «لعنت خدا بر كسي كه از سپاه اسامة تخلف نمايد»[14]، او اطاعت نكرد وتمام مورخين و سيره نويسان اين مطلب را يادآور شده‌اند.

و همچنين ابوبكر بدن رسول خدا را ـ كه پدر و مادرم به قربانش ـ بر زمين افتاده ديد، با اين حال هيچ اهميتي به تجهيز و تكفين و دفن حضرت نداد، بلكه به سرعت به طرف سقيفه شتافت و براي رسيدن به خلافتي كه منتهاي آرزويش بود، تمام تلاش خود را مبذول ساخت. كجا است آن صحبت و همنشيني با رسول خدا و كجا است آن قرب و نزديكي و كجا است آن خلق و خوي پسنديده؟! براستي شگفت انگيز است رفتار اين اصحاب با پيامبرشان كه زندگي خود را در هدايت و تربيت و آموزش و پند دادن اصحابش گذراند، با اين حال جسدش را بر زمين رها كردند و به سوي سقيفه شتافتند تا از ميان خود، يكي را براي خلافت تعيين نمايند. و ما كه در قرن بيستم زندگي مي‌كنيم و به آن بدترين قرن‌ها نام نهاده‌اند و مي‌گويند كه تمام ارزشها از بين رفته و اخلاق مردم فاسد شده است، چنانچه يكي از همسايگان مسلمانمان از دنيا برود، فورا دست از كار و زندگي مي‌كشيم و به كفن و دفنش مشغول مي‌شويم تا او را با كمال احترام به خاك بسپاريم و به اين سخن پيامبر كه مي‌فرمايد: «احترام ميت به دفنش است»، عمل مي‌كنيم[15].

و همانا اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب پرده از آن رخدادها در خطبه شقشقيه‌اش برداشت: «به خدا قسم ابوقحافه (ابوبكر) خلافت را مانند پيراهن بر تن كرد، هر چند مي‌دانست كه منزلت من به آن مانند مركز سنگ آسيا به آن است...»[16].

و از آن پس نيز ابوبكر اجازه داد كه به منزل فاطمه زهرا يورش برند و اگر متخلفين از بيعت از خانه بيرون نيايند، آن  را آتش بزنند. و گذشت آنچه گذشت كه راويان گفته و مورخان نوشته‌اند و نسل به نسل به ما منتقل شده است. و هر كه مي‌خواهد از حقايق آگاه شود به كتابهاي تاريخ مراجعه نمايد.

 

ابوبكر، پس از رسول خدا

تكذيب حضرت زهرا و غصب كردن حقش:

بخاري در صحيحش در كتاب المغازي، باب غزوه خيبر آورده است: «عروه از عايشه نقل مي‌كند كه فاطمه دختر رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در پي ابوبكر فرستاد كه ميراث خود را از رسول الله (صلي الله عليه و آله) از آنچه خداوند در مدينه و فدك به آن حضرت عطا كرده بود و آنچه از خمس خيبر باقي مانده بود، درخواست مي‌كرد. ابوبكر گفت: رسول خدا فرموده است: ما ميراثي باقي نمي‌گذاريم! آنچه از ما مي‌ماند صدقه است. فقط آل محمد از اين مال مي‌توانند بخورند». و من به خدا قسم نمي‌خواستم از صدقه رسول خدا از همان حالي كه در زمان رسول خدا بوده است، چيزي كم و زياد كنم و تغيير بدهم و به تحقيق در ‌آن به طوري عمل مي‌كنم كه پيامبر عمل مي‌كرده است! و بدينسان ابوبكر از پرداختن هر مقدار از آن پول به فاطمه، خودداري كرد. پس فاطمه بر ابوبكر خشمگين شد و با او قهر كرد و حرف نزد تا روزي كه از دنيا رفت. و فاطمه بيش از شش ماه پس از پيامبر زنده نبود. وقتي از دنيا رفت، همسرش علي شبانه بر او نماز خواند و او را دفن كرد و اجازه نداد كه ابوبكر بر او نماز بخواند و همانا علي در زمان حيات فاطمه پيرواني چند از مردم داشت ولي وقتي فاطمه از دنيا رفت، ياوري براي خود نمي‌ديد لذا مجبور به مصالحه و بيعت با ابوبكر شد هر چند در آن چند ماه بيعت نكرده بود...»[17].

و همچنين مسلم در صحيحش در كتاب الجهاد، باب قول النبي لا نورث... آورده است: «عايشه ام المؤمنين گويد: فاطمه دختر رسول خدا (صلي الله عليه و آله) پس از وفات پيامبر از ابوبكر درخواست كرد كه مقدار ميراث خود را از آنچه خداوند به پيامبرش هديه فرموده، و به جاي گذاشته، به او پرداخت كند. ابوبكر به او گفت: رسول خدا (صلي الله عليه و آله) فرموده است: «ما ميراث نمي‌گذاريم. آنچه از ما باقي مي‌ماند صدقه است» فاطمه خشمگين شد و از ابوبكر روي برگرداند و همچنين با او قهر بود تا روزي كه از دنيا رفت و پس از پيامبر شش ماه زنده بود. عايشه گويد: و فاطمه از ابوبكر سهميه خود را از ماترك رسول الله از خيبر و فدك وصدقه‌اش در مدينه درخواست مي‌كرد ولي ابوبكر از او نپذيرفت و گفت: من هر كاري را كه پيامبر انجام داده، انجام مي‌دهم زيرا مي‌ترسم اگر چيزي از اوامرش را فروگذار كنم منحرف گردم!! اما صدقه‌اش در مدينه كه همانا عمر آن را به علي و عباس داده است و اما خيبر و فدك كه عمر آن را نزد خود گرفته است و گفت: اينها صدقه رسول الله بود كه براي حقوقش پرداخت مي‌شد و امر آن براي كسي است كه ولايت امر را به عهده گرفته است و لذا در جاي خود باقي است»[18].

هر چند شيخين (بخاري و مسلم) اين روايت‌ها را فشرده نقل كرده و خلاصه نموده‌اند تا اينكه حقيقت براي حق جويان كشف نشود و اين شيوه آنان است كه به خاطر حفظ آبروي خلفاي سه گانه دنبال مي‌كردند (و ما در اين زمينه بحثي خواهيم داشت ان شاء الله) ولي با اين حال، همين روايت‌ها كافي است كه حقيقت ابوبكر را در رد ادعاي فاطمه زهرا كشف كند تا جائي كه حضرت زهرا به او خشمگين شود و تا روزي كه از دنيا برود با او سخن نگويد. وهمسرش شبانه ـ طبق وصيتش ـ او را دفن كند و به ابوبكر خبر هم ندهد. و از اين روايات نيز چنين استفاده مي‌كنيم كه علي در طول آن شش ماه زنده بودن فاطمه زهرا پس از پدرش، با ابوبكر بيعت نكرد و پس از آن، چون مردم را از خود دور مي‌ديد، ناچار به بيعت و صلح با ابوبكر شد.

و آنچه بخاري و مسلم آن را تغيير داده‌اند ادعاي فاطمه (عليهاالسلام) است كه پدرش فدك را در زمان حياتش به او هبه كرده است و اصلا جزء ميراث نيست. و به فرض اينكه پيامبران ميراث باقي نمي‌گذارند چنانكه ابوبكر از پيامبر نقل كرد و فاطمه زهرا تكذيبش نمود و اين روايتش با نص صريح قرآن كه مي‌فرمايد: «و ورث سليمان داود» و همانا داود از سليمان ارث برد، فدك شامل اين حديث ادعائي نمي‌شود چرا كه «هديه» است و هيچ ربطي به ارث ندارد.

و لذا مي‌بينيم كه تمام مورخين و مفسرين و محدثين نقل مي‌كنند كه فاطمه (عليهاالسلام) ادعا كرد كه فدك، ملكش است ولي ابوبكر تكذيبش نمود و از آن حضرت شاهد بر مدعايش خواست، حضرت زهرا علي بن ابي طالب و ام ايمن را به عنوان دو شاهد معرفي كرد ولي ابوبكر شهادت آن دو را نپذيرفت و كافي ندانست!! و اين را ابن حجر در صواعقش آورده و بدان اقرار كرده است كه فاطمه ادعا كرد كه فدك «نحله» (هديه) است و جز علي بن ابي طالب و ام ايمن شاهدي نياورد و اين شاهدان كافي نبودند[19].

امام فخر رازي در تفسيرش مي‌گويد: «وقتي رسول خدا از دنيا رفت، فاطمه ادعا كرد كه پدرش فدك را به او هديه كرده است. ابوبكر به او گفت: تو در فقر عزيزترين مردم نزد من و در بي نيازي محبوب ترين آنهائي ولي با اين حال من در صحت سخنت ترديد دارم، پس نمي‌توانم به نفع تو داوري كنم. راوي گويد: ام ايمن و يكي از بردگان پيامبر به نفع فاطمه شهادت دادند ولي ابوبكر از فاطمه خواست شاهدي بياورد كه شرع، آن را بپذيرد و او چنين شاهدي نداشت!!»[20].

به هر حال ادعاي فاطمه (عليهاالسلام) كه فدك را پيامبر در زمان حياتش به او هديه داده است و اينكه ابوبكر ادعايش را نپذيرفته و شهادت علي و ام ايمن را قبول نكرده نزد مورخين معروف است و هر يك از ابن تيميه و نويسنده سيره حلبيه و ابن القيم الجوزيه و ديگران نيز آن را ذكر كرده‌اند. ولي بخاري و مسلم آن را خلاصه گوئي كرده و فقط مسئله ميراث زهرا را يادآور شدند تا به خواننده چنين تفهيم كنند كه غضب فاطمه بر ابوبكر بي مورد است و ابوبكر كاري جز آنچه از پيامبر شنيده بود انجام نداده پس فاطمه ظالم است و ابوبكر مظلوم!! و همه اينها به خاطر حفظ آبروي ابوبكر است، لذا مراعات امانت نمي‌شود و صدق و راستي از احاديثي كه بديهاي خلفا را روشن مي‌سازد، دور مي‌شود و بدينسان دروغهاي امويان و انصار خلافت جايگزين حقيقت‌ها مي‌شود هر چند به قيمت آبروي شخص پيامبر و پاره تنش حضرت زهرا تمام شود. و از اين روي بخاري و مسلم به افتخار رياست و رهبري محدثين نزد اهل سنت و جماعت نائل آمدند و نزد اهل سنت، كتابهايشان صحيح‌ترين و معتبرترين كتاب پس از قرآن به شمار مي‌آيد. و اين سخن، مبتني بر هيچ دليل علمي نيست كه ان شاء الله در جاي خود بخشش خواهيم كرد تا حقيقت براي جويندگانش روشن گردد.

با اين حال ما همين مقدار كمي كه بخاري و مسلم در فضائل حضرت زهرا (عليهاالسلام) در كتابهايشان آورده‌اند، مورد بررسي قرار مي‌دهيم تا معلوم شود همين مقدار براي محكوميت ابوبكر كه زهرا را شناخته و ارزش زهرا را نزد خدا و رسولش ـ بيشتر از بخاري و مسلم ـ فهميده است، كافي است و با اين حال او زهرا را تكذيب كرد و شهادتش را نپذيرفت و گواهي همسرش را نيز نپذيرفت؛ همو كه رسول خدا درباره‌اش مي‌فرمايد: «علي مع الحق و الحق مع علي يدور معه حيثما دار؛ علي با حق است و حق با علي است، هر جا كه حق باشد علي با حق مي‌گردد»[21]. پس بگذار بسند كنيم به گواهي بخاري و مسلم در آنچه صاحب رسالت (صلي الله عليه و آله) درباره پاره تنش فاطمه زهرا اقرار كرده است.

 

عصمت فاطمه زهرا به نص قرآن:

مسلم در صحيحش در باب فضائل اهل البيت از عايشه نقل مي‌كند كه گفت: «روزي پيامبر عبائي از موي سياه بر خود انداخته بود كه ناگهان حسن بن علي وارد شد. او را درعباي خود، داخل كرد، سپس حسين آمد و همراه برادرش زير عباي حضرت رفت. آنگاه فاطمه وارد شد، پس حضرت او را هم داخل عباي خود جاي داد، سپس علي آمد، او هم درون عبا رفت» سپس فرمود: «انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا؛ همانا خدا مي‌خواهد كه فقط شما اهل بيت را از هر رجس و پليدي پاك سازد و پاك و طاهرتان قرار دهد»[22].

پس اگر فاطمه زهرا تنها زني است از اين امت كه خداوند هر رجس و پليدي را از او دور ساخته و از تمام گناهان و معاصي، پاكش نموده است؛ پس چرا ابوبكر او را تكذيب مي‌كند و از او شاهد مي‌طلبد؟!

 

فاطمه سرور زنان است:

بخاري در صحيحش در كتاب الاستئذان در باب من ناجي بين يدي الناس و مسلم در كتاب الفضائل از عايشه نقل مي‌كنند كه گفت: «ما همسران پيامبر (صلي الله عليه و آله) همه در خدمتش نشسته بوديم، بدون اينكه يكي از ما بيرون باشد. ناگهان فاطمه آمد. راه كه مي‌رفت به خدا قسم با راه رفتن رسول خدا (صلي الله عليه و آله) فرقي نداشت. وقتي پيامبر او را ديد به او خوش آمد گفته فرمود: خوش آمدي دخترم! سپس او را در طرف راست يا چپ خود نشاند. سپس مطلبي را آهسته به او گفت: فاطمه بسيار گريست. وقتي حضرت نگراني فاطمه را ديد، يك بار ديگر آهسته مطلبي را به او گفت كه ديديم زهرا خنديد. من در ميان زنان پيامبر به او گفتم: رسول خدا با تو آهسته سخن گفت و در اين نجوا تو را از ميان همه زنانش، امتياز داد، با اين حال تو گريه مي‌كني؟ فاطمه گفت: من هرگز راز رسول الله را فاش نمي‌كنم. وقتي رسول خدا از دنيا رفت به او گفتم به حق خودم بر تو، تو را قسم مي‌دهم كه به من خبر دهي. فاطمه گفت: الآن اشكال ندارد؛ به تو مي‌گويم. در بار اول به من خبر داد كه جبرئيل هر سال يك بار تمام قرآن را بر من عرضه مي‌داشته است و امسال دو بار عرضه داشته و اين نيست جز اينكه اجل من نزديك شده است. پس تقواي الهي داشته باش و بر فراق من صبر كن كه من بهترين گذشتگان براي تو بودم. پس من همانگونه كه ديدي گريستم. وقتي ناراحتي و نگراني مرا ديد آهسته به من فرمود: يا فاطمه! آيا دوست نداري كه سرور زنان مؤمنين و يا سرور زنان اين امت باشي؟»[23]

پس اگر فاطمه زهرا (عليهاالسلام) كه سرور زنان مؤمنه است چنانكه از رسول خدا ثابت شد؛ با اين حال ابوبكر ادعايش را باطل دانسته و او را در مورد فدك تكذيب مي‌كند؛ پس ديگر چه شهادتي قابل قبول است؟!

 

فاطمه زهرا سرور زنان اهل بهشت:

بخاري در صحيحش در كتاب بدء الخلق، باب مناقب قرابة رسول الله (صلي الله عليه و آله) از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) نقل كرده است كه فرمود: «فاطمه سرور زنان اهل بهشت است»[24].

معناي سخن پيامبراين است كه فاطمه سرور زنان جهانيان است زيرا ـ همانگونه كه روشن است ـ اهل بهشت نه تنها از امت محمد (صلي الله عليه و آله) هستند بلكه نيكان از امتهاي ديگر هم مي‌باشند. پس چگونه ابوبكر صديق او را تكذيب مي‌كند؟! مگر نه ادعا مي‌كنند كه لقب «صديق» به او داده شد به خاطر اينكه هر چند دوستش محمد (صلي الله عليه و آله) مي‌گفت، باور مي‌كرد و فورا او را تصديقش مي‌نمود؟ پس چرا سخنان پاره تنش حضرت زهرا را تصديق نكرد؟! يا اينكه مطلب مربوط به فدك و صدقه و هديه نيست آنقدر كه مربوط به خلافت است كه حق علي همسر زهرا مي‌باشد پس براي او آسان‌تر است كه علي و زهرا را در قضيه هبه رسول الله تكذيب كند تا راه را براي درخواستهاي بالاتر ببندد. اين به خدا مكري است بزرگ كه كوه‌ها را از جا مي‌كند.

 

فاطمه پاره تن رسول الله:

بخاري در صحيحش در كتاب بدء الخلق، باب منقبت فاطمه دختر رسول الله آورده است: ابوالوليد از ابن عيينه از عمرو بن دينار از ابن ابي مليكه از مسور بن مخرمه نقل مي‌كند كه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) فرمود:« فاطمه پاره تن من است، هر كه او را خشمگين سازد، مرا خشمگين ساخته است».

«فاطمه پاره تن من است، هر كه او را نگران كند مرا نگران كرده و هر كه او را آزار دهد مرا آزرده است»[25].

اگر رسول خدا (صلي الله عليه و آله) براي خشم پاره تنش زهرا خشمگين مي‌شود و به خاطر اذيتش، اذيت مي‌شود، معنايش اين است كه فاطمه، معصوم از هر گناه و اشتباهي است و گرنه براي پيامبر روا نبود كه چنين سخني بگويد زيرا كسي كه مرتكب گناهي مي‌شود، اذيت كردنش و خشمگين نمودنش جايز است هر چه مقامش هم بالا باشد، براي اينكه شارع مقدس اسلام هرگز در احكامش مراعات نزديك و دور، يا شريف و حقير يا غني و فقير نمي‌كند. اگر مطلب چنين است، پس چرا ابوبكر زهرا را اذيت مي‌كند و هيچ اهميت به خشمش نمي‌دهد بلكه او را به قدري خشمگين مي‌سازد تا اينكه زهرا از دنيا مي‌رود در حالي كه بر او غضبناك است و بالاتر اينكه با او سخن نمي‌گويد تا از دنيا مي‌رود و پس از هر نماز نفرينش مي‌كند چنانكه در تاريخ ابن قتيبه[26] و ساير مورخين آمده است؟!

آري! اينها حقيقت‌هائي تلخ و دردناك است كه ايمان را بلرزه در مي‌آورد زيرا پژوهشگر با انصاف و حق جوي چاره‌اي جز اين ندارد كه اعتراف و اقرار كند به اينكه ابوبكر، به زهرا ظلم كرد و حقش را غصب نمود در حالي كه مي‌توانست او را راضي كند و آنچه ادعا مي‌كند به او بپردازد چرا كه فاطمه هرگز سخن به دروغ نمي‌گويد. او راست مي‌گويد و خدا و رسولش هم به راستگوئيش اعتراف دارند ـ و تمام مسلمانان من جمله ابوبكر گواهي به صدق و راستگوئيش مي‌دهند ولي سياست است كه همه چيز را به هم مي‌ريزد و حقايق را وارونه مي‌سازد تا جائي كه راستگو، دروغگو شده و دروغگو، راستگو مي‌گردد.

آري! اين بخشي از بخشهاي توطئه‌اي بود كه به خاطر دور ساختن اهل بيت از منصبي كه خداوند براي آنان اختيار كرده بود، پي ريزي و اجرا مي‌شد و با گرفتن خلافت از علي آغاز شد، سپس ارث زهرا را غصب نموده و او را تكذيب كردند و اهانت نمودند تا ديگر هيچ هيبت و احترامي براي او در قلوب مسلمين نماند. و اين توطئه پايان نيافت جيز با كشتن علي و حسن و حسين و تمام فرزندانشان و اسير كردن زنانشان و قتل عام شيعيان و محبين و پيروانشان و گويا اين توطئه همچنين ادامه دارد و تا امروز قسمتهائي از آن به اجرا در مي‌آيد.

آري! هر مسلمان آزاده و با انصافي كه كتابهاي تاريخ را مطالعه كند و حق را از باطل استخراج نمايد مي‌داند كه ابوبكر اولين كسي بود كه به اهل بيت ظلم كرد. كافي است صحيح بخاري و صحيح مسلم را مطالعه كند تا حقيقت برايش روشن گردد، اگر واقعا پژوهشگر حق و حقيقت است.

هان! اين بخاري است و اين هم مسلم است كه ندانسته اعتراف مي‌كنند به اينكه ابوبكر ادعاي معمولي ترين اصحاب را مي‌پذيرد و تصديق مي‌كند ولي فاطمه زهرا را كه سرور زنان اهل بهشت است و كسي است كه خداوند به دور بودن رجس از او و طهارتش گواهي مي‌دهد، تكذيب مي‌نمايد و همچنين علي و ام ايمن را تكذيب مي‌كند. پس بيا تا با هم بخوانيم آنچه بخاري و مسلم نقل كرده‌اند.

بخاري در صحيح خود در كتاب «الشهادات»، باب من أمر بانجاز الوعد و مسلم در صحيحش در كتاب «الفضائل» باب ما سئل رسول الله (صلي الله عليه و آله) شيئا قط فقال لا، از جابر بن عبدالله نقل مي‌كنند كه گفت: «وقتي رسول خدا (صلي الله عليه و آله) از دنيا رفت، از سوي علاء بن حضرمي پولي براي ابوبكر رسيد. ابوبكر گفت: هر كه از رسول خدا پولي طلب دارد بيايد از ما طلب كند. جابر گفت: رسول خدا (صلي الله عليه و آله) به من وعده داده بود كه اين و اين و اين به من بدهد و او هم سه بار دستش را پر كرد. جابر گويد: ابوبكر پانصد و پانصد و پانصد (درهم) به من داد»[27].

آيا سؤال كننده‌اي نيست از ابوبكر بپرسد: چطور جابر را در ادعايش تصديق مي‌كند و ابوبكر هم سه بار دستش را پر از پول مي‌كند و بدون ا ينكه شاهد و گواهي بر ادعايش بطلبد، هزار و پانصد (درهم) به او مي‌بخشد. آيا جابر بن عبدالله با تقواتر و با ايمان تر از فاطمه سرور زنان جهانيان است؟

و از آن شگفت‌انگيزتر اينكه گواهي همسرش علي بن ابي طالب را كه خداوند هر رجس و پليدي را از او دور ساخته و پاك و طاهرش نموده و درود و صلوات را بر او بر همه مسلمين واجب گردانيده چنانكه بر پيامبر، صلوات را واجب نموده و رسول خدا دوستيش را ايمان و دشمنيش را نفاق اعلام نموده است[28]، نمي‌پذيرد.

از آن بالاتر كه خود بخاري، حادثه‌اي ديگر را نقل كرده كه صورتي روشن تر از ظلم به زهرا و اهل بيت را، مشخص مي‌نمايد.

بخاري در صحيحش، كتاب «الهبه و فضلها» باب «لا يحل لاحد أن يرجع في هبة...» نقل كرده است كه: «قوم بني صهيب ادعا كردند كه رسول خدا دو منزل و يك اطاق را به صهيب بخشيده است. مروان گفت: چه كسي به نفع شما گواهي مي‌دهد؟ گفتند: ابن عمر. پس او را طلبيد، و او هم گواهي داد كه پيامبر دو منزل و يك اطاق به صهيب داده است. آنگاه مروان بر اين گواهي صحه گذاشت و به آنان بخشيد»[29].

اي مسلمان! به اين حكم‌ها و داوري‌ها بنگر كه چگونه بر برخي منهاي برخي ديگر منطبق مي‌شود؟ آيا اين ظلم و حيفل و ميل بيت المال نيست؟ چگونه خليفه مسلمين به نفع ادعا كنندگان حكم مي‌كند با اينكه فقط ابن عمر شهادت داده است؟ هيچ مسلماني نيست سؤال كند: چرا گواهي علي بن ابي طالب و ام ايمن با هم رد مي‌شود، در حالي كه يك مرد و يك زن محكم تر و قوي تر از شهادت يك مرد به تنهائي است. و اين در صورتي است كه طبق نصاب قرآن بخواهيم حكم را اجرا كنيم، يا اينكه فرزندان صهيب، در ادعايشان راستگوتر از دختر گرامي رسول خدا (صلي الله عليه و آله) هستند، يا اينكه عبدالله بن عمر مورد اطمينان دستگاه حاكمه است ولي علي مورد اطمينان نيست؟

و اما اين ادعاي ابوبكر كه پيامبر فرموده است «ما ارث نمي‌گذاريم» كه اين مطلب را هم حضرت زهرا با كتاب خدا رد كرد؛ كتابي كه هرگز باطل در ‌آن راه ندارد و هيچ حجتي و گواهي بالاتر از ‌آن نيست و همانا رسول خدا (صلي الله عليه و آله) فرموده است: «اگر حديثي از من شنيديد، پس آن را بر كتاب خدا عرضه بداريد، اگر با كتاب خدا مطابق بود به آن عمل كنيد و اگر با كتاب خدا مخالف بود، پس آن را به ديوار بزنيد».

و هيچ ترديدي نيست كه اين حديث ابوبكر با آيات زيادي از قرآن كريم، معارضت و مخالفت دارد. آيا هيچ سؤال كننده‌اي نيست از ابوبكر و از تمام مسلمانان بپرسد: چگونه شهادت ابوبكر به تنهائي در بازگوئي اين روايت كه با عقل و نقل و كتاب خدا معارض است، پذيرفته شود ولي شهادت علي و فاطمه در موردي كه با عقل و نقل و قرآن سازگار است، پذيرفته نمي‌شود؟

از آن كه بگذريم، هر قدر درجه و مرتبه ابوبكر بالا باشد و هر قدر پيروانش براي او فضائل و مناقب بتراشند، قطعا نمي‌توانند به مرتبه والاي حضرت زهرا سرور زنان جهانيان برسد يا به درجه علي بن ابي طالب برسد كه رسول خدا او را بر تمام اصحاب ـ در همه مكان‌ها ـ برتري داده است. به عنوان نمونه از روزي كه پيامبر، پرچم را به دست او داد، يادآور مي‌شوم؛ همان روزي كه پيامبر تاكيد كرد كه: «پرچم را به دست كسي مي‌دهد كه خدا و رسولش را دوست مي‌دارد و خدا و رسولش او را دوست مي‌دارند و همه اصحاب گردن‌ها را كشيدند به اميد اينكه پرچم را به يكي از آنها بسپارد ولي رسول خدا، پرچم را فقط و فقط به دست علي سپرد»[30].

و رسول خدا (صلي الله عليه و آله) فرمود: «علي از من است و من از علي هستم و او ولي هر مؤمني پس از من مي‌باشد»[31].

و هر قدر سرسختان و بد انديشان و متعصبان بخواهند در صحت اين احاديث تشكيك كنند، به هيج وجه نمي‌توانند تشكيك كنند در اينكه درود فرستادن بر علي و فاطمه، جزئي از درود بر پيامبر است و نماز ابوبكر و عمر و عثمان و تمام مبشرين به بهشت و همه اصحاب و جميع مسلمانان پذيرفته نمي‌شود جز اينكه در آن بر محمد و آل محمد كه خداوند از هر رجس و پليدي آنان را دور ساخته و پاك و طاهرشان قرار داده، صلوات و درود بفرستند چنانكه درصحيح بخاري و صحيح مسلم[32] و ديگر صحاح اهل سنت آمده است و امام شافعي درباره شان گفته است: «من لم يصل عليكم لا صلاة له»[33] ـ هر كه بر شما ـ اهل بيت ـ درود نفرستد، نمازش درست نيست.

پس اگر براي اينان، با آن مقام و جلال دروغ گفتن و ادعاي باطل كردن روا باشد كه علي الاسلام السلام!!

حال اگر از ما بپرسند كه چگونه شهادت ابوبكر قبول مي‌شود و شهادت اهل البيت رد مي‌شود؟ در پاسخ مي‌گوئيم: براي اينكه او حاكم است و حاكم هر كاري را مي‌تواند به دلخواه خويش انجام دهد و به هر حال حق با او است چه ما را خوش بيايد و چه نيايد! مانند ادعاي هر نيرومندي بر طرف ضعيف تر و مانند ادعاي درندگان قوي پنجه است كه دليلش هم پيروزيشان بر حيوانات ضعيف تر مي‌باشد!!

و براي اينكه ـ خواننده گرامي ـ درستي سخن ما ثابت شود، بيا با هم تناقض بخاري را در مورد ميراث پيامبر بخوانيم كه از ابوبكر روايت مي‌كند «ما پيامبران ميراث باقي نمي‌گذاريم، آنچه از ما مي‌ماند صدقه است» و تمام اهل سنت آن را تصديق مي‌كنند و آن را دليل اجابت نكردن ابوبكر بر ادعاي فاطمه زهرا مي‌دانند. و براي استدلال بر بطلان اين حديث، در بخاري مي‌خوانيم كه فاطمه مطالبه ميراثش كرد و زنهاي پيامبر ـ مادران مؤمنين ـ نيز در پي ابوبكر فرستاده، ميراث خود را مطالبه كردند[34]. و بخاري اين را براي استدلال بر ميراث نداشتن پيامبران مي‌‌آورد ولي در جاي ديگر تناقض مي‌گويد و خود را رد مي‌كند و ثابت مي‌نمايد كه عمر بن خطاب، ميراث پيامبر را بر همسرانش تقسيم كرد.

بخاري در صحيحش، در كتاب الوكاله، باب المزارعة بالشطر از نافع و نافع از عبدالله بن عمر نقل مي‌كند: «كه رسول خدا با اهل خيبر قرارداد بست كه مقداري از محصول و ميوه آنجا را بردارد و به همسرانش صد «وسق» مي‌بخشيد، كه هشتاد وسق از خرما بود و بيست وسق جو. و همچنين عمر، خيبر را تقسيم كرد و همسران پيامبر را مخير كرد كه مقداري از آب و زمين به آنها بدهد يا همان برنامه پيامبر را اجرا كند؛ برخي از آنها زمين را اختيار كردند و برخي وسق را ولي عايشه زمين را براي خود برگزيد»[35].

اين روايت به روشني دلالت دارد بر اينكه خيبر كه حضرت زهرا از ابوبكر مطالبه كرد كه مقدار ميراث خود را از آن به او بدهد و ابوبكر ادعايش را نپذيرفت و گفت كه پيامبر گفته است: ما ميراث نمي‌گذاريم، همين خيبر را عمر بن خطاب در ايام خلافتش بر همسران پيامبر تقسيم كرد و مخير نمود آنها را بين مالكيت زمين يا گرفتن محصول كه عايشه زمين را اختيار كرد. پس اگر پيامبر ميراث باقي نمي‌گذارد، چگونه همسرش عايشه ميراث مي‌برد ولي دخترش فاطمه ميراث نمي‌برد؟!

اي خردمندان! شما را به خدا پاسخمان بدهيد! اجر شما با خدا باد!

از آن كه بگذريم، عايشه دختر ابوبكر تمام خانه رسول خدا و هر چه در آن بود را تصرف كرد و هيچ يك از همسران پيامبر، چنين شانسي نداشت. و همين عايشه بود كه پدرش را در آن خانه به خاك سپرد و عمر را كنار پدرش دفن كرد ولي حسين را منع نمود كه برادرش حسن را در كنار جدش رسول الله دفن كند و ابن عباس ناچار شد به او بگويد: «اي عايشه: آن روز بر شتر سوار شدي و امروز بر قاطر سوار شدي و اگر باز هم زنده بماني بر فيل سوار مي‌شوي. تو فقط يك نهم از يك هشتم ميراث را حق داشتي ولي در همه ميراث تصرف كردي»[36].

به هر حال من نمي‌خواهم در اين موضوع، مفصل بحث كنم چرا كه لازم است پژوهشگران خود به تاريخ مراجعه كنند ولي با اين حال، بد نيست قسمتي از خطبه‌اي را كه حضرت زهرا (سلام الله عليها) در حضور ابوبكر و اصحاب بيان كرده است يادآور شوم تا هر كه پس از اين مي‌خواهد هلاك شود، پس از شنيدن حجت و بينه باشد و هر كه مي‌خواهد نجات يابد، با استدلال و برهان، نجات پيدا كند.

آيا شما عمدا كتاب خدا را رها كرديد و آن را پشت سر گذارديد؟ مگر نه قرآن است كه مي‌فرمايد: «و ورث سليمان داود؛ داوود از سليمان ارث برد». و در داستان زكريا آمده است: «فهب لي من لدنك وليا يرثني و يرث من آل يعقوب واجعله رب رضيا؛ از پيش خود وليي به من عطا كن كه از من ارث ببرد و از آل يعقوب ارث ببرد و خداوندا او را وارثي پسنديده و خوب قرار بده».

و فرمود: «و اولوا الارحام بعضهم أولي ببعض في كتاب الله؛ و خويشان برخي، بر برخي ديگر، در كتاب خدا، اولويت دارند».

و فرمود: «يوصيكم الله في اولادكم للذكر مثل حظ الانثيين؛ خداوند در فرزندانتان، شما را سفارش مي‌كند كه سهميه فرزندان ذكور، هر يك مانند سهميه دو دختر است».

و فرمود: «كتب عليكم اذا حضر أحدكم الموت ان ترك خيرا، الوصية للوالدين و الاقربين بالمعروف حقا علي المتقين؛ خداوند بر شما مقرر فرموده كه اگر مرگ يكي از شما مردم فرا رسيد، و امالي باقي گذاشته بود، وصيت كند كه به پدر و مادرش و خويشانش به طور عادلانه بپردازند و اين وصيت براي تقوا پيشگان سزاوار است».

آيا خداوند آياتي ـ از احكام ـ را براي شما قرار داده و پدرم را از آنها خارج ساخته؟! يا اينكه شما عموم و خصوص قرآن را بيش از پدرم و پسرعمويم مي‌فهميد؟ يا اينكه مي‌گوئيد اهل دو ملت و دو دين از يكديگر ارث نمي‌برند (يعني مرا خارج از دين پدرم مي‌دانيد؟) پس بگير اين فدك را بي هيچ مانع و رادعي كه همانا روز قيامت با تو ملاقات خواهد كرد و در آن روز بهترين داوران خدا، و بهترين رهبران، محمد و وقت ملاقات، قيامت است و در آن روز كژروان و باطل پيشگان، در خسران وزيان خواهند بود»[37].

 

ابوبكر و قتل مسلماناني كه زكات نپرداختند:

بخاري در صحيحش در كتاب استتابة المرتدين، باب قتل من أبي قبول الفرائض... و مسلم در صحيحش، كتاب الايمان، باب الامر بقتال الناس، از ابوهريره نقل مي‌كند كه گفت: «وقتي پيامبر از دنيا رفت و ابوبكر به خلافت رسيد و هر كه از عرب مي‌خواست كافر و مرتد شد، عمر گفت: اي ابوبكر! چگونه مردم را به كشتن مي‌دهي درحالي كه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) فرموده است: من مأموريت يافتم كه با مردم بجنگم تا وقتي كه بگويند: «لا اله الا الله» پس هر كه «لا اله الا الله» بگويد، مالش و جانش را از من در امان نگهداشته است مگر حقي در اين ميان ضايع شود و حسابش با خدا است؟ ابوبكر گفت: به خدا قسم، بدون محابا هر كس را كه بين نماز وزكات فرق بگذارد مي‌كشم زيرا زكات حق مال است. به خدا سوگند اگر زكاتي را كه در زمان پيامبر پرداخت مي‌كردند، ولو به مقدار كم به من ندهند، با آنها كارزار خواهم كرد. عمر گفت: به خدا قسم به نظرم رسيد كه خداوند سينه ابوبكر را براي جنگيدن گشوده است  و فهميدم كه حق با او است»[38]!!

اين مطلب هرگز از ابوبكر و عمر بعيد نيست زيرا آنان بودند كه تهديد به سوزاندن خانه زهرا با تمام اصحابي كه از بيعت خودداري كرده و در منزل بودند، نمودند[39] و اگر بر اين دو نفر كشتن و سوزاندن علي و فاطمه و حسن و حسين و گروهي از زبده ترين اصحاب كه از بيعت امتناع ورزيده بودند آسان باشد، پس بي گمان كشتار كساني كه زكات نمي‌پردازند خيلي آسان‌تر است! و چه ارزشي دارند اين اعراب باديه‌نشين در برابر عترت پاك و نيكان از اصحاب؟ گذشته ا ز اينكه اين متخلفين از بيعت، خلافت را به نص رسول خدا حق خود مي‌دانند و حتي اگر نصي از رسول خدا هم نباشد، حال كه امر به شورا وگذار كرده‌اند ـ چنانكه خود ادعا مي‌نمايند ـ آنان حق دارند اعتراض و مخالفت يا انتقاد و اظهار نظر كنند؛ با اين حال تهديد كردن به سوزاندن خانه فاطمه، امري است كه به تواتر ثابت شده و به همين دليل بود كه علي به خاطر جلوگيري از خونريزي و حفظ دماء مسلمين تسليم امر شد و اصحاب را دستور داد كه براي بيعت كردن از منزل خارج شوند، زيرا، حاكمان وقت هيچ ابائي نداشتند كه همه‌شان را بسوزانند.

و اما امروز كه زهرا از دنيا رفته و علي با آنان ـ به صورت ظاهر ـ صلح كرده و قدرتشان افزونتر شده و تمام امور بر وفق مرداشان پيش مي‌رود، چگونه از قبايلي بگذرند كه به بهانه انديشه كردن در وضعيت موجود، و روشن شدن مسأله خلافت ـ همان خلافتي كه عمر آن را كاري شتابزده خواند[40] ـ از پرداختن زكات سرباز زده‌اند.

پس ديگر تعجبي نيست كه ابوبكر و هيئت حاكمه‌اش به كشتن مسلمانمان بي گناه و هتك حرمتشان و به اسارت كشاندن زنان و فرزندانشان قيام كنند. مورخين نوشته‌اند كه ابوبكر، خالد بن وليد را فرستاد، پس او قبيله بني سليم را در آتش سوزاند[41]. و او را به يمامه و به سوي بني تميم فرستاد خالد پس از فريب دادنشان و بستن دستهايشان، گردنشان را زد و مالك بن نويره، اين صحابي جليل القدر كه رسول خدا در اثر اطمينان به او، او را مامور گرفتن حقوق قومش كرده بود، به قتل رساند و همان شب، با همسرش، اين مؤمنه بي گناه، زنا كرد!!! لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.

مالك و قومش چه گناهي داشتند جز اينكه وقتي آن رويدادهاي تلخ را پس از رحلت رسول اكرم (صلي الله عليه و آله) مشاهده كردند و آنچه بر علي و زهرا گذشته بود تا جائي كه زهرا خشمناك از هيئت حاكمه، از دنيا رفت و همچنين شنيده بودند كه رئيس انصار، سعد بن عباده مخالفت كرده و از بيعت سرباز زده است و خلاصه اخبار زيادي كه از گوشه و كنار مي‌رسيد و قضيه خلافت را مورد ترديد قرار مي‌داد، اينها باعث شد كه مالك و قومش در پرداختن زكات درنگ كنند، ولي فورا از سوي خليفه و يارانش، حكمي صادر شد به قتل آنان و اسارت بردن زنان و فرزندان و هتك حرمتشان و خفه كردن نفسهايشان تا ديگر هيچ يك از اقوام عرب جرات نفس كشيدن در برابر خلافت نداشته باشند و كسي حق اظهار نظر يا بحث و مخالفت نداشته باشد!!

راستي چندش آور است كه باز هم برخي به دفاع از حكومت ابوبكر مي‌پردازند و مي‌خواهند اشتباه‌هايش را تصحيح كنند، اشتباه‌هايي كه خود به آنها اعتراف كرده است. و همان سخن عمر را تكرار مي‌كنند كه خداوند خود به ابوبكر الهام كرده بود كه با اين مسلمانان كارزار كند و لذا من يقين كردم كه حق با او است!!

آيا مي‌شود از عمر بپرسيم، چگونه مطمئن شد و يقين حاصل كرد كه بايد مسلمانان را به كشتن داد، در حالي كه خود از رسول خدا نقل مي‌كند كه حضرت، قتال مسلمانان را تحريم نمود اگر «لا اله الا الله» بگويند. و خودش با ابوبكر احتجاج كرد و با استدلال به همين روايت مخالفت نمود، پس چطور ناگهان منقلب شد و قانع شد كه آنان را به قتل برساند و فهميد كه حق همين است و بس زيرا خداوند به ابوبكر الهام كرده است؟! و راستي اين الهام و شرح صدر چگونه محقق شد؟! و چگونه عمر اين شرح صدر را ديد و ساير مسلمين نديدند؟! و اگر اين شرح صدر معنوي است چگونه خداوند قلب گروهي را براي مخالفت احكامش كه برزبان رسولش جاري ساخته است، مي‌گشايد؟! و چگونه خداوند از لسان پيامبرش به بندگان مي‌گويد كه هر كه «لا اله الا الله» گفت قتلش حرام است و حسابش با من است، ولي از آن طرف سينه ابوبكر و عمر را براي كشتارش مي‌گشايد؟! نكند پس از رسول خدا، بر آن دو نفر وحي نازل شده بود؟! يا اينكه طبق منافع سياسي اجتهاد كردند و احكام خدا را به ديوار كوبيدند؟!

و اما ادعاي طرفداران، مبني بر اينكه اينان از اسلام برگشته بودند و لذا مي‌بايست كشته مي‌شدند؛ اين ادعا صحيح نيست و هر كس بر كتابهاي تاريخ كوچكترين اطلاعي داشته باشد، قطعا مي‌داند آنان كه از پرداختن زكات امتناع كردند، هرگز از اسلام برنگشته بودند، و مگر نه همان‌ها بودند كه با خالد بن وليد، نماز را به جماعت خواندند؟ وانگهي خود ابوبكر اين ادعاي دروغين را باطل اعلام كرد، چرا كه از بيت المال مسلمانان، ديه مالك را پرداخت و از كشتنش معذرت خواهي كرد. در حالي كه نسبت به قتل انسان مرتد، كسي عذرخواهي نمي‌كند و ديه‌اش را نمي‌پردازد. و هيچ يك از سلف صالح نگفته است كه منع كنندگان زكات، از اسلام برگشتند، جز در دوران‌هاي بعدي كه مذهب‌ها و فرقه‌هاي گوناگون پديد آمدند و اهل سنت تلاش بيهوده كردند كه كارهاي ابوبكر را درست جلوه دهند، از اين رو چاره‌اي نداشتند جز نسبت دادن ارتداد به آن مسلمانان، چرا كه فهميدند ناسزا گفتن به مسلمان، فسق و كشتارش كفر است؛ چنانكه در صحاح اهل سنت آمده است[42]. و حتي خود بخاري، آنجا كه حديث ابوبكر را آورده است كه مي‌گويد: «به خدا قسم، آنان را كه بين نماز و زكات فرق مي‌گذارند، حتما خواهم كشت»؛ به اين مناسبت، بابي را قرار داده است تحت عنوان «كساني كه واجبات را قبول نكردند، ولي جزء مرتدين هم به حساب نمي‌آيند»[43] و اين دليل روشني است كه شخص بخاري نيز عقيده به ارتداد و بازگشت آنان از اسلام ندارد.

و برخي ديگر خواستند آن حديث را تاويل كنند، چنانكه ابوبكر تأويلش كرده بود، به اينكه زكات، حق مال است، و اين تاويل نابجائي است زيرا:

اولا: رسول الله (صلي الله عليه و آله)، تحريم كرده است كشتن هر كس كه فقط «لا الله الا الله» بگويد. و اين مطلب در احاديث گوناگوني كه صحاح نيز آنها را به ثبت رسانده آمده است و ما به آنها اشاره خواهيم كرد.

ثانيا: اگر زكات، حق مال باشد، پس حديث اجازه مي‌دهد كه در چنين حالاتي، حاكم شرع، زكات را به زور از مانعينش بگيرد، بدون آنكه آنها را بكشد يا خونشان را بريزد.

ثالثا: اگر اين تاويل درست بود، پس مي‌بايست رسول اكرم (صلي الله عليه و آله)، ثعلبه را كه از پرداختن زكات خودداري ورزيده بود بكشد. و اين داستان معروف است[44].

رابعا: تمام صحاح اهل سنت اين روايت را مكرر نقل كرده‌اند كه كشتن كساني كه «لا اله الا الله» مي‌گويند حرام است. و ما تنها به برخي از احاديث و فقط از صحيح بخاري و صحيح مسلم بسنده مي‌كنيم:

1ـ مسلم در صحيحش در كتاب «الايمان» باب «تحريم قتل الكافر بعد ان قال لا اله الا الله» و بخاري در صحيحش در كتاب «المغازي» نقل كرده‌اند كه خليفه گويد: مقداد بن الاسود به رسول خدا (صلي الله عليه و آله) عرض كرد: اگر من بايكي از كفار برخورد كردم و با هم به جنگ پرداختيم، پس او يكي از دستهايم را با شمشير زد و آن را قطع كرد، سپس به درختي پناه برد و گفت: من براي خدا مسلمان شدم. اي رسول خدا، پس از آن سخن، جايز است او را بكشم؟ رسول خدا (صلي الله عليه و آله) فرمود: «او را نكش».

پس مقداد گفت: يا رسول الله! او دست مرا قطع كرد، و پس از‌ آن، اسلام را بر زبان جاري كرد! رسول خدا باز هم فرمود: «او را نكش، چرا كه او به درجه تو است پيش از آن كه او را بكشي و تو به درجه او هستي پيش از آنكه آن سخنش را بگويد»[45].

از اين حديث، چنين بر مي‌آيد كه اگر كافري «لا اله الا الله» بگويد، هر چند پس از ظلم و قطع دست يك نفر مسلمان گفته باشد، كشتنش حرام است، تازه اين قبل از اقرار به رسالت محمد و برپائي نماز و پرداختن زكات و گرفتن روزه ماه رمضان و رفتن به خانه خدا، مي‌باشد. پس شما چگونه تاويل مي‌كنيد و به كجا مي‌رويد؟!

2ـ بخاري در صحيحش در كتاب «المغازي» و صحيح مسلم در كتاب «الايمان» باب «تحريم قتل الكافر بعد ان قال لا اله الا الله» از اسامة بن زيد نقل كرده  كه گفته است: رسول خدا ما را به «حرقه» فرستاد، صبحگاهان بود كه آنان را مغلوب ساختيم و بر آنان چيره شديم؛ من و يكي از انصار مردي روانه شديم، وقتي به او رسيديم، فورا گفت: «لا اله الا الله» انصاري او را رها كرد. ولي من با نيزه‌ام او را به قتل رساندم. وقتي بر پيامبر وارد شديم، خبر به پيامبر رسيد، به من فرمود: ‍‍[اي اسامه، آيا پس از گفتن «لا اله الا الله» آن شخص را به قتل رساندي؟] گفتم: او مي‌خواست به اين جمله پناه ببرد و خود را برهاند! حضرت آن جمله خود را به قدري تكرار كرد كه آرزو مي‌كردم اي كاش تا پيش از آن روز اسلام نياورده بودم[46].

اين حديث دليل قطعي است بر اينكه حرام است قتل كسي كه «لا اله الا الله» بگويد و لذا مي‌بيني حضرت رسول به شدت با اسامه برخورد مي‌كند تا جائي كه اسامه آروز مي‌كند كه اي كاش تا آن روز اسلام نياورده بود تا حديث شريف «اسلام گذشته‌ها را ناديده مي‌گيرد و از آنها مي‌گذرد» شامل حالش گردد و خداوند آن گناه بزرگ را بر او ببخشد.

3ـ بخاري در صحيحش در كتاب «اللباس» باب «الثياب البيض» و همچنين مسلم در صحيحش در كتاب «الايمان» از ابوذر غفاري نقل كرده است كه گفت: بر پيامبر خدا وارد شدم در حالي كه خواب بود لباس سفيدي برتن داشت؛ سپس از خواب برخاست و فرمود: «هيچ بنده‌اي نيست كه بگويد «لا اله الا الله» سپس از دنيا برود، جز اينكه وارد بهشت خواهد شد». عرض كردم: هر چند زنا كرده يا دزدي كرده باشد؟ فرمود: آري، هر چند زنا كرده يا دزدي كرده باشد[47].

هرگاه ابوذر اين حديث را بازگو مي‌كرد مي‌گفت: «علي رغم خواسته ابوذر» و اين حديث نيز ثابت مي‌كند روا نبودن كشتن كسي كه «لا اله الا الله» بگويد، هر چند پس از آن از دنيا برود. و اين علي رغم خواسته ابوبكر و عمر و همه انصار و يارانشان است كه حقايق را تأويل كرده و به خاطر آبروي گذشتگان و بزرگانشان كه احكام خدا را تغيير دادند، حقايق را وارونه جلوه مي‌دهند.

قطعا ابوبكر و عمر اين احكام را مي‌دانستند چرا كه آنها از ديگران به احكام آشناتر و به پيامبر نزديكتر بودند ولي به خاطر خلافت، بسياري از احكام الهي را با علم و شناخت، تأويل كردند و تغيير دادند.

شايد وقتي ابوبكر مي‌خواست، مانعين زكات را به قتل برساند و عمر با حديث رسول خدا كه آن را تحريم مي‌كند با او مخالفت كرد، دوستش را يادآور شد كه: مگر تو نبودي كه با دست خودت چوب را براي سوزاندن خانه فاطمه برداشتي و كمترين چيزي كه درباره فاطمه مي‌توان گفت: اين است كه او گواهي مي‌دهد به اينكه خدائي جز «الله» نيست و «لا اله الا الله» مي‌گويد، سپس او را قانع كرد به اينكه از فاطمه و علي ديگر كاري بر نمي‌آيد ولي اگر اينان را كه زكات را نپرداخته‌اند، به حال خودشان واگذار كنند و داستانشان در سراسر كشور اسلامي منتشر شود، ممكن است به مركزيت خلافت، صدمه‌اي جدي وارد آيد. آنجا بود كه عمر اعلام كرد به اينكه خداوند سينه ابوبكر را براي كشتن مسلمين گشوده است و اقرار كرد كه اين كار، روا و حق است!!

 

خودداري از نگارش سنت نبوي

انسان پژوهشگر اگر كتابهاي تاريخ را بررسي كند و بر برخي از مسائل پشت پرده خلفاي سه گانه آگاه شود، مطمئن مي‌شود كه آنان از نگارش احاديث پيامبر، خودداري كردند و حتي نگذاشتند مردم، آن احاديث را بازگو يا به ديگران منتقل كنند، زيرا بدون شك مي‌دانستند كه اين احاديث هرگز با منافعشان سازگار نيست و حداقل با بسياري از احكامي كه به خاطر منافع خود ساختند و طبق اجتهاد شخصيشان تاويل كردند تعارض دارد و بدينسان حديث پيامبر كه پس از قرآن كريم، دومين منبع از منابع شريعت اسلامي است بلكه مفسر اولين مصدر و منبع تشريع است، در دوران آنان، ممنوع اعلام شده بود. و لذا تمام حديث نگاران و تاريخ نويسان، متفق القول‌اند بر اينكه نگارش و جمع آوري حديث در دوران عمر بن عبدالعزيز رضي الله عنه يا چندي پس از او، آغاز شد. بخاري در صحيحش در كتاب «العلم» باب «كيف يقبض العلم» مي‌گويد:

عمر بن عبدالعزيز به ابوبكر بن حزم نامه‌اي نوشت كه در آن آمده است: «با دقت احاديث رسول خدا را جمع آوري كن و آنها را بنويس چرا كه من از پنهان شدن علم و مرگ عالمان، هراسناكم و چيزي جز حديث پيامبر (صلي الله عليه و آله) پذيرفته نيست، پس علم را منتشر كنيد و كسي كه علم ندارد، آن را فرا گيرد زيرا علم از بين نمي‌رود جز در صورت مخفي بودن و پنهان شدن»[48].

و اما ابوبكر، پس از وفات رسول خدا، در ميان مردم خطبه خواند و چنين گفت: «همانا شما از رسول خدا احاديثي را نقل مي‌كنيد و در آن اختلاف مي‌ورزيد، و پس از شما، مردم بيشتر اختلاف مي‌كنند. پس هرگز حديثي را از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) نقل نكنيد و هر كس از شما پرسيد، به او بگوئيد: بين ما و شما، كتاب خدا است، پس حلالش را حلال و حرامش را حرام بدانيد»[49].

به خدا قسم، عجيب است امر ابوبكر؛ درست چند روز پس از مصيبت روز پنجشنبه، همان سخن دوستش عمر بن خطاب را تكرار مي‌كند كه گفت: «رسول خدا هذيان مي‌گويد و ما را كتاب خدا بس است».

هان! خودش مي‌گويد و دستور مي‌دهد كه «حق نداريد از رسول خدا، حديثي نقل كنيد واگر كسي از شما چيزي پرسيد: به او بگوئيد كه قرآن در ميان شما و ما وجود دارد، پس حلالش را حلال و حرامش را حرام بدانيد». خدا را شكر كه به صراحت اقرار مي‌كند كه سنت پيامبرشان را پشت سرگذاشتند و آن را ناديده گرفته و به فراموشي سپردند.

اكنون از اهل سنت و جماعت كه همواره از ابوبكر و عمر دفاع كرده و آنها را بهترين خلق خدا پس از پيامبر مي‌دانند، مي‌پرسيم: شما كه ـ به عقيده خودتان ـ صحاحتان روايت مي‌كنند كه رسول خدا فرمود: «من دو خليفه را در ميان شما رها كردم كه اگر به آن دو عمل كنيد هرگز گمراه نمي‌شويد، خدا و سنتم» و به فرض اينكه اين روايت درست باشد، چگونه است كه برترين مردم پس از رسول خدا، سنت را محكوم مي‌كنند و هيچ ارزشي برايش قائل نيستند بلكه مردم را حتي از نگارش و سخن گفتن به آن منع مي‌نمايند؟ و آيا هيچ سؤال كننده‌اي نيست كه از ابوبكر پرسيد در چه آيه‌اي ديده است كه روا است قتال و كشتن مسلماناني كه از پرداختن زكات امتناع مي‌ورزيدند و جايز است به اسارت گرفتن زنها و فرزندانشان؟!

اين كتاب خدا است كه بين ما و ابوبكر داوري مي‌كند و درباره مانعين زكات مي‌فرمايد:
« وَمِنْهُم مَّنْ عَاهَدَ اللّهَ لَئِنْ آتَانَا مِن فَضْلِهِ لَنَصَّدَّقَنَّ وَلَنَكُونَنَّ مِنَ الصَّالِحِينَ فَلَمَّا آتَاهُم مِّن فَضْلِهِ بَخِلُواْ بِهِ وَتَوَلَّواْ وَّهُم مُّعْرِضُونَ فَأَعْقَبَهُمْ نِفَاقًا فِي قُلُوبِهِمْ إِلَى يَوْمِ يَلْقَوْنَهُ بِمَا أَخْلَفُواْ اللّهَ مَا وَعَدُوهُ وَبِمَا كَانُواْ يَكْذِبُونَ؛ و برخي از آنان با خدا پيمان بستند كه اگر نعمتي از فضل و رحتمش به ما بدهد، قطعا پيامبر را تصديق كرده و جزء نيكوكاران خواهيم بود. ولي وقتي خداوند از فضل خويش، به آنان نعمتهائي بخشيد، بخل ورزيده و پشت كردند و از دين روي برگرداندند. و در نتيجه اين تكذيب و پيمان شكني، خداوند دل آنان را ظلمتكده نفاق گردانيد تا روزي كه با خدا ملاقات كنند و به كيفر پيمان شكني و تكذيبشان برسند»[50].

و به اجماع تمام مفسرين، اين آيات درباره ثعلبه نازل شده است كه در زمان رسول خدا (صلي الله عليه و آله) از پرداختن زكات امتناع ورزيدند. از آن گذشته، ثعلبه در زمان رسول خدا، زكات را به پيامبر نپرداخت و بالاتر اينكه آن را منكر شد و گفت كه اين جزيه است!! و خداوند در اين آيات، گواهي بر نفاقش داده است؛ با اين حال رسول اكرم (صلي الله عليه و آله) نه با او جنگيد و نه او را كشت و نه اموالش را به زور گرفت هر چند تمام اينها در توان حضرتش بود.

و اما مالك بن نويره و قومش، آنان هرگز منكر زكات به عنوان يك حكم واجب نشدند، بلكه منكر خلافت خليفه‌اي شدند كه ـ پس از پيامبر ـ به زور بر كرسي خلافت تكيه كرده بود.

 وانگهي امر ابوبكر خيلي عجيب و غريب‌تر است چرا كه كتاب خدا را پشت سرگذاشت و مگر نه فاطمه زهرا سرور زنان جهانيان با همين آيات محكمه قرآن بر او احتجاج كرده بود؟ پس چطور شد كه با شنيدن اين آيات كه وراثت انبيا و پيامبران را تاييد مي‌كند، همه را با يك حديث كه از پيش خود آورد، نسخ و نقض كرد؟

مگر نه او است كه اعلام مي‌دارد: «چون شما درباره احاديث رسول خدا اختلاف مي‌كنيد و مردم پس از شما بيشتر اختلاف مي‌كنند، پس هيچ حديثي از احاديث پيامبر بيان نكنيد و اگر كسي از شما چيزي پرسيد بگوئيد كتاب خدا در ميان ما است پس حلالش را حلال و حرامش را حرام بكنيد»؛ پس چرا خودش به آنچه مي‌گويد عمل نمي‌كند؟ چرا او كه با پاره تن رسول خدا، صديقه طاهره، درباره حديث پيامبر كه مي‌گويد: «ما پيامبران ارث نمي‌گذاريم»، اختلاف كرد، به كتاب خدا باز نگشت و حلال قرآن را حلال و حرامش را حرام نشمرد؟

آري! پاسخش روشن است. او كتاب خدا را عليه خود مي‌يافت و مي‌ديد كه فاطمه با استدلال به كتاب الهي در تمام ادعاهايش، پيروز و غالب مي‌شود و اگر در آن روز بر او غالب مي‌شد، بي گمان در مورد خلافت پسرعمويش نيز با همان كتاب خدا، بر او احتجاج مي‌كند، و ديگر در آن روز نمي‌تواند او را تكذيب نمايد كه خداوند در اين زمينه مي‌فرمايد: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آَمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ مَا لَا تَفْعَلُونَ كَبُرَ مَقْتًا عِندَ اللَّهِ أَن تَقُولُوا مَا لَا تَفْعَلُونَ؛ اي مؤمنين! چرا به زبان مي‌گوئيد ولي در عمل مخالفت مي‌كنيد. بسيار خدا را به خشم مي‌آورد كه سخني بگوئيد و به عمل نكنيد»[51].

آري! به خاطر همين بود كه ابوبكر راضي نمي‌شد احاديث پيامبر در ميان مردم رواج داشته باشد، آن را بنويسند و حفظ كنند و از شهري به شهري ديگر يا از روستائي به روستائي ديگر منتقل كنند، چرا كه در ميان احاديث پيامبر، روايتها و متنهائي پيدا مي‌شد كه آشكارا با سياست حكومتش معارضه داشت و مخالفت مي‌كرد. پس ديگر راهي جز اين نداشت كه اين احاديث را پنهان نمايد، بلكه محو كند و بسوزاند.

هان! اين دخترش عايشه است كه عليه پدر گواهي مي‌دهد و مي‌گويد: «پدرم احاديث رسول خدا را گردآوري كرد تا به 500 حديث رسيد. سپس شب هنگام ديدم در رختخوابش مي‌غلطد و به خواب نمي‌رود. به خود گفتم: لابد ناراحتي دارد يا خبر نگران كننده‌اي شنيده است! صبح كه شد مرا صدا كرد و گفت: دخترم! احاديثي را كه نزد تو به امانت سپردم بياور. من احاديث را آوردم. سپس همه آنها را سوزاند»[52].

 

عمربن خطاب و منع از نگارش حديث

سياست ابوبكر را در منع حديث دريافتيم او كارش به جائي رسيده بود كه روايتهائي كه در دورانش جمع آوري كرده بودند و حدود 500 حديث بود، همه را به آتش كشيد تا اصحاب و ديگر مسلمانان در پي شناخت سنت پيامبر نباشند. و هنگامي كه عمر به دستور ابوبكر به خلافت رسيد، بر او لازم بود كه همان سياست را دنبال كند، البته با شدتي كه از او معروف بود. او نه تنها نگارش و نقل و تدوين حديث را منع كرد بلكه تهديد كرد و گاهي برخي را به اين خاطر كتك زد و برخي ديگر را زنداني نمود.

ابن ماجه در سننش، در جزء اول، باب التوقي في الحديث از قرظة بن كعب نقل مي‌كند كه گفت: «عمر بن خطاب ما را به كوفه فرستاد. قبل از رفتن به مشايعت ما تا منطقه‌اي به نام «صرار» آمد. در آنجا به ما گفت: مي‌دانيد چرا همراه شما راه مي‌روم؟ گفتيم: لابد به خاطر اينكه ما از انصاريم و صحابي رسول الله مي‌باشيم. گفت: نه، بلكه به خاطر مطلبي است كه مي‌خواهم با شما در ميان بگذارم. و چون مي‌خواستم كه حتما آن را به فراموشي نسپاريد (و به آن اهميت بدهيد) لذا همراه شما تا اينجا آمدم. شما به سوي قومي فرستاده مي‌شويد كه قرآن در سينه‌هايشان نوائي، مانند نواي جوشيدن آب در ديگ دارد. آنان وقتي شما را ببينند، گردن‌ها را به سوي شما مي‌كشانند (يعني از ديدار شما بسيار خرسند مي‌شوند) و مي‌گويند: اصحاب محمد آمده‌اند. پس هشيار باشيد كه از رسول الله كمتر روايت نقل كنيد و بدانيد كه من با شما هستم.

وقتي قرظة بن كعب به آن ديار وارد شد، مردم به او گفتند: از رسول خدا سخن بگو و احاديثش را براي ما بازگو كن. قرظة گفت: عمر ما را نهي كرده است»[53].

مسلم در صحيحش در كتاب «الآداب»، باب «الاستئذان» آورده است كه: «عمر ابوموسي اشعري را تهديد به كتك زدن كرد به خاطر روايتي كه از پيامبر نقل كرده بود»[54].

ابوسعيد خدري گويد: «در مجلس ابي ابن كعب نشسته بوديم كه ناگهان ابوموسي اشعري با عصبانيت و خشم وارد شد. سپس گفت: شما را به خدا، آيا هيچ يك از شما از رسول خدا نشنيده است كه فرمود: اجازه گرفتن سه بار است، پس اگر به تو اجازه داده نشد، برگرد. أبي گفت: قضيه چيست؟ ابوموسي گفت: ديروز سه بار اجازه دخول بر عمر بن خطاب گرفتم، به من اجازه نداد، پس برگشتم. امروز بر او وارد شدم و به او خبر دادم كه ديروز سه بار سلام كردم، و چون جواب نشنيدم، بازگشتم. عمر گفت: سلامت را شنيدم ولي مشغول كاري بوديم. چرا باز هم اجازه نگرفتي؟ گفتم: من به همانگونه كه رسول خدا فرموده بود اجازه گرفتم. فورا با عصبانيت گفت: به خدا قسم آنقدر بر كمر و شكمت تازيانه مي‌زنم كه ناله‌ات بلند شود يا اينكه حتما كسي را بياوري كه بر اين سخنت گواهي دهد. ابي ابن كعب گفت: به خدا قسم هيچ كس همراه تو نمي‌آيد جز او كه از همه ما سنش كمتر است (يعني همه ما شنيده‌ايم حتي آن كس كه از همه ما سنش هم كمتر است) اي ابوسعيد! برخيز و برو گواهي ده. ابوسعيد گويد: پس من برخاستم و نزد عمر رفتم و گفتم: به خدا خودم از رسول خدا شنيدم كه اين سخن را مي‌فرمود».

بخاري نيز اين جريان را نقل كرده ولي طبق عادت هميشگي‌اي، آن را ناقص كرده و آن بخش تهديد عمر را به خاطر حفظ آبروي عمر، حذف كرده است[55]. ولي مسلم در صحيحش، سخن ابي بن كعب به عمر را نيز افزوده است كه گفت: «اي فرزند خطاب! نسبت به اصحاب
 رسول خدا (صلي الله عليه و آله) شكنجه گر و شديد نباش».

ذهبي در تذكرة الحفاظ از ابوسلمه نقل كرده كه گفت: «به  ابوهريره گفتم: آيا در زمان عمر از پيامبر حديث نقل مي‌كردي؟ ابوهريره گفت: اگر در زمان عمر، همانطور كه با شما حديث مي‌گويم، مي‌خواستم حديث نقل كنم، با تازيانه‌اش مرا مي‌زد»[56].

خلاصه عمر پس از تهديد به زدن و منع كردن نگارش احاديث پيامبر، او هم اقدام به سوزاندن احاديثي نمود كه اصحاب آنها را نوشته‌ بودند. روزي بر فراز منبر، خطبه مي‌خواند، به مردم گفت: «اي مردم! به تحقيق به من خبر رسيده است كه كتابهائي در دسترس شما قرار گرفته است. بدانيد كه بهترين آنها نزد خدا، كتابهائي است كه مطالب راست و صحيح دارد. پس هيچ كس كتابي نزد خود باقي نگذارد؛ همه كتابها را نزد من بياوريد تا نظرم را نسبت به آنها ابراز كنم. مردم پنداشتند، مي‌خواهد كتابها را مورد بررسي قرار دهد و اختلاف را از ميان آنها بردارد و لذا همه كتابهايشان را براي او آوردند و عمر همه كتابها را در آتش سوزاند»[57].

ابن عبدالبر در كتاب جامع بيان العلم و فضله، مي‌نويسد كه: «عمر بن خطاب مي‌خواست سنت نبوي را بنويسد، سپس به نظرش رسيد كه اين كار را انجام ندهد و لذا به تمام شهرها نامه نوشت و دستور داد هر چيزي كه از سنت نوشته است آن را پاك و نابود كند»[58].

به هر حال علي رغم تهديد و هشدار و منع و تحريم و سوزاندن كتابهاي حديث توسط عمر بن خطاب، برخي از اصحاب وقتي به مسافرت مي‌رفتند، خارج مدينه با مردم كه ملاقات مي‌كردند، احاديث پيامبر را كم و بيش به مردم مي‌رساندند، عمر كه متوجه اين مطلب شد، دستور داد اين اشخاص كه در سفرهايشان، احاديث پيامبر را نقل كرده‌اند در مدينه، در يك نقطه‌اي نگهداري كرده و آنان را تحت محاصره و اقامت اجباري قرار دهند. ابن اسحاق از عبدالرحمن بن عوف نقل كرده كه گفت: «به خدا قسم عمر از دنيا نرفت مگر اينكه در پي اصحاب رسول خدا فرستاد و آنان را از سراسر شهرها گرد آوري كرد مانند عبدالله بن حذيفه و ابوالدرداء و ابوذرغفاري و عقبة بن عامر. پس گفت: اين چه احاديثي است كه از رسول الله در شهرها منتشر كرده‌ايد؟ گفتند: تو ما را نهي مي‌كني؟ گفت: نه! فقط همين جا نزد من بمانيد. به خدا قسم تا زنده‌ام نمي‌گذارم كه از من دور شويد[59]. (يعني: نمي‌گذارم به شهرها مسافرت كنيد و روايت‌ها را منتشر سازيد).

پس از عمر نوبت به خليفه سوم، عثمان رسيد كه او هم همان روش را دنبال كرد. بر منبر نشست و به صراحت اعلام نمود: «روا نيست كسي حديثي را از رسول الله (صلي الله عليه و آله) نقل كند كه من در زمان ابوبكر و عمر آن را نشنيده باشم»[60]!!

و اين زنداني كردن حديث رسول الله به مدت 25 سال، يعني در طول ساليان خلافت خلفاي سه گانه ادامه داشت و اي كاش به همين ساليان دراز اكتفا مي‌كردند كه وقتي نوبت به معاويه رسيد، او نيز بر منبر رفته اعلام داشت: «زنهار از نقل كردن احاديث، جز احاديثي كه در دوران عمر نقل مي‌شد چرا كه عمر مردم را در راه خدا مي‌ترساند!»[61]

خلفاي بني اميه همه بر همين منوال بودند و احاديث صحيح رسول الله را تحريم نمودند و در ساختن و پرداختن احاديث دروغين و ساختگي عليه رسول الله تلاش زياد نمودند تا آنجا كه مسلمانان در تمام دوران‌ها گرفتار تناقض‌ها و خرافات و ياوه گوئي‌هائي شدند كه هيچ ارتباطي با اسلام ندارد.

مدائني كه در كتاب «الاحداث» آورده است كه: پس از «عام الجماعة» معاويه دستور العملي براي تمام مامورينش صادر كرد كه در آن آمده بود: «خونش هدر است كسي كه روايتي در فضيلت ابوتراب (يعني علي بن ابي طالب) و اهل بيتش نقل كند». و بدينسان خطبا در هر كوي و برزن بر منبر مي‌رفتند و علي را لعن مي‌كردند و از او و اهل بيتش اعلام برائت مي‌نمودند.

سپس معاويه دستورالعمل ديگري به مأمورين و عمالش نوشت كه: «شهادت و گواهي هيچ يك از شيعيان و اهل بيت علي پذيرفته نيست».

و يك بار ديگر به آنان نوشت: «شيعيان و پيروان و دوستان عثمان را در هر جا كه ديديد، مورد احترام و تقدير قرار بدهيد؛ به مجالسشان برويد و آنان كه در فضيلت و ستايش عثمان، مطلبي مي‌گويند يا روايتي نقل مي‌كنند مورد تأييد كامل قرار دهيد و گزارش كاملي از نام و نام پدر و خانواده آن افراد تهيه كرده و برايم بفرستيد».

آنها كه ديدند با ذكر مصائب و فضايل عثمان مورد قرب و نزديكي معاويه قرار مي‌گيرند و از آن همه صله‌هاي شاهانه و درهم و دينار و املاك و و... به آنها مي‌رسد، شروع به ساختن و پرداختن روايات دروغيني ـ و در سطحي گسترده ـ نمودند و در ميان اعراب و ديگران منتشر ساختند تا آنجا كه در هر شهر و دياري، رقابت‌ها بر سر فضايل عثمان بود و هر كس نزد واليان عثمان مي‌آمد، شروع به ساختن روايت در مدح عثمان مي‌كرد؛ او هم فورا نامش را مي‌نوشت و به او صله و هديه مي‌داد. چندي گذشت. سر انجام معاويه نامه‌اي به عمالش نوشت و يادآور شد كه: «حديث درباره عثمان در هر شهر و روستا پر شده است، پس با رسيدن اين نامه، مردم را دعوت كنيد كه درباره ساير خلفا و اصحاب روايت نقل كنند و هر حديثي را كه شنيديد درباره
ابوتراب (علي ابن ابي طالب) نقل مي‌كنند، فورا روايتي از يكي از اصحاب نقل كنيد كه مناقض و عكس آن روايت باشد كه اين در نظر من شيرين تر و بر قلب من گواراتر است، گو اينكه ابوتراب را هم بي ارزش جلوه مي‌دهد و براي شيعيانش از نقل قول احاديث درباره عثمان، سنگين‌تر و شديدتر است».

نامه‌هاي معاويه برمردم خوانده شد و اخبار زيادي در مناقب اصحاب نقل شد كه هيچ حقيقتي نداشت و مردم در اين راستا آنقدر تلاش و كوشش كردند و بر فراز منبرها روايت‌هاي ساختگي نقل نمودند تا آنجا كه حتي معلم‌هاي مكتب‌هاي نيز به شاگردانشان‌، مي‌آموختند و آنها هم مانند قرآن، اين روايت‌ها را فرا مي‌گرفتند و حتي به دخترها و زنان و نزديكان و خويشان و نوكران خود ياد مي‌دادند.

پس از آن دستور العمل جديدي از سوي معاويه به تمام عمالش صادر شد: «هر كس كه ثابت شد از دوستان علي و اهل بيتش است، نامش را از دفتر بيت المال محو كنيد و رزقش را قطع نمائيد».

و به دنبال آن دستور، فورا حكمي جديد صادر كرد: «هر كس كه متهم شد به ا ينكه از دوستان علي و اهل بيتش مي‌باشد، او را از خود دور كرده و خانه‌اش را ويران سازيد».

و بدينسان بيشترين بلا و مصيبت بر سر مردم عراق به ويژه اهالي كوفه فرود آمد تا آنجا كه گاهي يكي از شيعيان علي، اگر مي‌خواست به دوستش رازي رابگويد مخفيانه وارد منزلش مي‌شد و به دور از بردگان و نوكران و پس از گرفتن پيمان‌هاي شديد از وي، رازش را به او مي‌گفت.

و بدينسان احاديث دروغين و تهمت‌ها و افتراها پر شد و فقها و قاضيان و واليان، همين خط را دنبال كردند و از همه بدتر، قاريان منافق و دورو و مستضعف نماهائي بودند كه اظهار خضوع و خشوع و زهد و پارسائي مي‌كردند و باري خوش آيند واليان، روايت مي‌ساختند تا داراي خانه‌ها و املاك و اموال فراوان شوند. و به تدريج اخبار و احاديث به دست متدينين افتاد كه قطعا دروغ و تهمت را قبول نداشتند ولي اين روايت‌ها را به گمان اينكه حق است، پذيرفتند و اگر مي‌دانستند كه باطل و ناروا است، قطعا آنها را روايت نكرده و به آنها استدلال نمي‌نمودند[62].

مسئوليت تمام اينها به گردن ابوبكر و عمر و عثمان است كه از نگارش احاديث صحيح پيامبر منع كردند؛ به ادعاي ترس از مخلوط شدن سنت با قرآن، چنانكه يارانشان و پشتيبانانشان مي‌گويند و اين ادعا، ديوانگان را نيز به خنده وا مي‌دارد! مگر قرآن و سنت نمك و شكر است كه اگر با هم مخلوط شدند، نمي‌شود از هم جدايشان كرد؛ وانگهي نمك و شكر نيز با هم مخلوط نمي‌شوند چرا كه هر يك در جعبه يا شيشه مخصوص خودش است! آيا خلفا فراموش كرده بودند كه مي‌توان قرآن را در يك كتاب مخصوص به خودش نوشت و سنت را در كتاب ويژه‌اي نوشت چنانكه از دوران عمر بن عبدالعزيز رضي الله عنه تا به امروز در تدوين احاديث همين روش را دنبال مي‌كنيم. پس چرا قرآن با سنت مخلوط نشده است با اينكه كتابهاي حديث از صدها كتاب هم تجاوز مي‌كند و نه اينكه كتاب حديث با قرآن مخلوط نمي‌شود بلكه هيچ كتاب حديثي با كتاب حديث ديگر نيز مخلوط نمي‌شود مثلا صحيح بخاري با صحيح مسلم يا با مسند احمد و يا مسند احمد با مؤطأ امام مالك، هيچكدام با هم مخلوط نمي‌شوند.

اين به خدا مانند خانه عنكبوت بهانه‌اي پوچ و سست است كه بر هيچ دليلي استوار نمي‌باشد، بلكه دليل بر عكس آن، روشن‌تر است. زهري از عروة نقل كرده است كه عمر بن خطاب مي‌خواست سنن را بنويسد، پس با اصحاب رسول خدا (صلي الله عليه و آله) مشورت كرد، آنها هم نظر مثبت دادند؛ با اين حال عمر تا يك ماه، استخاره مي‌كرد و از خدا مي‌خواست به او كمك كند تا اينكه روزي از خواب بيدار شد و گفت: «من مي‌خواستم سنن (احاديث پيامبر) را بنويسم، پس به يادم آمد كه قومي قبل از شما كتابهائي را نوشتند  به آن‌ها آنقدر اهميت دادند كه كتاب خدا را از ياد بردند و همانا من به خدا قسم كتاب خدا را با هيچ چيز مخلوط نمي‌كنم»[63].

اي خواننده، به اين روايت بنگر كه چگونه اصحاب رسول الله (صلي الله عليه و آله) به عمر پيشنهاد دادند كه سنن را بنويسد و او با همه آنان مخالفت كرد و به رأي خود عمل نمود، و ادعايش اين بود كه قومي در گذشته كتابهائي را نوشته‌اند و به آن خيلي اهميت دادند تا جائي كه كتاب خدا به فراموشي سپرده شد! پس كجا رفت شورائي كه اهل سنت همواره به آن استدلال مي‌كنند و فخر مي‌فروشند؟ وانگهي كجايند آن قومي كه به كتابهايشان اهميت دادند و كتاب خدا را از ياد بردند؟ ما هرگز خبري از ‌آنان نشنيده‌ايم. گويا فقط در پندار و خيال عمر بن خطاب خطور كرده است و بس. و به فرض اينكه چنين اقوامي هم وجود داشته باشند، هيچ جاي مقايسه نيست، زيرا آنان از پيش خود كتابهائي نوشتند كه كتاب خدا را تحريف كنند ولي نگارش سنت چنين نيست، زيرا سنت از زبان پيامبري معصوم شنيده شده است كه هرگز سخن از روي هواي نفس خويش نمي‌گويد بله هر چه مي‌گويد وحي است و از سوي خداوند به او رسيده است و سخنانش، مفسر و مبين قرآن كريم مي‌باشد. خداوند مي‌فرمايد: «و انزلنا اليك الذكر لتبين للناس ما نزل اليهم؛ و ما قرآن را براي تو فرستاديم كه براي مردم توضيح بدهي، آنچه براي آنها نازل شده است»[64].

و به تحقيق كه رسول خدا فرمود: «قرآن بر من نازل شد و احكامي مانند آن نيز بر من نازل شده است». و اين مطلبي است بديهي و روشن براي هر كس كه قرآن را شناخته است چرا كه مثلا نمازهاي پنجگانه و اندازه‌هاي زكات و احكام روزه و احكام حج و بسياري از احكام ديگر را كه رسول خدا آنها را معرفي كرده و بيان نموده است در ‌قرآن وجود ندارد. لذا است كه خداوند مي‌فرمايد: «ما آتاكم الرسول فخذوه و ما نهاكم عنه فانتهوا؛ هر حكمي را كه رسول خدا براي شما بيان كرد، آن را فرا گيريد و از هر چه شما را نهي نمود، خودداري نمائيد»[65].

و مي‌فرمايد: «قل ان كنتم تحبون الله فاتبعوني يحببكم الله؛ بگو ـ اي پيامبر ـ اگر خدا را دوست مي‌داريد، پس پيروي از من كنيد تا خدا هم شما را دوست بدارد»[66].

اي كاش عمر كتاب خدا را فهميده بود و به آن اهميت مي‌داد تا از آن ياد بگيرد كه چگونه اوامر رسول خدا را سر نهد و اطاعت كند و در آن طعنه نزند و مورد سؤال و پرسش قرار ندهد[67].

و اي كاش كتاب خدا را آموخته بود و به آن اهميت مي‌داد كه حكم «كلاله»[68] را بداند، كه آن را ندانست تا وقتي از دنيا رفت و در ايام خلافتش احكام گوناگون و متناقضي در موردش اجرا نمود. اي كاش كتاب خدا را ياد گرفته بود و به آن اهميت مي‌داد تا حكم تيمم را بداند كه آن را تا روزهاي خلافتش ندانست و فتوا مي‌داد كه هر كس آب ـ براي وضو ـ نيافت، نماز نخواند[69]!!

اي كاش كتاب خدا را مي‌شناخت و به آن اهميت مي‌داد تا حكم طلاق را از آن ياد بگيرد و بداند كه طلاق دو بار است و او آن را يك بار دانست[70] و با رأي و اجتهاد خويش، احكام خدا را مورد مخالفت قرار داد و به ديوار كوبيد.

حقيقت اين است كه انگيزه خلفا در منع حديث و تهديد حديث گويان و زنداني نمودن محدثان براي اين بود كه نقشه‌هايشان را نقش بر آب مي‌كرد و توطئه‌هايشان را خنثي مي‌نمود و نمي‌توانستند مانند قرآن، آنها را مورد تأويل قرار دهند زيرا كتاب خدا ساكت است و ممكن است وجوه گوناگوني براي آياتش تاويل نمود ولي سنت نبوي، عبارت از سخنان و كردارهاي رسول الله است كه مردم نمي‌توانند آن را كنار بزنند. و لذا وقتي اميرالمؤمنين علي، ابن عباس را براي احتجاج با خوارج فرستاد، به او فرمود: «هرگز با آنها توسط قرآن احتجاج مكن زيرا قرآن را مي‌شود از راه‌هاي گوناگون تاويل كرد ولي با سنت نبوي، با آنان احتجاج كن كه هيچ راهي در برابرش نخواهند داشت»[71].

 

ابوبكر و واگذاري خلافت به عمر

امام علي (عليه‌السلام) در اين موضوع بالخصوص مي‌فرمايد: «هان! به خدا قسم پسر ابوقحافه (ابوبكر) خلافت را مانند پيراهني پوشيد در حالي كه مي‌داند، جايگاه من به خلافت، مانند قطب ميان آسيا است. سيل از من سرازير مي‌شود و هيچ پرواز كننده‌اي به درجه والاي من نمي‌رسد. به هر حال جامه خلافت را رها كردم و از آن كناره گيري نمودم و بدين انديشه افتادم كه آيا با نداشتن ياور، حمله كنم يا آنكه بر تاريكي كوري (و گمراهي مردم) صبر نمايم كه اين صبر، انسان‌هاي پير را فرسوده و جوانان را پير مي‌سازد و مؤمن رنج مي‌كشد تا از دنيا برود. سر انجام ديدم صبر كردن عاقلانه‌تر است، پس صبر كردم در حالي كه خاشاك در چشمم و استخوان در گلويم بود چرا كه ميراث خود را تاراج شده مي‌يافتم. تا اينكه اولي (ابوبكر) راه خود را به پايان رساند ولي قبل از مرگ، خلافت را بعد از خويش، در آغوش ابن خطاب (عمر) انداخت».

سپس حضرت امير به عنوان مثال، شعر اعشي را خواند كه در آن مي‌گويد: «فرق است ميان امروز من كه بر پالان شتر هستم و در گرفتاري و محنت به سر مي‌برم تا آن روز كه در كنار حيان برادر جابر بودم و در ناز و نعمت مي‌گذرانيدم».

حضرت علي (عليه‌السلام) ادامه داد: «جاي شگفتي است كه در زمان حياتش از مردم مي‌خواست بيعتشان را پس بگيرند ولي در واپسين روزهاي  عمرش، وصيت كرد كه خلافت پس از او، به ديگري برسد. اين دو نفر، خلافت را مانند دو پستان شير ميان خودشان تقسيم كردند. او (ابوبكر) خلافت را در جايگاهي درشت و ناهموار قرار داد در حالي كه او (عمر) سخني تند و زخم زبان داشت و ديدارش رنج آور و اشتباهاتش بسيار و عذرخواهيش بي شمار بود...»[72]

هر پژوهش كننده محققي مي‌داند كه رسول خدا (صلي الله عليه و آله)، قبل از وفاتش، علي بن ابي طالب را به خلافت نصب و تعيين كرده بود، و تمام اصحاب من جمله ابوبكر و عمر اين را مي‌دانستند[73]، از اين روي، امام علي مي‌فرمايد: «او (ابوبكر) مي‌داند كه منزلت من نسبت به خلافت، مانند قطب به آسيا است». و شايد همين شناخت باعث شد كه ابوبكر و عمر از روايت و نقل حديث پيامبر منع و نهي كردند چنانكه قبلا يادآور شديم و تنها به قرآن تمسك جستند زيرا قرآن، هر چند هم آيه ولايت در آن است، ولي به صراحت نام علي در آن ذكر نشده است، چنانكه در احاديث پيامبر آمده است، مانند:

«هر كه من مولاي اويم، پس علي مولاي اوست».

«نسبت علي به من، نسبت هارون به موسي است جز اينكه پس از من، پيامبري نيست».

«علي برادر من، جانشين من و خليفه پس از من است»[74].

و بدينسان درك مي‌كنيم تا چه اندازه نقشه‌اي كه ابوبكر و عمر در منع و سوزاندن احاديث پيامبر كشيده بودند، به پيروزي رسيد و چگونه دهانها بسته شد تا اصحاب سخني از آن به ميان نياوردند چنانكه در روايت قرظة بن كعب مشاهده كرديم. و اين حصار، يك ربع قرن (25 سال) به طول انجاميد يعني تمام مدت دوران‌هاي خلفاي سه گانه تا اينكه علي به خلافت رسيد كه در روز «رحبه» اصحاب را به گواهي گرفت و سرانجام سي نفر از اصحاب كه 17 نفر از آ نان «بدري» هستند، شهادت دادند.

و اين دلالت دارد بر اينكه اگر حضرت اميرالمؤمنين از اين اصحاب ـ كه عددشان 30 نفر است ـ درخواست نكرده بود، هرگز سخن به ميان نمي‌آوردند و اگر علي در آن روز خليفه‌اي توانمند نبود، حتما از شدت ترس، آن گواهي را نمي‌دادند، چنانچه همين ترس و يا حسد برخي از اصحاب را به سكوت واداشت مانند انس بن مالك، براء بن عازب، زيد بن ارقم و جرير بن عبدالله بجلي[75] كه نفرين علي بن ابي طالب، آنان را فرا گرفت، و ابوتراب (عليه‌السلام) در طول ايام خلافت جز محنت و بلا و مصيبت و جنگهائي كه از اين سوي و آن سوي عليه او بر پا شد، هيچ روز خوشي نداشت، گو اينكه آن حقدها و كينه‌هاي بدري و حنيني و خيبري به جوش آمد و سرانجام حضرتش را به شهادت رساند و آن همه سنت‌هاي نبوي هيچ گوش شنوائي نزد ناكثين و قاسطين و مارقين و فرصت طلباني كه در دوران عثمان با فساد و رشوه و دنياپرستي خو گرفته بودند، نداشت و هرگز فرزند ابوطالب نمي‌توانست فساد و انحراف 25 ساله را در ظرف سه يا چهار سال از بين ببرد جز با پذيرش فساد براي خويشتن و هيهات كه علي لحظه‌اي به اين بيانديشد. او كه مي‌فرمايد: «به خدا قسم مي‌دانم چه چيزي شما را اصلاح مي‌كند ولي هرگز با فساد خويشتن، شما را اصلاح نخواهم كرد».

و طولي نكشيد كه معاوية بن ابي سفيان بر كرسي خلافت نشست و همان سياست را كه در زمان عمر ترسيم شده بود دنبال كرد و نه تنها از نقل احاديث پيامبر منع كرد، بلكه پا را فراتر گذاشت و گروهي از صحابه را انتخاب كرد كه احاديث زيادي را بسازند و بدينسان سنت پيامبر در ميان سيل دروغها و تهمت‌ها و خرافه‌ها و افسانه‌ها گم شد.

يك قرن كامل، مسلمانان بر اين منوال گذراندند و سنت معاويه، تنها سنتي بود كه توسط عموم مسلمين پيروي مي‌شد. و وقتي گفته مي‌شود سنت معاويه، معنايش همان سنتي است كه معاويه از افعال و كردار خلفاي سه گانه پذيرفته بود و خود و پيروانش نيز بر آن افزوده بودند، از تقلب و ساختن حديث و نفرين و لعن علي و اهل بيتش و شيعيانش از زبدگان اصحاب.

لذا باز مي‌گردم و تكرار مي‌كنم كه ابوبكر و عمر در اين توطئه كه محو سنت پيامبر بود ـ هر

چند ادعا مي‌كردند كه تسمك جستن به قرآن است ـ موفق شدند تا آنجا كه امروز ـ و پس از چهارده قرن ـ وقتي با نصوص به تواتر رسيده پيامبر كه خلافت علي را به اثبات رسانده، استدلال مي‌كني، به تو گفته مي‌شود: ما هيچ  كاري به سنت نبوي كه اينقدر مورد اختلاف است نداريم؛ ما را كتاب خدا بس است؛ و كتاب خدا هيچ جا نگفته است كه علي خليفه پيامبر است بلكه گفته است كه امرشان ميانشان به شورا بايد گذرانده شود!!

اين است احتجاج آنان! و من با هر يك از علماي اهل سنت كه بحث كردم، شعارش و مطلب گفتنيش فقط همين شورا بود و بس.

بگذريم از اينكه خلافت ابوبكر، كاري عجولانه بود كه خداوند شرش را از مسلمانان دور ساخت[76]، و هرگز ـ چنانكه برخي ادعا مي‌كنند ـ از روي شور و مشورت صورت نپذيرفت بلكه در غفلت و با زور و تهديد و كتك، تصويب شد[77] و برگزيده‌ترين اصحاب، از آن كناره‌گيري كرده و با آن به مخالفت برخاستند كه در راس آنان علي بن ابي طالب، سعد بن عبادة، عمار، سلمان، مقداد، زبير، عباس و بسياري ديگر قرار داشتند و اغلب مورخين آن را ثبت كرده‌اند. ما از آن چشم مي‌پوشيم و به خلافت رسيدن عمر را به ميان مي‌كشيم و سپس از اهل سنت كه اينقدر به شورا پايبند هستند! مي‌پرسيم: چگونه ابوبكر خليفه خود را تعيين كرد و او را بر مسلمانان مسلط نمود، بي آنكه او را به مشورت بگذارد چنانكه ادعا مي‌كنيد؟!

براي توضيح بيشتر و طبق معمول كه به كتابهاي اهل سنت، استدلال مي‌كنيم، چگونگي به خلافت رسيدن عمر توسط ابوبكر را يادآور مي‌شويم: ابن قتيبه در كتاب تاريخ الخلفاء، باب «مرض ابي بكر و استخلافه عمر» مي‌گويد: «... سپس ابوبكر، عثمان بن عفان را طلبيد و به او گفت: وصيتم را بنويس. عثمان طبق گفته ابوبكر شروع به نوشتن كرد: «بسم الله الرحمن الرحيم. اين وصيت ابوبكر است در آخرين لحظات دنيايش و اولين روزهاي آخرتش. من عمر بن خطاب را بر شما خليفه قرار دادم، اگر او را انسان شايسته ديديد كه من اميدم به او است او را بپذيريد و اگر در دين خدا تبديل و تغيير كرد، من جز خير نمي‌خواستم و از غيت اطلاعي ندارم و ‌آنان كه ظلم مي‌كنند، خواهند ديد كه چه بازگشتي خواهند داشت».

سپس وصيت نامه‌اش را مهر كرد و به آنان واگذار نمود. مهاجرين و انصار كه خبر تعيين جانشين شنيده بودند نزد او آمدند و گفتند: مي‌بينيم كه عمر را بر ما خليفه قرار دادي. تو او را مي‌شناختي و در دوراني كه خود زنده بودي كارهاي ناشايسته و خلافش را ديدي، الان كه از نزد ما مي‌روي، چگونه او را بر ما ولايت مي‌بخشي؟ تو كه با خدايت ديدار خواهي كرد، اگر از تو بپرسد، چه پاسخي مي‌دهي؟ ابوبكر گفت: «اگر خداوند از من پرسيد، به تحقيق پاسخ مي‌دهم كه: كسي را بر آنان گماشتم كه به نظرم از همه آنان بهتر بود»[78].

 

برخي از مورخين مانند طبري[79] و ابن اثير[80] يادآور مي‌شوند كه: «وقتي ابوبكر، عثمان را طلبيد كه وصيتش را بنويسد، در ميان املا، ابوبكر از هوش رفت پس عثمان نام عمر بن خطاب را نوشت. وقتي به هوش آمد گفت: بخوان آنچه را نوشته‌اي! عثمان در ميان خواندن نام عمر بن خطاب را ذكر كرد، ابوبكر گفت: از كجا فهميدي؟ گفت: من مي‌دانستم كه غير از او را نمي‌پذيري. ابوبكر گفت: آري! حق با تو است.

وقتي از نوشتن فارغ شد گروهي از اصحاب من جمله طلحه بر او وارد شدند و گفتند:' تو فردا به پروردگارت چه مي‌گوئي كه يك انسان خشن تندخو را بر ما ولايت مي‌بخشي؛ كسي كه مردم از او متنفر و قلب‌ها از او پراكنده‌اند؟ ابوبكر پاسخ داد: مرا درست بنشانيد ـ او قبلا دراز كشيده بود ـ پس او را نشاندند. به طلحه گفت: آيا تو مرااز خدا مي‌ترساني؟ اگر فردا از من بازخواست كرد، به او مي‌گويم: بهترين آفريدگانت را بر آنها مسلط كردم»[81].

حال كه مورخين اتفاق نظر دارد كه ابوبكر، بدون مشورت اصحاب، عمر را جانشين خود قرار داد، پس مي‌توانيم بگوئيم كه: او، جانشين خود را علي رغم نارضايتي اصحاب تعيين كرد. ديگر فرقي ندارد كه ابن قتيبه بگويد: مهاجرين و انصار بر او وارد شدند و گفتند كه: تو كارهاي خلافش را در ميان ما خبر داري. يا طبري كه بگويد: اصحاب من جمله طلحه به او گفتند: فردا چه پاسخ پروردگارت را مي‌دهي كه يك انسان خشن تندخو را كه مردم از او مي‌هراسند و قلب‌ها از او پراكنده‌اند، بر ما مسلط مي‌كني؟ نتيجه يكي است و آن اينكه هرگز شورا در ميان اصحاب حكمفرما نبود و هرگز اصحاب از خلافت عمر راضي نبودند بلكه ابوبكر بدون مشورت آنان، او را به زور بر آنها مسلط نمود و نتيجه‌اش همين شد كه امام علي قبلا ازآن خبر داده بود آن روزي كه عمر بن خطاب بر او فشار آورد كه با ابوبكر بيعت كند، حضرت به او گفت: «شيري بدوش كه قسمتي از آن به خودت مي‌رسد و امروز در كار او فشار آور تا فردا، كار را به تو واگذار كند»[82].

و اين درست همان سخني بود كه يكي از اصحاب به عمر بن خطاب گفت؛ آن وقت كه عمر وصيت خلافت را به او نشان داد، به او گفت: «در كتاب چه نوشته‌ است اي ابوحفص؟ گفت: نمي‌دانم ولي من اولين كسي هستم كه مي‌شنوم و اطاعت مي‌كنم. آن مرد گفت: ولي من به خدا قسم مي‌دانم كه در آن چه نوشته است؟ تو در آن سال او را امير كردي و امروز او تو را امير كرده است»[83].

و بدينسان براي ما كاملا روشن مي‌شود كه تئوري «شورا» كه اهل سنت بدان نغمه سرائي مي‌كنند، نزد ابوبكر و عمر هيچ اعتباري ندارد. و به عبارت ديگر: ابوبكر نخستين كسي بود كه اين اصل را لغو و از بين برد و راه را براي حكام بني اميه گشود تا خلافت را به پادشاهي تبديل كنند و فرزندان، حكومت را از پدران ارث ببرند، و بني عباس نيز بر همين منوال گذراندند و تئوري «شورا» خواب و خيالي بيش نبود كه گاهي به سراغ اهل سنت مي‌آيد و هرگز محقق نشده و نمي‌شود.

اين مرا به ياد گفتگوئي مي‌اندازد كه بين من و يكي از علماي وهابي سعودي در مسجد نايروبي در كنيا رخ داد و بحث پيرامون خلافت پيش آمد و من معتقد بودم كه خلافت بايد به نص باشد و امر، امري الهي است كه به هر كه بخواهد مي‌بخشد و مردم هيچ دخل و تصرفي در آن نمي‌توانند داشته باشند. و اما او از شورا دفاع مي‌كرد و تلاش زيادي در اين زمينه مي‌نمود. چند تن از طلبه‌هاي علوم ديني نيز در كنارش بودند كه سخنش را همواره مورد تاييد قرار مي‌دادند و معتقد بودند كه او با قرآن كريم استدلال مي‌كند كه مي‌فرمايد: «و شاورهم في الامر؛ در مسائل با آنان مشورت كن»[84]. و مي‌فرمايد: «و أمرهم شوري بينهم؛ امرشان در ميانشان شورا است»[85].

وقتي فهميدم كه فعلا نمي‌توانم با آنان در مورد احاديث بحث كنم زيرا از استادشان افكار وهابيت را كاملا فرا گرفته‌اند و اصلا آمادگي براي شنيدن احاديث معتبر و صحيح را ندارند و گاهي به برخي از احاديثي كه حفظ كرده‌اند، توسل مي‌جويند كه بيشتر آنان احاديث ساختگي است؛ لذا تسليم تئوري شورا شدم و به آنها و استادشان گفتم: آيا مي‌توانيد جناب پادشاهتان را به تئوري شورا قانع كنيد تا او هم از عرش خود پائين بيايد و از حكومت كناره گيري كند و به سلف صالح اقتدا نمايد و مسلمانان را در جزيرة العرب آزاد بگذارد كه هر كه را مي‌خواهند به عنوان رئيس خودشان تعيين نمايند؟! هرگز گمان نمي‌كنم بپذيرد چرا كه پدران و نياكانش در جزيرة العرب نه تنها خلافت را در تصرف خود در آوردند بلكه كل جزيرة العرب را نيز جزء اموال و املاك خود به حساب آوردند و لذا سرزمين بزرگ حجاز را به نام كشور پادشاهي سعودي نامگذاري كردند.

در اين ميان استاد دانشمندشان شروع به سخن كرد و گفت: «ما هيچ كاري به سياست نداريم. ما در خانه خدا نشسته‌ايم كه امر كرده است فقط در آن نماز بخوانيم و ذكر خدا كنيم!!»

گفتم: و همچنين براي آموختن علم!

گفت: آري و لذا ما در اينجا به طلبه‌ها دروس علمي مي‌دهيم.

گفتم: مگر ما مشغول بحث علمي نبوديم؟

گفت: سياست، آن را به هم زد!

با دوستم از آنجا بيرون رفتيم در حالي كه تاسف مي‌خوردم به حال جوانان مسلماني كه وهابيت بر افكار و انديشه‌هايشان ـ به طور كلي ـ مستولي شده است و به صورت دشمناني براي پدرانشان در آمده‌اند، چرا كه همه آنان از پيروان مذهب شافعي‌اند كه به نظرم از ساير مذاهب، به اهل بيت نزديكتر است. و در گذشته براي شيوخشان (اساتيدشان) احترام و تقدير فوق العاده‌اي در نظر روشنفكران و غير روشنفكران بود زيرا معتقد بودند كه اينان از سلاله پاك پيامبرند ولي وهابي‌ها ‌‌آمدند و از فقر مادي جوانان سوء استفاده كرده و با پرداختن پول و امكانات مادي به آنان، ديدشان را نسبت به بزرگان تغيير دادند و اين احترام را دليل شرك به خدا دانستند! زيرا مقدس شمردن بشر، به نظرشان شرك است!! و بدينسان فرزندان، به دشمني پدرانشان در آمدند و متاسفانه اين وضعيت در بسياري ازكشورهاي اسلامي در قاره آفريقا به چشم مي‌خورد.

باز مي‌گرديم به درگذشت ابوبكر و مي‌بينيم كه پيش از مرگش، از كارهايش در ايام زندگي، اظهار ندامت و پشيماني مي‌كند. ابن قتيبه در تاريخ الخلفا نقل كرده است كه ابوبكر مي‌گفت: «آري، به خدا قسم، تاسف نمي‌خورم جز بر سه كاري كه انجام دادم و اي كاش انجام نمي‌دادم: اي كاش خانه علي را رها مي‌كردم؛ و در روايتي: اي كاش به خانه فاطمه كاري نداشتم هر چند اعلام جنگ عليه من مي‌كردند. و اي كاش در روز سقيفه، روي دست يكي از آن دو نفر ابوعبيده يا عمر مي‌زدم كه او امير مي‌شد و من وزيرش مي‌شدم و اي كاش روزي كه ذوالفجاءه سلمي را به اسارت گرفتند و نزد من آوردند او را مي‌كشتم يا آزاد مي‌كردم ولي او را با آتش نمي‌سوزاندم»[86].

و ما بر آن اضافه مي‌كنيم: اي ابوبكر! اي كاش زهرا را اذيت نمي‌كردي و بر او ستم روا نمي‌داشتي و او را به خشم نمي‌آوردي و اي كاش قبل از وفاتش پشيمان مي‌شدي و او را راضي مي‌كردي. اين در مورد خانه علي كه آن را بازرسي كردي و اجازه دادي با آتش بسوزانندش.

و اما در مورد خلافت، اي كاش دو دوست و دو يارت ابوعبيده و عمر را رها مي‌كردي و روي دست صاحب شرعيش كه رسول خدا او را خليفه قرار داده بود، مي‌زدي تا او امير مي‌‌شد و وضعيت جهان امروز غير از اين كه الان هست مي‌بود و دين خدا كره زمين را فرا گرفته بود چنانكه خدا وعده داده و وعده‌اش حق است.

و اما در مورد فجاءه سلمي كه او را با آتش سوزاندي؛ اي كاش احاديث پيامبر و سنت نبوي را كه جمع كردي با آتش سوزاندي؛ تا از آن احكام درست، شريعت را فرا مي‌گرفتي و در مسائل، اجتهاد به رأي نمي‌كردي.

سرانجام كه در فراش مرگ افتاده بودي، اي كاش به فكر خلافت مي‌افتادي و حق را به صاحبش باز مي‌گرداندي؛ همو كه جايگاهش به خلافت جايگاه قطب از آسيا بود و تو بيش از همه مردم به فضائلش و زهدش و علمش و تقوايش و برتريش آگاه بودي و تو مي‌دانستي كه او نفس و جان رسول الله (صلي الله عليه و آله) است به ويژه اينكه به خاطر حفظ اسلام، از حق خود گذشته بود و با تو نزاعي نكرده بود؛ پس سزاوار بود كه تو هم خيرخواه امت محمد مي‌بودي و كسي را براي آنان بر مي‌گزيدي كه امورشان را اصلاح كند و اختلافشان را بر طرف سازد و آنان را به اوج عزت و شرافت برساند.

ما از خداي سبحان مي‌خواهيم كه گناهانت را بيامرزد و فاطمه و پدرش و شوهرش و فرزندش را از تو راضي كند چرا كه تو پاره تن مصطفي را به خشم آوردي و خداوند از خشم او به خشم مي‌آيد و از رضايتش راضي مي‌شود. و نص حديث رسول الله است كه: «هر كس فاطمه را اذيت كند، رسول الله را اذيت كرده است[87] و خداوند در قرآن كريم مي‌فرمايد: «والذين يؤذون رسول الله لهم عذاب اليم؛ آنان كه رسول خدا را اذيت مي‌كنند، عذابي دردناك خواهند داشت»[88].

 

عمر و اجتهاد در برابر كتاب خدا

تاريخ خليفه دوم عمر بن خطاب پر است از اجتهاد در برابر نص صريح قرآن و سنت. و متاسفانه اهل سنت آن را از مفاخر و مناقبش مي‌شمارند و به خاطر آن مخالفتها ستايشش مي‌كنند و اما آنان كه تا اندازه‌اي انصاف دارند، تمسك به بهانه‌هائي واهي و تاويلهائي سرد و خشك مي‌كنند كه هيچ عقل و منطقي آن را نمي‌پذيرد؛ و گرنه چگونه ممكن است كسي كه با كتاب خدا و سنت رسولش مخالفت كند، از مجتهدين به حساب آيد. خداوند مي‌فرمايد: «وَمَا كَانَ لِمُؤْمِنٍ وَلَا مُؤْمِنَةٍ إِذَا قَضَى اللَّهُ وَرَسُولُهُ أَمْرًا أَن يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ وَمَن يَعْصِ اللَّهَ وَرَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلَالًا مُّبِينًا؛ براي هيچ مرد و زن مؤمني در امري كه خدا و رسولش حكم كرده‌اند، هيچگونه اختياري نيست و هر كه خدا و رسولش را نافرماني كند به تحقيق در گمراهي سختي افتاده است»[89].

و فرمود: «وَمَن لَّمْ يَحْكُم بِمَا أَنزَلَ اللّهُ فَأُوْلَـئِكَ هُمُ الْكَافِرُونَ... وَمَن لَّمْ يَحْكُم بِمَا أنزَلَ اللّهُ فَأُوْلَـئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ... وَمَن لَّمْ يَحْكُم بِمَا أَنزَلَ اللّهُ فَأُوْلَـئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ؛ هر كه به آنچه خدا نازل كرده، حكم نكند، پس آنان همان كافرانند، و هر كه به آنچه خداوند نازل كرده حكم نكند، پس آنان ستمگرانند... و هر كه به آنچه خداوند نازل كرده حكم نكند، پس آنان تبهكارانند»[90].

بخاري در صحيحش در كتاب «الاعتصام بالكتاب و السنة»، باب «ما يذكر من ذم الرأي...» از رسول خدا نقل كرده كه فرمود: «خداوند علم را پس از آنكه به آنان بخشيد، از آنان باز نمي‌‌گيرد ولي در صورتي كه علما، علم خود را پخش نكنند، خداوند آن علوم را از آنان باز پس مي‌گيرد و بدينسان برخي از مردم در جهل باقي مي‌مانند، و مردم از آنها استفتا مي‌كنند و آنها به رأي خود و از پيش خود فتوا مي‌دهند، پس مردم را گمراه كرده و خود نيز گمراه مي‌شوند»[91].

و همچنين بخاري در صحيحش آورده است: «نمي‌شد كه از پيامبر سؤال شود از چيزي كه وحي درباره‌اش نازل نشده است و بگويد: نمي‌دانم يا اينكه جواب نمي‌داد تا وحي نازل شود و به هر حال هيچ وقت با راي خود يا با قياس، نظري را ابراز نمي‌كرد چرا كه خدا مي‌فرمايد: «بما اراك الله؛ آنچه خداوند به تو نشان داده است»[92].

و بي گمان علما چه در گذشته و چه حال يك سخن دارند و آن اينكه هر كس در كتاب خدا، با رأي خود چنين بگويد، كافر است[93]. و اين امري است بديهي و مسلم كه از آيات محكم قرآن و از احاديث و كردار رسول خدا بر مي‌آيد. پس چگونه است كه وقتي مطلب مربوط مي‌شود به عمر بن خطاب با يكي از اصحاب با يكي از ائمه چهارگانه اين قاعده بديهي فراموش مي‌شود و در آنجا به رأي خود داوري كردن در برابر احكام خدا متاسفانه مبدل مي‌شود به اجتهادي كه نه تنها اشكالي ندارد بلكه اگر صاحبش اشتباه نيز كرده باشد يك اجر و اگر راه صواب و حق را پيموده باشد، دو اجر براي او خواهد بود[94]!!

و اي بسا گوينده‌اي بگويد: اين چيزي است كه تمام امت اسلامي ـ چه سني و چه شيعه ـ بر آن اتفاق نظر دارند چرا كه حديث شريف پيامبر در اين باره نازل شده است.

آري! صحيح است ولي آنان در مسئله اجتهاد اختلاف كردند، شيعه در مورد مسائلي كه حكمي از خدا و رسولش درباره آن نازل نشده، اجتهاد مي‌كنند ولي اهل سنت به اين امر پايبند نيستند، بلكه با اقتداء به خلفا و سلف صالح خودشان، اشكالي در اين نمي‌بينند كه در برابر نص، اجتهاد كنند. علامه سيد شرف الدين موسوي در كتاب «النص و الاجتهاد» بيش از صد مورد آورده است كه اصحاب و در رأس آنان خلفاي سه گانه، با نص صريح قرآن و سنت مخالفت كردند و بر پژوهشگران است كه اين كتاب ارجمند را مطالعه كنند.

اكنون كه در اين باره بحث مي‌كنيم، لازم است بعضي از مواردي كه عمر بن خطاب با نص صريح قرآن و سنت مخالفت كرده را يادآور شويم كه متأسفانه گاهي در اثر نداشتن و جهل به مسائل، حكمي را صادر كرده است در حالي كه انسان جاهل حق ندارد حكمي بدهد و از پيش خود حلالي را حرام يا حرامي را حلال كند. خداوند مي‌فرمايد: «وَلاَ تَقُولُواْ لِمَا تَصِفُ أَلْسِنَتُكُمُ الْكَذِبَ هَـذَا حَلاَلٌ وَهَـذَا حَرَامٌ لِّتَفْتَرُواْ عَلَى اللّهِ الْكَذِبَ إِنَّ الَّذِينَ يَفْتَرُونَ عَلَى اللّهِ الْكَذِبَ لاَ يُفْلِحُونَ؛ شما نبايد از پيش خود به دروغ چيزي را حرام يا حلال بكنيد و به خدا نسبت دهيد و در اين زمينه دورغ بگوئيد و همانا آنان كه بر خداوند دروغ مي‌بندند، هرگز رستگار نمي‌شوند»[95].

و همچنين يك نفر جاهل و نادان نمي‌تواند منصب خلافت و رهبري يك امت را برعهده بگيرد. خداوند مي‌فرمايد: «أَفَمَن يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَن يُتَّبَعَ أَمَّن لاَّ يَهِدِّيَ إِلاَّ أَن يُهْدَى فَمَا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ؛ آيا آن كس كه به راه حق رهبري مي‌كند سزاوارتر به پيروي است يا آنكه نمي‌كند مگر آنكه خود هدايت شود؛ پس شما را چه شده است؟ چگونه داوري مي‌كنيد؟[96]

و گاهي هم در حكمهايش نص را مي‌داند ولي به خاطر مصلحتي كه زمانه اقتضا دارد، با رأي شخصي خود اجتهاد مي‌نمايد. و اهل سنت اين را كفر نمي‌‌دانند و خروج از دين نمي‌دانند، گو اينكه حداقل چنين شخصي بايد جاهل باشد به وجود شخصيتي در زمان خويش كه به احكام شناخت كامل دارد. و اين امر باطل است چرا كه او كاملا علي را مي‌شناخت و مي‌فهميد كه علي بيش از همه با كتاب و سنت آشنائي دارد و گرنه در بسياري از مسائل دشوار و امور مشكل، از او استمداد نمي‌كرد و استفتا نمي‌نمود، تا جائي كه خود بارها درباره‌اش گفته است: «اگر علي نبود، عمر هلاك مي‌شد»[97] پس چه شد كه در بعضي از مسائل با اينكه شناختي نداشت از او استمداد نكرد و با رأي خود حكم نمود؟!

من بر اين باورم كه مسلمانان آزاده، با ما در اين زمينه، هماهنگي دارند زيرا اين نوع از اجتهاد، عقيده را تباه كرده و احكام را از بين برده و به تعطيل كشانده است و عامل اختلاف و تفرقه ميان امت شده و آنها را به فرقه‌ها و مذاهب گوناگون و متعدد تقسيم نموده و سرانجام منجر به نزاع و كشمكش و شكست و انحطاط مادي و معنوي شده است.

بيائيد با هم تصور كنيم كه اگر ابوبكر و عمر سنت نبوي را جمع و آن را در كتابي خاص گردآوري نموده بودند ـ هر چند صاحب شرعي خلافت را پس زده بودند ـ قطعا خود را آسوده‌تر كرده و امت را به خير و خوبي سوق داده بودند و اين همه دروغ‌ها و تهمت‌ها و افسانه‌ها در سنت نبوي پديد نمي‌آمد و اسلامي بود با يك كتاب و يك سنت و يك امت و يك مذهب و بي گمان امروز ما را سخني ديگر بود. و اما اينكه احاديث پيامبر گردآوري شود، سپس سوزانده شود و از نگارش و نقل حتي به صورت شفاهي نيز منع گردد؛ اين است مصيبت بزرگ و اين است درد جانسوز و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.

اينك به برخي از اجتهادهاي عمر در برابر نص صريح قرآن اشاره مي‌كنيم:

1ـ قرآن مي‌فرمايد: «وَإِن كُنتُمْ جُنُبًا فَاطَّهَّرُواْ وَإِن كُنتُم مَّرْضَى أَوْ عَلَى سَفَرٍ أَوْ جَاء أَحَدٌ مَّنكُم مِّنَ الْغَائِطِ أَوْ لاَمَسْتُمُ النِّسَاء فَلَمْ تَجِدُواْ مَاء فَتَيَمَّمُواْ صَعِيدًا طَيِّبًا؛ و اگر جنب بوديد، پس طاهر شويد (غسل كنيد) و اگر بيمار بوديد يا مسافر بوديد يا يكي از شما را قضاء حاجتي دست داد و يا با زنان مباشرت كرديد و آب نيافتيد، پس با خاك پاك و پاكيزه تيمم كنيد»[98].

و در سنت نبوي معروف است كه رسول خدا كيفيت تيمم را به اصحاب آموخت و عمر هم در آن ميان، حاضر بود.

بخاري در صحيحش در كتاب «التيمم»، باب «الصعيد الطيب...» از عمران نقل مي‌كند كه گفت: «در يكي از سفرها همراه با پيامبر بوديم. شب به راه افتاديم، تا اينكه شب به آخر رسيد، از شدت خستگي به خواب رفتيم، خوابي كه براي مسافر شيرين‌تر از آن نيست. ما را جز حرارت آفتاب بيدار نكرد اولين كسي كه بيدار شد فلان شخص بود، سپس فلان شخص كه او را ابورجاء مي‌گفتند. بعد از او عوف و چهارمين شخص، عمر بن خطاب بود و اما پيامبر وقتي به خواب مي‌رفت، كسي او را بيدار نمي‌كرد تا خود از خواب بيدا شود زيرا ما نمي‌دانستيم در خواب چه بر او مي‌گذرد. به هر حال وقتي عمر از خواب برخاست ـ و او آدمي شديد و نيرومند بود ـ شروع كرد به تكبير گفتن و صدا را به تكبير بلند كرد و همچنان تكبير گفت تا از صدايش، رسول خدا نيز از خواب بيدار شد. وقتي حضرت از خواب برخاست، وضعيت خودشان را به او شكايت كردند. حضرت فرمود: اشكال ندارد، راه بيافتيد. و خود به راه افتاد. خيلي دور نشده بود كه توقف كرد و دستور داد مردم وضو بگيرند و نماز بخوانند. به هر حال مردم نماز را با حضرت به جماعت برپا كردند. وقتي نماز تمام شد، شخصي را ديد كه كنار رفته و با مردم نماز نخوانده است. فرمود: چرا تو با مردم نماز نخواندي؟ عرض كرد: من جنب شده‌ام و آب هم نيافتم كه با آن غسل كنم. حضرت فرمود: بر تو باد به خاك پاك كه آن تو را كافي است»[99].

با اين حال عمر با كتاب خدا و سنت رسولش مخالفت مي‌كند و مي‌گويد: هر كس آب نيافت، نماز نخواند!! اين است اجتهادش كه اغلب محدثين آن را ثبت كرده‌اند. مسلم در صحيحش در كتاب «الطهارة»، باب «التيمم» آورده است كه شخصي نزد عمر آمد و گفت: «من جنب شدم و آب غسل نيافتم. عمر گفت: پس نماز مخوان! عمار كه در آنجا حاضر بود گفت: اي اميرالمؤمنين، يادت نمي‌آيد كه من و تو با هم در سريه‌اي بوديم، پس جنب شديم و آب نيافتيم. اما تو كه نماز نخواندي و اما من خود را در خاك غلطاندم و نماز خواندم. سپس پيامبر گفت: كافي بود كه با دو دست بر زمين مي‌زدي، سپس با دهان فوت مي‌كردي و با دو دست بر صورتت و دو دستت مسح مي‌كردي. عمر گفت: اي عمار! از خدا بترس!! عمار گفت: اگر نمي‌گذاري، هيچ حرفي در اين مورد نمي‌زنم»[100].

سبحان الله! آيا كافي نيست كه عمر، با نص صريح قرآن و سنت مخالفت مي‌كند كه حتي اجازه نمي‌دهد اصحاب، با او در نظرش مخالفتي كنند و عمار ناچار مي‌شود از خليفه معذرت خواهي كند و بگويد: اگر اجازه نمي‌دهي در اين باره با كسي سخن نخواهم گفت؟

چگونه من تعجب نكنم و چگونه شما تعجب نمي‌كنيد از اين اجتهاد و اين مخالفت و اين اصرار بر رأي خويشتن، علي رغم گواهي اصحاب بر نص؟! و سرانجام عمر قانع نشد تا وقتي كه از دنيا رفت و بر عقيده‌اش اصرار داشت و اين مذهبش در بسياري از اصحاب تاثير بسزائي

گذاشت؛ همان‌ها كه رأي او را ملاك قرار مي‌دادند بلكه رأيش را بر رأي و نظر رسول الله نيز مقدم مي‌داشتند. مسلم در صحيحش در كتاب «الطهارة»، باب «التيمم» از شقيق نقل مي‌كند كه گفت: «در كنار عبدالله و ابوموسي نشسته بوديم. ابوموسي گفت: اي ابو عبدالرحمن! نظر شما چيست در مورد كسي كه جنب شود و آب براي غسل نيابد، با نماز چه كند؟ عبدالله گفت: تيمم نكند هر چند يك ماه هم آب را نيابد.!!

ابوموسي گفت: پس تكليف اين آيه چه مي‌شود كه مي‌فرمايد «... و آب را نيافتيد، پس با خاك پاك و طاهر تيمم كنيد» عبدالله گفت: اگر با اين آيه به آنها اجازه داده شود، فردا هوا هم كه سرد شد، مي‌خواهند تيمم بگيرند!!»

ابوموسي به عبدالله گفت: آيا نشنيدي سخن عمار را كه گفت: رسول خدا مرا در پي امري فرستاد، پس من جنب شدم و آب نيافتم. بدن خود را در خاك پاك چنان غلطاندم مانند حيواني كه در خاك خود را مي‌غلطاند. پس نزد پيامبر كه رسيدم، جريان را به حضرت عرض كردم، فرمود: كافي بود كه با دو دستت اينچنين تيمم مي‌گرفتي، سپس دو دست خود را يك بار بر زمين زد و با دست چپ، بر دست راست مسح كشيد و بر ظاهر دو كف دست و صورت مسح كشيد.

عبدالله گفت: مگر نديدي كه عمر از اين سخن عمار قانع نشد؟!![101]

اگر اين روايت را ـ كه هم بخاري و هم مسلم و هم بسياري ديگر آن را به ثبت رسانده‌اند ـ با دقت بنگريم، مقدار تاثيرگذاري عمر بر بزرگان از اصحاب را در مي‌يابيم و همچنين تناقض در احكام و روايات را به خوبي‌ مي‌بينيم و شايد همين باعث شد كه حاكمان اموي و عباسي به احكام اسلام هيچ اهميت نمي‌دادند و ارزشي براي آنها قائل نبودند و اجازه مي‌دادند مذاهب گوناگون در يك حكم تصرف كنند و شايد زبان حالشان به ابوحنيفه و مالك و احمد و شافعي اين باشد: «هر چند مي‌خواهيد با راي خود فتوا دهيد چرا كه سرورتان و پيشوايتان عمر، هر چه مي‌خواست با رأي خويش در مقابل قرآن و سنت، فتوا مي‌داد»[102].  و هيچ سرزنش و ملامتي بر شما نيست چرا كه شما پيرو هستيد و پيرو پيروان، هستيد و از خود چيزي نيافريده‌ايد.

و عجيب‌‌تر سخن عبدالله بن مسعود به ابوموسي است كه مي‌گويد: تيمم نگيرد هر چند يك ماه هم آب را نيابد. و با اينكه عبدالله بن مسعود از بزرگان اصحاب است چنين فتوا مي‌دهد كه اگر انسان جنب آب را نيافت نماز را يك ماه تمام ترك كند و تيمم نگيرد. و از روايت چنين بر مي‌آيد كه ابوموسي مي‌خواست با آيه‌اي كه در اين زمينه نازل شده، او را قانع كند ولي او پاسخ داد: اگر بخواهيم با استفاده از اين آيه، به آنها اجازه تيمم دهيم، اگر يك مقدار هوا سرد شود هم با خاك تيمم مي‌گيرند.

و از اين مي‌فهميم چگونه در برابر نصوص قرآن اجتهاد مي‌كنند و به رأي خود نظر مي‌دهند و متاسفانه به نظرشان مي‌آيد كه در اين احكام الهي، به امت فشار مي‌آيد در حالي كه خداوند مي‌فرمايد: « يُرِيدُ اللّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ وَلاَ يُرِيدُ بِكُمُ الْعُسْرَ؛ خدا براي شما، آساني و سهولت مي‌خواهد نه شدت و سختي»[103].

اين بيچاره مي‌‌گويد: اگر با اين آيه بخواهيم به آنان اجازه دهيم، فردا كه هوا يا آب سرد شد، مي‌خواهند تيمم بگيرند؛ آيا او خودش را مبلغ خدا و رسول خدا مي‌داند؟ يا اينكه او نسبت به بندگان، از خداوند مهربان‌تر است يا او تربيت كننده مردم است؟!

باز هم ببينيد كه ابوموسي مي‌خواهد او را با سنت نبوي كه عمار روايت كرده و رسول الله تيمم را به او آموخته، قانع كند ولي عبدالله اين سنت مشهور نبوي را نيز رد مي‌كند به اين دليل كه عمر از قول عمار قانع نمي‌شود!!

از اينجا مي‌فهميم كه سخن عمر بن خطاب، تنها حجت و دليل قانع كننده نزد برخي از اصحاب است و اطمينان عمر به حديث يا آيه، تنها ميزان و مقياسي است كه صحت حديث يا مفهوم آيه را از آن بايد فهميد هر چند با كارها و يا سخنان رسول خدا (صلي الله عليه و آله) نيز مخالفت و معارضت داشته باشد. از اين رواست كه امروز مي‌بينيم بسياري از كارهاي مردم با قرآن و سنت مخالفت دارد، چه از نظر حرمت و چه از نظر حلال بودن زيرا اجتهاد عمر در برابر نص، به صورت يك مذهب واجب الاتباع درآمده است. و وقتي برخي از كژروان كه نسبت به احاديث هم نوعي شناخت دارند، متوجه شدند احاديثي را كه در دوران خلفا منع شده بود، در زمان‌هاي بعد نوشته شده و راويان و حافظان قرآن آن‌ها را به ثبت رسانده‌اند ـ و اين كار با مذهب عمر بن خطاب سازگار نيست ـ لذا روايتهاي ديگري از پيش خودشان درست كردند و آنها را به پيامبر نسبت دادند تا مذهب ابوحفص را مورد تاييد قرار دهند مانند ازدواج متعه يا نماز تراويح، و تناقض در اين روايات كاملا روشن است و تا امروز مورد اختلاف مسلمانان قرار گرفته است و تا روزي كه كسي از مذهب عمر دفاع كند، اين اختلاف پابرجا است زيرا او نمي‌خواهد به خاطر حق، بحث و بررسي كند و مثلا به عمر بگويد كه يا عمر! تو اشتباه كردي چرا كه نماز هرگز با نبودن آب، ساقط نمي‌شود و آيه تيمم در قرآن كريم وجود دارد و حديث تيمم در تمام كتابهاي اهل سنت نگاشته شده است، پس جهل و ندانستن تو به قرآن و سنت، به تو اجازه نمي‌دهد كه بر كرسي خلافت تكيه بزني و رهبري امت را به دست بگيري و اما اگر با علم به قرآن و سنت با احكامشان مخالفت كردي، تو را به حد كفر مي‌كشاند، زيرا اگر تو مؤمن باشي نمي‌تواني در امري كه خدا و رسولش حكمي كردند، اختياري از پيش خود داشته باشي، و به هر چه بخواهي حكم كني و هر چه را بخواهي رد نمائي و تو خود بيش از من مي‌داني كه هر كه نافرماني خدا و رسولش كند، در گمراهي آشكاري به سر مي‌برد.

2ـ خداي متعال مي‌فرمايد: «إِنَّمَا الصَّدَقَاتُ لِلْفُقَرَاء وَالْمَسَاكِينِ وَالْعَامِلِينَ عَلَيْهَا وَالْمُؤَلَّفَةِ قُلُوبُهُمْ وَفِي الرِّقَابِ وَالْغَارِمِينَ وَفِي سَبِيلِ اللّهِ وَابْنِ السَّبِيلِ فَرِيضَةً مِّنَ اللّهِ وَاللّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ؛ همانا صدقات منحصر است به فقيران و مستمندان و متصديان امور صدقات و براي تاليف قلوب و آزادي بردگان و براي قرض داران و در راه خدا و براي درماندگان (كساني كه در مسافرت دارائي خود را از دست داده‌اند و مي‌خواهند به وطنشان باز گردند) اين است فرض و حكم لا يتغير الهي كه خداوند بر تمام امور حاكم و آگاه است»[104].

يكي از سنن معروف رسول الله اين است كه سهميه مؤلفة قلوبهم را كه خداوند آن را واجب گردانيده، به آنها مي‌پرداخت چنانكه خدايش دستور داده بود ولي عمر بن خطاب در دوران خلافتش اين را از بودجه بيت المال قطع كرد، و در برابر نص لايتغير قرآن، اجتهاد نمود و گفت: ما را به شما هيچ نيازي نيست چرا كه خداوند اسلام را شوكت و عزت بخشيده و از شما بي نياز نموده است!! و حتي اينكه در دوران ابوبكر نيز اين حكم را باطل نمود زيرا برخي از مؤلفة قلوبهم، طبق عادت و رسم هميشگي با رسول الله، نزد ابوبكر آمدند كه سهميه خود را دريافت دارند. ابوبكر نامه‌اي به آنان داد و دستور داد كه نزد عمر بروند. آنها نزد عمر رفتند كه سهميه‌شان را دريافت دارند ولي عمر آن نامه را پاره كرد و به آنها گفت: «هيچ نيازي به شما نداريم چرا كه خدا اسلام را عزت بخشيده و از شما بي نيازمان كرده، پس يا بايد اسلام بياوريد و يا اينكه شمشير ميان ما و شما داوري مي‌كند. آنها نزد ابوبكر بازگشتند و گفتند: عجبا! آيا تو خليفه‌اي  يا او؟ ابوبكر گفت: بلكه او به خواست خدا، خليفه است. و بدينسان به خاطر نظر يارش عمر، از نامه خود صرف نظر كرد و عقب نشيني نمود»[105].

و عجيب‌تر اينكه تا امروز كساني را مي‌يابي كه در اين قضيه، از عمر دفاع مي‌كنند و آن را جزء مناقب و بزرگواري‌هايش به شمار مي‌آورند و از اينان شيخ محمد دواليبي است كه در كتابش «اصول الفقه» صفحه 229 مي‌نويسد: «و شايد اجتهاد عمر در قطع كردن عطائي كه قرآن كريم براي مؤلفة قلوبهم، فرض كرده است، يكي از پيشگام‌ترين احكامي باشد كه عمر با پيروي از تغيير مصلحت به تغيير زمان، به آن حكم كرده است هر چند نص قرآني در آن وجود دارد و نسخ نشده است».

سپس براي عمر، بهانه‌اي دست و پا مي‌كند و عذري مي‌تراشد به اينكه آري! عمر به علت و انگيزه آيه مي‌پردازد نه به ظاهرش!!! تا آخر كلامش كه خردهاي سالم آن را هرگز نمي‌پذيرند. البته ما شهادتش در مورد تغيير دادن عمر احكام قرآن را طبق راي خويش مي‌پذيريم ولي تاويلش به اينكه عمر به علت آيه مي‌نگرد نه به ظاهرش را هرگز قبول نداريم و به او و به ديگران مي‌گوئيم: نص قرآن و نص پيامبر با گذشت دوران‌ها عوض نمي‌شود چرا كه قرآن به صراحت، اين حق را حتي از رسول الله نيز رد مي‌كند و مي‌فرمايد: «وَإِذَا تُتْلَى عَلَيْهِمْ آيَاتُنَا بَيِّنَاتٍ قَالَ الَّذِينَ لاَ يَرْجُونَ لِقَاءنَا ائْتِ بِقُرْآنٍ غَيْرِ هَـذَا أَوْ بَدِّلْهُ قُلْ مَا يَكُونُ لِي أَنْ أُبَدِّلَهُ مِن تِلْقَاء نَفْسِي إِنْ أَتَّبِعُ إِلاَّ مَا يُوحَى إِلَيَّ إِنِّي أَخَافُ إِنْ عَصَيْتُ رَبِّي عَذَابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ؛ و اگر آيات روشن ما بر آنان تلاوت شود، آنهائي كه اميدوار به ديدار ما نيستند، مي‌گويند قرآن ديگري غير از اين بياور يا اين قرآن را تغيير بده، بگو من از پيش خودم نمي‌توانم قرآن را تبديل كنم، من پيروي نمي‌كنم جز از آنچه كه به من وحي مي‌شود، من اگر خدايم را نافرماني كنم، از عذاب روزي سخت هراسناكم»[106].

و همانا سنت پاك رسول اكرم (صلي الله عليه و آله) مي‌فرمايد: «حلال محمد حلال است تا روز قيامت و حرامش حرام است تا روز قيامت»[107].

ولي به ادعاي «دواليبي» و كساني كه از نظرش پيروي مي‌كنند، همان‌ها كه خود را پيروان اجتهاد مي‌كنند، احكام خدا با تغيير زمان‌ها، تغيير مي‌كند؛ پس ديگر هيچ ملامتي نيست بر حاكماني كه احكام خدا را با احكام ملت جابجا كردند؛ به احكامي كه به اقتضاي منافعشان وضع نمودند و اين احكام با احكام خدا مخالفت دارد؛ مانند بعضي از آنان كه مي‌گويند: روزه نگيريد تا بر دشمنانتان چيره شويد و ما در اين زمان كه با فقر و ناداني و ارتجاع مبارزه مي‌كنيم، هيچ نيازي به روزه نداريم. روزه، ما را از توليد بيشتر باز مي‌دارد، و در مورد تعدد زوجات، يكي از آنان، با آن مخالفت كرده مي‌گويد: اين ظلم و تجاوز به حقوق زن است و گستاخانه ادامه مي‌دهد: «زن در زمان محمد ارزش نداشت، ولي امروز ما او را آزاد كرديم و تمام حقوقش را به خودش واگذار نموديم!!»

اين رئيس كشور هم به نص قرآني، از نظر علت نگريست نه به ظاهرش، همانگونه كه عمر نگريست، و لذا گفت: ميراث بايد براي دختر و پسر به يك اندازه باشد زيرا اگر آن روز خداوند به مردم دو سهم داد به اين خاطر بود كه مرد مي‌خواست مصرف خانواده را تامين كند و زن بي‌كاره بود ولي امروز در اثر تلاش‌هاي حضرتش! زن كار مي‌كند و خود مصرف خانواده را تامين مي‌نمايد و براي نمونه خانم خود را مثال مي‌زند كه با پرداختن پول زيادي به برادرش، سرانجام او را به وزارت رساند!!

وهمين رئيس حكومت را مي‌بينيم كه زنا را حلال مي‌كند و آن را حق شخصي كسي كه به سن بلوغ رسيده مي‌داند فقط به شرط اينكه از روي اجبار و اكراه نباشد و به عنوان يك كار حرفه‌اي در نيايد!! و براي تشويق آنان پرورشگاه اولاد زنا را تاسيس مي‌نمايد زيرا او به زنازادگان خيلي مهربان است؛ همان‌ها كه از ترس آبرو ريزي زنده به گور مي‌شدند! و از اينگونه اجتهادات بسيار دارد و جالب اينجا است كه اين جناب، خيلي افتخار مي‌كند به شخصيت عمر. يك بار او را با عظمت ياد كرد و يك بار ديگر گفت كه او مسئوليت را نه در دوران زندگي و نه پس از مرگ، تحمل نكرد ولي خودش مسئوليت اجتهاديش را ـ چه زنده باشد و چه مرده ـ تحمل مي‌كند!! و گويا به او رسانده بودند كه مردم از اين اجتهادهايش به ستوه آمده‌اند، پاسخ داد: «عمر بن خطاب اولين و بزرگترين مجتهد در زمان خويش بود، پس چرا من در اين زمان، اجتهاد نكنم در حالي كه او رئيس يك حكومت بود و من هم رئيس حكومت هستم؟!»

و عجيبت‌تر اينكه وقتي اين آقاي رئيس نام رسول الله را مي‌برد، با استهزا و مسخره از آن حضرت ياد مي‌كند، مثلا روزي در سخنرانيش گفت كه: محمد حتي جغرافيا هم نمي‌دانست زيرا گفته بود: «دانش را فرا گيريد، هر چند در چين باشد» يعني او مي‌پنداشت كه چين در آخر دنيا قرار دارد، و هرگز محمد تصور نمي‌كرد كه روزي علم به اين درجه بالا برود كه چند تن از آهن در هوا به پرواز درآيد، چه رسد به اينكه كسي با او سخن ازاورانيوم يا پتاسيم يا دانش‌هاي اتمي يا سلاحهاي اتمي به ميان آورد!!»

من اين مفلوك بيچاره را چندان ملامت نمي‌كنم زيرا او از كتاب خدا و سنت رسولش چيزي درك نكرده است؛ او خود را چنين مي‌پندارد كه فرمانرواي دولتي اسلامي است و اينچنين اسلام را به بايد مسخره گرفته است و مي‌خواهد از كشورش، يك كشور پيشرفته اروپائي بسازد. و بدينسان بسياري از رؤسا و پادشاهان از او پيروي كردند زيرا ديدند مورد تاييد و ستايش كشورهاي غربي قرار گرفت تا آنجا كه او را «مجاهد بزرگ» لقب دادند و به هر حال از چنين آدمي بعيد نيست چرا كه هر كس به اندازه شرافتش، سخن مي‌گويد! اگر انصاف بدهيم، در درجه اول بايد ابوبكر و عمر و عثمان را سرزنش كرد زيرا از روز رحلت رسول الله (صلي الله عليه و آله)، اين باب را گشودند و باعث آن همه اجتهادها شدند كه حاكمان بني اميه و بني العباس نيز از آن خط پيروي كردند، و چقدر زياد بودند اينان! هفت قرن تمام، تلاش در نابودي قوانين و احكام اسلام نمودند كه در قرن‌ها پس از مرگشان، چنين ثمري داد كه يك رئيس كشور با كمال وقاحت، روبروي ملت بايستد و رسول الله را مورد مسخره و استهزا قرار دهد و هيچ كس نه در داخل و نه در خارج از او انتقاد نكند.

و اين سخن من بود ـ و هميشه هست ـ با برخي از برادران از نهضتهاي اسلامي: اگر شما امروز بر اين رئيس، خرده مي‌گيريد كه از نصوص روشن قرآن و سنت پيروي نمي‌كند، لازم است از كسي انتقاد كنيد كه اين بدعت را در اصل گذاشت و در مقابل نص، اجتهاد كرد. اين در صورتي است كه شما بخواهيد انصاف دهيد و پيروي از حق نمائيد. ولي آنها از من نمي‌پذيرند و ناراحت مي‌شوند كه چرا من رؤساي اين زمان را با خلفاي راشدين مورد مقايسه قرار مي‌دهم. به آنها پاسخ مي‌دهم كه: ر‌ؤسا و پادشاهان امروز، چيزي جز نتيجه حتمي تاريخ نمي‌باشند و مگر از روز وفات پيامبر تا به حال، روزي بوده است كه مسلمانان آزاد باشند؟ به ما مي‌گويند كه: شما شيعيان، به اصحاب پيامبر تهمت مي‌زنيد و ناسزا مي‌گوئيد؛ و اگر روزي به حكومت رسيديم، شما را با آتش مي‌سوزانيم! من مي‌گويم: خدا آن روز را به شما نشان ندهد!!

3ـ خداوند مي‌فرمايد: «الطَّلاَقُ مَرَّتَانِ فَإِمْسَاكٌ بِمَعْرُوفٍ أَوْ تَسْرِيحٌ بِإِحْسَانٍ وَلاَ يَحِلُّ لَكُمْ أَن تَأْخُذُواْ مِمَّا آتَيْتُمُوهُنَّ شَيْئًا إِلاَّ أَن يَخَافَا أَلاَّ يُقِيمَا حُدُودَ اللّهِ فَإِنْ خِفْتُمْ أَلاَّ يُقِيمَا حُدُودَ اللّهِ فَلاَ جُنَاحَ عَلَيْهِمَا فِيمَا افْتَدَتْ بِهِ تِلْكَ حُدُودُ اللّهِ فَلاَ تَعْتَدُوهَا وَمَن يَتَعَدَّ حُدُودَ اللّهِ فَأُوْلَـئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ فَإِن طَلَّقَهَا فَلاَ تَحِلُّ لَهُ مِن بَعْدُ حَتَّىَ تَنكِحَ زَوْجًا غَيْرَهُ فَإِن طَلَّقَهَا فَلاَ جُنَاحَ عَلَيْهِمَا أَن يَتَرَاجَعَا إِن ظَنَّا أَن يُقِيمَا حُدُودَ اللّهِ وَتِلْكَ حُدُودُ اللّهِ يُبَيِّنُهَا لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ؛ طلاق دو بار است، پس بعد از طلاق يا زن را به خوشي و نيكي رها كند يا با سازگاري رجوع كند و روا نيست چيزي از آنچه به آنان داديد (مهريه) بگيريد مگر آنكه بترسيد كه حدود دين خدا را در مورد احكام ازدواج نگاه ندارند، در چنين حالي، هر چه زن از مهر خود به شوهرش ببخشد روا باشد. اين احكام، حدود دين خدا است، از آن نافرماني نكنيد. كساني كه از احكام خدا نافرماني كنند، همانا از ستمكاران‌اند. پس اگر زن را طلاق سوم داد، جايز نيست كه آن زن و شوهر رجوع كنند تا اينكه ‌آن زن شوهري ديگر بگيرد. پس اگر آن شوهر دوم زن را طلاق داد، زن با شوهر اول كه سه طلاق داده مي‌تواند ازدواج كند و اين در صورتي است كه گمان ببرند كه بتوانند احكام خدا را در امر ازدواج نگهدارند. اين است احكام خدا كه براي دانايان بيان مي‌كند»[108].

و سنت شريف نبوي، اين آيه را بدون هيچ ابهامي، تفسير كرد به اينكه زن بر شوهرش حرام نمي‌شود مگر پس از سه بار طلاق دادن كه ديگر نمي‌تواند به او رجوع كند مگر اينكه زن، شوهر ديگري بگيرد و اگر او، آن زن را طلاق داد، آن وقت شوهر سابقش مي‌تواند مانند ديگر مردان، دوباره درخواست ازدواج با او بكند و بر او است كه بپذيرد و يا رد نمايد. اختيار با زن است. ولي عمر بن خطاب ـ و طبق معمول ـ از اين حدود الهي كه براي دانايان تبيين نموده تجاوز كرد واين حكم را با حكم خودش جايگزين و تبديل نمود و گفت: «اگر مرد يك بار فقط با لفظ سه طلاقه، طلاق دهد، زن بر او حرام مي‌شود» و بدينسان با قرآن كريم و سنت پيامبر، مخالفت كرد.

در صحيح مسلم، كتاب «الطلاق» باب «طلاق الثالث» از ابن عباس نقل شده كه گفت: «طلاق در دوران رسول خدا (صلي الله عليه و آله) و ابوبكر و دو سال از خلافت عمر، ـ ولو با لفظ سه طلاق باشد ـ يك طلاق محسوب مي‌شد ولي عمر بن خطاب گفت: مردم در امري كه مهلت به آنان در آن داده شده است، خيلي عجله مي‌كنند، پس اگر اين مهلت را براي آنان بپذيريم، پيوسته اين كار اتفاق مي‌افتد. (يعني بايد با آنان سخت گرفت كه از ترس طلاق ندهند)»[109] شگفت انگيز است كه خليفه با كمال جرأت و در حضور اصحاب، احكام خدا را تغيير مي‌دهد و آنها هم بر تمام اقوال و كردارش صحه مي‌گذارند هيچ كس نه منكر مي‌شود و نه اعتراض مي‌كند ولي از آن سوي به ما بيچارگان به دروغ مي‌گويند كه: يكي از اصحاب به عمر گفت: «به خدا قسم، اگر از تو كژي ديديم، با اين شمشير تو را راست مي‌كنيم!!» اين به خدا سخن دروغ و افترائي است كه براي جلوه دادن آزاد منشي و دموكراسي والا در خلفاء ادعا مي‌كنند و تاريخ با رويدادهاي عملي آنان را تكذيب كرده است، پس اگر كارها بر خلاف واقع باشد، الفاظ هيچ اعتبار و ارزشي ندارد. نكند آنان كژي را در كتاب و سنت مي‌ديدند و عمر به نظرشان، كتاب و سنت را اصلاح كرده است! پناه مي‌بريم به خدا از هذيان گوئي.

من در شهر «قفصه» كه بودم، براي بيچاره مرداني كه به خيالشان با يك كلمه «تو سه بار حرام شده‌اي» كه به همسرانشان گفته بودند، آنها ديگر براي هميشه حرام شده بودند، فتوا مي‌دادم كه: چنين نيست؛ آنها خوشحال مي‌شدند كه احكام صحيح خداوند را به آنان ياد مي‌دهم؛ احكامي كه خلفا با اجتهادشان در آن تصرف نكرده‌اند. ولي آنان كه ادعاي علم و دانش مي‌كنند، آنها را مي‌ترسانند كه شيعه همه چيز را حلال مي‌داند! يادم مي‌آيد، روزي يكي از آنان با ملايمت به من گفت: اگر واقعا سرورمان عمر بن خطاب، حكم خدا را در اين قضيه و قضاياي ديگر تغيير داد و اصحاب با آن موافقت كردند، پس چرا سرورمان علي بن ابي طالب به سرورمان عمر اعتراض نكرد؟ به او پاسخي دادم كه علي (عليه‌السلام) در اعتراض قريش به اينكه او مردي ا ست شجاع ولي آشنا به فنون جنگ نيست، به آنان فرمود: «اينها چه مي‌گويند؟ و آيا در ميان آنان كسي يافت مي‌‌شود كه از من در جنگ شديدتر و سابقه‌اش بيشتر باشد؟ من وقتي قيام كردم كه هنوز بيست سال از عمرم نگذشته بود و امروز عمرم از 60 سال گذشته است ولي چه كنم، كسي كه اطاعت نمي‌شود، نظري ندارد. (يعني: چگونه مي‌توانم در مسئله‌اي رأي بدهم كه مي‌دانم اطاعتم نمي‌كنند؟)[110].

آري! و مگر مسلمانان، به جز شيعياني كه امامتش را پذيرفتند، به سخنان علي گوش دادند. علي با تحريم متعه، مخالفت كرد؛ با تراويح كه يك بدعت است، مخالفت كرد و با تمام احكامي كه ابوبكر و عمر و عثمان آنها را تغيير داده بودند، مخالفت كرد ولي آرا و فتاوايش منحصر به شيعيان و پيروانش مي‌شود ولي ديگر مسلمانان متاسفانه با او جنگيدند و لعنش كردند و تلاش فراوان نمودند كه نامش و يادش را محو و نابود كنند. مخالفت از اين بالاتر مي‌شود كه وقتي عبدالرحمن بن عوف ـ همو كه براي انتخاب خليفه، پس از عمر كانديد شده بود ـ او را دعوت كرد و با او شرط نمود كه ما تو را به عنوان خليفه مي‌پذيريم مشروط بر اينكه به سنت شيخين (ابوبكر و عمر) عمل كني، علي (عليه‌السلام) با اين شرط، بي مهابا مخالفت كرد و فرمود: «من با كتاب خدا و سنت رسولش، حكم مي‌كنم». و بدينسان او را كنار زدند و عثمان را برگزيدند كه اين شرط را قبول كرد؛ پس اگر علي (عليه‌السلام) امروز كه عمر وابوبكر از دنيا رفته‌اند نمي‌تواند با آنها مخالفت كند، چگونه مي‌توانست با آنها مخالفت كند وقتي كه زنده بودند؟

از اين روي، ملاحظه مي‌كنيد كه در اين زمان نيز، علي (عليه‌السلام) كه باب شهر علم است و اعلم تمام مردم پس از رسول خدا است و بيش از همه به كتاب الهي و سنت رسولش ارج مي‌نهد و عمل مي‌كند، نزد اهل سنت و جماعت چندان مقامي ندارد و آنان به جاي علي، اقتدا به مالك و ابوحنيفه و شافعي و ابن حنبل مي‌كنند و از آنان در تمام امور دين از عبادات گرفته تا معاملات، تقليد مي‌كنند و در هيچ مسئله‌اي به امام علي رجوع نمي‌نمايند، چنانكه ائمه‌شان در حديث نيز همين روش را دنبال كردند، مانند بخاري و مسلم كه آنها را مي‌بيني از ابوهريره و ابن عمر و اقرع و اعرج و از هر نزديك و دوري صدها حديث نقل مي‌كنند ولي از علي نقل نمي‌كنند جز چند روايت انگشت شمار كه همه‌اش دروغ است و اهل بيت عصمت و طهارت را زير سؤال مي‌برد و مقامشان را پائين مي‌آورد.  به اين هم بسنده نمي‌كنند كه تكفير مي‌نمايند هر كس او را تقليد كند و از او پيروي نمايند و شيعيان مخلصش را به نام «رافضي‌ها» مي‌نامند و بدترين اهانت‌ها به آنان روا مي‌دارند.

حقيقت اين است كه اين شيعيان هيچ گناهي ندارند جز اينكه از علي پيروي مي‌كنند؛ همو كه در دوران خلفاي سه گانه، رها شده بود؛ همو كه در دوران امويان و عباسيان، مورد لعنت و نفرين قرار مي‌گرفت، و هر كه اندك اطلاعي از تاريخ داشته باشد، اين حقيقت را به روشني درك مي‌كند و آن همه نقشه‌ها و توطئه‌ها كه عليه علي و شيعيانش و اهل بيتش به وقوع پيوست را در مي‌يابد.

 

ج) عثمان بن عفان

عثمان و پيروي از سنت شيخين

ظاهرا وقتي عثمان بن عفان پذيرفت كه در ميان مردم به سنت شيخين (ابوبكر و عمر) حكم كند و به عبدالرحمن بن عوف چنين وعده‌اي را داد، مقصودش اين بود كه او هم مانند آنان اجتهاد مي‌كند و نصوص قرآن و سنت را تغيير مي‌‌دهد و هر كه زندگيش را در دوران خلافتش بررسي كند، در مي‌يابد كه او در اجتهاد خيلي فراتر از آنان گام برداشت تا آنجا كه مردم، اجتهادهاي دو يار ديرينه‌اش ابوبكر و عمر را از ياد بردند. و من نمي‌خواهم در اين موضوع كه كتابهاي تاريخ مالامال از آن است، به تفصيل سخن برانم، همين بس كه بدعت‌ها و نوآفريني‌هاي عثمان در دين خدا، منجر به انقلاب عليه او شد و زندگيش را به پايان رسانيد. حال براي اينكه اشاره‌اي كرده باشم چند نمونه را ـ به اختصار ـ يادآور مي‌شوم تا خواننده عزيز و تمام پژوهشگران دريابند كه پيروان اجتهاد در دين محمد (صلي الله عليه و آله)، چه بدعت‌ها و كژي‌ها نهادند.

1ـ مسلم در صحيحش، در كتاب «صلاة المسافرين» از عايشه نقل مي‌كند كه گفت: خداوند نماز را وقتي كه واجب كرد، دو ركعتي بود، سپس واجب كرد كه آن را در وطن، به صورت تمام بخوانند ولي در مسافرت به همانگونه كه اولين بار فرض شده بود، واجب شد[111].

و همچنين مسلم در همان كتاب از يعلي بن اميه نقل مي‌كند كه گفت: به عمر بن خطاب گفتم: اگر آن روز از كفار مي‌ترسيدند و در نتيجه نماز را شكسته مي‌خوانديد، امروز كه مردم در امنيت بسر مي‌برند، چه لزومي دارد كه (در سفر) نماز را شكسته بخوانيد؟ عمر گفت: من هم در اين حكم، تعجب كرده بودم، از رسول خدا علتش را پرسيدم، فرمود: «اين منتي است كه خداوند بر شما نهاده است، پس صدقه الهي را پذيرا شويد»[112].

و همچنين مسلم در صحيحش در كتاب «صلاة المسافرين و قصرها» از ابن عباس نقل مي‌كند كه گفت: «خداوند نماز را بر لسان پيامبرش (صلي الله عليه و آله) در وطن چهار ركعتي و در سفر دو ركعتي و در حال خوف (در جنگ) يك ركعتي واجب گردانيده است»[113].

و همچنين از انس بن مالك نقل مي‌كند كه گفت: «هر وقت رسول خدا به مسافت سه ميل يا سه فرسخ، از شهر خارج مي‌شد، نماز را دو ركعتي مي‌خواند»[114].

و او نيز گفته است: با رسول خدا (صلي الله عليه و آله) از مدينه به مكه رفتيم، پس حضرت نماز را دو ركعت به جاي آورد تا بازگشتيم. راوي گويد: پرسيدم: چند روز در مكه اقامت داشت؟ گفت: ده روز![115]

از اين احاديث كه مسلم در صحيحش آورده، روشن مي‌شود كه اين آيه كريمه كه حكم نماز شكسته را در حال سفر بيان مي‌كند، حضرت از آن چنين استنباط كرده و با قول و عمل آن را بيان نموده است كه اين اجازه‌اي است كه خداوند به مسلمين داده و بر آنان منت نهاده و صدقه خداوند براي آنان است كه واجب است آن را بپذيرند. و بدينسان ادعاي «دواليبي» و همگامانش در دست و پا كردن بهانه و عذر براي عمر و تصحيح اشتبا‌‌ه‌هايش به اينكه به علت حكم مي‌نگريسته نه به ظاهر حكم، باطل مي‌شود. زيرا وقتي حكم نماز شكسته نازل شد، و عمر تعجب كرد، رسول خدا به عمر فهماند كه هرگز احكام ثابت الهي متوقف بر علتش نيست، پس نماز در مسافرت شكسته است هر چند مردم در امن و امان به سر ببرند و از كفار هيچ هراسي نداشته باشند. ولي عمر، فتوائي ديگر دارد، غير از آنچه دواليبي و ساير علماي اهل سنت به نظرشان مي‌رسد.

حال به عثمان بن عفان بنگريم، لابد او هم در نصوص قرآني و احاديث نبوي اجتهاد مي‌كند تا به كاروان خلفاي راشدين برسد. همين كه بر كرسي خلافت نشست، در اولين فرصت، نماز مسافر را تمام اعلام كرد و به جاي دو ركعت دستور داد چهار ركعت بخوانند.

من هر چه انديشيدم، هيچ نتوانستم انگيزه اين تغيير در حكم و زياد كردن آن را بدانم، جز اينكه مي‌خواست به مردم و خصوصا بني اميه بفهماند كه او از محمد و ابوبكر و عمر، با تقواتر و پارساتر است.

مسلم در صحيحش در باب «صلاة المسافرين و قصر الصلاة بمني» از سلام بن عبدالله از پدرش نقل مي‌كند كه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در مني و اماكن ديگر، نماز مسافر را دو ركعتي به جاي آورد و ابوبكر و عمر نيز نماز را شكسته خواندند، عثمان هم درآغاز خلافتش، اينچنين خواند، پس دستور داد كه بايد تمام بخوانند![116]

و همچنين در صحيح مسلم از زهري نقل مي‌كند كه به عروه گفت: چرا عايشه نماز را در سفر تمام مي‌خواند؟ گفت: او اجتهاد كرده همانگونه كه عثمان نيز اجتهاد كرده است[117].

و بدينسان دين خدا و احكامش و نصوصش اينچنين مورد دخل و تصرف تاويل كنندگان و تفسير مفسران قرار مي‌گيرد!!

2ـ عثمان نيز در مورد متعه حج و متعه زنان، مانند عمر، اجتهاد كرده و آن را تحريم نمود. بخاري در صحيحش در كتاب «الحج»، باب «التمتع و الاقران» از مروان بن حكم نقل نموده كه گفت: «من عثمان و علي را دريافتم كه عثمان از متعه حج نهي مي‌كرد و از اينكه بين عمره و حج جمع كند ولي وقتي علي آن را ديد گفت: خداوندا، تو را اجابت مي‌كنم با حج و عمره، سپس افزود: من براي قول هيچ كس حاضر نيستم از سنت پيامبر دست بردارم»[118].

و مسلم در صحيحش در كتاب «الحج» باب «جواز التمتع» از سعيد بن مسيب نقل مي‌كند كه گفت: علي و عثمان در «عسفان» بودند. عثمان از متعه و عمره نهي مي‌كرد، پس علي به او گفت: چرا و چگونه امري كه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) آن را انجام داده، از آن نهي مي‌كني؟ عثمان گفت: برو، دست از ما بردار!! علي گفت: نمي‌توانم ساكت باشم و رهايت كنم! سپس علي در هر دو مورد (عمره و حج) تهليل كرد و به جاي آورد[119].

آري! اين علي بن ابي طالب (عليه‌السلام) است، نمي‌تواند به خاطر سخن يك شخص، دست از سنت رسول خدا (صلي الله عليه و آله) بردارد. و از روايت دوم، چنين مي‌فهميم كه گفتگوئي بين علي و عثمان در مي‌گيرد كه عثمان با گستاخي به علي مي‌گويد: برو دنبال كارت! ما را رها كن!! يعني من حاضر نيستم آنچه از پسر عمويت رسول الله روايت مي‌كني، پيروي كنم.

ضمنا معلوم مي‌شود كه روايت ناقص است زيرا در جمله آخر مي‌گويد: پس وقتي علي چنان ديد... علي چه ديد؟

قطعا خليفه علي رغم تذكر علي به او در مورد حكم سنت نبوي، اصرار بر رأي خود در مخالفت سنت پيامبر مي‌ورزد و مردم را از انجام تمتع منع مي‌كند، لذا علي با او به مخالفت بر مي‌خيزد و حج و عمره را انجام مي‌دهد.

3ـ عثمان بن عفان در اجزاء نماز نيز اجتهاد مي‌كرد، پس براي رفتن به سجود و پس از برخاستن از سجود، تكبير نمي‌گفت.

امام احمد بن حنبل در مسندش، از عمران بن حصين نقل مي‌كند كه گفت: پشت سر علي نماز خواندم، اين نماز مرا به ياد نمازي انداخت كه با رسول الله و دو خليفه ابوبكر و عمر خوانده بودم. گويد: در نماز هر وقت علي به سجده مي‌خواست برود تكبير مي‌گفت و هر وقت سر از سجده بر مي‌داشت نيز تكبير مي‌گفت. راوي مي‌گويد: اي ابونجيد! اولين كسي كه اين تكبير را ترك كرد كي بود؟ گفت: عثمان بود زيرا پير شده بود و صدايش ناتوان بود، لذا ترك كرد!![120]

آري اينچنين سنت پاك پيامبر با سنت خلفا و پادشاهان و اصحاب و بني اميه و بني عباس جابه جا مي‌شود و مبدل مي‌گردد و همه اينها بدعتهائي است كه در اسلام گذاردند و هر بدعتي گمراهي است و هر گمراهي در دوزخ است، چنانكه صاحب شريعت، (صلي الله عليه و آله) فرموده است.

از اين رو امروز مسلمانان را مي‌يابي كه به صورتهاي گوناگون نماز مي‌خوانند و مي‌پنداري كه همه با همه متحد هستند ولي دلهايشان متفرق و پراكنده است چرا كه مي‌بيني همه در كنار هم به صف نماز ايستاده‌اند ولي يكي دستها را روي هم انداخته و ديگري دستها را از هم گشوده است. يكي دستش را در بستن (تكتف) روي نافش گذارده و ديگري كنار قلبش. يكي پاها را از هم گشوده و يكي پاها را به هم بسته است و هر يك مي‌پندارد كه حق با خودش است و اگر سؤالي از آنها بكني، به تو گفته مي‌شود: برادر! اينها چيز مهمي نيستند! نماز بخوان هر گونه كه مي‌خواهي. مهم اين است كه نماز بخواني.

البته تا حدودي اين سخن صحيح است. مهم نماز خواندن مي‌باشد ولي بايد حتي در جزئيات هم تلاش كنيم مانند رسول الله نماز بخوانيم كه فرمود: «نماز بخوانيد همانگونه كه مرا مي‌بينيد نماز مي‌خوانم»[121]، پس لازم است در كيفيت و چگونگي نماز پيامبر (صلي الله عليه و آله) جستجو و كنكاش كنيم چرا كه نماز، ستون دين است.

 

4ـ فرشتگان از عثمان خجالت مي‌كشند:

بلاذري در «النساب الاشراف» آورده است: وقتي خبر مرگ ابوذر را به عثمان دادند گفت: خدا رحمتش كند. عمار بن ياسر گفت: آري! از تمام وجود، براي او طلب رحمت و مغفرت مي‌كنيم. عثمان رو  به عمار كرده گفت: اي... آيا فكر مي‌كني از اينكه او را تبعيد كردم، پشيمانم؟!! و دستور داد محكم به دهان عمار بكوبند و گفت: تو هم به او ملحق شو!

وقتي عمار آمده شد كه از شهر خارج شود، قبيله بني مخزوم نزد علي  آمدند و از او خواستند با عثمان حرف بزند شايد اثري داشته باشد علي به عثمان گفت: اي عثمان! از خدا بترس، تو يك مرد نيكوكاري از مسلمانان را تبعيد كردي و در اثر تبعيدت، از دنيا رفت. الآن مي‌خواهي يك مرد صالح ديگري، مانند ا و را تبعيد كني؟!! و گفتگوي زيادي ميان آن دو درگرفت تا اينكه عثمان به علي گفت: تو سزاوارتر به تبعيدي از او! علي گفت: اگر مي‌خواهي اين كار را نيز بكن.

سپس مهاجرين جمع شدند و نزد عثمان رفتند و بدو گفتند: اين كه نمي‌شود! هر كس با تو حرفي بزند فورا او را طرد و تبعيد كني؟! آنگاه از عمار دست برداشت[122].

و در روايت يعقوبي آمده است كه عمار بر مقداد نماز خواند و او را دفن كرد در حالي كه ـ طبق وصيت مقداد ـ عثمان اجازه نداشت كه بر او نماز بخواند، پس عثمان سخت بر عمار برآشفت و گفت: واي بر پسر زن سياه! هان، من او را مي‌شناختم![123]

آيا براي كسي كه بسيار حيا مي‌كند و ملائكه از او خجالت مي‌كشند روا است كه اينچنين فحش ركيك بدهد آن هم به برگزيدگان از مؤمنين؟!

مگر عمار چه گفته بود كه عثمان از آن فحش بسيار بد و زننده به او نيز اكتفا نكرد، و دستور داد به غلامانش كه عمار را بخوابانند و دست و پاهايش را ببندند، آن وقت خود عثمان چوب را برداشت و آن قدر به بدن عمار نواخت كه فتق گرفت و در اثر ضعف و پيري، از هوش رفت كه اين داستان نزد تمام مورخين معروف شده است[124]. تازه گناه عمار فقط اين بود كه گروهي از اصحاب نامه‌اي به عثمان نوشتند و از عمار خواستند كه نامه را به عثمان برساند.

عثمان همين رفتار را با عبدالله بن مسعود نيز كرد. دستور داد به يكي از جلادانش به نام عبدالله بن زمعه كه او را به در مسجد بياورد، سپس آنچنان او را بر زمين زد كه يكي از دنده‌هايش خرد شد و درهم شكست[125]؛ فقط به خاطر اينكه عبدالله بن مسعود اعتراض كرده بود به عثمان كه چرا اموال مسلمانان را بدون حساب به تبهكاران از بني اميه مي‌دهد.

به هر حال مردم عليه عثمان شوريدند و گذشت آنچه گذشت و سرانجام كشته شد و سه روز مردم اجازه نمي‌دادند به خاك سپرده شود تا اينكه چهار نفر از بني اميه آمدند كه بر او نماز بخوانند ولي برخي از اصحاب آنان را از نماز خواندن بر او نيز منع كردند. يكي از افراد بني اميه گفت: او را دفن كنيد چرا كه خدا و فرشتگانش بر او نماز خوانده‌اند! مسلمانان گفتند: هرگز اجازه نمي‌دهيم در گورستان مسلمانان دفن شود، پس ناچار شدند او را در «حش كوكب» جائي كه يهوديان، مرده‌هاي خود را دفن مي‌كردند، دفن كنند. و وقتي بني اميه حكومت را به دست گرفتند، آن قسمت را (حش كوكب) به بقيع وصل كردند و جزء بقيعش قرار دادند.

اين خلاصه‌اي بود از تاريخ خلفاي سه گانه و هر چند ما خلاصه گوئي كرديم ولي به هر حال همين چند نمونه‌، كافي است كه پرده از فضايل ادعائي و مناقب دروغين بردارد؛ فضائلي كه خود خلفاي سه گانه از آن شناختي نداشتند و هرگز آن را به خواب هم نمي‌ديدند.

سؤالي كه اكنون مطرح است: اهل سنت در مقابل اين حقايق روشن چه پاسخي دارند؟

پاسخ اين سؤال نزد اهل ذكر است كه: اگر آنها را بدانيد و انكار نكنيد ـ براي اينكه صحاحتان علي رغم پرده پوشي، آنها را ثبت كرده‌اند ـ پس ديگر افسانه خلافت معظمانه را خرد كرده‌ايد و اگر انكار كنيد و در صحتش ترديد نمائيد، پس صحاح و كتابهاي معتبر خود را ساقط كرده‌ايد و از اعتبار انداخته‌ايد و بدينگونه تمام عقايدتان بر باد مي‌رود.

 

خلافت

خلافت! و چه مي‌داني كه خلافت چيست؟ خلافت همان امري است كه خداوند آن را براي آزمايش امت قرار داد. خلافت همان است كه امت را پراكنده نمود. خلافت همان است كه طمعكاران را به دنبال خود كشاند. خلافت همان است كه در راهش خون بي‌گناهان زيادي ريخته شد و خلافت همان است كه به  خاطر آن، برخي از مسلمانان از راه مستقيم، منحرف گشتند و به سوي دوزخ رهنمون شدند. پس لازم است پژوهشي هر چند كوتاه پيرامون خلافت و مسائل پشت پرده آن كه قبل از وفات رسول الله (صلي الله عليه و آله) و پس از آن، رخ داده است، داشته باشيم.

نخستين مطلبي كه به ذهن خطور مي‌كند اين است كه رهبري نزد اعراب، در تمام زمان‌ها، امري ضروري و لازم بوده است و لذا مي‌بينيم كه رئيس قبيله يا بزرگ خاندان را، معمولا بر ديگران و حتي بر خويشتن مقدم مي‌داشتند و هيچ كاري بدون اجازه و اذن او انجام نمي‌دادند و هيچ قانوني بدون مشورت او اجرا نمي‌نمودند و هرگز در سخن گفتن بر او سبقت نمي‌گرفتند. و غالبا رهبر قوم، از ساير افراد، سالخورده‌تر و به مسائل داناتر و از نظر حسب و نسب، با شرافت‌تر مي‌باشد.

چنين به نظر مي‌رسد كه انتخاب رئيس در ميان ساير افراد قبيله به خاطر هوش بيشتر و شجاعت و شهامت افزونتر و تجربه و علم زيادتر و دارا بودن صفات پسنديده و نيكو مانند سخاوت، مهمانداري و و... مي‌باشد ولي غالبا با وراثت، منتقل مي‌شود نه با انتخاب.

از آن پس مي‌بينيم كه قبيله‌ها و اقوام گوناگون ـ هر چند داراي نوعي استقلال هستند ـ ولي با اين حال، در برابر قبيله‌اي كه از نظر ثروت و افراد، عددشان بيشتر است و داراي قهرمانان بنام مي‌باشند، سر تسليم و خضوع فرود مي‌آورند مانند قبيله قريش كه رهبري و زعامت ساير قبايل عربي را داشت و اين رياست به خاطر اين بود كه قريش عهده‌دار امور خانه خدا بود و قدرت بيشتري داشت.

پس از آمدن اسلام نيز، رسول خدا (صلي الله عليه و آله) تا حدي اين روش را در رفتارهاي اجتماعي پذيرفت و لذا قبيله‌هائي كه بر حضرت وارد مي‌شدند و اسلام مي‌آوردند، پيامبر برترين و شريفترينشان را بر آنان ولايت مي‌داد كه نماز را با او به جماعت برگزار كنند و او زكات‌هاي اموال را گردآوري نمايد و خلاصه رابط بين پيامبر و قبيله خويش باشد.

سپس حضرت رسول خدا (صلي الله عليه و آله)، به امر خداي سبحان، حكومت اسلامي را تاسيس كرد كه در تمام احكام و قوانينش، به آنچه توسط وحي نازل مي‌شود، خاضع بود و بدينسان تمام امور فردي و اجتماعي از عقود گرفته‌، مانند ازدواج و طلاق و خريد و فروش و گرفتن و سپردن و ميراث و زكات تا معاملات و عبادات، همه و همه، بايد طبق دستور الهي باشد و وظيفه رسول اكرم (صلي الله عليه و آله) اجراي آن احكام و تلاش در پياده كردن آنها است.

و طبيعي است كه رسول اكرم به كسي مي‌انديشد كه پس از خود، اين وظيفه بزرگ را كه همان رهبري امت است، بر عهده بگيرد.

و طبيعي است كه هر رئيس حكومتي ـ اگر براي ملتش اهميت قائل باشد ـ از ميان آنها، شخصي را براي نيابت خويش بر مي‌گزيند كه توانائي اين كار مهم را داشته باشد و نزديكترين افراد به خود او باشد و طبيعي است كه چنين شخصي ـ كه مي‌خواهد نيابت و جانشيني رئيس را برعهده بگيرد ـ بايد نزد وزرا و تمام ملت شناخته شده باشد.

بنابراين، هيچ خردمندي نمي‌پذيرد كه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) تمام اين امور طبيعي و بديهي را به فراموشي سپرده باشد و به آن هيچ اهميتي نداده باشد، بله بي گمان، اين امر لحظه‌اي از انديشه حضرتش بيرون نبوده است و بي گمان روايتهائي كه مربوط به اين مسئله است، در پشت پرده‌اي كه خلفا و پيروان تئوري شورا نصب كرده بودند، پنهان شده بود كه آنان تلاش فراوان نمودند تا تمام اين نصوص و احاديث به ثبت رسيده كه شخص خليفه را معين و نصب نموده است، پنهان كنند و كار به جائي برسد كه در اين زمينه حتي از توهين كردن به مقام مقدس رسول الله (صلي الله عليه و آله) نيز خودداري نكردند و حضرتش را به هذيان گوئي متهم كردند و اوامرش را ناديده گرفتند و فرماندهي كه تعيين كرده بود را مورد طعن قرار دادند و ادعا كردند كه او سنش كم است و صلاحيت رهبري و فرماندهي سپاه را ندارد. سپس حتي در وفات پيامبر نيز ترديد و تشكيك كردند تا مردم سر در گم شوند و با خليفه‌اي كه رسول الله (صلي الله عليه و آله) از قبل تعيينش كرده بود، بيعت نكنند. و از ديگر تلاشهايشان اين بود كه از فرصت مشغول بودن علي و يارانش به تجهيز و دفن پيامبر استفاده كرده و فورا كنفرانس سقيفه را برگزار كردند تا هر كس را كه مي‌خواهند و به او تمايل دارند و آرزوهايشان به وسيله او محقق مي‌گردد، انتخاب كنند، سپس با تهديد و وعده و وعيد مردم را مجبور به بيعت كردند و مخالفين را از صحنه سياسي بيرون راندند، سپس با كمال خشونت و شدت و قاطعيت در برابر هر كس كه خيال مخالفت را در سر مي‌پروراند يا در مشروعيت خلافت جديد، شك و ترديد روا مي‌دارد ايستادند، هر چند آن شخص، فاطمه زهرا دختر رسول خدا باشد.

سپس تمام احاديث شريف پيامبر در بوته‌اي از كتمان شديد قرار گرفت كه بين مردم منتشر نشود و اوضاع به زيانشان تمام نگردد، و در اين ميان از هيچ كاري فروگذار نكردند هر چند ترورهاي فردي يا قتل عام‌هاي اجتماعي باشد و بهانه‌‌شان گاهي خاموش كردن آتش فتنه و گاهي نبرد با اهل رده (مرتدين) بود.

همه اين مطالب را از كتابهاي تاريخنگاران دريافته‌ايم، هر چند برخي از آنان با ساختن روايتهاي متناقض يا با تراشيدن بهانه‌ها و تاويل‌ها، تلاش در پنهان نمودن حق و حقيقت داشتند ولي به هر حال رويدادها و بررسي‌ها، امور پشت پرده را آشكار ساخت. و شايد عذر بعضي از آنان مورد پذيرش قرار گيرد چرا كه اطلاعات خود را از منابع گذشته گرفته كه تحت تاثير سياسي و اجتماعي آن دوران‌ها نگاشته شده؛ دوران‌هائي كه بني اميه بر خلافت سوار شده بودند و اموال و املاك و منصب بي شماري را به بعضي از اصحاب دست نشانده و مزدور بخشيدند!! و لذا بعضي از اين مورخين، با عينك حسن نيت به آن رويدادها نگريستند و آن احاديث دروغين و ساختگي را پذيرفتند چرا كه از آنچه پشت پرده مي‌گذشت آگاه نبودند و بدينسان روايتهاي راست و دروغ با هم مخلوط شدند و رسيدن به حقيقت، براي پژوهنده، دشوار شد.

و براي اينكه حقيقت روشن‌تر گردد، لازم است سؤالهائي در اين مورد طرح شود كه ضمن پاسخ به آنها، به حقايق برسيم يا به آنها نزديك شويم.

 

پرسش‌ها و پاسخ‌ها

نامه‌هاي زيادي از كشور‌هاي گوناگون به اينجانب رسيد كه حاوي برخي سؤالهاي مهم بود و از شوق فراوان خوانندگان گرامي براي رسيدن به حقايق بيشتر، خبر مي‌داد كه برخي از آنها را پاسخ دادم و برخي ديگر را بي پاسخ گذاشتم؛ البته نه اينكه خداي نخواسته اهمال كرده باشم بلكه چون پاسخ آنها در كتابم «آنگاه ... هدايت شدم» و «همراه با راستگويان» يافت مي‌شد، لذا از پاسخ دادن خودداري كردم. اكنون براي اينكه مورد استفاده همگان قرار گيرد، در اين بخش از كتاب، سؤال‌ها و پاسخ‌ها را منتشر مي‌سازم. لازم به تذكر است كه خواننده گرامي در هر يك از كتابها يا در هر سه كتابهايم، به روايتها و رويدادهائي بر مي‌خورد كه تكرار شده است كه اينجانب با تأسي و پيروي از كتاب عزيز الهي (قرآن كريم) كه برخي از حوادث را در سوره‌هاي گوناگوني تكرار مي‌كند تا در ذهن مؤمن، رسوخ بيشتري داشته باشد، از اين روش پيروي نمودم.

سؤال 1ـ اگر رسول خدا مي‌دانست كه امتش اينچنين در خلافت به اختلاف و نزاع مي‌افتند، پس چرا خليفه‌اي را براي خويش تعيين نفرمود؟

جواب: رسول خدا (صلي الله عليه و آله) پس از «حجة الوداع» (آخرين حجي كه انجام داد) علي بن ابي طالب را به عنوان خليفه تعيين و نصب نمود و اصحابي را كه همراهش به حج رفته بودند، بر آن به گواهي گرفت زيرا مي‌دانست كه امت به او خيانت و پشت مي‌كنند و به قهقرا باز مي‌گردند.

سؤال 2ـ چرا هيچ يك از اصحاب، اين مطلب را از پيامبر نپرسيد، با اينكه در تمام مسائل، از او سؤال مي‌كردند؟

جواب: به تحقيق از او پرسيدند و او هم پاسخ داد: خداوند مي‌فرمايد: «يقولون هل لنا من الامر من شيء، قل ان الامر كله لله؛ به تو مي‌گويند آيا ممكن است ما را قدرت و رياستي به دست آيد، بگو: هر چه هست همه به فرمان خداوند است»[126]. و از او پرسيدند و او پاسخ داد: «إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ آمَنُواْ الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاَةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَهُمْ رَاكِعُونَ؛ ولي شما فقط خداوند است و رسولش و آنان كه ايمان آورده‌اند و نماز به پا داشتند و در حال ركوع زكات پرداختند»[127]. و از او پرسيدند و او پاسخ داد: «اين علي برادرم، وصيم و خليفه‌ام پس از من است»[128].

سؤال 3ـ چرا برخي از اصحاب، وقتي كه پيامبر مي‌خواست براي آنان مطلبي را بنويسد كه آنان را از گمراهي پس از خويش برهاند مخالفت كردند و گفتند كه او هذيان مي‌گويد؟

جواب: برخي از اصحاب وقتي فهميدند كه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) مي‌خواهد مطلبي را بنويسد كه آنان را از گمراهي پس از خويش نجات دهد، با او مخالفت كردند و به هذيان گوئي متهمش نمودند، زيرا مي‌دانستند كه آن حضرت مي‌خواهد به صورت نوشته‌اي، علي ابن ابي‌طالب را براي خلافت تعيين و نصب نمايد زيرا قبلا نيز در حجة الوداع به آنان گفته بود كه هر كس به قرآن و عترت با هم تمسك جويد، هيچ وقت گمراه نمي‌گردد و لذا  فهميدند كه مضمون نوشته‌، همين الفاظ را در بر خواهد داشت زيرا علي سيد و سرور عترت است از اين روي، رسول خدا را متهم به هذيان گوئي كردند تا به كلي از نوشتن خودداري ورزد و پيامبر از نوشتن خودداري كرد زيرا نسبت به نوشته‌اش ـ قبل از نوشتن ـ نزاع و كشمكش كردند و چنين تهمت بزرگي به پيامبر زدند (كه او هذيان مي‌گويد) پس اگر هم مي‌نوشت، مي‌خواستند بگويند كه پيامبر هوش درستي نداشته است (والعياذ بالله) و نوشته‌اش هيچ ارزشي ندارد و لذا مصلحت اقتضا مي‌كرد كه چيزي ننويسد.

سؤال 4ـ چرا پيامبر بر نوشتن آن كاغذ اصرار نورزيد با اينكه قطعا آن نوشته، امت را از گمراهي نجات مي‌داد؟

جواب: پس از تهمت زدن پيامبر به هذيان گوئي، عصمت را از او منتفي كردند و بسياري از اصحاب كه در مجلس حاضر بودند، بر آن سخن گواهي دادند، لذا ديگر پيامبر توان نوشتن را نداشت وانگهي با آن كشمكش‌ها، آن نوشته به جاي اينكه مردم را نگه دارد، آنان را بيشتر به گمراهي مي‌انداخت و اگر پيامبر (صلي الله عليه و آله) به نوشتن اصرار مي‌ورزيد، ادعاهاي باطلي پس از رحلتش بر پا مي‌شد كه حتي در كتاب خدا نيز تشكيك مي‌كردند.

سؤال 5ـ پيامبر قبل از وفاتش سه وصيت لفظي داشته است، چگونه است كه دو وصيتش به ما رسيده و وصيت سوم گم شده است؟

جواب: مطلب روشن است. اولين وصيت است كه به ما نرسيده و آن مخصوص خلافت و جانشيني علي است و از اينكه خلافت بر پا شده، از نگارش احاديث منع كرد، لذا اين وصيت به قول بخاري فراموش شده است، و اگر منع آنان نبود، چه عاقلي باور مي‌كرد كه وصيت پيامبر گم شود و فراموش گردد؟ چنانكه بخاري ادعا كرده است؟[129]

سؤال 6ـ آيا پيامبر (صلي الله عليه و آله) از وقت وفاتش مطلع بود؟

جواب: قطعا پيامبر از وقت رحلتش مطلع بود و لذا حجة الوداع را به عنوان آخرين حج انجام داد و آن را «حجة الوداع» ناميد و بدينسان اغلب اصحاب فهميدند كه وفات حضرت نزديك شده است.

سؤال 7ـ چرا پيامبر دو روز قبل از وفاتش لشكري را آماده كرد و در آن سرشناسان از مهاجرين و انصار را بسيج فرمود و دستور داد به طرف «موته» در فلسطين رهسپار گردند؟

جواب: وقتي پيامبر فهميد كه قريش توطئه‌اي دارند و با هم قرار داد بسته‌اند كه پس از او، پيمانش را بشكنند و علي را از خلافت دور نگهدارند، آنان را بسيج كرد تا از مدينه دور شوند و وقت وفاتش حضور نداشته باشند و باز نگردند مگر پس از اينكه امر خلافت تمام شده باشد و ديگر توانائي اجراي توطئه‌شان را نداشته باشند و اصلا هيچ تفسير پذيرفته شده‌اي جز اين براي سپاه اسامه نمي‌توان تصور كرد زيرا به دور از مصلحت بود كه پيامبر پايتخت خلافت را دو روز قبل از وفاتش از ارتش و نيرو خالي كند.

سؤال 8 ـ چرا پيامبر (صلي الله عليه و آله) علي را در سپاه اسامه قرار نداد؟

جواب: سزاوار نبود كه پيامبر از دنيا برود و خليفه‌اي براي تدبير امور، پس از خويش، تعيين نكند و از اينكه علي را ضمن آن سپاهي كه شخصيت‌هاي مهاجر و انصار در آن بودند از قبيل ابوبكر، عمر، عثمان و عبدالرحمان بن عوف قرار نداد، اين تدبير حكيمانه دليل روشن است بر اينكه علي، قطعا خليفه و جانشين او است، گو اينكه ديگر افرادي را كه براي ملحق شدن به آن سپاه، انتخاب نكرده بود، در ميان آنان كسي پيدا نمي‌شد كه طمع در خلافت داشته باشد يا علي را دشمن بدارد يا قصد خيانت به او را داشته باشد.

سؤال 9ـ چرا پيامبر جوان كم سن و سالي را فرمانده آنان قرار داد كه هنوز موي صورتش نيز سبز نشده بود؟

جواب: حاسدان  و خيانت كنندگان به علي، جوان بودن را بهانه قرار مي‌دادند و مي‌گفتند كه نمي‌شود كه پير مردان قريش كه 60 سال از عمرشان گذشته است، از جواني كه بيش از 30 سال از عمرش نگذشته است، اطاعت و فرمانبري كنند، لذا پيامبر يك نوجوان كه 17 سال از عمرش سپري شده بود و هنوز موي صورتش سبز نشده بود، و از موالي نيز بود، او را علي رغم وجود پيرمردان و شخصيت‌ها، تعيين كرد و فرماندهيش داد تا هم به آنان و هم به تمام مسلمانان بفهماند كه مؤمن راستين بايد گوش به فرمان باشد و تسليم شود و اطاعت كند هر چند دستور پيامبر با خواست درونيش سازگار نباشد. و گرنه كجا اسامه و كجا علي بن ابي طالب، اميرمؤمنان و سرور اوصيا و باب علم رسول خدا و شير غالب پروردگار. از اين روي آنان به تدبير پيامبر در فرماندهي اسامه پي بردند و لذا امارتش را مورد طعن و استهزا قرار دادند و از رفتن در زير پرچمش سر باز زدند و از او دوري جستند. فراموش نكنيم كه در ميان آنان فريبكاران حرفه‌اي بودند كه خدا درباره‌شان فرموده است: «وَقَدْ مَكَرُواْ مَكْرَهُمْ وَعِندَ اللّهِ مَكْرُهُمْ وَإِن كَانَ مَكْرُهُمْ لِتَزُولَ مِنْهُ الْجِبَالُ؛ به تحقيق كه آنان بزرگترين مكر و سياست خود را به كار بستند ولي چه فايده‌اي برايشان دارد كه مكرشان در پيشگاه خداوند، بي ارزش است هر چند مكرشان كوه‌ها را از جاي بر مي‌كند»[130].

سؤال 10ـ چرا پيامبر بر آنان مخالفت كردند و به سپاه اسامه ملحق نشدند، بسيار برآشفت و لعنشان كرد؟

جواب: خشم پيامبر بر آنان بسيار زياد شد زيرا آگاه شد كه آنان در امارت اسامه طعن كرده‌اند و اين طعن كردن به خود پيامبر بازمي‌گشت نه به اسامه و بدينسان اخلاص ايمان نداشتن آنان به خدا و رسولش، براي آن حضرت، مسلم و قطعي شد و دانست كه آنها مي‌خواهند توطئه خود را ـ به هر قيمت كه شده است ـ عملي كنند، از اين روي آنان را نفرين و لعنت كرد تا به آنان و پيروانشان و تمام مسلمانان بفهماند كه امرشان به كجا كشيده شده است و اگر كسي با وجود اين همه دليل و برهان، باز هم مي‌خواهد هلاك شود، پس بگو كه هلاك شود.

سؤال 11ـ آيا جايز است لعن مسلمانان، به ويژه از سوي پيامبر؟

جواب: اگر مسلمان فقط شهادتين را تلفظ كند ولي به اوامر خدا و رسولش گوش ندهد و اطاعت نكند و سر تسليم در برابر احكام خدا و رسولش فرود نياورد، روا است كه او را لعن و نفرين كنند. در قرآن نمونه‌هاي زيادي وجود دارد، به عنون نمونه مي‌فرمايد: «إِنَّ الَّذِينَ يَكْتُمُونَ مَا أَنزَلْنَا مِنَ الْبَيِّنَاتِ وَالْهُدَى مِن بَعْدِ مَا بَيَّنَّاهُ لِلنَّاسِ فِي الْكِتَابِ أُولَـئِكَ يَلعَنُهُمُ اللّهُ وَيَلْعَنُهُمُ اللَّاعِنُونَ؛ آنها كه كتمان مي‌كنند ادله و براهين روشني را كه براي هدايت مردم فرستاديم، پس از آنكه همه آنها را در كتاب براي مردم بيان كرديم و توضيح داديم، خداوند آنان را لعنت مي‌كند و لعنت كنندگان نيز آنها را لعن و نفرين مي‌كنند»[131].

پس اگر خداوند كسي كه حق را كتمان مي‌كند، لعنت كند، در مورد كساني كه با حق مي‌جنگند و تلاش در نابوديش دارند، چه خواهد گفت.

سؤال 12ـ آيا رسول خدا (صلي الله عليه و آله) ابوبكر را براي خواندن نماز با مردم تعيين كرد؟

جواب: از بررسي روايتهاي ضد و نقيض به اين نتيجه مي‌رسيم كه پيامبر (صلي الله عليه و آله) ابوبكر را براي پيش نمازي مردم تعيين نكرد؛ مگر اينكه معتقد شويم كه پيامبر در آن اواخر زندگيش، هذيان مي‌گفت كه بي گمان هر كه چنين عقيده‌اي درباره پيامبر داشته باشد، به حضرتش كافر شده است و گرنه چگونه مي‌شود باور كرد كه پيامبر او را جزء سپاهيان اسامه قرار بدهد و اسامه را امير و فرمانده او قرار دهد، باز هم او را براي امامت نماز در مدينه ـ كه بايد او در آن وقت، در آنجا اصلا نباشد ـ تعيين كند، و به هر حال تاريخ گواهي مي‌دهد كه او روز وفات پيامبر در مدينه حاضر نبوده است. و چنانكه ابن ابي الحديد[132] از برخي مورخين نقل مي‌كند، علي (عليه‌السلام)، عايشه را متهم كرد كه او دنبال پدرش فرستاد تا بيايد و با مردم نماز بخواند و وقتي پيامبر از جريان با خبر شد بسيار خشمگين شد و به عايشه گفت: «شما مانند دوستداران يوسف هستيد» يعني شما خيانت مي‌كنيد و به مسجد رفت و ابوبكر را كنار زد و با هر زحمتي كه بود  خودش به نماز ايستاد تا ديگر جاي هيچ بهانه‌اي باقي نگذارد.

سؤال 13ـ چرا عمر سوگند ياد كرد كه پيامبر از دنيا نرفته است و تهديد كرد به كشتن كساني كه ادعا مي‌كنند پيامبر مرده است و آرام نشد مگر با رسيدن ابوبكر؟

جواب: عمر تهديد به مرگ كرد هر كس را كه بخواهد وفات پيامبر را اعلام نمايد تا اينكه آنها را در رشك و ترديد و سرگرداني بگذارد و بيعت براي علي محقق نشود و بدينسان، مردم در اين حالت بمانند تا قهرمانان مخالفين با علي از هر جا كه هستند به مدينه باز گردند و چون تا آن وقت هنوز همه آنها نيامده بودند لذا نقش آدم متحير و وحشت زده را بازي كرد و شمشيرش را كشيد كه مردم را بترساند. و قطعا نگذاشت كه مردم به خانه پيامبر نزديك شوند تا از حقيقت قضيه با خبر گردند وگرنه چگونه شد كه هيچ كس جرات نكرد به خانه پيامبر نزديك شود جز ابوبكر كه وقتي آمد، وارد خانه شد و صورت پيامبر را نگريست، سپس خارج شد كه به مردم سرگردان بگويد: «هر كه محمد را مي‌پرستيد بداند كه محمد از دنيا رفته است و هر كه خدا را مي‌پرستد، همانا خدا زنده است و هرگز نمي‌ميرد»![133]

لازم است در اينجا يك نكته كوتاهي راجع به اين حرف ابوبكر بگوئيم: آيا ابوبكر معتقد بود در ميان مسلمانان كسي هست كه محمد را مي‌پرستد؟!! نه! قطعا چنين كسي نبوده است ولي او با اين جمله، مي‌خواست با كنايه عموم بني هاشم را و خصوصا علي بن ابي طالب را تحقير و كوچك كند زيرا آنان بر ساير اعراب مي‌باليدند كه محمد، رسول خدا از آنها است و آنان اهل و عشيره و خاندان او هستند و از تمام مردم به او سزاوارترند.

و اين سخن نيز عبارت ديگري بود از سخن عمر بن خطاب در روز پنچشنبه كه گفت: «كتاب خدا ما را كافي است»[134] و زبان حالش اين بود كه: ما نيازي به محمد نداريم چرا كه او، امرش تمام شده و دورانش گذشته است. و اين درست همان سخن ابوبكر است كه گفت: هر كه مجمد را مي‌پرستد، هان او مرده است. يعني: اي كساني كه بر ما فخر مي‌فروختيد به محمد، امروز ديگر كنار رويد كه امر او تمام شد و ما را كتاب خدا بس است كه زنده است و نمي‌ميرد.

و معلوم است كه علي و بني هاشم، بيش از ديگران نسبت به رسول الله شناخت داشتند و لذا در احترام و تقديس و اطاعت اوامرش، مبالغه مي‌نمودند و موالي از اصحاب و بيگانگان از قريش بر اين منوال رفتار مي‌كردند؛ همان‌ها كه وقتي پيامبر آب دهانش را مي‌انداخت، شتابان مي‌آمدند و صورت خود را به آن آب مي‌ماليدند و براي گرفتن زيادي آب وضويش يا حتي يك موي بدنش كه روي زمين افتاده بود، با هم رقابت مي‌كردند و همه اين‌ بيچارگان و مستضعفان از شيعيان علي، در زمان پيامبر بودند و او اين نام را بر آنان گذاشته بود[135].

ولي عمر بن خطاب و برخي از اصحاب كه جزء بزرگان قريش به حساب مي‌آمدند، غالبا با احكام رسول الله مخالفت مي‌كردند و با او گفتگو و بحث مي‌نمودند و نافرمانيش مي‌كردند، بلكه خود را منزه‌تر مي‌دانستند كه از كردارهايش، تأسي و به او اقتدا كنند[136]. مثلا عمر بن خطاب درختي كه بيعت رضوان در زير آن انجام پذيرفت را قطع كرد زيرا بعضي از اصحاب به آن تبرك مي‌جستند مانند وهابيان در اين زمان كه آثار پيامبر را به كلي نابود و معدوم كرده‌اند و حتي خانه‌اي كه آن حضرت در آن به دنيا آمده بود، هم از دست آنان، سالم نماند و الان با تمام وجود و با صرف پولهاي زياد تلاش مي‌كنند كه مسلمانان را از جشن گرفتن به مناسبت ولادت حضرتش نيز منع كنند. و از هر گونه تبرك جستن به او و صلوات فرستادن بر او خودداري مي‌كنند، حتي با اينكه برخي از ساده‌ لوحان را چنين اغفال كرده‌اند كه صلوات بر پيامبر و آلش، شرك است!!

سؤال 14ـ چرا انصار مخفيانه در سقيفه بني ساعده اجتماع كردند؟

جواب: وقتي انصار متوجه شدند كه قريش توطئه‌اي را مي‌خواهد اجرا كند كه علي را از خلافت دور نگه دارد، پس از وفات رسول الله (صلي الله عليه و آله) گرد هم آمدند كه در ميان خودشان، خليفه‌اي را تعيين كنند؛ زيرا اگر زعماي قريش كه از مهاجرين‌اند و خويشان رسول الله هستند، مي‌خواهند بيعت علي را نقض كنند، پس انصار خود را سزاوارتر به خلافت مي‌بينند زيرا معتقدند كه اسلام با شمشير آنان پيروز شد و مهاجرين ميهمانان آنان بودند و اگر آنان بلادشان را فتح نكرده بودند و خانه‌ها و املاكشان را باز نگردانده بودند، هيچ نامي و يادي و فضيلتي براي مهاجرين نبود و اگر اين كشمكش و نزاع ميان قبيله اوس و خزرج پديد نيامده بود كه هر قبيله‌اي خليفه را از خودشان مي‌خواستند، ابوبكر و عمر فرصت گرفتن خلافت را از دست آنان پيدا نمي‌كردند و ناچار بودند كه از آنها پيروي كنند.

سؤال 15ـ چرا ابوبكر و عمر و ابوعبيده به سوي سقيفه شتافتند و سرزده بر انصار وارد شدند؟

جواب: زعماي قريش كه از مهاجرين بودند، جاسوساني داشتند كه تمام حركات انصار را زير نظر داشته باشند و از توطئه‌هايشان با خبر گردند و لذا وقتي آنان در سقيفه بني ساعده‌، جلسه محرمانه گرفتند، يكي از جاسوس‌ها به نام سالم برده ابوحذيفه فورا به ابوبكر و عمر و ابوعبيده خبر داد كه چنين جلسه‌اي گرفته شده است؛ آنها هم به سوي سقيفه شتافتند كه نقشه انصار را نقش بر آب كنند و به آنها بفهمانند كه از هر چه در پنهاني مي‌گذرد، باخبرند.

سؤال 16ـ چرا عمر بن خطاب در طول مدتي كه در راه بودند، مقاله‌اي را تهيه مي‌كرد كه انصار را قانع كند و از خلافت باز دارد؟

جواب: قطعا عمر بن خطاب از عكس العمل انصار وحشت داشت و همچنين مي‌ترسيد كه انصار با آنها موافقت نكنند كه علي از صحنه دور نگه داشته شود كه در آن صورت تمام نقشه‌هايشان نقش بر آب مي‌شد و تلاشهايشان بر باد مي‌رفت به ويژه آنكه توانسته بودند با جرأت تمام تدبيرهاي شخص رسول اكرم را در مورد خلافت نابود و منهدم كنند لذا عمر بن خطاب در راه رفتن به سوي سقيفه، مي‌انديشيد كه سخناني را سر هم بندي كند تا بتواند موافقت آنان را به نفع خودشان كسب نمايد.

سؤال 17ـ چگونه شد كه مهاجرين بر انصار چيره شدند و امر را به ابوبكر واگذار نمودند؟

جواب: عوامل گوناگوني باعث شكست انصار و پيروزي مهاجرين شد. از جمله اينكه انصار دو قبيله بزرگ بودند كه بر سر رياست از دوران جاهليت، نزاع داشتند و تنها روزهائي كه رسول خدا در ميان آنان بود و به خاطر وجود مقدسش اين شعله خاموش شده بود و اكنون كه مي‌ديدند رسول خدا ازدنيا رفته و قومش مي‌خواهند خلافت را از صاحب شرعيش بگيرند؛ پس قبيله اوس به هيجان آمدند و رئيسشان سعد بن عباده را براي خلافت، كانديد كردند ولي بشيربن سعد كه رئيس قبيله خزرج بود، نسبت به پسر عمويش رشك برد و يقين كرد كه با وجود سعد بن عباده، او به خلافت نمي‌رسد، لذا پيمان انصار را شكست و همراه با مهاجرين شد و نقش خيرخواه امين را ايفا كرد!

از آن سوي، ابوبكر تكبرها و نخوت‌هاي جاهليت‌ را در ميانشان برانگيخت و با تكيه بر نقطه ضعف آنها گفت: اگر اين امر را به «اوس» وگذار كنيم، «خزرج» نمي‌پذيرد و اگر به «خزرج» واگذار كنيم، «اوس» نمي‌پذيرد... وانگهي آنان را تطميع كرد به اينكه حكومت را با آنان تقسيم مي‌كند و گفت: ما اميرانيم و شما وزيران و هرگز در احكاممان، به شما ستم نمي‌كنيم.

وانگهي با يك زرنگي و ذكاوت مخصوصي، نقش خيرخواه را بازي كرد و خود را از ميدان ـ به صورت ظاهر ـ بيرون كشيد و اظهار كرد كه در خلافت هيچ طمعي ندارد و گفت: هر يك از اين دو نفر را كه مي‌خواهيد برگزينيد: عمر بن خطاب و ابوعبيده عامر بن جراح.

نقشه خيلي با دقت پيش مي‌رفت و به پيروزي نزديك مي‌شد. ناگهان عمر و ابوعبيده با هم گفتند: سزاوار نيست ما بر تو پيشي بگيريم چرا كه تو اولين مسلماناني و تو يار غاري پس دستت را بياور تا با تو بيعت كنيم. پس ابوبكر دستش را جلو برد و پيش از همه بشير بن سعد، رهبر خزرج بيعت كرد و دنبال او، بقيه ـ به جر سعد بن عباده ـ هم بيعت كردند[137].

سؤال 18ـ چرا سعد بن عباده از بيعت خودداري كرد و عمر را تهديد به قتل نمود؟

جواب: وقتي انصار به اميد رسيدن به جاه و مقام در بيعت با ابوبكر پيشي گرفتند، سعد بن عباده از بيعت خودداري كرد و قومش را از خلافت منع نمود ولي به علت شدت بيماري نتوانست آنان را قانع كند چرا كه در بستر بيماري افتاده بود و صدايش شنوائي نداشت؛ در اين بين عمر فرياد زد: او را بكشيد؛ او فتنه انگيز است!! و با اين سخن مي‌خواست، هر مخالفتي را از آغاز در نطفه خفه كند تا هيچ كس جرات خودداري كردن از بيعت به خود راه ندهد و عامل اختلاف امت و فتنه انگيزي نگردد[138].

سؤال 19ـ چرا تهديد كردند كه خانه فاطمه را با آتش مي‌سوزانند؟

جواب: بسياري از اصحاب، از بيعت با ابوبكر خودداري كردند و در خانه علي بن ابي طالب گرد آمدند و اگر عمر بن خطاب شتاب نمي‌كرد و خانه را با هيزم محاصره نمي‌نمود و تهديد به سوزاندن خانه نمي‌كرد، كار از كار مي‌گذشت و امت به دو بخش: علوي و ابوبكري تقسيم مي‌شدند، و لذا عمر براي اينكه وضعيت موجود را بر مردم تحميل كند، گفت: حتما بايد براي بيعت خارج شويد وگرنه قطعا خانه را با هر كه در آن باشد، در آتش مي‌سوازنم[139]؛ و مقصودش علي و فاطمه دختر رسول خدا (صلي الله عليه و آله) بود.

و با اين سخن، مطمئن شد كه ديگر هيچ كس به خود جرأت نمي‌دهد كه با خلافت مخالفت كند و بيعت ننمايد چرا كه كسي بالاتر از سرور زنان جهانيان و شوهرش سرور اوصيا وجود ندارد، و او با آنان چنين رفتاري را  مي‌كند!

سؤال 20ـ چرا ابوسفيان در آغاز مخالفت كرد و تهديد نمود ولي بعدا ساكت شد؟

جواب: پيامبر ابوسفيان را به خارج از مدينه فرستاده بود تا صدقات را جمع آوري كند و پس از وفات پيامبر به مدينه برگشت كه مواج شد با خلافت ابوبكر. فورا به خانه علي بن ابي طالب رفت و او را تشويق به انقلاب و چنگ كرد و وعده داد كه با عده و عده، او را ياري مي‌كند ولي علي كه از اهداف او آگاه بود، او را طرد كرد. ابوبكر و عمر كه از جريان با خبر شدند، فورا نزد او رفتند و با زبان خوش، وعده‌هائي به او دادند از جمله گفتند كه تمام صدقات جمع شده را خودش بردارد و در امر حكومت نيز، وعده‌اش دادند كه فرزندش را در شام والي مي‌كنند. پس ابوسفيان راضي و خوشحال شد و سكوت كرد. و بدينسان يزيد بن ابوسفيان را والي شام قرار دادند و هنگامي كه مرد، برادرش معاوية بن ابوسفيان را به جايش تعيين كردند و او را در رسيدن به خلافت كمك نمودند.

سؤال 21ـ آيا امام علي با وضعيت موجود موافقت كرد و با آنان بيعت نمود؟

جواب: نه، هرگز امام علي با وضعيت موجود موافقت نكرد و سكوت هم ننمود، بلكه علي رغم تهديد، با آنان احتجاج كرد و بيعت ننمود. ابن قتيبه در تاريخش آورده است كه علي به آنان گفت: «به خدا قسم با شما بيعت نمي‌كنم و شما سزاوارتر به بيعت با من هستيد». و همسرش فاطمه زهرا را با خود به مجالس انصار مي‌برد و اعلام مخالفت مي‌نمود، ولي آنان پوزش مي‌طلبيدند و مي‌‌گفتند كه ابوبكر بر او سبقت گرفته است.

بخاري يادآور شده است كه علي در طول مدت حيات فاطمه، بيعت نكرد. وقتي فاطمه از دنيا رفت هيچ يار و ياوري براي خود نيافت، ناچار به مصالحه با ابوبكر شد.

و همانا فاطمه شش ماه پس از پدرش زنده بود، پس آيا فاطمه از دنيا رفت در حالي كه هيچ بيعتي در گردنش نبود؟ با اينكه پدرش رسول الله (صلي الله عليه و آله) مي‌فرمايد: «هر كه بميرد و در گردنش بيعتي نباشد، مرگش مرگ جاهليت است»[140]. و آيا علي مطمئن بود كه تا بعد از ابوبكر زنده است كه آن شش ماه گذشت و بيعت نكرد؟ آري! علي هرگز ساكت نشد و هر وقت فرصتي يافت ـ در طول ايام زندگيش ـ ظلم آنان و غصب حقش را به مردم اعلام كرد. كافي است كه در اين زمينه، خطبه شقشقيه‌اش را مطالعه كنيم.

سؤال 22ـ چرا فاطمه را به خشم آوردند با اينكه در آن ايام نياز به آرامش داشتند؟

جواب: آنها تعمد داشتند كه فاطمه را با گرفتن زمينش و املاكش و منعش از ميراث پدرش و تكذيبش در تمام ادعاهايش، به خشم آورند، تا با اين كار، هيبتش را خرد كنند و عظمتش را از قلوب مسلمانان بيرون آوردند، تا ديگر كسي تصديقش نكند و اگر خواست احاديث خلافت را بازگو كند، سخنش را باور ننمايند و لذا انصار از او معذرت خواستند به اينكه با ابوبكر بعيت كردند و ديگر مجال بيعت كردن با علي نيست و اگر علي زودتر خود را كانديد كرده بود با او بيعت مي‌كردند!!!

از اين روي، خشمش بر ابوبكر و عمر شدت گرفت تا جائي كه پس از هر نماز، آنها را نفرين مي‌كرد[141]. و به همسرش وصيت نمود كه آن دو نفر بر جنازه‌اش حاضر نشوند و خلاصه آنهائي كه مورد تنفرش است، هيچكدام بر جنازه‌اش نماز نخوانند.

آري! آنان عمدا فاطمه را اذيت كردند كه به علي بفهمانند او برايشان كم ارزش‌تر است از دختر پيامبر، سرور زنان جهانيان و كسي كه خداوند براي خشمش، خشمگين مي‌گردد و براي رضايتش، راضي مي‌شود؛ پس علي چاره‌اي جز سكوت و رضايت ندارد؟!

سؤال 23ـ چرا بزرگان قوم از شركت در سپاه اسامه سر باز زدند؟

جواب: وقتي ابوبكر علي رغم مخالفين، با تلاش‌هاي پيگير عمر به خلافت مسلمين رسيد، از اسامه درخواست كرد كه عمر را رها كند تا در امر خلافت او را ياري دهد زيرا به تنهائي نمي‌تواند نقشه‌اش را به پايان برساند و نياز به افراد فعالي دارد كه داراي چنان جرأت و قوتي هستند كه توانستند با پيامبر مخالفت كنند و نه از غضب خداوند وحشت داشتند و نه به نفرين پيامبر كه لعنت كرد كساني را كه از شركت در سپاه اسامه ممانعت كردند تا طوطئه ‌شان به ثمر نشيند. و پايه‌هاي حكومتشان تثبيت گردد.

سؤال 24ـ چرا امام علي را از هر مسئوليتي دور نگه داشتند و در هيچ موردي، او را شركت ندادند؟

‍جواب: آنان بسياري از آزاد شدگان (طلقاء) را به خود نزديك كردند و مناصب را به آنان واگذار كردند و در حكومت شريكشان نمودند و از آنان امرا و والياني در كل جزيرة العرب و تمام مناطق اسلامي ساختند، مانند وليد بن عقبه، مروان بن حكم، معاويه و يزيد فرزندان ابوسفيان، عمروبن عاص، مغيرة بن شعبه، ابوهريره و بسياري ديگر از كساني كه دل پيامبر را خون كرده بودند، و با اين حال علي بن ابي طالب را طرد و دور كردند و او را در خانه‌اش زنداني و تحت محاصره قرار دادند و در طول ربع قرن حكومتشان، هيچ منصبي به او واگذار نكردند تا او را خوار و ذليل كنند و تحقير و كوچك نمايند و مردم را از او دور سازند چرا كه بيشتر مردم دنيا پرست‌اند و به جاه‌اندوزان و مالداران و حاكمان، تمايل دارند، و چون علي مصرف روز مره‌اش را با كسب و كار و عرق جبين به دست مي‌آورد ـ و صاحب زر و زور نيست ـ پس مردم از او دور مي‌شوند و به او روي نمي‌آورند.

و اينچنين هم شد! علي (عليه‌السلام) در طول مدت خلافت ابوبكر و عمر و عثمان، خانه نشين بود و همه آنان تلاش در تحقير و خاموش كردن نورش داشتند و فضايل و مناقبش را ناديده گرفتند و پنهان كردند و او هم از اموال بي ارزش دنيا چيزي نداشت كه مردم به طمع آن، به او روي آورند.

سؤال 25ـ چرا با مانعين زكات جنگيدند، هر چند پيامبر آن را تحريم كرده بود؟

جواب: برخي از صحابي كه در روز غدير خم، و در حجة الوداع همراه با پيامبر بودند و بيعت امام علي را شاهد بودند، از پرداختن زكات به ابوبكر خودداري ورزيدند زيرا در وفات پيامبر حاضر نبودند و حوادثي كه پس از آن رخ داد و خلافت از علي به ابوبكر منتقل شد را درك نكردند، براي اينكه آنها اصلا ساكن مدينه نبودند و قطعا به آنان رسيده بود كه فاطمه با حاكمان وقت نزاع كرده و بر آنان خشم نموده است و آگاه شده بودند كه علي نيز از بيعت، امتناع كرده است، به اين خاطر از پرداختن زكات به ابوبكر خودداري كردند تا وضعيت روشن شود.

اينجا بود كه ابوبكر و عمر و هيئت حاكمه مقرر كردند كه ارتشي به فرماندهي خالد بن وليد را، براي جنگ با آنها گسيل دارند. خالد هم نهضتشان را درهم كوبيد و نفسشان را قطع كرد و مردانشان را قتل عام نمود و زنان و فرزندانشان را اسير كرد تا عبرتي باشد براي هر كس كه مخالفت با آنان به ذهنش خطور كند يا بخواهد به نحوي، آرامش حكومت را بر هم بزند.

سؤال 26ـ چرا از نگارش و نقل احاديث پيامبر منع و خودداري كردند؟

جواب: آنها از نخستين روزهاي حكومتشان، احاديث پيامبر را به طور كلي، منع كردند، نه تنها به خاطر اينكه برخي از احاديث، درباره خلافت و فضائل علي بن ابي طالب بود، بلكه به خاطر اينكه بسياري از آنها با اقوال و افعال و كردارشان، كه به وسيله آن امور زندگيشان را مي‌گذراندند، و بر اساس آن دولت نوين خود را طبق اجتهادشان تشكيل داده بودند، تعارض داشت.

سؤال 27ـ آيا ابوبكر مي‌توانست بار خلافت را بر دوش بكشد؟

جواب: اگر عمر و برخي از سياستمداران بني اميه نبودند، ابوبكر به تنهائي نمي‌توانست بار خلافت را بر دوش بكشد. تاريخ به ثبت رسانده است كه ابوبكر هميشه در برابر احكام و آراء عمر بن خطاب، خاضع و تسليم بود و در حقيقت او حاكم بود نه ابوبكر و دليل آن، جريان «مؤلفة قلوبهم» است كه در آغاز خلافت نزد ابوبكر آمدند، او برايشان نامه‌اي نوشت و دستور داد كه نزد عمر بروند، زيرا بيت المال به دست عمر بود. ولي عمر، نامه او را پاره كرد و طردشان نمود. نزد ابوبكر بازگشتند و گفتند: آيا تو خليفه‌اي يا او؟ ابوبكر پاسخ داد: به خواست خدا، او خليفه است!!!

و همچنين هنگامي كه ابوبكر، قطعه زميني را به عيينة بن حصن و اقرع بن حابس واگذار كرد، عمر آن را رد كرد و وقتي سند ابوبكر را مطالعه كرد، آب دهان بر آن انداخت و آن را پاره كرد. آن دو نفر نزد ابوبكر بازگشتند و از كار عمر شكايت نمودند و گفتند: به خدا نمي‌دانيم، آيا شما خليفه‌ايد يا عمر؟ ابوبكر گفت: بلكه عمر خليفه است.

و هنگامي كه عمر با عصبانيت نزد ابوبكر آمد و درباره زمين به او پرخاش نمود، ابوبكر به او گفت: «مگر به تو نگفتم كه در مسئله خلافت از من نيرومندتري ولي تو سرانجام بر من چيره شدي»[142].

بخاري در صحيحش آورده است كه عمر مردم را تشويق به بيعت با ابوبكر مي‌نمود و به آنها مي‌گفت: ابوبكر يار غار رسول الله است و او به سرپرستي امور مسلمانمان، سزاوارتر است، پس برخيزيد و با او بيعت كنيد. انس بن مالك گفت: آن روز شنيدم كه عمر پيوسته ابوبكر را وادار مي‌‌كرد كه به منبر رود، و آنقدر به او دستور داد تا سرانجام ابوبكر به منبر رفت و مردم با او بيعت كردند[143].

سؤال 28ـ چرا ابوبكر قبل از مرگش، خلافت را به عمر واگذار كرد؟

جواب: زيرا عمر بن خطاب كسي بود كه نقش قهرمانانه را در دور نمودن علي از خلافت و مخالفت شديد را با پيامبر در اين زمينه بازي كرده بود و انصار را وادار به بيعت با ابوبكر كرد و آن را بر مردم با شدت و قدرت تحميل نمود تا جائي كه خانه فاطمه را تهديد به سوزاندن نمود و از اينكه او حاكم و خليفه واقعي بود ـ چنانكه بيان كرديم ـ و سخن اول و آخر، از او بود و بدون ترديد از سياستمداران عرب به شمار مي‌آمد لذا خوب مي‌دانست كه چون طبعي تند و خلقي بد و خوئي خشن دارد و زود از جا در مي‌رود، او را نمي‌پذيرند، از اين رو، ابوبكر را بر خود مقدم داشت چرا كه او طبعي نرم‌تر داشت و قبل از آنان اسلام آورده بود و دخترش عايشه، زن جرأتمندي بود كه مي‌توانست امور سخت و دشوار را اداره كند و امور را تغيير دهد و مي‌دانست كه ابوبكر مانند انگشتري در دستش است و كاملا در برابر اوامرش رام و مطيع است.

البته بيشتر اصحاب مي‌دانستند كه ابوبكر خلافت را به عمر واگذار خواهد كرد، چرا كه از روز نخست، علي بن ابي طالب (عليه‌السلام) به او گفت: «شيري بدوش كه نيمي از آن خودت باشد و امروز براي او تلاش كن تا فردا خدمتت را جبران كند» و آن ديگري وقتي شنيد كه عمر وصيت نامه ابوبكر را ـ كه خلافت را به او واگذار كرده بود ـ در دست گرفته است و به مردم مي‌نماياند، به او گفت: «من مي‌دانم كه در اين وصيت نامه چيست. تو در آن سال او را خليفه كردي و امسال او تو را خليفه كرده است».

پس وصيت ابوبكر و واگذاري خلافت به عمر، بر عموم مردم پوشيده نبود و اگر او درايام زندگيش اعتراف مي‌كرد كه عمر از او ـ در اين امر ـ نيرومندتر است، پس هيچ تعجبي ندارد كه هنگام مرگ، خلافت را به او بسپارد.

پس يكبار ديگر براي ما روشن مي‌شود كه ادعاي اهل سنت به اينكه خلافت جز با شورا امكان پذير نيست، وجود خارجي ندارد و در انديشه ابوبكر و عمر، پشيزي ارزش ندارد و اگر پيامبر از دنيا رفت و امر را به شورا وگذار كرد ـ چنانكه ادعا مي‌كنند ـ پس ابوبكر نخستين كسي بود كه اين قانون را ويران كرد و با وصيت كردن به نفع عمر، سنت رسول الله را زير پا گذاشت.

همواره اهل سنت را مي‌بيني كه افتخار مي‌كنند و بر خود مي‌بالند به اينكه اعتقاد به شورا دارند و خلافت محقق نمي‌شود جز با آن. و شيعه را مسخره مي‌كنند كه تنها به نص خدا و رسولش در مورد خلافت، معتقدند و اغلب آنان را مي‌بيني كه اين عقيده را مورد انتقاد قرار مي‌دهند و آن را ميراث پيش از اسلام مي‌دانند كه معتقد به وراثت سلطه الهي بودند.

و اغلب اهل سنت را مي‌بيني كه استدلال به آيه «و امرهم شوري بينهم» مي‌كنند و مي‌گويند كه در مورد خلافت نازل شده است. پس با اين وضع، سزاوار است كه بگوئيم: ابوبكر و عمر با كتاب و سنت مخالفت كردند و در امر خلافت هيچ ارزش و اعتباري براي آن دو، قائل نشدند.

سؤال 29ـ چرا عبدالرحمن بن عوف، بيعت با علي را مشروط به پذيرش سنت شيخين (ابوبكر و عمر) نمود؟

جواب: اين هم بي ارزشي دنيا است كه عبدالرحمن بن عوف ـ پس از عمر ـ در سرنوشت امت دخالت كند و هر كه را بخواهد بر آنان حكومت دهد و هر كه را بخواهد از حكومت دور كند و اين سياست عمر بود كه او را بر ديگران مقدم داشت.

عبدالرحمن بن عوف نيز از سياستمداران عرب است و قطعا او هم يكي از توطئه‌گراني بود كه مي‌خواست خلافت را از صاحب شرعيش بربايد و اگر بخاري اعتراف مي‌كند كه عبدالرحمن بن عوف از علي مي‌هراسيد[144]. پس طبيعي است كه او هم با تمام تلاش علي را از خلافت دور كند و عبدالرحمن مانند ديگر اصحاب مي‌داند كه علي هرگز با اجتهادات ابوبكر و عمر موافق نبوده و با تمام توان تلاش مي‌‌كرد كه در احكامي كه خلاف كتاب و سنت انجام مي‌دادند، با آنها مخالفت و انتقاد كند.

از اين روي بود كه عبدالرحمن با علي شرط كرد كه به سنت ابوبكر و عمر حكم كند، زيرا خود از پيش مي‌دانست كه علي سياست بازي نمي‌كند، دروغ نمي‌گويد و به آن شرط هرگز تن در نمي‌دهد. و همچنين مي‌دانست كه دامادش عثمان مورد پذيرش اعضاي توطئه و قريش است.

سؤال 30ـ حديث ائمه دوازده‌گانه، در كتابهاي اهل سنت هم يافت مي‌شود؟

جواب: بخاري و مسلم و تمام محدثين اهل سنت اين روايت پيامبر را آورده‌اند كه فرمود: «دين همچنان برپاست تا روز قيامت و دوازده‌ نفر از قريش خليفه بر شما خواهند بود و همه‌شان از قريش‌اند»[145]. و اين حديث، معمائي حل ناشدني نزد اهل سنت بود كه پاسخي برايش نيافتند و هيچ يك از علمايشان نتوانست پس از خلفاي راشدين چهارگانه، كسي را جز عمر بن عبدالعزيز تعيين كند كه به هر حال پنج نفر مي‌شوند و اما هفت نفر ديگر مشخص نيست؛ پس بايد به امامت علي و فرزندانش كه شيعيان اماميه آنان را پذيرفته‌اند، معتقد شوند و شيعه اهل بيت پيامبر گردند و يا اينكه اين حديث را تكذيب كنند كه در آن صورت صحاحشان از حقيقت خالي مي‌شود و جز دروغ در آن يافت نمي‌گردد.

از آن كه بگذريم، اين حديث كه خلافت را مخصوص قريش مي‌داند، با تئوري «شورا» مخالفت دارد زيرا انتخاب و دموكراسي شامل همه افراد امت مي‌شود و ويژه هيچ قبيله‌اي سواي قبايل ديگر نمي‌باشد، بلكه از قبيله‌هاي عرب به غير عرب نيز منتقل مي‌شود.

اينها پاسخهائي سريع و مختصر بود كه برخي از سؤالهاي خوانندگان را پاسخگو بود و اگر كسي خواهان پاسخهاي مفصل‌تر است به كتابهاي تاريخ و به دو كتاب اينجانب «آنگاه ... هدايت شدم» و «همراه با راستگويان» مراجعه كند.

بر پژوهنده است كه به منابع مورد اطمينان مراجعه كند و خود را براي دريافت حقيقت آماده سازد و روايتها و رويدادهاي تاريخي را با دقت بررسي نمايد تا حقايقي را كه لباس باطل بر تن پوشانده‌اند، بجويد و لباسهاي باطل را از تنشان بر كند و بر حقيقت حقايق آگاه گردد.


 
--------------------------------------------------------------------------------
 
[1] - سوره ص: آيه 5.

[2] - سوره نساء: آيه 135.

[3] - سوره بينه: آيه 3.

[4] - صحيح بخاري: ج 6، ص 46.

[5] - صحيح بخاري: ج 8، ص 154.

[6] - صحيح بخاري: ج 5، ص 116.

[7] - صحيح بخاري: ج 5، ص 138، باب مرض النبي و وفاته.

[8] - صحيح بخاري: ج 1، ص 37، كتاب العلم.

[9] - كنزل العمال: ج 5، ص 644، حديث 14134.

[10] - اين سخن به قدري قبيح و زشت است كه از ترجمه آن معذوريم. مطلب را در صحيح بخاري، ج 3، ص 179 بياييد.

[11] - شرح بخاري: ج 4، ص 446.

[12] - صحيح بخاري: كتاب المناقب، باب صفة النبي، ج 4، ص 167.

[13] - صحيح مسلم، كتاب الفضائل، ج 7، ص 78.

[14] - الملل و النحل شهرستاني: ج 1، ص 29.

[15] - الدرر المنتشره سيوطي: ص 44، حديث 95.

[16] - به سومين خطبه نهج البلاغه معروف به خطبه شقشقيه مراجعه كنيد.

[17] - صحيح بخاري: ج 5، ص 82.

[18] - صحيح مسلم: ج 5، ص 155، كتاب الجهاد.

[19] - الصواعق المحرقه ابن حجر هيثمي: ص 37، شبهه هفتم.

[20] - تفسير فخر رازي: ج 29، ص 284، تفسير سوره حشر.

[21] - كنز العمال: ج 11، ص 621.

[22] - صحيح مسلم: ج 7، ص 130.

[23] - صحيح بخاري: ج 7، ص 141، كتاب الاستئذان.

[24] -  صحيح بخاري: ج 4، ص 209، كتاب بدء الخلق.

[25] - بخاري: ج 4، ص 210.

[26] - الامامة و السياسة ابن قتيبه: ج 1، ص 20.

[27] - بخاري: ج 3، ص 163.

[28] - صحيح مسلم: ج 1، ص 61، باب الدليل علي ان حب الانصار و علي من الايمان.

[29] - صحيح بخاري: ج 3، ص 143.

[30] - صحيح بخاري: ج 4، ص 5 و ج 4، ص 20.

[31] - صحيح ترمذي: ج 5، ص 632، حديث 3712.

[32] - صحيح بخاري: ج 6، ص 27، باب ان الله و ملائكته يصلون... .

[33] - ديوان شافعي: ص 72.

[34] - صحيح بخاري: ج 5، ص 24.

[35] - صحيح بخاري: ج 3، ص 68.

[36] - به نقل از الخرائج: ج 1، ص 243.

[37] - بلاغات النساء احمد بن ابي طاهر: ص 17.

[38] - بخاري: كتاب استتابة المرتدين، ج 8، ص 50، ج 9، ص 19.

[39] - الامامة و السياسة ابن قتيبه: ج 1، ص 19.

[40] - صحيح بخاري: ج 1، ص 26، كتاب المحاربين من اهل الكفر، باب رجم الحبلي من النساء.

[41] - الرياض النضره محب الدين طبري: ج 1، ص 149.

[42] - صحيح بخاري: ج 1، ص 13، كتاب الايمان.

[43] - صحيح بخاري: ج 8، ص 50، ص 19.

[44] - واحدي در اسباب النزول: ص 170.

[45] - صحيح مسلم: ج 1، ص 66، كتاب الايمان.

[46] - صحيح بخاري: ج 5، ص 88، كتاب المغازي.

[47] - صحيح بخاري: ج 7، ص 43، ج 7، ص 192.

[48] - صحيح بخاري: كتاب العلم، ج 1، ص 33.

[49] - تذكرة الحفاظ ذهبي: ج 1، ص 3.

[50] - سوره توبه: آيات 75 ـ 77.

[51] - سوره صف: آيه 3.

[52] - كنزالعمال: ج 10، ص 285، حديث 2946.

[53] - تذكرة الحفاظ ذهبي: ج 1، ص 7.

[54] - صحيح مسلم: ج 6، ص 178، ج 3، ص 38.

[55] - صحيح بخاري: كتاب الاستئذان، باب التسليم، ج 7، ص 130.

[56] - تذكرة الحفاظ ذهبي: ج 1، ص 4.

[57] - طبقات الكبري: ابن سعد، ج 5، ص 188.

[58] - جامع البيان العلم: ج 1، ص 65.

[59] - كنزالعمال: ج 10، ص 292.

[60] - طبقات الكبري: ج 2، ص 336.

[61] - صحيح مسلم: ج 3، ص 95.

[62] - شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد: ج 11، ص 44 ـ 46.

[63] - كتاب جامع بيان العلم از ابن عبدالبر: ج 1، ص 64.

[64] - سوره نحل: آيه 44.

[65] - سوره حشر: آيه 7.

[66] - سوره آل عمران: آيه 48.

[67] - صحيح بخاري: ج 1، ص 37، باب كتاب العلم.

[68] - كنزل العمال: ج 11، ص 78.

[69] - صحيح بخاري: ج 1، ص 90.

[70] - صحيح مسلم: ج 4، ص 183، كتاب الطلاق، باب طلاق الثلاث.

[71] - نهج البلاغه: كتاب 77.

[72] - نهج البلاغه: خطبه شقشقيه، شرح محمد عبده، ج 1، ص 84.

[73] - كتاب سر العالمين امام غزالي.

[74]  ـ طبري در رياض النضرة: ج 3، ص 117، 126، 129.

[75] - انساب الاشراف: ج 2، ص 156.

[76] - بخاري: ج 8، ص 26.

[77] - الامامة و السياسة ابن قتيبة: ج 1، ص 16 ـ 18.

[78] - تاريخ الخلفاء ابن قتيبه: معروف به الامامة و السياسة: ج 1، ص 24.

[79] - تاريخ طبري: ج 3، ص 429 و 433.

[80] - تاريخ ابن اثير: ج 2، ص 425.

[81] - شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد: خطبه شقشقيه، ج 1، ص 163 ـ 165.

[82] - الامامة و السياسة ابن قتيبه: ج 1، ص 18.

[83] - الامامة و السياسة ابن قتيبه: ج 1، ص 25، باب استخلاف ابي بكر لعمر.

[84] - سوره آل عمران: آيه 159.

[85] - سوره شوري: آيه 38.

[86] - تاريخ طبري: ج 3، ص 430.

[87] - صحيح بخاري: ج 4، ص 219، ج 5، ص 36.

[88] - سوره توبه: آيه 61.

[89] - سروه احزاب: آيه 36.

[90] - سوره مائده: آيات 44، 45، 47.

[91] - صحيح بخاري: ج 8، ص 148.

[92] - صحيح بخاري: ج 8، ص 148.

[93] - تفسير العياشي: ج 1، ص 18.

[94] - صحيح بخاري: ج 8، ص 157.

[95] - سوره نحل: آيه 116.

[96] - سوره يونس: آيه 35.

[97] - مناقب الخوارزمي: ص 39، ذخائر العقبي، ص 82.

[98] - سوره مائده: آيه 6.

[99] - صحيح بخاري: ج 1، ص 88.

[100] - صحيح مسلم: ج 1، ص 193.

[101] - صحيح مسلم: ج 1، ص 192.

[102] - صحيح مسلم: ج 1، ص 192.

[103] - سوره بقره: آيه 185.

[104] - سوره توبه: آيه 60.

[105] - الجوهرة النيرة في الفقه الحنفي: ج 1، ص 164.

[106] - سوره يونس: آيه 15.

[107] - سنن دارمي: ج 1، ص 11.

[108] - سوره بقره: آيه 229.

[109] - صحيح مسلم: ج 4، ص 183.

[110] - نهج البلاغه: خطبه 27.

[111] - صحيح مسلم: ج 2، ص 142.

[112] - صحيح مسلم: ج 2، ص 143.

[113] - صحيح مسلم: ج 2، ص 143.

[114] - صحيح مسلم: ج 2، ص 145.

[115] - صحيح مسلم: ج 2، ص 145.

[116] - صحيح مسلم: ج 2، ص 145.

[117] - صحيح مسلم: ج 2، ص 143.

[118] - صحيح بخاري: ج 2، ص 151، كتاب الحج.

[119] - صحيح مسلم: ج 4، ص 46.

[120] - مسند احمد بن حنبل: ‍ج 4، ص 44.

[121] - صحيح بخاري: ج 1، ص 162.

[122] - انساب الاشراف بلاذري: ج 5، ص 54.

[123] - تاريخ يعقوبي: ج 2، ص 171.

[124] - بلاذري در انساب الاشراف: ج 5، ص 49.

[125] - بلاذري در انساب الاشراف: ج 5، ص 36.

[126] - سوره آل عمران: آيه 154.

[127] - سوره مائده: آيه 56.

[128] - تاريخ طبري: ج 2، ص 319.

[129] - صحيح بخاري: ج 5، ص 137 و 143.

[130] - سوره ابراهيم: آيه 46.

[131] - سوره بقره: آيه 159.

[132] - شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد: ج 9، ص 197.

[133] - صحيح بخاري: ج 4، ص 194.

[134] - صحيح بخاري: ج 5، ص 137.

[135] - تفسير درالمنثور سيوطي: در تفسير سوره بينه.

[136] - صحيح بخاري: ج 3، ص 114، كتاب المظالم، باب الاشتراك في الهدي.

 

[137] - انساب الاشراف: ج 1، ص 580.

[138] - تاريخ طبري: ج 3، ص 222.

[139] - الامامة و السياسة ابن قتيبه: ج 1، ص 19.

[140] - صحيح مسلم: ج 6، ص 22.

[141] - الامامة و السياسة ابن قتيبه: ج 1، ص 20.

[142] - عسقلاني در كتاب الاصابة في معرفة الصحابة: ج 3، ص 54.

[143] - صحيح بخاري: ج 8، ص 126.

[144] - صحيح بخاري: ج 8، ص 123، باب كيف يبايع الناس الامام، كتاب الاحكام.

[145] - صحيح بخاري: ج 8، ص 127، صحيح مسلم، ج 6، ص 4.

 
 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page