مرد نجار گوشۀ بازار
یک در چوبی جدیدی ساخت
میخ های درشت آن را کوفت
سر هر میخ را جدا پرداخت
تا مبادا فرو رود میخی
در کف دست یا به بازویی
تا مبادا از آن شود مجروح
سینه ای یا رود به پهلویی
نیش یک میخ ناگهان اما
دست آن پیر باصفا را زد
خون از آن دست خسته جاری شد
اشک او را به دیدگان آورد
دیدم آن پیرمرد می گرید
گفتم این اشک از چه لبریز است
بارها دست تو شده مجروح
این که یک زخم میخ ناچیز است
دیدم آن سوی کوچه می نگرد
سوی آن پرچم سیاه عزا
سر در فاطمیه بود انگار
روی پرچم نوشته یازهرا
ارسالی توسط آقای هاشم عابدمنش