صحنه پنجم :

(زمان خواندن: 7 - 14 دقیقه)

در اين صحنه، منصور امام را به بغداد فرا خوانده و آن پيش از قتل محمد و ابراهيم پسران عبدالله بن حسن 18 بوده است .
اين جريان را شريف رضى الدين به سند خود از محمد بن ربيع، حاجب و دربان منصور چنين نقل كرده است:
روزى منصور در كاخ سبز (گنبدسبز) كه پيش از شهادت محمد و ابراهيم، سرخ ناميده مى‏شد نشسته و آن روز را روز كشتار نام نهاده و جعفر بن محمد عليهما السلام را نيز از مدينه به بغداد آورده بود.
منصور تمام آن روز را در كاخ مزبور گذرانيد و پاسى از شب گذشته پدرم را خواست و گفت: اى ربيع! تو مى‏دانى كه نزد من چه منزلتى دارى و چه بسا خبرهائى به من مى‏رسد كه آنها را حتّى از مادر بچه‏هايم پنهان مى‏كنم و فقط تو را گره‏گشاى آنها مى‏دانم.
ربيع :اين لطف خدا و مرحمت امير است و بالاتر از من، ناصح و خيرخواهى نيست .
منصور: چنين است! و هم اكنون به سراغ جعفر بن محمد بن فاطمه برو و او را به همان وضع و حالتى كه يافتى نزد من بياور، و نگذار حتى لباسش را عوض كند و وضعش را دگرگون نمايد.
ربيع: «انّا لِلّه و انّا اليه راجعون» اين مأموريت باعث بدبختى من خواهد شد. اگر امام را نزد او بياورم با اين خشمى كه دارد، امام را خواهد كشت و آخرتم تباه خواهد گرديد و اگر به دنبال دستور او نروم و امام را نياورم، خون من و فرزنداننم را خواهد ريخت و دارائيهايم را خواهد گرفت. در اين موقع دنيا و آخرت در جلوى چشمم مشخص گرديد و بالاخره به سوى دنيا رفتم و آن را برگزيدم.
محمد بن ربيع مى‏گويد: پدرم مرا كه در ميان برادرانم به قساوت و سختدلى شهرت داشتم، صدا كرد و گفت: برو سراغ جعفر بن محمد و از ديوار خانه بالا برو و لازم نيست در خانه را به صدا درآورى تا او خود را آماده كند و وضعش را عوض كند، بلكه به يكباره بر او وارد بشو و او را در همان حالتى كه هست جلب كن!
من براى انجام اين مأموريت راه افتادم. فقط كمى از شب مانده بود. نردبانى گذاشتم و از ديوار بالا رفتم. امام را در حال نماز ديدم كه پيراهنى به تن و قطيفه‏اى به دور كمر داشت. تا سلام نماز را گفت، گفتم: به دستور امير حركت كنيد.
امام: بگذار دعايم را بخوانم و لباسم را عوض كنم.
محمد بن ربيع: نه، امكان ندارد.
امام: بگذارتنم را بشويم و تجديد وضو كنم.
محمد بن ربيع: اين نيز نمى‏شود، معطل نكنيد! نبايد و نمى‏گذارم وضع سر و صورتتان را عوض نمائيد.
پس امام را با همان پيراهن و قطيفه با پاى برهنه و بدون كفش و در حال خستگى حركت دادم. او متجاوز از هفتاد سال داشت. 19 چون مقدارى راه آمديم، پيرمرد دچار ضعف شد. دلم به حالش سوخت؛ گفتم: سوار شويد! و او بر استرشاكرى كه در كرايه ما بود، سوار شد. سپس به حضور پدرم راه افتاديم و شنيدم منصور به پدرم ربيع مى‏گفت: واى به حالت اى ربيع، اينها دير كردند، چرا نيامدند؟
سرانجام وقتى چشم پدرم بر جعفر بن عليهما السلام افتاد و او را در آن حال مشاهده نمود، به گريه افتاد، زيرا او از شيعيان اهل بيت بود.
امام: اى ربيع! مى‏دانم كه دل تو با ماست؛ بگذار من دو ركعت نماز گزارم و دعا بخوانم.
ربيع: اختيار با شماست؛ هر چه مى‏خواهيد انجام دهيد.
پسر ربيع گويد: آنگاه امام دو ركعت نمازى سبك گزارد و دعائى طولانى خواند كه من نفهميدم چه بود و منصور در اين فاصله پدرم را بازخواست مى‏كرد و از علت تأخير ورود امام مى‏پرسيد، تا اينكه دعاى امام تمام شد و پدرم دست او را گرفت و نزد منصور برد.
وقتى امام به صحن ايوان رسيد ايستاد؛ سپس با تكان دادن لبهايش دعائى خواند كه من ندانستم چه بود؟ بعد او را وارد حضور منصور كردم و امام در جلوى او ايستاد. منصور نگاهى به امام انداخت و (با گستاخى تمام) گفت: اى جعفر! چرا از اين همه حسد، كينه و دشمنى‏ات نسبت به خانواده عباس دست نمى‏كشى و خداوند هر روز بر شدت حسد و ناراحتى‏ات مى‏افزايد؟!
امام: اى امير! به خدا سوگند من اين كارهائى را كه تو مى‏گوئى نكرده‏ام. من به بنى اميه كه تو مى‏دانى دشمن‏ترين مردم براى ما و شما بودند و خلافت را به ناحق گرفته بودند، ستم نكردم - با اينكه آنها خيلى به ما ستم مى‏كردند - تا چه رسد به شما كه پسر عمو و خويشاوند نزديك من هستيد و درباره من احسان و نيكى مى‏كنيد.
منصور كه روى پوستينى نشسته بود و در طرف چيش پشتى‏اى از خزمعانى قرار داشت و در زير پوستين شمشيرى را كه هرگاه در كاخ سبز مى‏نشست آن را همراه داشت، آماده نگاه داشته بود، ساعتى بر امام خيره شد؛ سپس گفت: سخن باطل مى‏گوئى و مرتكب گناه شده‏اى! و بعد از زير متكا و پشتى، پرونده‏اى را بيرون آورد و آن را به طرف امام پرتاب كرد وگفت: اينها نامه‏هاى شماست به مردم خراسان كه آنها را به پيمان شكنى و مخالفت با ما دعوت كرده و به اطاعت و پيروى خود فرا خوانده‏ايد.
امام صادق: به خدا سوگند - اى امير! من چنين كارى نكرده‏ام و چنين عملى را روا نمى‏دانم و به چنين چيزى عقيده ندارم و اصولاً معتقدم كه بايد مطيع و فرمانبر شما بود؛ بخصوص كه من پا به سن گذاشته‏ام و ديگر حال و حوصله اينگونه كارها را ندارم و اگر ناگزير تصميمى درباره من داريد مرا در برخى زندانهاى خود حبس كنيد تا مرگ من فرا رسد كه آن نزديك است .
منصور: نه، هرگز!
سپس چشمانش بر جائى خيره شد و دستش را بر قبضه شمشير برد و به مقدار يك وجب آن را بيرون آورد.
ربيع مى‏گويد: تا اين وضع را ديدم، گفتم: «انا لله و انا اليه راجعون» به خدا سوگند امام از دست رفت. امّا ديدم منصور شمشير را در غلاف كرد و ادامه داد: اى جعفر! آيا شرم ندارى با اين كهنسالى و با اين نسب، خلاف مى‏گوئى و ميان مسلمانان اختلاف ايجاد مى‏كنى؟ تو مى‏خواهى خون بريزى و آشوب راه بيندازى و ميان پادشاه و ملت را به هم بزنى !
امام: نه به خدا سوگند، اى امير! من نكرده‏ام و اين نامه‏ها از من و به خط و مهر من نيست .
باز منصور دست به قبضه شمشير برد و اين بار به اندازه يك گز آن را از غلاف بيرون آورد.
گفتم: «انا لله و...» امام كشته شد و در دل خود گفتم اگر فرمان دهد كه امام را به قتل برسانم، مخالفت خواهم كرد (چون گمان داشتم شمشير را به دست من دهد و فرمان قتل امام را صادر كند) و تصميم گرفتم كه اگر چنين دستورى دهد، خود منصور را بكشم، هر چند كه خود و فرزندانم و دار و ندارم به خطر افتد و از عمل و كار زشت خود كه قبلاً در دل داشتم توبه كردم.
خلاصه، منصور امام را سرزنش مى‏كرد و او پوزش مى‏خواست كه در اين هنگام او همه شمشير جز اندكى را از غلاف بيرون كشيد و اين بار هم گفتم: «انا لله و...» ؛ به خدا قسم امام شهيد شد. اما باز منصور شمشير را غلاف كرد و ساعتى خيره ماند و سپس سربلند كرد و گفت: به گمانم راست مى‏گوئى. اى ربيع! آن زنبيل را بياور!
آوردم. منصور دست در آن كرد و مقدارى عطر و مواد خوشبو از آن بيرون آورد و سر و صورت امام را معطر ساخت و محاسن امام كه سفيد بود از غاليه مشكين شد و آنگاه به من دستور داد كه او را بر اسب ويژه‏اى كه خود بر آن سوار مى‏شد، سوار كنم و مبلغ ده هزار درهم نيز به امام بدهم و با كمال احترام امام را تا منزلش مشايعت كنم و به او عرض كنم كه مخير است در بغداد بماند و يا به مدينه برگردد.
ربيع مى‏گويد: ما از نزد منصور بيرون آمديم و من از سلامت امام شاد و خرسند بودم و در عين حال متعجب از اينكه منصور چه تصميم خطرناكى داشت و چگونه امام به لطف خدا از آسيب او محفوظ ماند و از كارهاى خداى عزوجل هيچ تعجبى نيست .
وقتى به حياط خانه رسيديم، عرض كردم: اى فرزند رسول خدا! البته از كارهاى خداى عزوجل تعجبى نيست و من در شگفت نيستم از آنچه اين مرد درباره شما كرد و خداوند شما را در تحت حمايت خويش قرار داد، ولى مى‏شنيدم شما پس از آن دور ركعت نماز، دعائى مى‏خوانديد كه چيزى از آن نفهميدم ؛ فقط اين اندازه مى‏دانم كه دعائى طولانى بود و مى‏ديدم كه شما در صحن حياط لبهايتان را تكان مى‏داديد و چيزى مى‏گفتيد كه من متوجه نشدم .
امام صادق: آرى، اما اولى دعاى غم و سختيهاست و من اين دعا را تاكنون بر احدى نخوانده بودم و امروز آن را به جاى دعاى طولانى‏اى كه هر روز پس از نماز مى‏خواندم خواندم. و اما دعائى كه زير لب مى‏خواندم دعائى است كه رسول خدا (ص) در روز جنگ احزاب ،وقتى دشمن و مشركان، مدينه را مانند نگين انگشترى محاصره كرده و در ميان گرفته بودند - آنچنانكه در قرآن مجيد آمده است: «واذ جاؤكم من فوقكم...» - خواند.
سپس امام دعا را براى ربيع قرائت فرمود.20
امام: اى ربيع! اگر از آن بيم نداشتم كه منصور را خوش نمى‏آيد همه اين مال (ده هزار درهم) را به تو مى‏بخشيدم، ولى در عوض آن زمينى را كه تو در مدينه از من مى‏خواستى و حاضر بودى به ده هزار دينار بخرى و من نمى‏فروختم، الان آن را به تو دادم .
ربيع: اى فرزند رسول خدا! من به آن دعاهاى علاقمندم. اگر آنها را به من مرحمت كنى، احسان و نيكوئى كرده‏اى و اكنون به آن زمين احتياجى ندارم.
امام: ما اهل بيت اگر چيزى را به كسى بخشيديم، دوباره آن را پس نمى‏گيريم. هم نسخه دعاها را به تو مى‏دهم و هم سند زمين را به تو تسليم مى‏كنم. ربيع مى‏گويد: طبق دستور منصور امام را تا منزل او همراهى كردم و او بدست خويش سند و قباله زمين را براى من نوشت و دعاى حضرت رسول (ص) و دعاى ديگر را كه بعد از نماز خوانده بود، براى من املاء فرمود. آنگاه گفتم: اى فرزند رسول الله! منصور عجله فراوان داشت و مرتب اصرار مى‏ورزيد كه شما را نزد او حاضر كنم، اما شما با صبر و حوصله آن دعاى طولانى را مى‏خوانديد؛ گويا از او نمى‏ترسيديد!؟
امام: آرى من دعائى را كه پس از هر نماز صبح مى‏بايستى بخوانم مى‏خواندم و آن دو ركعت نماز، نماز صبح بود كه مختصر گزاردم و بعد آن دعا را خواندم .
ربيع: آيا از ابوجعفر (منصور) نمى‏ترسيديد كه او نقشه‏اى براى شما داشت؟
امام: چه نقشه‏اى؟! بايد از خدا بيم داشت نه از او! خداوند عزوجل در دل من خيلى با عظمت‏تر است .
ربيع مى‏گويد: از اين جريان مدتى گذشت و اين معنى در دل من بود كه چگونه منصور، نخست نسبت به امام آن گونه خشم گرفته و از دست او ناراحت بود، ولى بعد آنچنان احترامش كرد كه گمان ندارم درباره كسى آن گونه رفتار كند. تا اينكه روز خلوتى پيش آمد و دراندرون، او را سر حال يافتم؛ گفتم: اى امير! كارى عجيب از شما مشاهده كردم .
منصور :چه كار عجيبى ؟
ربيع: شما بر جعفر بن محمد صادق (ع) آنچنان خشم گرفته بوديد كه نسبت به احدى حتى عبدالله بن حسن و ديگران آنگونه عصبانى نبوديد، بطوريكه خواستيد او را با شمشير بكشيد و شمشير را هم يك وجب از غلاف بيرون آورديد؛ سپس به سرزنش پرداختيد و باز شمشير را يك ذرع از غلاف بيرون كشيديد و باز (منصرف شديد) و به ملامت و توبيخ پرداختيد و بارسوم بيشترين قسمت شمشير را از غلاف درآورديد و شك نداشتم كه اين بار او را مى‏كشيد. ولى وضع كاملاً دگرگون شد و آن خشم و غضب جاى خود را به رضا و خشنودى داد و به من فرمان داديد كه عطر آوردم و به دست خود، سروصورت ايشان را معطر كرديد ؛ آن هم با عطر و غاليه‏هائى كه وليعهدتان مهدى و اعمامتان را با آنها معطر نمى‏كرديد و به او مبلغ قابل توجهى صله داديد و فرموديد او را تا خانه‏اش با احترام تمام مشايعت كنم.
منصور: اين سر و راز را نبايد فاش ساخت. اى ربيع! اين جريان را نبايد با كسى در ميان بگذارى نمى‏خواهم به گوش بنى فاطمه برسد و آنان بر من فخر بفروشند! همين (رياست و حكومت) را كه داريم براى ما بس است ؛ليكن اين راز را از تو پنهان نخواهم كرد. ببين گوشه و كنار هر كه هست او را دور كن!
ربيع مى‏گويد: من همه كسانى را كه در اطاقهاى اطراف بودند دور كردم و پيش منصور برگشتم و او دوباره از من خواست كه اطراف را كنترل كنم واحدى را نگذارم در آن حوالى باشد و من چنين كردم. آنگاه منصور رو به من كرد و گفت: در اينجا جز من و تو كس ديگرى نيست. اگر اين راز فاش شود، تو و فرزندان و تمام خانواده‏ات را خواهم كشت و همه دارائى‏ات را خواهم گرفت.
ربيع :خداوند امير را از گزند آفات حفظ كند.
منصور: اى ربيع! من تصميم به قتل جعفر (ع) داشتم و هيچ عذرى را از او نمى‏خواستم بپذيرم و به هيچ سخنش نمى‏خواستم گوش فرا دهم. بار اول كه خواستم او را بكشم، رسول خدا در برابر م مجسم شد و در حالتى كه پنجه‏هاى دستش باز و آستينهايش بالا بود و چهره‏اى گرفته و عبوس داشت، ميان او و من مانع گرديد؛ من صورت را از او برگرداندم براى بار دوم كه قصد قتل جعفر(ع) كردم و شمشير را بيشتر از بار نخست بيرون كشيدم، باز رسول الله را مشاهد كردم كه فوق‏العاده به من نزديك شده و قصد مرا دارد كه اگر من جعفر را مى‏كشتم، او هم مرا مى‏كشت؛ لذا دست نگاه داشتم اما مجدداً به خود جسارت و جرأت بخشيدم و گفتم گويا چشمانم سياهى مى‏رود ومثل جن‏زده‏ها شده‏ام. پس همه شمشير را از غلاف بيرون آوردم؛ باز رسول الله در برابرم مجسم شد، در حالتى كه بازوانش را گشوده، آستين بالا زده، چهره برافروخته، ترشروى و عصبانى بود؛ حتى نزديك بود دست روى شانه من گذارد. پس ترسيدم به خدا قسم اگر كارى كنم او نيز كار خود را بكند؛ از اين رو ديدى كه حال من دگرگون شد وخشم خود را فرو خوردم. اى ربيع! حق بنى فاطمه را جز مردمان نادان و بى بهره از دين و به دور از شريعت انكار نمى‏كند، ولى تو نيز اين ماجرا را نبايد به كسى بازگو كنى.
محمد بن ربيع گويد: پدرم اين جريان را تا منصور زنده بود براى من بازگو نكرده بود، و من نيز لب به آن نگشودم مگر پس از درگذشت مهدى، موسى و هارون و پس از قتل محمد امين .21

- پاورقی -

 18- محمد و ابراهيم پسران عبدالله بن حسن به سال 145 ق. به شهادت رسيده‏اند و منصور به سال 146 ق. به بغداد منتقل شده است . بنابراين فراخوانده شدن امام به بغداد پيش از شهادت آن سروران ، صحيح به نظر نمى رسد . شايد كوفه صحيح باشد و اشتباه از نويسندگان و ناسخان ويا راوى باشد و اگر بغداد ناگزير صحيح باشد پس، احضار بعد از قتل آنان صورت گرفته است .
19- سن امام از هفتاد متجاوز نبوده، اما چون بدنى نحيف و شكسته داشته است، محمد بن ربيع پنداشته كه امام بيشتر از هفتاد سال دارد.
20- متن دعا را در كتاب شريف «مهج الدعوات»، ص 196 بخوانيد.
21- مهج الدعوات ، ص 192 - . 198

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page