در اين صحنه، منصور امام را به بغداد فرا خوانده و آن پيش از قتل محمد و ابراهيم پسران عبدالله بن حسن 18 بوده است .
اين جريان را شريف رضى الدين به سند خود از محمد بن ربيع، حاجب و دربان منصور چنين نقل كرده است:
روزى منصور در كاخ سبز (گنبدسبز) كه پيش از شهادت محمد و ابراهيم، سرخ ناميده مىشد نشسته و آن روز را روز كشتار نام نهاده و جعفر بن محمد عليهما السلام را نيز از مدينه به بغداد آورده بود.
منصور تمام آن روز را در كاخ مزبور گذرانيد و پاسى از شب گذشته پدرم را خواست و گفت: اى ربيع! تو مىدانى كه نزد من چه منزلتى دارى و چه بسا خبرهائى به من مىرسد كه آنها را حتّى از مادر بچههايم پنهان مىكنم و فقط تو را گرهگشاى آنها مىدانم.
ربيع :اين لطف خدا و مرحمت امير است و بالاتر از من، ناصح و خيرخواهى نيست .
منصور: چنين است! و هم اكنون به سراغ جعفر بن محمد بن فاطمه برو و او را به همان وضع و حالتى كه يافتى نزد من بياور، و نگذار حتى لباسش را عوض كند و وضعش را دگرگون نمايد.
ربيع: «انّا لِلّه و انّا اليه راجعون» اين مأموريت باعث بدبختى من خواهد شد. اگر امام را نزد او بياورم با اين خشمى كه دارد، امام را خواهد كشت و آخرتم تباه خواهد گرديد و اگر به دنبال دستور او نروم و امام را نياورم، خون من و فرزنداننم را خواهد ريخت و دارائيهايم را خواهد گرفت. در اين موقع دنيا و آخرت در جلوى چشمم مشخص گرديد و بالاخره به سوى دنيا رفتم و آن را برگزيدم.
محمد بن ربيع مىگويد: پدرم مرا كه در ميان برادرانم به قساوت و سختدلى شهرت داشتم، صدا كرد و گفت: برو سراغ جعفر بن محمد و از ديوار خانه بالا برو و لازم نيست در خانه را به صدا درآورى تا او خود را آماده كند و وضعش را عوض كند، بلكه به يكباره بر او وارد بشو و او را در همان حالتى كه هست جلب كن!
من براى انجام اين مأموريت راه افتادم. فقط كمى از شب مانده بود. نردبانى گذاشتم و از ديوار بالا رفتم. امام را در حال نماز ديدم كه پيراهنى به تن و قطيفهاى به دور كمر داشت. تا سلام نماز را گفت، گفتم: به دستور امير حركت كنيد.
امام: بگذار دعايم را بخوانم و لباسم را عوض كنم.
محمد بن ربيع: نه، امكان ندارد.
امام: بگذارتنم را بشويم و تجديد وضو كنم.
محمد بن ربيع: اين نيز نمىشود، معطل نكنيد! نبايد و نمىگذارم وضع سر و صورتتان را عوض نمائيد.
پس امام را با همان پيراهن و قطيفه با پاى برهنه و بدون كفش و در حال خستگى حركت دادم. او متجاوز از هفتاد سال داشت. 19 چون مقدارى راه آمديم، پيرمرد دچار ضعف شد. دلم به حالش سوخت؛ گفتم: سوار شويد! و او بر استرشاكرى كه در كرايه ما بود، سوار شد. سپس به حضور پدرم راه افتاديم و شنيدم منصور به پدرم ربيع مىگفت: واى به حالت اى ربيع، اينها دير كردند، چرا نيامدند؟
سرانجام وقتى چشم پدرم بر جعفر بن عليهما السلام افتاد و او را در آن حال مشاهده نمود، به گريه افتاد، زيرا او از شيعيان اهل بيت بود.
امام: اى ربيع! مىدانم كه دل تو با ماست؛ بگذار من دو ركعت نماز گزارم و دعا بخوانم.
ربيع: اختيار با شماست؛ هر چه مىخواهيد انجام دهيد.
پسر ربيع گويد: آنگاه امام دو ركعت نمازى سبك گزارد و دعائى طولانى خواند كه من نفهميدم چه بود و منصور در اين فاصله پدرم را بازخواست مىكرد و از علت تأخير ورود امام مىپرسيد، تا اينكه دعاى امام تمام شد و پدرم دست او را گرفت و نزد منصور برد.
وقتى امام به صحن ايوان رسيد ايستاد؛ سپس با تكان دادن لبهايش دعائى خواند كه من ندانستم چه بود؟ بعد او را وارد حضور منصور كردم و امام در جلوى او ايستاد. منصور نگاهى به امام انداخت و (با گستاخى تمام) گفت: اى جعفر! چرا از اين همه حسد، كينه و دشمنىات نسبت به خانواده عباس دست نمىكشى و خداوند هر روز بر شدت حسد و ناراحتىات مىافزايد؟!
امام: اى امير! به خدا سوگند من اين كارهائى را كه تو مىگوئى نكردهام. من به بنى اميه كه تو مىدانى دشمنترين مردم براى ما و شما بودند و خلافت را به ناحق گرفته بودند، ستم نكردم - با اينكه آنها خيلى به ما ستم مىكردند - تا چه رسد به شما كه پسر عمو و خويشاوند نزديك من هستيد و درباره من احسان و نيكى مىكنيد.
منصور كه روى پوستينى نشسته بود و در طرف چيش پشتىاى از خزمعانى قرار داشت و در زير پوستين شمشيرى را كه هرگاه در كاخ سبز مىنشست آن را همراه داشت، آماده نگاه داشته بود، ساعتى بر امام خيره شد؛ سپس گفت: سخن باطل مىگوئى و مرتكب گناه شدهاى! و بعد از زير متكا و پشتى، پروندهاى را بيرون آورد و آن را به طرف امام پرتاب كرد وگفت: اينها نامههاى شماست به مردم خراسان كه آنها را به پيمان شكنى و مخالفت با ما دعوت كرده و به اطاعت و پيروى خود فرا خواندهايد.
امام صادق: به خدا سوگند - اى امير! من چنين كارى نكردهام و چنين عملى را روا نمىدانم و به چنين چيزى عقيده ندارم و اصولاً معتقدم كه بايد مطيع و فرمانبر شما بود؛ بخصوص كه من پا به سن گذاشتهام و ديگر حال و حوصله اينگونه كارها را ندارم و اگر ناگزير تصميمى درباره من داريد مرا در برخى زندانهاى خود حبس كنيد تا مرگ من فرا رسد كه آن نزديك است .
منصور: نه، هرگز!
سپس چشمانش بر جائى خيره شد و دستش را بر قبضه شمشير برد و به مقدار يك وجب آن را بيرون آورد.
ربيع مىگويد: تا اين وضع را ديدم، گفتم: «انا لله و انا اليه راجعون» به خدا سوگند امام از دست رفت. امّا ديدم منصور شمشير را در غلاف كرد و ادامه داد: اى جعفر! آيا شرم ندارى با اين كهنسالى و با اين نسب، خلاف مىگوئى و ميان مسلمانان اختلاف ايجاد مىكنى؟ تو مىخواهى خون بريزى و آشوب راه بيندازى و ميان پادشاه و ملت را به هم بزنى !
امام: نه به خدا سوگند، اى امير! من نكردهام و اين نامهها از من و به خط و مهر من نيست .
باز منصور دست به قبضه شمشير برد و اين بار به اندازه يك گز آن را از غلاف بيرون آورد.
گفتم: «انا لله و...» امام كشته شد و در دل خود گفتم اگر فرمان دهد كه امام را به قتل برسانم، مخالفت خواهم كرد (چون گمان داشتم شمشير را به دست من دهد و فرمان قتل امام را صادر كند) و تصميم گرفتم كه اگر چنين دستورى دهد، خود منصور را بكشم، هر چند كه خود و فرزندانم و دار و ندارم به خطر افتد و از عمل و كار زشت خود كه قبلاً در دل داشتم توبه كردم.
خلاصه، منصور امام را سرزنش مىكرد و او پوزش مىخواست كه در اين هنگام او همه شمشير جز اندكى را از غلاف بيرون كشيد و اين بار هم گفتم: «انا لله و...» ؛ به خدا قسم امام شهيد شد. اما باز منصور شمشير را غلاف كرد و ساعتى خيره ماند و سپس سربلند كرد و گفت: به گمانم راست مىگوئى. اى ربيع! آن زنبيل را بياور!
آوردم. منصور دست در آن كرد و مقدارى عطر و مواد خوشبو از آن بيرون آورد و سر و صورت امام را معطر ساخت و محاسن امام كه سفيد بود از غاليه مشكين شد و آنگاه به من دستور داد كه او را بر اسب ويژهاى كه خود بر آن سوار مىشد، سوار كنم و مبلغ ده هزار درهم نيز به امام بدهم و با كمال احترام امام را تا منزلش مشايعت كنم و به او عرض كنم كه مخير است در بغداد بماند و يا به مدينه برگردد.
ربيع مىگويد: ما از نزد منصور بيرون آمديم و من از سلامت امام شاد و خرسند بودم و در عين حال متعجب از اينكه منصور چه تصميم خطرناكى داشت و چگونه امام به لطف خدا از آسيب او محفوظ ماند و از كارهاى خداى عزوجل هيچ تعجبى نيست .
وقتى به حياط خانه رسيديم، عرض كردم: اى فرزند رسول خدا! البته از كارهاى خداى عزوجل تعجبى نيست و من در شگفت نيستم از آنچه اين مرد درباره شما كرد و خداوند شما را در تحت حمايت خويش قرار داد، ولى مىشنيدم شما پس از آن دور ركعت نماز، دعائى مىخوانديد كه چيزى از آن نفهميدم ؛ فقط اين اندازه مىدانم كه دعائى طولانى بود و مىديدم كه شما در صحن حياط لبهايتان را تكان مىداديد و چيزى مىگفتيد كه من متوجه نشدم .
امام صادق: آرى، اما اولى دعاى غم و سختيهاست و من اين دعا را تاكنون بر احدى نخوانده بودم و امروز آن را به جاى دعاى طولانىاى كه هر روز پس از نماز مىخواندم خواندم. و اما دعائى كه زير لب مىخواندم دعائى است كه رسول خدا (ص) در روز جنگ احزاب ،وقتى دشمن و مشركان، مدينه را مانند نگين انگشترى محاصره كرده و در ميان گرفته بودند - آنچنانكه در قرآن مجيد آمده است: «واذ جاؤكم من فوقكم...» - خواند.
سپس امام دعا را براى ربيع قرائت فرمود.20
امام: اى ربيع! اگر از آن بيم نداشتم كه منصور را خوش نمىآيد همه اين مال (ده هزار درهم) را به تو مىبخشيدم، ولى در عوض آن زمينى را كه تو در مدينه از من مىخواستى و حاضر بودى به ده هزار دينار بخرى و من نمىفروختم، الان آن را به تو دادم .
ربيع: اى فرزند رسول خدا! من به آن دعاهاى علاقمندم. اگر آنها را به من مرحمت كنى، احسان و نيكوئى كردهاى و اكنون به آن زمين احتياجى ندارم.
امام: ما اهل بيت اگر چيزى را به كسى بخشيديم، دوباره آن را پس نمىگيريم. هم نسخه دعاها را به تو مىدهم و هم سند زمين را به تو تسليم مىكنم. ربيع مىگويد: طبق دستور منصور امام را تا منزل او همراهى كردم و او بدست خويش سند و قباله زمين را براى من نوشت و دعاى حضرت رسول (ص) و دعاى ديگر را كه بعد از نماز خوانده بود، براى من املاء فرمود. آنگاه گفتم: اى فرزند رسول الله! منصور عجله فراوان داشت و مرتب اصرار مىورزيد كه شما را نزد او حاضر كنم، اما شما با صبر و حوصله آن دعاى طولانى را مىخوانديد؛ گويا از او نمىترسيديد!؟
امام: آرى من دعائى را كه پس از هر نماز صبح مىبايستى بخوانم مىخواندم و آن دو ركعت نماز، نماز صبح بود كه مختصر گزاردم و بعد آن دعا را خواندم .
ربيع: آيا از ابوجعفر (منصور) نمىترسيديد كه او نقشهاى براى شما داشت؟
امام: چه نقشهاى؟! بايد از خدا بيم داشت نه از او! خداوند عزوجل در دل من خيلى با عظمتتر است .
ربيع مىگويد: از اين جريان مدتى گذشت و اين معنى در دل من بود كه چگونه منصور، نخست نسبت به امام آن گونه خشم گرفته و از دست او ناراحت بود، ولى بعد آنچنان احترامش كرد كه گمان ندارم درباره كسى آن گونه رفتار كند. تا اينكه روز خلوتى پيش آمد و دراندرون، او را سر حال يافتم؛ گفتم: اى امير! كارى عجيب از شما مشاهده كردم .
منصور :چه كار عجيبى ؟
ربيع: شما بر جعفر بن محمد صادق (ع) آنچنان خشم گرفته بوديد كه نسبت به احدى حتى عبدالله بن حسن و ديگران آنگونه عصبانى نبوديد، بطوريكه خواستيد او را با شمشير بكشيد و شمشير را هم يك وجب از غلاف بيرون آورديد؛ سپس به سرزنش پرداختيد و باز شمشير را يك ذرع از غلاف بيرون كشيديد و باز (منصرف شديد) و به ملامت و توبيخ پرداختيد و بارسوم بيشترين قسمت شمشير را از غلاف درآورديد و شك نداشتم كه اين بار او را مىكشيد. ولى وضع كاملاً دگرگون شد و آن خشم و غضب جاى خود را به رضا و خشنودى داد و به من فرمان داديد كه عطر آوردم و به دست خود، سروصورت ايشان را معطر كرديد ؛ آن هم با عطر و غاليههائى كه وليعهدتان مهدى و اعمامتان را با آنها معطر نمىكرديد و به او مبلغ قابل توجهى صله داديد و فرموديد او را تا خانهاش با احترام تمام مشايعت كنم.
منصور: اين سر و راز را نبايد فاش ساخت. اى ربيع! اين جريان را نبايد با كسى در ميان بگذارى نمىخواهم به گوش بنى فاطمه برسد و آنان بر من فخر بفروشند! همين (رياست و حكومت) را كه داريم براى ما بس است ؛ليكن اين راز را از تو پنهان نخواهم كرد. ببين گوشه و كنار هر كه هست او را دور كن!
ربيع مىگويد: من همه كسانى را كه در اطاقهاى اطراف بودند دور كردم و پيش منصور برگشتم و او دوباره از من خواست كه اطراف را كنترل كنم واحدى را نگذارم در آن حوالى باشد و من چنين كردم. آنگاه منصور رو به من كرد و گفت: در اينجا جز من و تو كس ديگرى نيست. اگر اين راز فاش شود، تو و فرزندان و تمام خانوادهات را خواهم كشت و همه دارائىات را خواهم گرفت.
ربيع :خداوند امير را از گزند آفات حفظ كند.
منصور: اى ربيع! من تصميم به قتل جعفر (ع) داشتم و هيچ عذرى را از او نمىخواستم بپذيرم و به هيچ سخنش نمىخواستم گوش فرا دهم. بار اول كه خواستم او را بكشم، رسول خدا در برابر م مجسم شد و در حالتى كه پنجههاى دستش باز و آستينهايش بالا بود و چهرهاى گرفته و عبوس داشت، ميان او و من مانع گرديد؛ من صورت را از او برگرداندم براى بار دوم كه قصد قتل جعفر(ع) كردم و شمشير را بيشتر از بار نخست بيرون كشيدم، باز رسول الله را مشاهد كردم كه فوقالعاده به من نزديك شده و قصد مرا دارد كه اگر من جعفر را مىكشتم، او هم مرا مىكشت؛ لذا دست نگاه داشتم اما مجدداً به خود جسارت و جرأت بخشيدم و گفتم گويا چشمانم سياهى مىرود ومثل جنزدهها شدهام. پس همه شمشير را از غلاف بيرون آوردم؛ باز رسول الله در برابرم مجسم شد، در حالتى كه بازوانش را گشوده، آستين بالا زده، چهره برافروخته، ترشروى و عصبانى بود؛ حتى نزديك بود دست روى شانه من گذارد. پس ترسيدم به خدا قسم اگر كارى كنم او نيز كار خود را بكند؛ از اين رو ديدى كه حال من دگرگون شد وخشم خود را فرو خوردم. اى ربيع! حق بنى فاطمه را جز مردمان نادان و بى بهره از دين و به دور از شريعت انكار نمىكند، ولى تو نيز اين ماجرا را نبايد به كسى بازگو كنى.
محمد بن ربيع گويد: پدرم اين جريان را تا منصور زنده بود براى من بازگو نكرده بود، و من نيز لب به آن نگشودم مگر پس از درگذشت مهدى، موسى و هارون و پس از قتل محمد امين .21
- پاورقی -
18- محمد و ابراهيم پسران عبدالله بن حسن به سال 145 ق. به شهادت رسيدهاند و منصور به سال 146 ق. به بغداد منتقل شده است . بنابراين فراخوانده شدن امام به بغداد پيش از شهادت آن سروران ، صحيح به نظر نمى رسد . شايد كوفه صحيح باشد و اشتباه از نويسندگان و ناسخان ويا راوى باشد و اگر بغداد ناگزير صحيح باشد پس، احضار بعد از قتل آنان صورت گرفته است .
19- سن امام از هفتاد متجاوز نبوده، اما چون بدنى نحيف و شكسته داشته است، محمد بن ربيع پنداشته كه امام بيشتر از هفتاد سال دارد.
20- متن دعا را در كتاب شريف «مهج الدعوات»، ص 196 بخوانيد.
21- مهج الدعوات ، ص 192 - . 198
صحنه پنجم :
- بازدید: 785