مردى که در قدم پاکش، خورشيد، آينه ميزايد درخوابهاى خوش ما نيز، يکروز سر زده مى آيد
مرديکه روح مسيحاييست، مردى... چقدرتماشايى ست مردى که در خم گيسويش، آيينه حجله مى آرايد
دريا که مادر توفان است ـ از چشمهاى تو مى جوشد خورشيد نيز سر خود را، بر آستان تو مى سايد
تا خاک يائسه ى درداست، زين سينه، لاله نميرويد شورى مگر شرر چشمت، بر شعرهاى من افزايد
فريادهاى مرا کمتر، سيلى بزن، دل مهجورم! کز التهاب غزل پيداست، اين چند روزه نمى پايد
جليل صفر بيگى
تهاب غزل
- بازدید: 817