وهم ميبارد از آئينى شب جاريمان کيست تا آمده باشد پى دلدارى مان؟!
سفرى تازه فرا روى ره قافله نيست؟! وه چه دلگيرشداين جاده ى تکرارى مان
لحظه ها باورشوقى استکه درچشم دويد پشت اين پنجره آويخته بيدارى مان
سرو اين باغ زآسيب تبر، ايمن باد! جمع عشقيم ونکاهند ز بسيارى مان
گفت:اين قافله بايدکه زشب کوچ کند صبح خورشيد که آمد به جلودارى مان؟!
جعفر رسول زاده
کوچ
- بازدید: 802