شناس نامه حضرت فاطمه بنت اسد (عليها السلام)
نام: فاطمه (عليها السلام)
نام پدر: اسدبن هشام
نام مادر: فاطمه (عاتكه)
محل ولادت: مكه
تاريخ ولادت: حدود سال 61 قبل از هجرت
مدت عمر: 65 سال (به روايتى 60 و 70 نيز ذكر شده است.)
تاريخ وفات: سال چهارم هجرت
نام همسر: ابوطالب (عليه السلام)
تعداد فرزندان: چهار پسر و دو دختر
محل دفن: مدينه
كسى چه مىداند در اين بقيعستان غم، چه بر دل توفانى من مىگذرد! مادر! دلم تنگ شده است براى آن ثانيههاى عظيمى كه از فراسوى آفرينش به تماشايت مىنشستم. امروز دوباره دلم هواى آن تماشاهاى آسمانى را دارد. دوباره در منظر نگاهم بنشين! تو را مىبينم و در آن فضاى مكدر و منفور. سالهاى سياه جاهليت زمين را به نسيانى كريه كشانده است. اعراب جاهلى بر قتل و غارت و زنده به گور كردن دختران سبقت مىجويند و بر اين كارها به خود مىبالند. در اين ميان برخى خاندان، مثل كوه در برابر توفان جاهليت ايستادهاند. جوانى پاك و روحانى غمگين و مأيوس چشم به آسمان مىدوزد و نجات مردم را از خداى يگانهاش مىطلبد. اين جوان اسد نام دارد. پس از اين پريشانىها، با مادر خود در مورد ازدواج صحبت مىكند برايش دخترى صالح به نام عاتكه را خواستگارى مىكنند. بعد از مدتى زندگى مشترك، خداوند دخترى زيبا به آن دو عطا مىكند. دخترى به نام فاطمه؛ يعنى تو.
اسد، عاشقانهتر از هر پدرى دوستت دارد و به تو مىبالد. هيچ گاه دامن خود را به شرك نمىآلايى. از همان ابتدا، مذهب حنيف را مىپذيرى و از پيروان ابراهيم خليل قرار مىگيرى. كم كم بزرگ مىشوى. به سنى مىرسى كه خواستگاران بر در خانه اسد مىكوبند. يكى از روزهاى گرم مكه است. ابوطالب به خواستگارى تو مىآيد. با سوابق درخشانى كه از او سراغ دارى، ازدواج با او را مىپذيرى. پدرم ابو طالب، شخصيت برجسته عرب است و اصالت و محبوبيت خاصى دارد. تو همه خوبىهاى اين خاندان را مىدانى و مهمتر از همه، نور روحانيت را در چهره پدر در مىيابى. پدر به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم توجه خاصى دارد. تو نيز با تمام وجود، مادرانه براى رشد محمد صلى الله عليه و آله و سلم تلاش مىكنى. تا جايى كه برخى گمان دارند تو او را از فرزندان خود بيشتر دوست دارى. وقتى عبدالمطلب، محمد را به پدر مىسپارد، او را به خانه تو مىآورد و به تو مىفرمايد: بدان كه اين كودك، پسر برادر من است. او از جان و مالم نزد من عزيزتر است. مواظب باش كه اگر چيزى از تو خواست كوتاهى نكنى!. تو مىخندى و با آرامشى مادرانه جواب مىدهى: سفارش محمد صلى الله عليه و آله و سلم را به من مىكنى، در حالى كه او را از جان و فرزندانم بيشتر دوست مىدارم!
پدر با شنيدن جواب تو خوش حال مىشود و آرام مىگيرد. خدا چهار پسر و دو دختر را ثمره زندگى تو و پدر قرار مىدهد. اما محبت و مهربانى تو در حق محمد به اندازهاى است كه خدا مىخواهد تو را از بقيه مادران متمايز نمايد. حادثهاى لازم است تا مقام تو براى هميشه در هستى ثبت شود. و آن حادثه به زيباترين شكل رقم مىخورد. ماههاست كه مرا در رحم خود پرورش مىدهى. مردم مشغول طواف و مناجاتاند. به كعبه نزديك مىشوى. گروهى از بنى عبدالعزى روبهروى كعبه نشستهاند. چه ثانيههاى عجيبى است! مادر! آن لحظهها، هميشه در درونم تمديد مىشوند و همين حس آغاز است كه مرا ياراى زندگى مىدهد.
درد تمام وجودت را در برگرفته. دردى ناگهانى و عميق. دستت از همه جا كوتاه است. نگاه مىكنى. نه زنى مىبينى نه ياورى. درست در موقعيتى كه هر زنى به يارى زنان ديگر نيازمند است، متوجه قدرت لايزال مىشوى و با تمام وجود او را صدا مىزنى: اى پروردگار من! به تو و آن چه از جانبت از پيامبران و كتاب آمده و به نياى خود ابراهيم خليل عليه السلام كه بيت عتيق را بنا نهاد، ايمان دارم. پس به حق آن كه اين خانه را بنا نهاد و به حق مولودى كه در رحم من است، اين وضع حمل را بر من آسان گردان!
در همين لحظه بزرگترين رويداد هستى بر كعبه عارض مىشود. همه مىبينند كه ديوار كعبه شكافته مىشود و تو به فرمان الهى، وارد مىشوى و از چشم انسانها نهان مىگردى. ديوار به حالت اول برمى گردد. مردان عرب به سرعت براى باز كردن در كعبه اقدام مىكنند. كليد مىآورند. كلنگ مىزنند. اما هيچ نيرويى بر كعبه تأثير نمىگذارد. همه به اين باور مىرسند كه قدرتى ماورايى اين اتفاق را جهت دهى مىكند. سه در روز كعبه مهمان هستى. روز چهارم است و خبر نهان شدن تو در كعبه، ميان مردم شهر پيچيده. ناگهان مثل چهار روز پيش ديوار كعبه شكافته مىشود و تو خرامان خرامان از دل خانه خدا پا بيرون مىنهى.
لحظه حلول ملكوت بر زمين است. مرا در آغوش دارى. تنها خدا مىداند و تو كه آن سه روز در كعبه بر ما چه گذشته است. مرا بر روى دست مىگيرى و مىفرمايى: من بر زنان پيش از خود برترى يافتهام، زيرا آسيه دختر مزاحم خدا را پنهانى در جايى پرستش مىكرد كه خداوند دوست نداشت در آن مكان عبادتا شود جز در حالت اضطرار. مريم دختر عمران، نخل خشك را تكان داد تا خرماى تازه آن را تناول كند. اما من داخل خانه خدا شدم و از ميوهها و روزىهاى بهشتى خوردم...
مردم سراپا حيرت به تو خيره ماندهاند. زمين تشنه كلام تو باقى مانده است و تو اين عطش را چنين شعله ور مىكنى: و چون خواستم بيرون آيم در هنگامى كه فرزند برگزيدهام بر روى دست من بود، هاتفى از غيب مرا ندا كرد كهاى فاطمه:
اين فرزند بزرگوار را على نام كن. به درستى كه منم خداوند على اعلى و او را آفريدهام از قدرت و عزت و جلال خود و بهره كامل از عدالت خويش به او بخشيدهام و نام او را از نام مقدس خود اشتقاق نمودهام. او را به آداب خجسته خود تأديب نمودهام و امور خود را به او تفويض كردهام. در خانه محترم من متولد شده است و او اول كسى است كه بر بالاى بام خانهام اذان خواهد گفت و بتها را خواهد شكست. و آنها را از بالاى كعبه به زير خواهد انداخت. مرا به عظمت و بزرگوارى و يگانگى ياد خواهد كرد. او بعد از حبيب من و برگزيده از جميع خلق من محمد صلى الله عليه و آله و سلم، امام و پيشوا و وصى او خواهد بود. خوشا به حال كسى كه او را دوست دارد و يارى كند و يارى كند او را، و واى بر حال كسى كه فرمان او نبرد و او را يارى نكند و انكار حق او نمايد!
پدر مرا به سينه خود مىفشارد و دست تو را مىگيرد. سپس به سوى ابطح مىرويد و اشعارى مىخواند و در آن از خدا مىخواهد كه براى من نامى تعيين كند و خداوند نام على را برايم برمى گزيند. مرا به خانه مىآوريد. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مرا در آغوش مىگيرد و در دامن خود مىگذارد. تا نگاهم به چشمان پرفروغ او مىافتد، لبخند زنان، با قدرت خدا به سخن در مىآيم: السلام عليك يا رسول الله و رحمه الله و بركاته. سپس به اذن لايزال آيات سوره مؤمنون را قرائت مىكنم. اشك در چشمانت حلقه زده است اين را به همه تار و پودم احساس مىكنم. چه افتخارى بالاتر از اين!؟ تو اولين زنى هستى از بنى هاشم كه با مردى هاشمى ازدواج كردهاى. از اين رو نسب من هم از مادر و هم از پدر به هاشم بن عبد مناف مىرسد و اين فخر بزرگى است.
بقيع در چه آرامشى فرو رفته است! باز هم به ياد روزهاى اولى مىافتم كه اسلام پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را پذيرفته بوديم. من اولين مردى بودم كه با سن اندك خود، اسلام آوردم و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را تصديق كردم. يادم هست و به وضوح مىبينم آن روز زيبا را. مقابلت مىنشينم و مىگويم: پيامبرى محمد صلى الله عليه و آله و سلم آغاز شده است. او به بعثت رسيده! تو خوب مىدانى كه چه علاقه عجيبى ميان من و محمد صلى الله عليه و آله و سلم است. آن سال سياه را به خاطر مىآورى، كه قحطى شهر را در بر گرفت. پدر، قدرتى براى سير كردن ما نداشت. از اين رو مرا به نزد محمد صلى الله عليه و آله و سلم فرستاديد. و من در خانه پاك خديجه، در آغوش محمد صلى الله عليه و آله و سلم رشد يافتم. امروز به چشمانم خيره مىشوى و سالهاى هم نشينى مرا با محمد صلى الله عليه و آله و سلم مرور مىكنى. آن گاه از اسلام او مىپرسى و من برايت هر آن چه را ديده و شنيدهام تعريف مىكنم. اشكى مقدس در چشمان زلالت جارى مىشود و در دل له يگانگى خدا و رسالت محمد صلى الله عليه و آله و سلم شهادت مىدهى.
سالهاى سخت شكنجه مىگذرد و دوران شعب به همه پريشانى و محنتش به پايان مىرسد. ليله المبيتليله المبيت: شبى كه حضرت على عليه السلام در بستر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خوابيد تا دشمنان اسلام كه خانه را محاصره كرده بودند، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در خانه احساس كنند و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بتواند از مكه خارج شود. من بهانه خوبى است براى حركت پيامبر و اسلامش به سوى مدينه و سپس جهان هستى. ما نيز به دنبال پيامبرمان به سوى مدينه هجرت مىكنيم. سفر خوبى است. فواطم(1) در اين سفر حضور درخشانى دارند. به مدينه مىرسيم و در كنار مهاجران زندگى خود را ادامه مىدهيم.
سالهاى حساس و بهرانى اسلام در مدينه سپرى مىشود. غزوهها و جنگها، پيروزىهاى گستردهاى بر اهل حق بشارت مىدهد. تو در طول زندگانى خويش از توحيد دست نكشيدهاى. حتى با وفات پدرت در حمايت از اسلام و رسولش جسورتر و مقاومتر شدهاى. روزهاى بيمارى تو آغاز مىشود كهولت سن چهرهات را خسته كرده است. مىدانم كه به استراحتى بلند نياز دارى. چهار سال از هجرت گذشته و تو پيرزنى 65 ساله در گوشه مدينه نشستهاى و به فراق پدرو خديجه در عام الحزن مىانديشى. همين چند روز پيش كه به ديدنت آمدم، آثار سفر را در نگاهت هويدا ديدم. گويى رسا و واضح با من از سفرى دور و استراحتى بلندتر سخن مىگفتى. امروز كه چنين آشفته و غمگين بر مزارت نشستهام به ياد چند ساعت پيش هستم. پريشان و خسته به سوى پيامبر دويدم. و چه دويدن مأيوسانهاى!
مىبينى! پيامبر خدا نشسته است و من با گريه وارد مىشوم. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سرش را بلند مىكند و با تعجب مىپرسد: چه شده است، على جان! چرا گريه مىكنى؟! جواب مىدهم: يا رسول الله! مادرم فاطمه، از دنيا رفت! بغض در گلوى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مىنشيند. برمى خيزد و مىفرمايد: به خدا سوگند او مادر من هم بود!
شتابان به سوى خانه ما مىدود. كنار جنازهات مىآيد و بر تو مىگريد. به زنان مهاجر و انصار فرمان مىدهد كه تو را غسل دهند. كار غسل تمام مىشود. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را خبر مىكنند. يكى از پيراهنهاى خود را در مىآورد و مىفرمايد: فاطمه را در اين پيراهن كفن كنيد! من و ديگر اصحاب خوب مىدانيم دليل كار او چيست. اما پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رو به مسلمانان مىفرمايد: كارى كردم كه هيچ گاه مانند آن را انجام نداده بودم، علت را نمىپرسيد؟! همه منتظرند تا خود جواب بگويد. اما پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم جنازه تو را بر دوش مىگيرد. آه مادر! همين چند ساعت پيش، تو را به بقيع آورديم. جنازهات را بر زمين نهاديم. باز همه چيز مقابل چشمانم مرور مىشود. چه غم سنگينى است! پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خم مىشود خود به داخل قبر مىرود و در آن مىخوابد. آن گاه بر مىخيزد و جنازه تو را در قبر مىنهد. سپس سرش را به طرف تو خم مىكند و مدتى طولانى با تو سخن مىگويد. هيچ كس نمىداند با تو چه مىگويد. تنها كلمه آخر را مىشنويم. سه مرتبه مىفرمايد: پسرت! آن گاه بيرون مىآيد و خاك بر قبر تو مىريزد. خود را به روى قبرت مىاندازد و با صداى بلند مىفرمايد: معبودى جز خداى يكتا نيست. پروردگار! من او را به تو مىسپارم! از جاى برمى خيزد. مسلمانان جلو مىآيند. مرا تسلى مىدهند و به پيامبر مىگويند: كارهايى انجام داديد كه تا كنون نكرده بوديد. حال پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پرده از رازها برمى دارد. مىفرمايد:
من امروز، احسان و نيكىهاى ابوطالب را از دست دادم. فاطمه كسى بود كه اگر چيزى نزد خود مىداشت مرا بر خود و فرزندانش مقدم مىدانست. من روزى از قيامت سخن به ميان آوردم و از اين كه مردم در آن روز برهنه محشور مىشوند، حرف زدم. فاطمه با شنيدن آن سخنها با ناراحتى و هراس گفت: واى از اين رسوايى! و من برايش ضمانت كردم كه خدا او را با بدن پوشيده محشور گرداند. از فشار قبر ياد آورى كردم. او گفت: واى از ناتوانى! من ضمانت كردم كه خدا او را ايمن كند. و اين كه خم شدم و با او سخن گفتم براى اين بود كه پرسش هايى را كه از او مىشود به تلقين كنم. چون از او پرسيدند، پروردگارت كيست، جواب داد. وقتى پرسيدند، پيغمبرت كيست، باز هم پاسخ داد. وقتى پرسيدند امام و ولى تو كيست؟ در پاسخ ماند و چيزى نگفت و من به او گفتم: پسرت. پسرت...
سر بر مزار تو مىنهم و در اين سكوت تلخ، بر جدايى تو مويه مىكنم. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به عمار مىفرمايد: به خدا سوگند، من از قبر فاطمه بيرون نيامدم جز آن كه دو چراغ از نور را ديدم كه نزديك سر فاطمه آوردند و دو چراغ ديگر از نور در نزد دستهاى او بود و دو چراغ از نور در كنار پاهايش و دو فرشته كه بر قبر او گماشته بودند و تا روز قيامت براى او استغفار خواهند كرد! روز غم انگيزى است مادر! و تنهايى من از آن غمانگيزتر! دلم برايت تنگ شده است و چه زود، رفتن تو مرا پير كرده است به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نگاه مىكنم، چه غم سنگينى بر شانههاى استوارش به تلاطم در آمده. هنوز مدتى از عام الحزن نگذشته كه تو اين چنين زخمهاى او را تازه كردهاى!
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با شكوه و مقاوم از بقيع دور مىشود و به سوى اجتماع مسلمانان مىرود. با خود مىانديشم، تو مقدمه حضور و حركت من بودهاى و بى جهت نيست كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بارها فرمود: بهشت زير پاى مادران است.
مادر! بهشت بر تو گوارا باد! من نيز به دنبال پيامبر مىروم و تو را در اين بقيع خاموش با فرشتگان تنها مىگذارم.
كجاوه سوم: همگام با على (عليه السلام)
- بازدید: 964