صراحت ابوبكر و عمر

(زمان خواندن: 18 - 35 دقیقه)

صراحت ابوبكر و عمر

ديدگاههاى دو خليفه
تأليف: نجاح الطائى
مترجم: رئوف حق پرست

صراحت لهجه ابوبكر
براى ابوبكر صراحت لهجه اى وجود داشت كه آنرا ذكر كرده اند لكن از صراحت لهجه عمر كمتر بود.
مثلا در اولين خطبه ى خود چنين گفت: اى مردم من بر شما والى شدم و بهترين شما نيستم.(72)
ابوبكر گفت: عذر مرا بپذيريد زيرا من بهترين شما نيستم در حاليكه على در ميان شماست.(73)
و از صراحت لهجه او اين كلام او به فاطمه (عليها السلام) است كه گفت: من از سخط خدا و سخط تو اى فاطمه به خدا پناه مى برم.(74)
و گفت: من دوست داشتم از امور شما دور بوده و در ميان اسلاف گذشته ى شما بسر مى بردم.(75)
و از صراحت او اين جمله است كه گفت: و آگاه باشيد من شيطانى دارم كه گاهى بر من چيره مى شود.(76)
و اين سخن او: امر عظيمى را بر عهده گرفتم، تاب و توان و تسلطى بر آن ندارم، و دوست داشتم قوى ترين مردم در انجام آن بجاى من باشد.(77)
و از ديگر موارد صراحت ابوبكر اين سخن اوست: بيعت با من اشتباه بود خداوند شر آنرا باز دارد.(78)
و چون ابوبكر روز جنگ احد را ياد كرد گريه كرد و گفت: آن روز، روز طلحة بود، سپس مشغول سخن شد و گفت: اولين نفرى كه در روز احد پشت به ميدان كرد، من بودم، پس مردى را ديدم كه بهمراه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) مقاتله مى كند، پس با خود گفتم: اميدوارم آن مرد طلحه باشد، تا در زمانى كه تمام چيزهائى را كه دارم، از دست دادم اقلا مردى از خويشان من وجود داشته باشد.(79)
و از صراحت او سخنى است كه قبل مردن خود بيان كرد: اين كاش خانه ى
فاطمه(عليهاالسلام)]على[ را باز نمى كردم، گرچه بر من اعلان جنگ مى كرد.(80)
و از صراحت ابوبكر اين گفتار اوست: اى كاش دانه اى پشكل بودم.(81)
وى نيز چنين گفت: اى كاش پر كاهى در ميان خشتى بودم.(82)
و از صراحت او اين سخن او به عمر است كه از او عزلِ اسامة بن زيد را از سپاه شام خواستار شده بود: مادرت به عزايت بنشيند و تو را از دست بدهد اى پسر خطاب، رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) او را بكار گماشت و تو وا دارم مى كنى بر كنارش نمايم.(83)
ابوبكر از گرفتن قدرت پشيمان شد و گفت: دوست داشتم در روز سقيفه ى بنى ساعده، امر خلافت را به عهده يكى از آن دو مرد مى افكندم، او امير مى شد و من وزير مى شدم.
و بعد از آنكه حضرت فاطمه (عليها السلام) به او فرمود: به خدا سوگند بعد از هر نمازى كه بجا مى آورم تو را نفرين مى كنم، با گريه بيرون آمد، پس مردم اطراف او جمع شدند پس به آنان گفت: هر كدام از شما مردان، شب را در آغوش همسر خود بسر مى برد و با خانواده ى خويش شادمان است و مرا با اين حالت رها كرديد، احتياجى به بيعت شما ندارم، بيعت مرا برگردانيد.(84)
و ابوبكر با صراحت چنين گفت: بخدا سوگند حتى اگر يك پا در بهشت بگذارم و يك پا بيرون آن، از مكر خدا ايمن نخواهم بود.(85)
ابوبكر گفت: خوشا بحال كسى كه در نئنئآت از دنيا رفت يعنى در ابتداى اسلام قبل از آنكه فتنه ها به حركت درآيند.(86)
و ابوبكر گفت: دوست داشتم درختى در كناره ى راه بودم و شترى مرا مى خورد و با پشكل خود مرا بيرون مى انداخت و بشر نبودم.(87)
و ابوبكر گفت: دوست داشتم سبزه اى بودم كه چهارپايان مرا بخورند.(88)
و شايان ذكر است كه صراحت لهجه ى عمومى عمر به اقتدار دولت و استقرار اوضاع و عادت عربها باز مى گردد.
و صراحت عمر با امام على (عليه السلام) بخاطر اعتماد عمر بر صداقت و غيرت و اخلاص على (عليه السلام) براى اسلام و مسلمانان بود. نصيحت هائى كه على (عليه السلام) به عمر مى كرد، عمر را مطمئن ساخت فريب و حيله گرى در كار على (عليه السلام) وجود ندارد.
و اين اطمينان نفس كه به رغم هجوم او بر خانه ى فاطمه (عليها السلام) و ربودن خلافت از على (عليه السلام) در قلب و جان عمر متولد شد، همان بود كه عمر را دعوت كرد تا تصريح به منزلت دينى و علمى و اجتماعى على (عليه السلام) نمايد.
در ايام خلافت عمر، زنى براى گرفتن بُردى از بُردهائى كه در مقابل عمر قرار داشت نزد او آمد و همراه و همزمان با او دختر عمر آمد، پس عمر به آن زن عطا كرد و دختر خود را برگرداند. و چون دراين باره سؤال شد، گفت:
پدر اين زن در روز جنگ احد پايدارى نمود و پدر اين دختر (يعنى عمر) در روز احد فرار كرد، و پايدارى ننمود.(89)
و از صراحتهاى عمر اين سخن اوست: اى كاش پشكلى بودم، و اى كاش مدفوع انسان بودم.(90)
و از صراحتهاى ديگر او اين سخن او است كه درباره ى پسرش عبدالله گفت: او از طلاق دادن زن خود عاجز است.(91)
جمع شدن صراحت باديه نشينى و زيركى و زرنگى قريش در عمر
در كتاب لسان العرب درباره ى معنى كلمه ى «صرح» آمده است كه: صرح و صريح و صِراح و صُراح و صِراح به كسر فصيح تر است.
يعنى: محض و خالص از هر چيز، مرد صريح و صُرَحاء، و صَرُح الشيئى يعنى خالص شد و هر خالصى صريح است. و معنى ديگر صريح: شير، هنگامى كه چربى آن برداشته شود و انصَرَحَ الحق يعنى حق آشكار شد.
و تَكَلّمَ بذلك صُراحاً او صِراحاً يعنى با صداى بلند سخن گفت و صَرَّحَ فلانٌ بما فى نفسه و صارَحَ يعنى فلان شخص باطن خود را آشكار و ظاهر كرد.
و ابو زياد اين شعر را گفته است:

و انى لأكثو عن قَذُور بغيرها *** و اُعرِبُ أحياناً بها فاُصارحُ
أمنحَدِراً ترمى بكَ العيسُ غُربةً *** و مُصعِدَة بَرحٌ لعينيك بارِحُ

يعنى: گاهى گناهان بزرگ را با غير آنها مى پوشانم و گاهى آنها را بيان مى كنم و صراحت مىورزم. ...
در ضرب المثل مى گويند: صرَّح الحقُّ عن مَحضِهِ يعنى حق كشف شد. و «ازهرى» گفته است كه: صَرَحَ الشيىء و صَرَّحَهُ و أَصْرَحَهُ زمانى گفته مى شود كه شيىء را بيان كند و ظاهر نمايد، و گفته مى شود: صَرَّحَ فلان ما فى نفسه تصريحاً يعنى: آنچه در باطن داشت آشكار نمود. و تصريح بر خلاف تعريض يا گفتن به كنايه است.(92)
عمر بن الخطاب تصريحات بسيار و نادرى بر زبان جارى كرده است كه با آن، نكات مبهم بسيارى از حوادث و زواياى مخفى اوضاع و حقيقت اشخاص و درجه ى علوم آنها را روشن و آشكار نموده است.
صراحت عمر در قضاياى علمى
قتاده مى گويد: از عمر درباره ى مردى كه زنش را در جاهليّت دوبار طلاق داده بود و در اسلام يك بار، سؤال شد. عمر گفت: نه تو را امر مى كنم و نه تو را نهى مى نمايم.
پس عبدالرحمن گفت: لكن من تو را امر مى كنم، طلاق تو در زمان شرك حساب نمى شود.(93)
بنابراين مقصود سخن خليفه كه گفت: «نه امر مى كنم نه نهى» آنست كه: نمى دانم.
و از احاديثِ مشهورِ نقل شده از عمر، (كه بر ضدِ احاديثى كه دست قصه گويان در زمان بنى اميه بوجود آورد، قيام كردند) اين گفتار اوست: اى عمر همه ى مردم از تو داناترند، و در تعبيرى ديگر: حتى پيره زنان، اى عمر.(94)
و همه ى مردم از عمر داناتر و فقيه ترند حتى زنان حجله نشين.(95)
و هر انسانى از تو داناتر و فقيه تر است اى عمر.(96)
و هر فردى از عمر داناتر است.(97)
همه ى مردم از عمر داناترند حتى پردنشينان (زنان) در خانه ها.(98)
در حاليكه چنين صراحت آشكارى را در ابوبكر و عثمان ملاحظه نمى كنيم.
علاء بن زياد مى گويد: عمر در مسيرى حركت مى كرد پس آوازه خوانى كرد، و گفت: چرا هنگامى كه بيهوده گوئى مى كنم مرا باز نمى داريد؟(99)
و عمر بر منبر اين آيه را خواند: (فانبتنا فيها حَبَّاً و عِنَباً وَ قَضْباً وَ زَيتُوناً و نَخلا و حَدائِقَ غُلْباً و فاكِهَةً وَ أَبّاً).(100)
پس مردى گفت: همه ى اينها را دانستيم اما «أبْ» يعنى چه؟
آنگاه عمر عصائى را كه در دست داشت پرتاب كرد و گفت: قسم به جان خدا تكليف واقعى همين است، چه كار دارى كه بدانى «اب» يعنى چه؟ از چيزى كه هدايت آن در كتاب بيان شده است پيروى كنيد و بدان عمل نمائيد و آنچه را نمى دانيد به پروردگارش واگذار كنيد.(101)
و در زمان خليفه عمر و امام على (عليه السلام) گفتگوها و مشاجرات علمى و قضائى بسيارى رخ داد. پس عمر گفت: اگر على بن ابى طالب نبود، عمربن الخطاب نزديك بود هلاك شود. و گفت: اگر على (عليه السلام) نبود عمر هلاك مى شد.(102)
و گفت: زنان از زائيدن مانند على بن ابى طالب عاجزند. و گفت: بار خدايا مرا براى امر مشكلى كه على بن ابى طالب چاره ساز آن نيست باقى مگذار.(103)
و گفت: گفتار عمر را به على برگردانيد، اگر على نبود عمر هلاك مى شد.(104)
و گفت: اگر على نبود عمر گمراه مى شد.(105) و گفت: اگر نبودى رسوا مى شديم.(106)
و گفت: اى ابوالحسن، خداوند مرا باقى نگذارد براى سختى و شدتى كه در آن نباشى و نه در شهرى كه در آن نيستى.(107)
و گفت: خداوند مرا باقى نگذارد در زمينى كه در آن نباشى اى ابوالحسن.(108)
و ما به خوبى مى دانيم كه در ميان مردم اندك كسانى يافت مى شوند كه تصريح به فضل ديگران بر خويش يا تصريح به جهل خود در علوم مى نمايند لكن عمر بعد از استقرار اوضاع سياسى و مسلط شدن دولت بر شهرهاى بسيار و پيروز شدن بر بزرگترين دولتهاى آن زمان يعنى حكومت فارس و روم و بعد از فروكش كردن اختلاف بين حكومت و بنى هاشم، تصريحات بسيار او شروع شد.
و امور ديگرى نيز بدون تصريح و بيان واقعيت خود باقى ماندند و امور ديگرى بنابر اسباب و عللى كه براى ما معلوم است، نيز بدون تصريح و بيان واقع باقى ماندند.
روايت شده است كه «چون اميرالمؤمنين عمر بن الخطاب خلافت را بعهده گرفت، گروهى از احبار يهود نزد او آمدند و گفتند: اى عمر تو ولى امر بعد از محمد (صلى الله عليه وآله وسلم)و صاحب (رفيق و مصاحب) او هستى، و ما مى خواهيم از تو درباره ى اشيائى سؤال كنيم كه اگر خبر آنها را به ما بدهى يقين مى كنيم كه اسلام، حق و محمد پيامبر بوده است و اگر خبر آنها را به ما ندهى و از آنها اطلاع نداشته باشى، يقين مى كنيم اسلام باطل و محمد پيامبر نبوده است.
عمر گفت: درباره ى چيزى كه بنظرتان رسيده سؤال كنيد.
گفتند: ما را از قفلهاى آسمان خبر ده، آنها چه هستند؟ و از كليدهاى آسمان و از قبرى كه با صاحب خود سفر كرد و از كسى كه قوم خود را بيم داد لكن از جن و انس نبود و از پنج چيز كه بر روى زمين راه رفتند لكن از شكم مادر متولد نشدند.
و ما را خبر ده كه دُرّاج در خواندن خود چه مى گويد؟ و خروس در فرياد خود چه مى گويد؟
راوى مى گويد: عمر سر بزير انداخت سپس گفت: بر عمر عيبى نيست اگر از او درباره ى چيزى سؤال كنند كه نمى داند و بگويد نمى دانم.
پس يهوديان از جا جسته گفتند: شهادت مى دهيم محمّد پيامبر نبوده و اسلام باطل است، پس سلمان فارسى با شتاب از جا برخاست و به يهوديان گفت: اندكى صبر كنيد، آنگاه بطرف على بن ابى طالب (عليه السلام) رفت و بر وى داخل شد و عرض كرد: اى ابوالحسن به داد اسلام برس. حضرت فرمود: چه شده؟ پس قضيه را به اطلاع حضرت رساند. حضرت در حاليكه برد رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) را به تن كرده و بر روى زمين مى كشاند پيش آمد، چون عمر به او نگاه كرد به سرعت از جا برخاست و او را در آغوش گرفت و گفت: اى ابوالحسن تو براى هر معضل و شدتى دعوت مى شوى، آنگاه على كرّم الله وجهه يهوديان را صدا زد و فرمود: از هر چه بنظرتان رسيده سؤال كنيد، زيرا پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)هزار باب از ابواب علم را به من آموخت و از هر بابى هزار باب برايم باز شد، پس از على درباره ى آنها سؤال كنيد.
پس على كرم الله وجهه فرمود: بر شما شرط كوچكى دارم، چون شما را به آن چيزى كه در تورات شما وجود دارد خبر دادم در دين ما داخل شويد و ايمان آوريد. يهوديان گفتند: آرى
پس فرمود: يكايك مسائل خود را بپرسيد.
يهوديان گفتند: خبر ده قفل هاى آسمان چه هستند؟
فرمود: قفل هاى آسمان شرك بخداوند هستند، زيرا بندگان خدا چه مرد و چه زن اگر مشرك باشند هيچ عملِ آنها بالا نمى رود.
گفتند: خبر ده كليدهاى آسمان چه هستند؟ فرمود: شهادت به كلمه توحيد، «لا إلهَ إلاّ اللّهُ» و اينكه محمد بنده و فرستاده اوست.
پس گروهى به گروهى ديگر نگاه مى كردند و مى گفتند: اين جوانمرد راست مى گويد.
گفتند: خبر ده از قبرى كه با صاحب خود مسافرت كرد.
فرمود: آن قبر همان نهنگى بود كه يونس بن متى را در در شكم جاى داد و با او در درياهاى هفتگانه مسافرت كرد.
پس گفتند: خبرمان ده از كسى كه قوم خود را بيم داد اما نه از جن و نه از انس بود؟
فرمود: او مورچه ى سليمان بن داود بود كه گفت: اى گروه مورچه گان داخل خانه هاى خود شويد، مبادا سليمان و لشكريان او شما را ندانسته پايمال نمايند.
گفتند: ما را خبر ده از پنج موجودى كه روى زمين راه رفتند اما در شكم مادر خلق نشدند (و از مادر متولد نشدند).
فرمود: آنها آدم و حوا و شتر صالح و قوچ ابراهيم و عصاى موسى...
پس عمر از پاسخ على (عليه السلام) بسيار خوشحال شد و يهوديان مسلمان شدند.(109)
و عمر گفت: داناترين ما به قضاوت، على است.(110)
از سعيد بن جبير نقل شده است كه ابن عباس گفت: عمر براى ما خطبه خواند و گفت: على داناترين ما به قضاوت است.
از سعيد بن مسيّب نقل شده است كه گفت:
عمر از مشكل و معضلى كه على در آن چاره سازى نكند بخدا پناه مى برد.(111)
عمر بن الخطاب گفت: دو متعه در زمان رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) حلال بودند من آنها را حرام مى كنم و بر آنها مجازات مى نمايم.(112)
سخنان عمر گاهى در نهايت صراحت بود، بدون آنكه از احدى از اهل زمين ترسيده باشد، او در طرف سلطه اى قوى و لشكرى قرار داشت كه قادر بود لشكريان فارس و روم را منهزم نمايد.
صراحت عمر در قضاياى سياسى
از صراحت عمر اين گفته او به على (عليه السلام) در روز غدير است: به به آفرين بر تو اى پسر ابوطالب امروز مولاى من و مولاى هر مرد و زن مسلمان گرديدى.(113)
عمر در مقابل جمعى از مسلمانان به على (عليه السلام) گفت: «به خدا سوگند، حق، تو را، اراده كرد لكن خويشاوندانت ابا كردند و نگذاشتند.»(114)
ابن عباس روايت مى كند كه عمر بعد از پاسى از شب درِ خانه ى مرا زد و گفت: با ما بيا تا اطراف مدينه را نگهبانى دهيم، پس با پاى برهنه خارج شد در حاليكه تازيانه ى خود را به گردن انداخته بود، تا آنكه به بقيع غرقد رسيد، پس به پشت خوابيد و مشغول زدن كف پاى خود با دست شد و از روى اندوه آهى كشيد، گفتم اى اميرمؤمنان: چه مطلبى باعث شد براى اين كار خارج شوى؟ گفت: امر خدا، اى ابن عباس. ابن عباس مى گويد: گفتم اگر بخواهى تو را به آنچه در سينه دارى خبر مى دهم.
گفت: اى غوّاص، غواصى كن (صحبت كن) كه از ديرباز نيكو سخن مى گفتى.
گفتم: اين امر (خلافت) را به عينه ياد كردى و اينكه سرانجام، آنرا به دست چه كسى مى سپارى.
گفت: راست گفتى.
گفتم: درباره ى عبدالرحمن بن عوف چه نظرى دارى؟
گفت: او مردى بخيل است، و اين امر (خلافت) سزاوار نيست مگر براى عطا كننده اى كه اسراف نكند، و منع كننده اى كه بخل نورزد.
گفتم: سعد بن ابى وقاص.
گفت: او مؤمن ضعيف است. گفتم: طلحة بن عبدالله. گفت: او مرديست دنبال اشرافيت و ستايش، اموال خود را مى بخشد تا جائيكه به اموال ديگران هم برسد، و در او تفاخر و تكبر وجود دارد.
گفتم: زبير بن العوام، او سواركار اسلام است. گفت: او يك روز انسان است و يك روز شيطان و عفّت نفس، او چنان است كه از صبح تا ظهر بر پيمانه، زحمت كشد، تا آنكه نمازش را از دست بدهد و قضا شود.
گفتم: عثمان بن عفان. گفت: اگر خليفه شود بنى ابى معيط و بنى اميّه را بر گردن مردم سوار مى كند و مال خدا را به آنها مى دهد و اگر خليفه شود، حتماً چنين مى كند، بخدا سوگند اگر چنين كند، عربها به طرفش حركت مى كنند تا آنكه او را در خانه اش به قتل برسانند، آنگاه لختى سكوت كرد سپس گفت: بگذريم، اى ابن عباس آيا صاحب شما در امر خلافت جايگاهى دارد؟
گفتم: چگونه، در حاليكه با وجود داشتن فضل و سابقه و خويشاوندى و علم، از اين امر دورى مى كند.
گفت: بخدا قسم او همانطوريست كه گفتى، اگر عهده دار خلافت آنها شود، آنها را بر ميانه ى راه وادار مى كند، پس جاده ى روشن را پيش مى گيرد، جز آنكه در او چند خصلت است، در مجلس شوخى مى كند و در رأى مستبد است و مردم را سركوب مى كند و سن اندكى دارد.
خالد محمد خالد در كتاب «الديمقراطيّة أبداً» مى گويد: عمر بن الخطاب نصوص دينى مقدس قرآن و سنّت را در جائى كه مصلحت اقتضا مى كرد، ترك مى نمود و دنبال مصلحت مى رفت. با وجود آنكه قرآن بهره اى از زكات را به مؤلفه ى قلوب (متمايل كردن كفار به اسلام) اختصاص مى دهد و رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) آنرا پرداخت مى كرد، و ابوبكر نيز ملتزم به آن بود، عمر مى آيد و مى گويد: ما براى مسلمان شدن چيزى نمى دهيم، هركس بخواهد مسلمان شود و هركس بخواهد كافر گردد.(115) پس خليفه عمر بشكلى جالب توجه، تصريح به مخالفت با نصوص دينى مى نمايد. لكن بعد از او رجالى آمدند و تصريحات او را تحت عناوينى مختلف مانند اجتهاد و غير آن قرار دادند.
هرمزان به عمر گفت: آيا اجازه دارم طعامى براى مسلمانان تهيه كنم؟
عمر گفت: مى ترسم نتوانى، گفت: نه، عمر گفت: اجازه دادم.
راوى مى گويد: هرمزان غذاهاى رنگارنگى از ترش و شيرين برايشان تهيه كرد، آنگاه نزد عمر آمد و گفت: از تهيه غذا فارغ شدم بيا. پس عمر در ميان مسجد ايستاد و گفت: اى گروه مسلمانان من فرستاده هرمزان به سوى شما هستم، پس مسلمانان دنبال او براه افتادند و چون به در خانه ى او رسيدند به مسلمانان گفت: اندكى توقف كنيد، آنگاه داخل شد و گفت: چيزهائى را كه تهيه كرده اى نشانم بده، سپس سفره ئى چرمين طلب كرد و گفت: همه ى اينها را روى سفره بريز و همه را با هم مخلوط كنيد.
هرمزان گفت: تو غذاها را فاسد مى كنى، اين شيرين است و اين ترش.
عمر گفت: تو ميخواستى مسلمانان را بر من فاسد كنى و از بين ببرى. آنگاه به مسلمانان اجازه داد، پس وارد شدند و غذا خوردند. و چون عمر در نيّات هرمزان به ديده شك نگاه مى كرد با او چنين رفتارى نمود!!
و مردى به ابن عمر گفت: اى بهترين مردم و فرزند بهترين مردم، پس ابن عمر گفت: نه من بهترين مردم هستم و نه فرزند بهترين مردم وليكن بنده اى از بندگان خدا هستم.(116)
قابل توجه است كه سببى كه باعث مى شد گاهى عمر به صراحت سخن بگويد منطق باديه نشينى حاكم بر جزيرة العرب آن روزگار بود. و بعضى از مردم با دهانِ پر، مكنونات قلبى خود را آشكار مى كردند.
از جمله افرادى كه مشهور بصراحت بود لكن به درجه اى كمتر از عمر بن الخطاب، معاوية بن ابوسفيان بود; او در نامه اش به محمد بن ابوبكر ذكر كرد كه: در حاليكه پدرت در ميان ما بسر مى بُرد، فضل و برترى پسر ابوطالب را مى دانستيم، و حق او بر ما لازم و بدون هيچ شكى مورد قبول بود،... پدر تو و فاروق او (يعنى عمر) اوّل كسانى بودند كه حق او را ربودند، و بر امر (خلافت) او مخالفت كردند، و بر اين مطلب توافق و اجتماع كردند.(117)
ادامه حديث ابن عباس.
...ابن عباس مى گويد: گفتم: اى اميرمؤمنان در روز جنگ خندق وقتى عمرو بن عبدود براى مبارزه خارج شد در حاليكه قهرمانان از ديدار او روى مى تافتند و بزرگان از او مى گريختند، و در روز بدر هنگامى كه سرهاى اقران را از تن جدا مى كرد، چرا سن او را كم نشمرديد؟ و چرا در اسلام آوردن از او سبقت نگرفتيد؟
عمر گفت: دور شو، اى ابن عباس، آيا ميخواهى مثل همان كارى را با من انجام دهى كه پدرت و على در روزى كه بر ابوبكر داخل شدند انجام دادند. پس نخواستم او را خشمگين كنم، لذا ساكت شدم.
پس گفت: بخدا قسم اى ابن عباس، على پسر عموى تو سزاوارترين مردم به اين امر است، لكن قريش تاب تحمّل او را ندارند و اگر عهده دار امر آنها شود، بر تلخى حق وادارشان مى كند و راهى از روى گرداندن از آن نمى يابند. و اگر چنين كند بيعت او شكسته مى شود و گرفتار جنگ مى گردد.(118)
و عمر گفت: آگاه باشيد، بخدا سوگند اى فرزندان عبدالمطلب مسلماً على در ميان شما نسبت به اين امر (خلافت) از من و از ابوبكر سزاوارتر بود.(119)
گفتگو ديگرى بين عمر و ابن عباس در اطراف همين موضوع واقع شده كه در آن چنين آمده است: «عمر گفت: اى ابن عباس آيا مى دانى چه چيزى مردم را از شما بازداشت؟ ابن عباس گفت: نمى دانم اى اميرمؤمنان. گفت لكن من مى دانم. ابن عباس گفت: آن چه بوده است اى امير مؤمنان؟
عمر گفت: قريش دوست نداشت نبوت و خلافت برايتان جمع شود تا به شدت بر مردم اجحاف كنيد و ستم روا داريد، پس قريش براى خويش چاره انديشى كرد، پس انتخاب نمود و موفق شد و به راه صواب رفت. ابن عباس گفت: آيا اميرمؤمنان غضب خود را از من باز مى دارد و گوش مى دهد؟ عمر گفت: هر چه ميخواهى بگو.
گفت: اينكه اميرمؤمنان مى گويد قريش نپسنديد، خداوند تعالى به قومى گفته است: (ذلِكَ بِأَنَّهُمْ كَرِهُوا ما أَنْزَلَ اللّهُ فَأَحْبَطَ أَعْمالَهُمْ)(120) يعنى «اين بدان سبب است كه آنچه را خدا نازل فرمود نپسنديدند پس خداوند اعمالشان را نابود كرد».
اما اينكه مى گوئى ما اجحاف مى كرديم، اگر ما بواسطه ى خلافت اجحاف مى كرديم بواسطه ى قرابت و خويشاوندى نيز اجحاف مى كرديم، ليكن ما گروهى هستيم كه اخلاقمان گرفته شده از اخلاق رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) است كه خداوند درباره ى او چنين فرموده است: (وَ إِنَّكَ لَعَلى خُلُق عَظيم)(121) يعنى «تو بر اخلاق عظيمى هستى» و به او فرمود: (وَ اخْفِضْ جَناحَكَ لِمَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ)(122)يعنى «آنگاه پر و بال تواضع بر تمام پيروانت بگستران». اما اينكه مى گوئى: قريش اختيار و انتخاب كرد، اما خداوند ميفرمايد: (وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ يَخْتارُ ما كانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ)(123) يعنى «پروردگارت آنچه را بخواهد خلق مى كند و خود انتخاب مى كند و احدى از آنها حق انتخاب ندارد». اى اميرمؤمنان دانستى كه خداوند از خلق خود براى امر خلافت چه كسى را اختيار و انتخاب نمود، پس اگر چاره انديشى قريش از همان جهتى بود كه خدا چاره انديشى كرده بود، مسلماً توفيق مى يافت و به صواب مى رفت.
عمر گفت: آرام باش اى ابن عباس: دلهاى شما اى بنى هاشم درباره ى امر قريش بجز فريبى كه زايل نمى شود و كينه اى كه برطرف نمى شود، چيزى را نپذيرفت.
ابن عباس گفت: اندكى صبر كن اى اميرمؤمنان، دلهاى بنى هاشم را به فريب نسبت نده، زيرا قلب آنها از قلب رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) است، كه خداوند او را طاهر و پاك نمود، و آنان همان اهل بيت هستند كه خداوند به آنان چنين فرموده است (إِنَّما يُرِيدُاللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً)(124) يعنى «همانا خداوند اراده كرده است كه از شما اهل البيت پليدى را دور كند و از هر عيب، پاك و منزّه گرداند». و اما كينه، چگونه كينه نورزد كسى كه متاعش غصب شود و آنرا در دست ديگرى ببيند؟
عمر گفت: تو چگونه هستى، اى ابن عباس؟ از تو كلامى به من رسيده است كه مى ترسم تو را بدان خبر دهم پس منزلت و مقامت در نظر من زايل شود! ابن عباس گفت: آن كلام چيست؟ اى اميرمؤمنان. مرا بدان خبر ده، پس اگر باطل باشد، كسى مانند من باطل را بايد از خود دور كند و اگر حق باشد منزلتم بخاطر آن در نظرت زايل نمى شود! عمر گفت: به من رسيده است كه پيوسته مى گوئى اين امر (خلافت) از روى حسد و ظلم گرفته شده است. (ابن عباس) گفت: اى اميرمؤمنان، اينكه مى گوئى از روى حسد بوده، مسلماً ابليس آدم را مورد حسد قرار داد و او را از بهشت بيرون نمود، بنابراين ما فرزندان همان آدمِ موردِ حسد واقع شده هستيم. و اينكه مى گوئى از روى ظلم بوده است، اميرمؤمنان خوب مى داند صاحب حق كيست! سپس گفت: اى اميرمؤمنان آيا عربها بر غير عربها بخاطر حق رسول خدا احتجاج نمى كنند و قريش بر ساير عربها بخاطر حق رسول خدا احتجاج نمى كنند؟ و ما از ساير قريش به رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) سزاوارتر هستيم. پس عمر به او گفت: همين الان پاشو و به منزلت بازگرد. پس به پا خاست و چون بطرف خانه رفت عمر صدايش زد و گفت: اى كسى كه ميروى، من مانند قبل حق تو را مراعات مى كنم، پس ابن عباس روى خود را بطرف عمر نمود و گفت: اى اميرمؤمنان من بخاطر رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) بر تو و بر مسلمانان حقى دارم، پس هركس آنرا حفظ كند، حق خود را حفظ كرده است، و هركس آنرا تضييع نمايد حق خود را تضييع كرده است. سپس حركت كرد.
پس از آن عمر به همنشينان خود گفت: از ابن عباس تعجب مى كنم تاكنون نديدم با احدى نزاع كند مگر آنكه او را مغلوب نمايد.(125)
ما در اين روايت قدرت فوق العاده ابن عباس در تشخيص علت نگرانى عمر را در مى يابيم. و در مقابل، قدرت دقيق عمر در تشخيص مردم و اهداف آنها معلوم مى شود! به سخن او درباره ى زبير و سعد و ابن عوف و عثمان دقت كنيد، او دانست عثمان و على (عليه السلام)به دست مردم كشته مى شوند، اولى بخاطر آنكه آل اميّه و بنى ابى معيط را بر گردن مردم سوار مى كند در حاليكه مال خدا را به ناحق مى گيرند، و دومى بخاطر آنكه مردم را بر تلخى حق وادار مى كند.
لكن به رغم اعتراف عمر به روش مستقيم على (عليه السلام) او را (بخاطر اغراض سياسى) به صفاتى توصيف كرد كه خويشاوندى را با آن صفات قطع نمود، او را به كمى سن توصيف كرد، در حاليكه عُمرِ حضرت در آن زمان متجاوز از چهل سال بود!، او را به شوخ طبعى در مجالس توصيف كرد، در حاليكه در هيچ كتابى مطلبى كه تائيد كننده ى اين وصف باشد، خوانده نشده است.
و او را به استبداد رأى توصيف كرد در حاليكه او تربيت يافته محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) بود كه خداى سبحان او را به مشورت با مردم، امر نمود و فرمود: (وَ شاوِرْهُمْ فِي الأَمْرِ)(126) يعنى «در امر با آنها مشورت كن».
همانطوريكه او را به سركوبى توصيف نمود، در حاليكه شنيده نشده است مردى از على (عليه السلام) شكايت داشته باشد، اما عمر قاطعيت على (عليه السلام) را در مورد حق، در مقابل عده اى از كفّار و منافقين به سركوبى تفسير نمود!
عمر به مخالفت كردن قريش (كه خود يكى از آنها بود) با نصّ، به صراحت اعتراف كرد و گفت آنها اجتماع نبوت و خلافت را براى بنى هاشم نپسنديدند. لكن عمل آنها را كه مخالف با امر خداوند تعالى بود به صواب و موفقيت توصيف كرد.
و جواب ابن عباس بسيار بجا بود كه گفت: (وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ يَخْتارُ ما كانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ)(127) يعنى «پروردگارت خلق مى كند و انتخاب مى نمايد و آنها هيچ حق انتخابى ندارند».
و چون مشاجره شديد شد، ابن عباس سخن مشهور خود را بيان نمود و گفت: «چگونه كينه نورزد كسى كه متاعش غصب شود».
و عمر براى ابن عباس از مصيبت اسفبار روز پنج شنبه به صراحت پرده برداشت و گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)ميخواست به نام او (على (عليه السلام)) تصريح كند پس من او را باز داشتم.(128)
و از صراحت نادر او اين گفته اش درباره ى بيعت ابوبكر است: بيعت با او اشتباه بود، خدا مسلمانان را از شر آن نگهدارد.(129)
و از صراحت سياسى او اين گفته درباره ى ابوبكر است: او حسودترين قريش است.(130)
و اين گفته ى او به ابن عباس: مانع از بيعت قريش با على حسدورزى قريش بود از اينكه مبادا نبوت و خلافت در بنى هاشم جمع شوند. و از صراحت مشهود او اين گفته است: على مولاى هر مرد و زن مؤمن است و هركس على مولاى او نباشد مؤمن نيست.(131)
و از صراحت سياسى او اين گفته درباره ى عبدالرحمن بن عوف است: او فرعون اين امّت است، اما عمر او را بر على (عليه السلام) و مسلمانان ديگر مقدّم نمود. و از صراحت او اين گفته اش به مغيره است:
بخدا سوگند بنى اميه يك چشم اسلام را كور مى كنند همانطوريكه اين چشم تو كور شد سپس اسلام را بكلى كور مى كنند.(132)
و گفته ى او درباره ى زبير كه: او يك روز انسان و يك روز شيطان است.(133)
و هنگامى كه مردى (ابوموسى اشعرى) پيشنهاد كرد امر خلافت را براى پسرش عبدالله وصيّت كند، به او گفت: خدا تو را بكشد (بخاطر خدا سخن نگفتى) به خدا سوگند با اين سخن خدا را نخواستى، واى بر تو چگونه مردى را خليفه ى خود كنم كه از طلاق زن خود ناتوان است.(134)
لكن ابوموسى همين روش را ادامه داد، زيرا در واقعه ى حكميّت درخواست بيعت با عبدالله نمود، پس على (عليه السلام) او و عبدالله بن عمر را اهانت نمود!
و از صراحت عمر اين گفته اوست كه: دخترى داشتم، پس خواستم او را زنده بگور كنم، پس او را بهمراه خود بردم و گودالى براى او كندم و او مشغول برطرف كردن خاك از ريش من شد، پس او را زنده در خاك دفن كردم.(135)
و از صراحت بسيار جالب توجه او اين گفته است: كتاب خدا ما را بس است كه براى حذف اهل البيت (عليهم السلام) كه ثقل دوّم بعد از قرآن هستند گفته شده و بصراحت با نصّ اللهى (قرآن) معارضه مى نمايد.(136)
و بالاتر از اين صراحت در نفى نصف وصيّتِ پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) هيچ صراحتى وجود ندارد.
و از صراحت عملى او اقدام بر سوزاندن احاديث نبى مكرّم (صلى الله عليه وآله وسلم) در ملاء عام مسلمانان بود.(137)
در حاليكه پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) به دهان خود اشاره كرد و فرمود: بخدا سوگند بجز حق از اين (دهان) چيزى خارج نشد.(138)
و از صراحت نادر او دعوت به رها كردن قرآن بدون تفسير بود و مجازات كسى كه سؤال از تفسير آيات نمود.
و از صراحت او توصيف مغيره به فاجر است.(139)
و ذكر حديثى از پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) كه عدالت بنى اميه را لكه دار مى كرد.(140)
چند نمونه ى ديگر از تصريحات
از صراحت عمروبن العاص اين گفته او به معاويه است:

وَ حَيْثُ رَفَعْناكَ فَوْقَ الرُّؤوسِ *** نَزَلْنا إِلى أَسْفَلِ الأَسْفَلِ
وَ إنّا وَ ما كانَ مِنْ فِعْلِنا *** لِفِى النّارِ فِى الدَّرَكِ الأَسْفَلِ
وَ إِنَّ عَلّياً غَداً خَصْمُنا *** وَ يَعْتَزُّ باللّهِ وَ الْمُرْسَلِ(141)

يعنى: چون تو را بالاى سرها قرار داديم به پائين ترين حد سقوط كرديم و ما و تمام كارهايمان در پائين ترين طبقه جهنم هستيم و فردا على، دشمن ماست و به واسطه ى خدا و پيامبر مرسل (صلى الله عليه وآله وسلم) عزيز مى شود.
و از صراحت عربها اين قضيه است كه: جوانى از اهل كوفه (بر ابوهريره) وارد شد و نزد او نشست و گفت: اى ابوهريره تو را به خدا قسم مى دهم آيا از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)شنيدى كه به على بن ابى طالب بگويد: اَللّهُمَّ وَالِ مَنْ والاهُ وَ عادِ مَنْ عاداهُ يعنى خداوندا دوست او را دوست دار و دشمن او را دشمن بدار؟
گفت: خدايا شاهد باش، آرى
جوان گفت: پس به خدا شهادت مى دهم كه تو دوست او را دشمن داشتى و دشمن او را دوست داشتى. سپس از مجلس او خارج شد.(142)
لكن دست خيانتكار تحريف گران، اين سخن را از چاپهاى جديد حذف كرده است. و مانند همين حادثه براى انس بن مالك واقع شد: على (عليه السلام) از او درباره ى سخن رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) كه فرمود: اَللّهُمَّ والِ مَنْ والاهُ وَ عادِ مَنْ عاداهُ سؤال كرد، (انس) گفت: سنّم زياد شده و فراموش كرده ام، پس على (عليه السلام) فرمود: اگر دروغ بگوئى خدا تو را به پيس شدنى مبتلا كند كه عمامه آنرا نپوشاند.(143) و دستهاى تحريف در كتاب ابن قتيبة بازى كرده و به اين حديث مشهور در چاپهاى جديد، اين كلمه را اضافه كرده است كه: «ابو محمد گفت: اين حديث اصل ندارد».
انس بن مالك (بعد از آنكه گرفتار نفرين على (عليه السلام) شد) روايت كرد كه: او (يعنى على (عليه السلام)) سرور متقيان در روز قيامت است بخدا سوگند اينرا از پيامبرتان شنيدم.(144)
و از صراحت عمر بن عبدالعزيز گفته ى او به يزيد بن عمر بن مورق است كه گفت: از كدام قبيله اى؟ گفت: از قريش. گفت: از كدام دسته ى قريش؟ گفت: از بنى هاشم. راوى مى گويد: پس ساكت شد، پس گفت: از كدام دسته ى بنى هاشم؟ گفتم: مُوالى على (عليه السلام)هستم؟ گفت: على كيست؟ پس اندكى سكوت كرد، راوى مى گويد: آنگاه دست خود را بر سينه نهاد و گفت: بخدا سوگند من مُوالى على بن ابى طالب (كرم الله وجهه) هستم، سپس گفت: عده اى مرا خبر داده اند كه از پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)شنيده اند كه مى فرمود: آنكه من مولاى او هستم، اين على مولاى اوست، سپس گفت: اى مزاحم; امثال او را چقدر مى دهى؟ گفت صد يا دويست درهم.
گفت: او را پنجاه دينار (سكه طلا) بده. و ابن ابى داود گفت: بخاطر ولايت او به على بن ابى طالب شصت دينار بده.(145)
________________________________________
[72]- تاريخ الخلفاء، سيوطى 69
[73]- شرح التجريد، قوشجى
[74]- كنزالعمال 361، منهاج السنة، ابن تيميّة 3/120، تاريخ طبرى 41
[75]- تاريخ طبرى 2/618 چاپ اعلمى، بيروت
[76]- الامامة و السياسة، ابن قتيبة 1/16، تاريخ طبرى 2/460
[77]- الامامة و السياسة، ابن قتيبة 1/16، شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد 6/47
[78]- شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد 6/47
[79]- طبقات ابن سعد 3/155، السيرة النبوية، ابن كثير 3/58، كنزالعمال 10/268
[80]- شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد 6/51، مختصر تاريخ دمشق، ابن عساكر 13/122
[81]- منتخب كنزالعمال 4/361
[82]- منتخب كنزالعمال 4/361، الرياض النضره 1/134، منهاج السنة، ابن تيميّة 3/120
[83]- تاريخ طبرى 2/462، تاريخ ابى الفداء 1/220
[84]- الامامة و السياسة، ابن قتيبة 1/141
[85]- تاريخ طبرى 2، كنزالعمال 5
[86]- تاريخ الخلفاء، سيوطى 98
[87]- تاريخ طبرى 41، الرياض النضرة 1/134، منتخب كنزالعمال 4/361
[88]- تاريخ الخلفاء، سيوطى 104
[89]- شرح نهج البلاغة، ابن ابى الحديد 5/12
[90]- حياة الصحابة، كاندهلوى 2/99، كنزالعمال 6/361، 365
[91]- الكامل فى التاريخ، ابن اثير 3/65
[92]- لسان العرب، ابن منظور 2/509 - 511
[93]- كنزالعمال 5/16
[94]- الفتوحات الاسلامية 2/408، نورالابصار 65، و همين حديث را سعيد بن منصور در سنن خود، و ابويعلى در مسند كبير خود، و ابن جوزى در سيره ى عمر، و ابن كثير در تفسير خود ص 1/467، و سيوطى در الدّر المنثور 2/133 نقل كرده اند.
[95]- شرح نهج البلاغة، ابن ابى الحديد 1/61
[96]- تفسير قرطبى 5/99، تفسير النيشابورى جلد 1 سوره نساء، تفسيرالخازن 1/353، الفتوحات الاسلامية 2/477
[97]- تفسير قرطبى 14/277، تفسير كشاف 2/445
[98]- اين حديث را رازى در اربعين خود نقل كرده است ص 467
[99]- كنزالعمال 7/335
[100]- عبس 26-31
[101]- المستخرج، ابونعيم، شعب الايمان، بيهقى، مستدرك، حاكم 2/514، تفسير ابن جرير 30/38 و ابن حجر با همان شيوه ى خاص خود از عمر دفاع كرده مى گويد كلمه «اب» عربى نمى باشد.
[102]- نيابيع المودّة 70، الاستيعاب، ابن عبدالبر 3/1103 و 2/461، كنزالعمال 5/241
[103]- سبط بن جوزى حديث را نقل كرده است، اسدالغابة 4/22، الاصابه 4، القسم 1/270، تهذيب التهذيب 7/327
[104]- اين حديث را خوارزمى در مناقب خود ص 57 نقل كرده است، السنن الكبرى، بيهقى 7/441، كتاب العلم، ابى عمر 2/187، ذخائر العقبى 81
[105]- تمهيد الباقلانى 199
[106]- صحيح البخارى، باب كسوة الكعبة، سنن ابن ماجة 2/269، فتح البارى 3/358
[107]- كتاب الاذكياء، ابن جوزى 18، كنزالعمال 3/179، ذخائر العقبى 80، مناقب خوارزمى 60
[108]- مستدرك حاكم 1/457، سيره عمر، ابن جوزى 106، عمدة القارى، العينى 4/606، الجامع الكبير، سيوطى 3/35
[109]- العرائس، ابواسحاق ثعلبى 232-239
[110]- الاستيعاب در پاورقى الاصابه 3/38-39، تاريخ الخلفاء سيوطى 17
[111]- مقتل الحسين، خوارزمى 1/45
[112]- البيان و التبيين 2/223، احكام القرآن، جصاص 1/342، 345 تفسير قرطبى 2/370، زاد المعاد 1/444، تفسير فخر رازى 2/167، كنز العمال 8/293
[113]- شواهد التنزيل 1/157، عمدة الاخبار فى مدينة المختار 219
[114]- شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد 3/114، 115
[115]- الديمقراطية ابداً ص 155
[116]- مختصر تاريخ دمشق، ابن منظور 2/167
[117]- مروج الذهب مسعودى 3/12
[118]- تاريخ يعقوبى 2/159، چاپ لندن
[119]- محاضرات الادباء 4/478
[120]- محمد، 9
[121]- قلم، 4
[122]- شعراء، 215
[123]- قصص، 68
[124]- احزاب، 33
[125]- شرح نهج البلاغة، ابن ابى الحديد 3/107، تاريخ طبرى 5/30، قصص العرب 2/363، الكامل فى التاريخ، ابن اثير 3/63 ،   288
[126]- آل عمران، 159
[127]- قصص، 68
[128]- شرح نهج البلاغة، ابن ابى الحديد 3/114
[129]- شرح نهج البلاغة، ابن ابى الحديد 2/29
[130]- شرح نهج البلاغة، ابن ابى الحديد 2/31- 34، المستر شد، محمد بن جرير طبرى
[131]- الصواعق المحرقة، ابن حجر 107
[132]- الموفقيات، زبير بن بكار 591، 595، شرح نهج البلاغة 4/537، تفسير آيه 60 سوره اسراء
[133]- تاريخ يعقوبى 2/159
[134]- كامل ابن اثير 3/65
[135]- عبقرية عمر، العقاد 214
[136]- الملل و النحل، شهرستانى 1/22، صحيح بخارى 1/37 و باب قول المريض قوموا عنى
[137]- طبقات ابن سعد در شرح حال محمد بن ابوبكر 5/140
[138]- تفسير المنار، رشيد رضا 10/766
[139]- العقد الفريد، ابن عبد ربه، الاستيعاب 3/472
[140]- تفسير الدر المنثور، شرح نهج البلاغة، ابن ابى الحديد 3/115
[141]- شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد 2/522، فهرست المكتبه الخديوية، مصر، سال 1307، 4/314
[142]- كتاب المعارف، ابن قتيبة، چاپ مصر 1353 هـ
[143]- المعارف ص 251، شرح نهج البلاغة، ابن ابى الحديد 4/388، انساب الاشراب، بلاذرى، الصواعق المحرقة ص 77
[144]- شرح نهج البلاغه 1/361
[145]- حلية الاولياء، حافظ ابونعيم 5/364

پیوندها:

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page