انگیزه این کار هر چه بود که مسلمانان مدینه روزى در اوایل ماه صفر سال چهارم هجرت مشاهده کردند گروهى از دو قبیله مزبور به مدینه آمده و خدمت پیشواى اسلام شرفیاب شده و عرض کردند:اى رسول خدا ما مسلمان شدهایم اینک چند تن از یاران خود را با ما بفرست تا قرآن و مسائل دین را به ما بیاموزند و در میان قبیله ما به تبلیغ و نشر اسلام همت گمارند .
پیغمبر خدا شش تنـو به قولى ده تنـاز بزرگان اصحاب را به همراه آنان فرستاد و ریاست آنها را به مرثد بن ابى مرثد غنوى (3) واگذار کرد و در نقل دیگرى است که عاصم بن ثابت را امیر بر آنها کرد و از جمله افراد سرشناس و بزرگوارى که در این گروه شش نفرىـیا ده نفرىـبودند:عاصم بن ثابتـکه شرح رشادت و فداکاریش در جنگ احد ذکر شد،خبیب بن عدى،زید بن دثنة،عبد الله بن طارق و خالد بن بکیر لیثى.که به جز مرثد و خالد آن چهار نفر دیگر از انصار مدینه بودند.
بالجمله اینان به همراه افراد مزبور از مدینه خارج شده و همچنان تا جایى به نام«رجیع»نزدیک آبى که متعلق به طایفه هذیل و میان عسفان و مکه بود بیامدند،در آنجا ناگهان متوجه همراهان خود شده و دانستند که این ماجرا نقشهاى بوده تا آنها را به دام طایفه هذیل بیندازند،زیرا ناگهان خود را در میان افرادى از قبیله مزبور به نام بنى لحیان که همگى مسلح و حدود صد نفر بودند مشاهده کردند که آنان با شمشیرهاى برهنه مسلمانان را محاصره کردند،مسلمانان که چنان دیدندـبه گفته برخى خود را به کنار کوهى که در آن نزدیک بود رسانده و با اینکه مىدانستند نیروى جنگیدن با آنها را ندارند آماده جنگ و دفاع شدند.
افراد قبیله هذیل که چنان دیدند پیش آمده و گفتند:به خدا ما قصد کشتن شما را نداریم بلکه مىخواهیم شما را به نزد مردم مکه ببریم و از آنها چیزى دریافت کنیم و با شما عهد و پیمان مىبندیم که شما را نکشیم!مسلمانان نگاهى به هم کرده و چند تن آنانـمانند مرثد و عاصم و خالدـگفتند:ما هرگز از هیچ مشرکى عهد و پیمان نمىپذیریم و زیر بار عهد مشرکان نخواهیم رفت و از این رو شمشیر کشیده و به جنگ پرداختند تا به دست افراد مزبور به قتل رسیده و شهید شدند. (4) سه تن دیگر نیزـیعنى عبد الله،زید و خبیبـحاضر شدند تسلیم آنان شوند به این فکر که شاید بعدا به وسیله اى خود را نجات دهند.
بنى لحیان آن سه نفر را برداشته به سوى مکه حرکت کردند و در نزدیکى«مر الظهران»عبد الله نیز دست خود را از بند رها کرده و شمشیرش را به دست گرفت تا به آنها حمله کند،بنى لحیان که چنان دیدند از دور او پراکنده شده فاصله گرفتند و از اطراف آن قدر سنگ بر او زدند که او را به قتل رسانده و همانجا دفن کردند و هم اکنون نیز قبرش در همانجاست.
اما زید و خبیب را به مکه آورده و هر دو را فروختند و بنا به گفته ابن هشام آن دو را با دو تن از افراد هذیل که در دست قریش اسیر بودند مبادله کردند و سپس خبیب را عقبة بن حارث خرید تا به انتقام خون پدرش حارث بن عامر که در جنگ بدر کشته شده بود به قتل رساند،و زید را صفوان بن امیة بن خلف خرید تا انتقام خون پدرش راـکه او نیز در جنگ مزبور به قتل رسیده بودـبا کشتن او بگیرد.
صفوان بن امیه زید را به دست غلامش نسطاس داد تا او را به«تنعیم» (5) ـکه خارج حرم بودـببرد و در آنجا گردن بزند،نسطاس او را برداشته به تنعیم آورد تا دستور صفوان را اجرا کند،گروه زیادى نیز از مردمان قریش براى تماشاى ماجرا به تنعیمآمدند که از آن جمله ابو سفیان بود،هنگامى که خواستند او را بکشند ابو سفیان پیش آمده به زید گفت:تو را به خدا راست بگو!آیا میل داشتى که اکنون محمد به جاى تو بود و ما او را مىکشتیم و تو صحیح و سالم پیش زن و بچهات بودى؟
زید در پاسخ او گفت:اى ابو سفیان به خدا سوگند من راضى نیستم به پاى محمدـدر هر جا که هستـخارى برود و من زنده و نزد زن و بچهام باشم!
ابو سفیان با تعجب رو به همراهان خود کرده گفت:راستى من کسى را ندیدم مانند محمد،که یارانش نسبت به او این اندازه وفادار و علاقه مند باشند.
و بدین ترتیب زید بن دثنه را در راه عشق به دین و رهبر بزرگوار خویش شهید کرده خونش را بریختند.
و اما خبیب را عقبة بن حارث در خانه یکى از خویشان خود به نام«حجیر بن ابى اهاب»زندانى کرد تا در وقت مناسبى او را بکشند.
زنى به نام«ماویه»که کنیز حجیر بود و بعدها مسلمان شد نقل مىکند که من گاهى براى بردن غذا نزد خبیب در آن اتاق که زندانى بود مىرفتم و به خدا سوگند اسیرى را بخوبى او سراغ ندارم و سپس مىگوید:هنگامى که خواستند او را به قتل برسانند خبیب براى نظافت بدن خود و آماده شدن براى مرگ از من تیغى خواست تا موهاى بدنش را بتراشد،من تیغ را به وسیله پسر بچهاى از اهل همان خانه براى خبیب فرستادم و همین که آن پسرک به اتاق خبیب رفت ناگهان به فکر افتادم و با خود گفتم:نکند این مرد نقشهاى کشیده و مىخواهد بدین وسیله انتقام خود را پیش از مرگ از این خاندان بگیرد و هم اکنون با این تیغ پسرک را بکشد و به همین جهت سراسیمه و مضطرب خود را به اتاق رساندم و پسرک را دیدم که روى زانوى خبیب نشسته و تیغ هم در دست اوست!
خبیب که مرا به آن حال دید با آرامى گفت:ترسیدى من او را بکشم؟!نه!من این کار را نمىکنم و فریب و نیرنگ در کار ما نیست!
هنگامى که او را از شهر مکه بیرون آوردند تا در همان«تنعیم»به دار بزنند مردم مکه دوباره با خبر شده و براى تماشا آمدند،چون خواستند خبیب را به دار بزنند ازآنها مهلت خواست تا دو رکعت نماز بخواند و چون نمازش تمام شد رو به مردم کرده گفت:به خدا سوگند اگر بیم آن نبود که شما فکر کنید من با خواندن چند نماز دیگر مىخواهم مرگ خود را به تأخیر بیندازم بیش از این نماز مىخواندم.
و خبیب نخستین شهیدى است که خواندن دو رکعت نماز را در هنگام قتل مرسوم کرد و این سنت نیکو را براى هر اسیر مسلمانى که بخواهند او را به دار کشند یا به قتل رسانند به جاى نهاد.
چون خواستند او را به دار بیاویزند سر به سوى آسمان کرده گفت:
«بار خدایا!ما رسالت پیامبر تو را به مردم رساندیم،تو نیز رفتار و پاداش مردم را نسبت به ما به اطلاع او برسان،خدایا تو مىدانى که در گوشه و کنار اینجا کسى نیست که سلام و درود مرا به پیغمبر تو برساند،پروردگارا تو خود این کار را انجام ده و سلام مرا به آن بزرگوار برسان!»آن گاه اشعارى سرود که از آن جمله است این چند بیت:
فلست ابالى حین اقتل مسلما
على اى جنب کان فى الله مصرعى
و ذلک فى ذات الاله و ان یشأ
یبارک على أوصال شلو ممزع
و قد خیرونى الکفر و الموت دونه
و قد هملت عیناى من غیر مجزع
فلست بمبد للعدو تخشعا
و لا جزعا،انى الى الله مرجعى
[اکنون که این افتخار نصیب من شده که مسلمان و در حال تسلیم کشته شوم باکى ندارم به کدام پهلو در راه خدا بر زمین افتم،و اینها در راه خشنودى و رضاى حق و خواسته او،بر این گوشت و استخوانى که مىخواهند تکه تکه کنند مبارک و فرخنده است.
اینان براى آزاد ساختنم،مرا میان کفر(و آزادى،یا ایمان)و مرگ مخیر کرده اند ولى نمىدانند که مرگ در حال ایمان براى من گواراتر است و از این پیشنهاد بى اختیار اشکم سرازیر مىشود .
من چنان نیستم که در برابر دشمن بىتابى و فروتنى حاکى از ذلت و خوارى نشان دهم با اینکه به طور قطع مىدانم که بازگشتم به سوى خداى بزرگ است!]آن گاه به سوى مردم مکه که جمعیت انبوهى را از مرد و زن و بزرگ و کوچک تشکیل مىدادندـرو کرده و آنها را با این چند جمله نفرین کرد:
«اللهم احصهم عددا،و اقتلهم بددا،و لا تغادر منهم احدا»
[پروردگارا این مردم را به شماره درآور(یعنى نابودى خود را در ایشان فرود آر که عددشان اندک شده و به شماره در آیند)،و به صورت پراکنده نابودشان کن.و احدى از آنها را باقى مگذار. (6) ]
در این وقت عقبة بن حارث برخاست و نیزهاى بر پهلوى خبیب زد که از پشتش بیرون آمد و در برخى از تواریخ است که فرزندان مقتولین بدر را که چهل تن بودند آوردند و به دست هر یک نیزهاى دادند و هر یک از آن چهل نفر نیزهاى بر بدن خبیب زدند و او در تمام این احوال مىگفت:
«الحمد لله».
و بدین طریق زید و خبیب را در راه ایمان و عقیده با آن وضع فجیع به قتل رساندند و نام این دو شهید جانباز و دو سرباز فداکار را در صفحات تاریخ اسلام به عظمت و سربلندى ثبت کردند.جنازه خبیب را همچنان بالاى دار گذاردند و گروهى را به عنوان محافظت و پاسبانى بر آن گماشتند و رفتند.
رسول خدا(ص)که از ماجرا مطلع شد به روان پاکشان درود فرستاد و پاسخ سلامشان را به گرمى داد و به اصحاب خود فرمود:کیست که برود و جنازه خبیب را از دار پایین آورد؟زبیر و مقداد داوطلب شده به مکه آمدند و شبانه به پاى چوبه دار رفته مشاهده کردند که چهل نفر محافظ و پاسبان چوبه دار بودند همگى در حال مستى به خواب رفتهاند،آن دو پیش رفته و جنازه خبیب را که هنوز تر و تازه و معطر بود از چوبه دار پایین آورده و روى اسب خود بستند و به راه افتادند،محافظین بیدار شده و جریان را به اطلاع قریش رساندند قرشیان به تعقیب زبیر و مقداد حرکت کردند و چون به آنها رسیدند زبیر جسد خبیب را بر زمین افکند و زمین آن جنازه را بلعید و در خود فرو برد که دیگر اثرى از آن دیده نشد و او را«بلیع الارض»نامیدند،آن گاه زبیر پیش رفته و دستار از سر برداشت و گفت:
من زبیر بن عوام هستم و مادرم صفیه دختر عبد المطلب است،شما قرشیان تا چه حد بر ما جرئت پیدا کردهاید!اکنون این من و این رفیقم مقداد بن اسود است که اگر آمادهاید با شما جنگ مىکنیم و گرنه باز گردید،مشرکین که چنان دیدند آن دو را رها کرده به مکه بازگشتند . (7)
- پینوشتها -
3.مرثد بن أبى مرثد از مسلمانان شجاع و فداکارى بود که در اوایل هجرت مأمور نجات اسیران و زندانیانى بود که به جرم پذیرش اسلام در مکه در اسارت مشرکین به سر مىبردند،و در انجام این مأموریت با مشکلات و خطرهایى نیز مواجه شد ولى توانست جمعى از اسیران مزبور را نجات داده و به مدینه بیاورد.
4.گویند:سلافه همسر طلحهـکه نامش در صفحات بالا گذشت چون شنیده بود که دو تن از فرزندانش در جنگ احد با تیر عاصم بن ثابت به هلاکت رسیده و کشته شدند با خود نذر کرده بود که اگر روزى دستش رسید در کاسه سر عاصم شراب بنوشد،عاصم بن ثابت نیز که این نذر را شنید از خدا خواست که هرگز بدنش با بدن مشرکى تماس پیدا نکند و هنگامى که عاصم به شهادت رسید افراد قبیله هذیل خواستند سر عاصم را بریده براى سلافه ببرند تا به نذر خود عمل کرده و بدین وسیله مالى از او بگیرند،اما دیدند زنبورهاى زیادى اطراف جنازه عاصم را گرفتهاند که کسى نمىتواند بدان نزدیک شود،با خود گفتند:صبر کنید تا چون شب شد و زنبوران رفتند این کار را انجام دهیم،و چون شب شد سیل عظیمى آمد و جنازه عاصم را با خود برد و بدین ترتیب خداى تعالى دعاى عاصم را مستجاب فرمود.
5.تنعیم نام جایى است در دو فرسخى مکه و یکى از میقاتهایى بوده که در عمره مفرده از آنجا محرم مىشوند و معمولا حاجیان پس از اعمال حج براى انجام عمره مفرده و پوشیدن لباس احرام بدانجا مىروند زیرا نزدیکترین میقاتهاست به شهر مکه و البته اکنون در امر توسعه شهر متصل به مکه است.
6.از معاویة بن أبى سفیان نقل کنند که گفته:من در آن روز همراه پدرم ابو سفیان براى تماشاى اعدام خبیب به تنعیم آمده بودم و چون خبیب به مردم مکه نفرین کرد پدرم مرا به پهلو روى زمین خوابانید که نفرین او به من نرسد،چون معتقد بودند که هرگاه به کسى نفرین کنند اگر او در همان حال به پهلو روى زمین بخوابد نفرین در او اثر نخواهد کرد.
و در سیره ابن هشام است که عمر بن خطاب مردى را به نام سعد بن عامر بر قسمتى از شام حکومت داد و پس از چندى مردم آن سامان به نزد عمر آمده گفتند:این مردى را که تو بر ما حاکم کردهاى مبتلا به غشوه است،گاهى همچنان که در مجلس عمومى نشسته غش مىکند و بر زمین مىافتد.
عمر صبر کرد تا در یکى از سفرها که سعد بن عامر به مدینه آمد جریان را از او سؤال کرد و او گفت:جریان این گونه است که گفتهاند،اما من بیمارى و کسالتى ندارم که این حالت اثر آن بیمارى باشد ولى من جزء تماشاگران اعدام جریان خبیب بودم و نفرین او را شنیدم،و هرگاه آن منظره و سخنان خبیب را به یاد مىآورم ناگهان دچار غشوه مىشوم.
7.در تاریخ ابن اثیر جریان پایین آوردن جنازه خبیب را به عمرو بن امیه ضمرى و مردى از انصار مدینه نسبت داده با اختلاف زیادتر و شرح بیشترى از آمدن آن دو به مکه و بازگشتشان که هر که خواهد بدانجا مراجعه کند.
دنباله داستان رجیع
- بازدید: 807