هنوز در رحم مادر بود كه پدرش در سفر بازرگانى شام ، در مدينه درگذشت ، به همين دليل ، جدش ، عبدالمطلب سرپرستى او را بر عهده گرفت . از كودكى ، آثار بزرگى در رفتار و گفتارش هويدا بود. عبدالمطلب به فراست دريافته بود كه نوه اش آينده درخشانى خواهد داشت . هشت ساله بود كه عبدالمطلب نيز درگذشت . بنابر وصيت عبدالمطلب ، ابوطالب ، عموى بزرگ محمد (صلى الله عليه و آله ) عهده دار سرپرستى او شد. ابوطالب نيز از رفتار عجيب اين كودك كه با ديگر كودكان شباهت نداشت ، در شگفت مى ماند.
هرگز ديده نشد مانند كودكان هم سالش نسبت به غذا، حرص و علاقه نشان بدهد. به غذاى اندك بسنده مى كرد و زياده روى نمى كرد. بر خلاف كودكان هم سالش و بر خلاف عادت و تربيت آن روز، موهاى خويش را مرتب مى كرد و سر و صورت خود را تميز نگه مى داشت .
روزى ابوطالب از محمد خواست كه در حضور او جامه هايش را درآورد و به بستر برود. او اين دستور را با كراهت پذيرفت و چون نمى خواست از دستور عموى خود سرپيچى كند، به عمو گفت : روى خويش را بازگردان تا بتوانم جامه ام را بكنم ! ابوطالب از اين سخن كودك در شگفت شد؛ زيرا آن روز، حتى مردان بزرگ از عريان كردن همه قسمت هاى بدن خود پرهيز نداشتند.
ابوطالب مى گويد:
من هرگز از او دروغ نشنيدم . كار ناشايسته و خنده بى جا نديدم . به بازى هاى بچه ها رغبت نمى كرد. تنهايى و خلوت را دوست مى داشت و در همه حال فروتن بود(528).
درباره كودكى پيامبر آورده اند كه روزى ياران و همگنانش به جستجويش پرداختند. پس از تلاش بسيار، او را در سايه ديوارى بيرون شهر مكه يافتند. آنگاه بسيار كوشيدند تا او را همراه خود به يك شب نشينى ببرند كه ساز و طبل در آن مترنم و انواع بازى ها فراهم بود. كودك خردسال به نشانه عذرخواهى گفت : انا لم اءخلق لهذا؛ ((من براى اين كار آفريده نشده ام (529))).
محمد (صلى الله عليه و آله ) چهار ساله شد. در يكى از روزها كه ضمره ، برادر هم شيرش ، مثل هميشه گوسفندان را به جلو انداخت كه به صحرا ببرد، محمد به سوى حليمه دويد و دست هايش را به گردن او آويخت و گفت : من مى خواهم با برادرم بروم . حليمه همانطور كه خم شده بود و صورتش را به صورت كودك محبوبش مى ماليد، پاسخ داد: تو دوست دارى با او باشى ؟ محمد گفت : آرى ، خيلى دوست دارم با گله در صحرا باشم . حليمه او را به طرف چادر برد. سرمه به چشمش كشيد و روغنى به صورتش ماليد. كودك مى خواست بدود و به سوى ضمره برود، ولى حليمه سخت او را نگاه داشت ، در آغوش گرفت و گفت : صبر كن ! آنگاه بندى كه عقيق يمانى در وسطش آويزان بود، از بقچه بيرون كشيد و به گردن محمد آويزان كرد. محمد چانه خود را در گردنش فرو برد، به گونه اى كه غبغبى پيدا كرد. سپس كوشيد عقيق را كه زير چانه اش بود، ببيند و گفت : اين چيست ؟ حليمه با مهربانى گفت : حرز است ! محمد دوباره گفت : براى چه خوب است ؟ حليمه پاسخ داد: براى اينكه تو را از چشم بد حفظ كند، اى نور چشم من ! محمد بند را با يك تكان پاره كرد و گفت : مادر! من كسى را دارم كه حفظم كند! اين را گفت و عقيق را به چابكى در دست حليمه گذارد و به سوى گوسفندان دويد. باد با گيسوان بلندش بازى مى كرد(530).
- پینوشتها -
528- مرتضى مطهرى ، وحى و نبوت ، ص 169.
529- صدر بلاغى ، پيامبر رحمت ، ص 157.
530- زين العابدين رهنما، پيامبر، ص 119.
60 - كودكى پيامبر اعظم (صلى الله عليه و آله )
- بازدید: 556