تب عجيبى در ميان سپاهيان يزيد افتاده بود و با تمام وجود هذيان مىگفتند.
سردار، با تمام دلش ندا برآورد و همه شنيدند كه: اى قدوسيان اندوهگين! راحله سبك برداريد و قلب هاتان را در كربلا باقى بگذاريد.
عزا را چون كبوترى مشكى ميان قتلگاه امام حسين عليهالسلام ، بر شنهاى ساحل فرات، بر تمام شمشير شكسته ها و تير و نيزههاى فرود آمده رها كنيد، بر فراز پيكرهاى آسمانى شده به وديعه بگذاريد و پشت سر من بياييد. تا دروازه هاى پيروزى راهى نمانده است.
فرصت عزا نيست؛ گرچه تيغ نادان بزرگترين اشتباه تاريخى خود را مرتكب شده است.
پشت سر من بياييد؛ شمشير بايد بياموزد كه دوران جنگ هاى جاهلى به سر آمده است و سرزمين ها از اين پس، به پشتوانه انديشه هاى نورانى فتح خواهند شد.
بياييد، اى نسل بت شكن آزادانديش!
طاغوت، طعم ضربه هاى عصاى محمد را فراموش كرده است.
هبل اين بار از كاخ هاى كوفه و شام سر درآورده است.
بيا، اى قافله زخمى، تا بارى از غل و زنجير برداريم و براى به اسارت كشيدن جنگ افزارهاى نادان، رهسپار شويم!
نوبت عزاست، جابر!
سپاهيان، مانند كودكان عروسى، غنيمت جمع مىكردند.
هلهله اى تلختر از هلهله تازيانه نبود كه كاروان در ميان آن محو شد.
آن روز قافله، تمام بار عزايش را در كربلا به وديعه نهاد و به سوى مأموريت بزرگ خود رفت.
چهل روز مى گذرد و غبارى از دور بلند است جابر! قهرمانان بازگشته اند؛ بقچه هاى امانت را بگشاى. مويه هاى سر به مهر را باز كن. ديگر نوبت عزاست. با اندوهى ابدى.
مقاله ها
بت كوفه و شام را شكستيم
- بازدید: 4263