فصل سوم: همراه با رقيه ‏عليها السلام، همگام با اسيران‏

(زمان خواندن: 5 - 10 دقیقه)

غارت خيمه‏ ها
خيمه‏ ها و غارت موجودي آن ‏ها و ربودن وسايل و تجهيزات شهيدان حتي ناچيزترين اشياي شخصي آنان است. دشمنان دسته جمعي به خيمه‏ ها هجوم بردند و به چپاول آن‏ ها پرداختند، تا آن جا كه چادرهايي را كه بانوان حرم به كمر بسته بودند كشيدند و ربودند.(15) در ميان اشياي غنيمتي كه از شهيدان كربلا به يغما رفت، پيراهني از حضرت سيدالشهدا عليه السلام بود كه بنابر نقل امام صادق ‏عليه السلام، جاي 33 يا 34 ضربه شمشير و نيزه دشمن بر آن ديده مي‏ شد.(16)
در تاريخ آمده است كه وقتي لشكر به سوي خيمه‏ گاه هجوم برد، كودكان از شدت وحشت بيرون دويدند. در اين ميان، بعضي از آنان زير دست و پاي اسب‏ ها افتادن و به شهادت رسيدند كه يكي از آن‏ ها عاتكه، دختر حضرت مسلم بن عقيل‏ عليه السلام بود.(17) بعضي ديگر كه سر راه سواران قرار گرفته بودند، به شدت آسيب ديدند كه حضرت رقيه ‏عليها السلام نيز در ميان آنان بود. فاطمه صغري‏ عليها السلام يكي از دختران امام حسين‏ عليه السلام مي‏ گويد: «من كنار خيمه‏ ها ايستاده بودم و بدن‏ هاي چاك چاك شهيدان را نگاه مي‏ كردم كه سواران دشمن به تاختن بر بدن‏ هاي بي‏سر آن‏ ها پرداختند. در اين فكر بودم كه سرانجام چه بر سر ما مي‏ آيد؛ آيا ما را نيز مي ‏كشند يا به اسيري مي ‏برند؟ در همين لحظه ديدم سواري به سرعت به طرف ما مي‏ آيد. او با كعب نيزه ‏اش به آن‏ ها مي‏زد و چادر و روسري ‏هاي آنان را مي‏ كشيد و مي ‏برد. آن‏ ها مي‏ گريختند و با فرياد كمك مي ‏خواستند. من از ترس مي ‏لرزيدم و به سوي عمه ‏ام، ام ‏كلثوم پناه بردم ناگهان ديدم يكي از آن‏ ها به طرف من مي ‏آيد. خواستم از چنگ او فرار كنم، ولي او به من رسيد و با نيزه ‏اش به شانه ‏ام زد. من به صورت بر زمين افتادم. دستش را به سمت من دراز كرد، گوشواره ‏ام را كشيد و مقنعه ‏ام را نيز ربود. خون از گوشم جاري گشت و از هوش رفتم.
وقتي به هوش آمدم، ديدم عمه ‏ام زينب‏ عليها السلام با گريه مرا از زمين بلند كرد و گفت: برخيز دخترم! برخيز به خيمه برويم. گفتم: عمه جان! آيا چيزي داري كه من سرم را از ديد نامحرمان بپوشانم؟ با گريه گفت: عزيزم! عمه نيز مانند توست. به خيمه رفتيم. همه چيز را برده بودند و برادر بيمارم امام سجاد عليه السلام، با صورت روي زمين افتاده بود و توان بلند شدن نداشت. ما بر او مي‏ گريستيم و او بر ما».(18)
در اين تاخت و تاز وحشيانه، چند زن و كودك از شدت ترس و گرسنگي و افتادن زير سم اسب مهاجمان از بين مي‏ روند كه شمار آنان چهار نفر ذكر شده است. آنان عبارت بودند از: عاتكه؛ دختر مسلم ‏عليه السلام (كه هفت سال بيشتر نداشت)، سعد و عقيل، برادرزاده ‏هاي مسلم‏ عليه السلام و دو زن به نام‏ هاي ام الحسن و ام الحسين از نزديكان امام حسن مجتبي ‏عليه السلام.
آتش در حرم‏
آتش زنند. امام سجاد عليه السلام براي حفظ جان زنان و كودكان فرمود همگي به سوي بيابان پراكنده شوند. اهل حرم در حالي كه فرياد مي‏ كشيدند، از خيمه‏ هاي آتش گرفته بيرون دويدند. در اين ميان، حضرت زينب‏ عليها السلام نگرانِ حال امام سجاد عليه السلام بود؛ چون نمي‏ توانست حركت كند و از بيماري به خود مي‏ پيچيد.
يكي از سربازان دشمن مي‏ گويد: «بانوي بلند قامتي را كنار خيمه ‏اي ديدم، در حالي كه آتش در اطراف او زبانه مي‏ كشيد، و او نگران و پريشان به اين سو و آن‏سو مي ‏رفت. گاه به آسمان نگاه مي‏ كرد و از شدت ناراحتي، دست‏ هايش را به هم مي‏ زد و گاه وارد خيمه مي‏ شد و بيرون مي‏ دويد. شتابان به سمت او رفتم و گفتم: چرا مثل ديگران فرار نمي‏ كني؟ گفت:در خيمه بيماري دارم كه قدرت فرار كردن ندارد. چگونه او را تنها گذارم؟»(19)
حميد بن مسلم يكي ديگر از سربازان مي‏ گويد: «در اين ميان دختر خردسالي را ديدم كه دامنش آتش گرفته بود و با پريشاني فرياد مي‏ كشيد و مي‏ دويد. به سويش رفتم تا آتش دامنش راخاموش كنم، ولي او كه گمان كرد مي‏ خواهم به او آزاري برسانم، پا به فرار گذاشت. به سويش دويدم، او را گرفتم و آتش دامنش را خاموش كردم. غريبانه در من نگريست و پرسيد: اي مرد! راه نجف از كدام سمت است؟ گفتم: چرا مي‏ پرسي؟ گفت: آخر من يتيمم! مي‏ خواهم به قبر جدم علي‏ عليه السلام پناه ببرم.»(20)
به ياد لب‏ هاي خشكيده پدر
دادند كه 23 كودك در حرم باقي ‏مانده ‏اند و از شدت تشنگي در خطر مرگ هستند. عمر سعد اجازه داد كه به آنان آب دهند. سربازان، مشك‏ هاي آب را به حرم بردند و يكايك آنان را سيراب كردند.
وقتي نوبت به حضرت رقيه‏ عليها السلام رسيد، ظرف آب را از دست سرباز گرفت و دوان دوان به طرف قتلگاه حركت كرد. يكي از سپاهيان از او پرسيد: به كجا مي ‏روي؟ حضرت رقيه‏ عليها السلام پاسخ داد: وقتي پدرم به ميدان مي‏ رفت تشنه بود، مي‏ خواهم پيدايش كنم و اين آب را به او بدهم. او گفت: آب را خودت بخور! پدرت بالب تشنه كشته شد. حضرت رقيه ‏عليها السلام از شنيدن اين خبر گريان شد و فرمود: پس من هم مي‏ خواهم تشنه باشم.(21) براساس اين نقل، حضرت رقيه‏ عليها السلام در اين لحظه از شهادت پدر آگاه مي‏ شود، ولي بنابر بعضي نقل‏ هاي ديگر، او از شهادت پدر بي‏ اطلاع بوده است.
اين مطلب در مفاتيح الغيب ابن جوزي به شكل ديگري نقل شده است: صالح بن عبداللَّه گويد: وقتي خيمه‏ ها را آتش زدند، اهل بيت از خيمه‏ هاي آتش گرفته بيرون دويدند. در اين ميان، دختر خردسالي را ديدم كه گوشه لباسش آتش گرفته بود و سرآسيمه به اين سو و آن سو مي‏ دويد و به شدت گريه مي‏ كرد. من از ديدن اين صحنه بسيار ناراحت شدم و دلم سوخت و براي خاموش كردن لباسش به طرف او تاختم. او همين كه صداي پاي اسب مرا شنيد، پريشان‏ تر شد و از دست من فرار كرد. من به طرفش رفتم و گفتم: دختر جان! قصد آزارت را ندارم، بايست! به ناچار با دلهره ايستاد. از اسب پياده شدم و آتش جامه ‏اش را خاموش كردم و او را نوازش كردم. دخترك از اين ابراز محبت، با من احساس انس كرد و گفت: اي مرد! لب‏ هايم از تشنگي كبود شده است، يك جرعه آب به من مي‏ دهي. با شنيدن اين سخن قلبم به درد آمد، به سرعت ظرفي را پر از آب كردم و به دستش دادم. آب را گرفت، آهي كشيد و به راه افتاد. از او پرسيدم: به كجا مي‏ روي؟ گفت: خواهرم از من تشنه ‏تر است. آب را براي او مي‏ برم. گفتم: نترس دختر جان! به همه آب داده ‏ايم. خودت بخور! گفت: اي مرد! پدرم وقتي به ميدان مي‏ رفت تشنه بود، آيا به او آب دادند يا نه؟ گفتم: نه به خدا! تا دم آخر مي‏ گفت جگرم از تشنگي مي‏سوزد، به من جرعه آبي بدهيد، ولي كسي به او آب نداد. وقتي دخترك اين سخنان را شنيد، بغض گلويش را گرفت و آب ننوشيد. بعضي از بزرگان گفته‏ اند او حضرت رقيه بنت الحسين‏ عليه السلام بوده است.»(22)
زبان دردمندي رقيه‏ عليها السلام‏
كارواني مركب از چهل شتر برهنه، به دروازه كوفه رسيد، فرمان دادند كه كاروان را بيرون شهر نگاه دارند و فردا آنان را وارد شهر كنند. سپاهيان خيمه‏ هاي خود را به پا مي‏ كنند و بساط غذا مي‏ گسترانند، ولي زنان و كودكانِ گرسنه را در برهوت، گرسنه و بي‏ سرپناه نگاه مي ‏دارند. بانوان در آن شب، كودكانِ خود را گرسنه مي‏ خوابانند و صبح روز دوازدهم، دروازه شهر را مي‏ گشايند و سرها برفراز نيزه‏ ها بر افراشته مي‏ شود.(23)
كودكان با حيرت، مردمي را كه براي تماشا آمده بود، مي‏ نگريستند. سر بريده امام حسين‏ عليه السلام را جلوي محمل حضرت زينب‏ عليها السلام مي‏ برند. حضرت از شدت اندوه سر خود را بر چوبه محمل مي‏ كوبد و خون از زير مقنعه ‏اش جاري مي‏ گردد. سپس با اشعاري جان‏سوز، سر بريده برادر را مخاطب قرار مي‏ دهد و از بي‏ سر پناهي كودكان سخن مي‏ گويد:
اي هلالي كه وقتي به كمال رسيدي، به خسوف رفتي و پنهان گشتي.
اي پاره دلم! گمان نمي‏ كردم چنين روزي و چنين مصيبتي را ببينم.
اي برادر عزيزم! با اين دخترك خردسال خود سخن بگو كه دلش از اندوه گداخته گشته است.
اي برادر! چرا آن دل مهربانت اين قدر با ما نامهربان گشته است؟
برادر جان! چقدر براي يتيم خردسال تو سخت است كه پدرش را صدا بزند، ولي پدر پاسخ او را ندهد.(24)
رقيه‏ عليها السلام نيز اين اشعار جان‏سوز را كه زبان دردمندي‏ اش بود، مي‏ شنيد و سر بريده پدر را خيره خيره تماشا مي ‏كرد.
به سوي شام‏
طولاني و طاقت فرسا بود. كودكان خسته و كتك‏ خورده، مي‏ بايست پانزده منزلگاه را مي‏ پيمودند تا به ديار غم‏ ها برسند.
هوا سوزان بود و آب مشك‏ ها رو به پايان. كاروان ناگزير به سمت منزلگاه قصر بني‏ مقاتل رهسپار گرديد. و در آن‏جا توقف كرد. يكي از دختران امام حسين‏ عليه السلام از شدت خستگي، به سايه درختي پناه برد و به خواب رفت. كاروان به راه افتاد و او در بيابان جا ماند. خواهرش در ميانه راه متوجه شد و به ساربان خبر داد، ولي كاروان بي‏ اعتنا هم‏چنان راه خود را مي‏ رفت. سرانجام با التماس فراوان اين خواهر، كسي را در پي دخترك فرستادند تا او را به كاروان برساند.
در ادامه راه، كاروان به معدني رسيد كه كارگرانش مشغول كار بودند. اهل حرم به دليل گرسنگي شديد و از روي ناچاري، براي درخواست مقداري آب و غذا به آنان مراجعه كردند، ولي آنان با سنگدلي و ناسزا، بانوان را از آن‏جا راندند. در آن محل، كودك يكي از زنان امام حسين ‏عليه السلام به نام محسن سقط مي‏ شود كه طفل نشكفته را در همان‏جا به خاك مي‏ سپارند.(25)
هنگامي كه اهل بيت به شهر پر نفاق و كينه بعلبك مي‏ رسند، فرماندار آن‏جا دستور مي‏ دهد كودكان شهر براي استهزا و تمسخر اسيران، به پيشواز كاروان روند.(26)
پس از ساعتي، كاروان به نزديك دير راهبي نصراني مي‏رسد. ساربانان سنگدل، سرها را از داخل صندوقچه‏ ها بيرون مي‏ آورند و بر نيزه‏ ها مي‏ كنند. سپس در برابر چشمان كودكان گرسنه، سفره غذا و بساط مستي مي‏ گسترند و تا صبح پياله گرداني مي كنند.(27)
كاروان همين‏ گونه راه مي‏ پيمود و ساربانان، زنان و كودكانِ معصوم را آزار مي‏ دادند. اين همه، گوش ه‏اي از درياي بي‏ ساحل اندوه طفلي سه ساله بود كه آن را از پشت پنجره باران خورده چشمان معصومش تماشا مي‏ كرد. او هماره لحظه ‏اي را انتظار مي‏ كشيد تا سختي دردهايِ دل كوچكش را با جرعه ‏اي از ديدار چهره خورشيدي پدر درمان كند.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page