فصل دوم: سفر به وادي مصيبت‏ ها

(زمان خواندن: 2 - 3 دقیقه)

همراه با كاروان
به همراه پدر و ديگر بستگانش، در شبِ يك‏شنبه 28 رجب سال 60 ه . ق، از مدينه به سوي مكه مكرمه روانه مي‏ شود. اين دوره زماني، نقطه آغاز نخستين و آخرين و بزرگ‏ترين رويداد در زندگي حضرت رقيه‏ عليها السلام به شمار مي ‏آيد. كاروان، شبانه راه مدينه را در پيش گرفت و در سحرگاه شب جمعه، سوم شعبان به مكه رسيد و سپس رهسپار كربلا شد.
با رقيه‏ عليها السلام در عصر عاشورا
ياران امام حسين‏ عليه السلام و تنها ماندن آن بزرگوار، حضرت سكينه ‏عليها السلام به دليل ترس از كشته شدن پدر، به خواهر سه ساله ‏اش (كه به احتمال زياد همان حضرت رقيه ‏عليها السلام است) رو مي‏ كند و مي‏ گويد: بيا دامن پدر را بگيريم و نگذاريم به ميدان برود و كشته شود. در اين لحظه، امام‏ عليه السلام متوجه سخن آنان مي‏ شود و بسيار اشك مي ‏ريزد. آن گاه رقيه ‏عليها السلام به پدر مي‏ گويد: پدر جان! مانع رفتن تو به ميدانِ نبرد نمي‏ شوم، ولي كمي صبر كن تا تو را ببنيم. امام حسين‏ عليه السلام، حضرت رقيه را در آغوش گرفت و او را مورد نوازش قرار داد. رقيه‏ عليها السلام با ديدن نوازش پدر، غريبانه او را مي‏ نگرد و مي‏ گويد:
اَلْعَطَشْ!اَلْعَطَشْ! فَإنَّ الظَّمَأَ قَدْ اَحْرَقَني‏.
اي پدر! تشنه ‏ام! تشنه‏ ام! تشنگي جگرم را آتش زده است.
امام با ناراحتي و اندوه گفت: عزيزم! كنار خيمه بنشين تا برايت آب آورم. پس برخاست تا به ميدان جنگ برود كه باز هم رقيه‏ عليها السلام جلو آمد. دامن پدر را گرفت و گفت:
يا اَبَةَ! اَيْنَ تَمْضي‏ عَنّا.
پدر! چگونه ما را تنها مي ‏گذاري؟
حضرت بار ديگر برگشت، او را در آغوش كشيد و آرام كرد. سپس با دلي پراندوه از آنان جدا شد و روانه ميدان گشت.(13)
ديدار واپسين‏
از دلخراش ‏ترين رويدادهاي تاريخ كربلا به شمار مي ‏رود، ولي غم انگيزترين صحنه اين خداحافظي، وداع حضرت با دختر سه ساله ‏اش است.
هلال بن نافع يكي از سربازان دشمن و از شاهدان عيني ماجرا مي‏ گويد: «من پيشاپيش صف جنگ‏جويان لشكر عمر سعد ايستاده بودم. ديدم امام حسين براي وداع به طرف خيمه‏ هاي خود رفت. پس از آخرين ديدار با خانواده‏ اش، به سمت ميدان جنگ بازگشت. در اين هنگام ناگاه چشمم به دختركي افتاد كه از خيمه‏ ها بيرون آمده بود و با گام‏ هايي لرزان به سوي حسين مي‏ دويد. دخترك خود را به او رسانيد و دامن او را گرفت و گفت:
يا اَبَةَ! اُنْظُرْ اِلَيَّ فَإِنّي عَطْشَانٌ.
پدر جان! مرا ببين كه چقدر تشنه‏ ام!
شنيدن اين جمله از دختركي خسته و تشنه و نا اميد به قدري جگرسوز بود كه گويي نمك بر دل زخم ديده حسين پاشيدند. بي ‏اختيار اشك از چشمانش سرازير شد و او با چشماني اشكبار، دختر كوچكش را در آغوش گرفت و گفت: اَللَّهُ يَسْقيكِ فَإِنَّهُ وَكيلي.
دخترم! خدا تو را سيراب مي‏ كند كه من بر او توكل كرده‏ ام.
من از همرزمانم پرسيدم اين دخترك چه نسبتي با حسين داشت؟ گفتند: او رقيه، دختر سه ساله حسين است».(14)

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page