هوا ابرى بود و نم نم باران شروع به باريدن كرده بود. وجود ابر در آسمان مانع رسيدن نور ماه به زمين مى شد و نور آن سوى ابرها به هدر مى رفت . از پنجره خانه ام به تماشاى كوچه نشسته بودم . امام صادق را در حال عبور ديدم چون بى خوابى به سراغم آمده بود تصميم گرفتم تعقيبش كنم . آرام آرام به دنبالش حركت مى كردم تا ببينم كجا مى رود. كار هر شبش بود. با يك سبد پر از بار مى رفت و دست خالى باز مى گشت و همين كنجكاوى ام را بر انگيخته بود. پشت درختى پنهان شدم تا مرا نبيند. در حال حركت بود كه سبدش از دستش رها شد و به زمين افتاد و هر چه در آن بود روى زمين ريخت . خم شد و به جستجو پرداخت .
جلو رفتم و سلام كردم . از صدا مرا شناخت . گفت ((معلى (27) تويى ؟)) گفتم ((آرى )). گفت : تو هم جستجو كن و هر چه روى زمين ريخته داخل سبد بريز.
دست به زمين مى ماليدم و گرده هاى نان را پيدا مى كردم و پس از تميز كردن آنها را به امام مى دادم و او نيز داخل سبد مى گذاشت تا اين كه سبد پر از نان شد. گفتم : اجازه دهيد من بردارم ، سنگين است .
نه ، خودم براى برداشتن آن سزاوارترم ، اما اگر دوست دارى همراهم بيا.
كجا مى رويد.
ظله بنى ساعده .(28)
با آن حضرت رفتيم تا به ظله بنى ساعده رسيديم . عده اى از فقرا را ديدم كه در آن جا خوابند. امام صادق (عليه السلام ) به محض رسيدن در كنار هر كدام از آنان يك يا دو نان مى گذاشت . گفتم ((اينها كه ...)) و او با دست اشاره كرد كه ساكت باشم . همين طور به كارش ادامه داد تا به نفر آخر رسيد. نان او را هم كنار دستش گذاشت و برگشتيم . در راه به او گفتم : اين كه شما نيز مثل پدرانتان به طور مخفيانه و پنهانى به پا برهنه ها كمك مى كنيد بسيار خوب است ، اما فكر مى كنيد اينها شيعه هستند، حق شما را مى شناسند كه كمكشان مى كنيد؟
اگر مى شناختند، حتى از خورشت و نمك نيز دريغ نمى كرديم .
آن شب تا صبح خوابم نبرد. به كار او فكر مى كردم و غبطه مى خوردم .
اين همه سخاوت ، اين قدر بزرگى ، حقا كه اگر آن كوردلان حق او را مى شناختند آن امام دريا دل همه اموالش را با آنان تقسيم مى كرد... حتى نمك غذايش را!(29)
حتى نمك !
- بازدید: 4855