نگاهم را از او بر نمى داشتم . دوست داشتم همين طور سخن بگويد. سخنانش شيرين و جذاب و سراسر حكمت بود. موقع صحبت به همه نگاه مى كرد و نگاهش را يك جا متمركز نمى كرد.
غرق در شنيدن صحبت هاى گهربارش بودم كه ناگهان چشمم به يقه پيراهنش افتاد. تمام هوش و حواسم متوجه آن شد.
هر بار كه رويش را به طرف من بر مى گرداند نگاهم را از آن نقطه بر مى داشتم تا مسير نگاه مرا تشخيص ندهد. اما او نيز از نگاه هاى من متوجه شده بود كه چه چيزى توجه مرا جلب كرده است . اين را از چشمانش خواندم . حاضران پس از اتمام سخنانش يك يك برخاستند و رفتند، من نيز برخاستم . گفت : تو بمان .
نشستم و گفتم : در خدمتم .
چرا اين طور با تعجب نگاهم مى كردى ، طورى شده ؟
اى آقا، جسارت نباشد، ولى به يقه پيراهن تان نگاه مى كردم ، خيلى تعجب كردم كه شما پيراهن وصله دار پوشيده ايد، آن هم وصله در يقه اش كه كاملا نمايان است .
به نظرت اشكال دارد؟
چه عرض كنم ، شما هر چه باشد استاد ما هستيد و شاگردان زيادى به حضورتان مى رسند. با اين پيراهن در جلو مردم ظاهر شدن شايد خوب نباشد، از آن گذشته شما كه مى توانيد پيراهن تازه اى بخريد.
امام صادق (عليه السلام ) لبخند زد و كتابى كه كنار دستش بود به من داد و گفت ((همان جا را بخوان )) نوشته بود:
((ايمان ندارد كسى كه حيا ندارد، مال ندارد كسى كه در معاش خود تقدير و اندازه نگه ندارد و نو ندارد كسى كه كهنه ندارد...)).
بعد از خواندن ، به امام نگاه كردم و گفتم ((اگر خسته نيستيد برايم توضيح دهيد كه منظور از اينها چيست ، بيشتر بدانم بهتر است )). آن گاه امام با حوصله به توضيح آن پرداخت و مرا كاملا متوجه كرد.
او همه سخنانش و حركاتش براى ما درس بود، حتى وقتى لباس كهنه اى پوشيده بود.(26)
لباس كهنه
- بازدید: 5266