فصل ششم: مراتب رسيدن به كمال و حقيقت

(زمان خواندن: 56 - 112 دقیقه)

مقدّمه
ياصو انسان دو مقصد مىتواند داشتهباشد:
يكى مقصد دنيوى و آنچه در دنياست و رسيدن به آن كه در اين راه مىتواند سرمايه دنيوى را به دست آورد و به هرحال به دنيا برسد؛ و مقصد دوم، كه هدف اعلاى حيات انسانى است، قرب به پروردگار و وصال حق است.
در مقصد اوّل، كه هدف دنياست، فقط در صورتى مطلوب و مجاز است كه از دنيا، به قرب به خدا برسيم و گرنه، سرمايه دنيوى، به هرحال، موقتى و گذاراست و مستيها و نعمتهاى دنيا، مستى حقيقى نيست (مستى ما از شرابى ديگر است) و جان ما را قانع نمىكند.
آنچه جان ما را سيراب مىكند، قرب به خدا و سركردن با خداست.
در فصل پنجم، از موانع رشد و كمال سخن گفتيم و بيان كرديم كه اين موانع همه بديهاى انسان را شامل مىشوند و در اين فصل، از تحولات درونى انسان به سوى هدف عالى حيات و رسيدن به خدا سخن مىگوييم.
نكته بسيار عميق و با ارزش و درخور تأمل اين است كه اين تحولات در بيرون انسان نيستند و اين مراحل سير و سلوك و رسيدن و شدن، در درون خود انسان پديد مىآيند.
در فصل حاضر از موضوعات زير بحث مىكنيم:
1 ـ طلب؛2 ـ بيدارى؛3 ـ تزكيه نفس؛4 ـ تحول احوال؛5 ـ عشق؛6 ـ حيرت؛7 ـ فنا؛8 ـ توحيد.

مقدّمه
ياصو انسان دو مقصد مىتواند داشتهباشد:
يكى مقصد دنيوى و آنچه در دنياست و رسيدن به آن كه در اين راه مىتواند سرمايه دنيوى را به دست آورد و به هرحال به دنيا برسد؛ و مقصد دوم، كه هدف اعلاى حيات انسانى است، قرب به پروردگار و وصال حق است.
در مقصد اوّل، كه هدف دنياست، فقط در صورتى مطلوب و مجاز است كه از دنيا، به قرب به خدا برسيم و گرنه، سرمايه دنيوى، به هرحال، موقتى و گذاراست و مستيها و نعمتهاى دنيا، مستى حقيقى نيست (مستى ما از شرابى ديگر است) و جان ما را قانع نمىكند.
آنچه جان ما را سيراب مىكند، قرب به خدا و سركردن با خداست.
در فصل پنجم، از موانع رشد و كمال سخن گفتيم و بيان كرديم كه اين موانع همه بديهاى انسان را شامل مىشوند و در اين فصل، از تحولات درونى انسان به سوى هدف عالى حيات و رسيدن به خدا سخن مىگوييم.
نكته بسيار عميق و با ارزش و درخور تأمل اين است كه اين تحولات در بيرون انسان نيستند و اين مراحل سير و سلوك و رسيدن و شدن، در درون خود انسان پديد مىآيند.
در فصل حاضر از موضوعات زير بحث مىكنيم:
1 ـ طلب؛2 ـ بيدارى؛3 ـ تزكيه نفس؛4 ـ تحول احوال؛5 ـ عشق؛6 ـ حيرت؛7 ـ فنا؛8 ـ توحيد.

١- مرتبه طلب

١- مرتبه طلب
در مقدّمه، شرح داديم كه ما دو مطلوب داريم:
خدا و غير خدا.
مطلب ما و طلب جان ما، خداست.
غير خدا، جز ابزارى براى رسيدن به خدا، مفهومى ديگر ندارد.
پس، بايد مطلوب خود را گم نكنيم يا غير مطلوب را به جاى مطلوب نگيريم.
در سوره كهف، آيه 28 آمده است:
(واصبر نفسك مع الّذين يدعون ربّهم بالغداوة والعشىّ يريدون وجهه ولا تعد عيناك عنهم تريد زينة الحيوة الدّنيا ولا تطع من اغفلنا قلبه عن ذكرنا واتّبع هوائه وكان أمره فرطا)
و با كسانى كه پروردگارشان را صبح و شام مىخوانند [و] خشنودى او را مىخواهند، شكيبايى پيشه كن، و دو ديدهات را از آنان برمگير كه زيور زندگى دنيا را بخواهى، و از كسى كه قلبش را از ياد خود غافل ساختهايم و از هوس خود پيروى كرده و [اساس ] كارش بر زيادهروى است، اطاعت مكن.
ماحَصَل معناى دلنشين آيه فوق مقايسهاى است ميان (يُريدون وجهه)
(= در طلب وجه خدا) و (تريد زينة الحيوة الدنيا)
(= طالبان زينت دنيا) كه ميانشان فرق فراوان است و گويى كه در تضاد هستند.
نكته مهم اين كه، طلب در همه هستى وجود دارد و انسان، كه اشرف مخلوقات است، بايد متوجه شود كه در اين طلب از ديگر موجودات و هستى، عقب نيفتد.
غفلت انسان در اين است كه مطلوب اصلى را رها كند و به مطلوبهاى خيالى دل بندد، و در نتيجه، از مطلوب اصلى بازماند.
رسيدن به مطلوب اصلى، مطلوبهاى فرعى را نيز در دل دارد؛ چرا كه ما يك حالت يوسفى داريم و يك حالت يوسف زايندگى.
يوسفى دنيا و مافيها، نبايد ما را از يوسف زاينده (خدا) غافل كند.
يوسف زاينده بىنهايت يوسف دارد.
چون به دريا مىتوانى راه يافتسوى يك شبنم چرا بايد شتافتقطره باشد هر كه را دريا بودهر كه جز دريا بود سودا بودهر كه داند گفت با خورشيد رازكى تواند ماند از يك ذره باز،
مراتب طلب
طلب داراى مراتبى است كه اين مراتب، تا بىنهايت ادامه دارد.
سالك الى الله بايستى چون پلههاى نردبان، اين مراتب را طى كند، اما در مجموع، مىتوان به مراحل سهگانه زير نيز اشاره نمود:
مراحل ابتدايى:
شكستن خود، در جهت انجام واجب و دورى از حرام.
مراحل متوسط:
شكستن خود، در جهت عبوديّت و بندگى.
مراحل نهايى:
فناى وصفى و فعلى و ذاتى، در ذات احديّت.
پس عدم گردم، عدم چون ارغنونگويدم كانّا اليه راجعون،
دوام طلب
به علت بىنهايت بودن پلههاى نردبان طلب، نبايد در موقع صعود در هيچ پلهاى توقف كنيم.
بايد در صعود خود، دوام داشتهباشيم و هيچ يك از مراتب صعود، ما را نفريبد.
ضمناً بايد دوام نعمت طلب را با شكر بر آن، مداوم كنيم.
خداوند بزرگ، در آيه 17 سوره عنكبوت مىفرمايد:
(فابتغوا عند الله الرّزق واعبدوه واشكروا له إليه ترجعون)
پس روزى را پيش خدا بجوييد و او را بپرستيد و وى را سپاس گوييد، كه به سوى او بازگردانيده مىشويد.
خداوند در اين آيه، به وضوح، طلب و پايدارى در طلب و شكر آن اعمال عبودى را گوشزد مىفرمايد.
موانع طلب
موانع طلب در درون ما، هواى نفس و خواستهاى غير منطقى نفس و تن است، و در بيرون ما شيطان است؛ يعنى در حقيقت، موانع طلب، در درون خود ما جاى دارند. منِ مجازى انسان، كه همان مجموعه خواستهاى غير منطقى نفس و تن است، انسان را به سوى غير خدا دعوت مىكند و در حقيقت انسان را به غفلت مىبرد و از راه بازمىدارد.
نشانه هاى طلب
از نشانههاى طلب، دردمندى و پايدارى در رسيدن به وجه الله است.
خداوند بزرگ در آيه آخر سوره كهف مىفرمايد:
(يفمن كان يرجوا لقاء ربّه فليعمل عم صالحاً ولا يشرك بعبادة ربّه أحداً)
پس، هر كس به لقاى پروردگار خود اميد دارد، بايد به كار شايسته بپردازد و هيچ كس را در پرستش پروردگارش شريك نسازد.
دردمندان را نباشد فكر غيرخواه در مسجد برو خواهى به ديرغفلت و بىدرديت فكر آورددر خيالت نكته تكبر آوردجز غم دين نيست صاحب درد رامىشناسد مرد را و گرد راحكم حق را بر سر و رو مىنهدحفظ و فكر خويش يكسو مىنهدبايد مواظب باشيم كه مدعى دروغين طلب نباشيم، بلكه با حضور قلب و عمل صالح طلب را نشان دهيم.
مجاهدت در راه طلب
مجاهدت در راه طلب، دورى از هواى نفس و فريب شيطان است كه اين دو، دشمن اصلىاند.
مجاهدت در راه طلب، همان تزكيه و مقيّد بودن به تكليف است و در اين راه بايد به تدريج عمل كرد.
هر چه طلب جدىتر باشد، مجاهده قويتر است و اگر سالك به تكليف خود (كه هميشه بار سنگينى بر دوش اوست)، درست عمل كند، عين مجاهده در راه طلب خواهد بود.
كمك گرفتن از علم و صبر در راه طلب
هر چه سالك در مراحل و مراتب سلوك پيشرفت كند، بايد به مجاهده و مراقبه دقيقترى بپردازد، تا جايى كه به توفيق الهى، مراحل و منازل را يكى بعد از ديگرى پشت سر نهد و به بقاى بعد از فناى كامل رسد.
در اين هنگام، او مىشود محلّ تجلّى حق، و اين جاست كه تدبير خداى متعال، جايگزين تدبير او مىشود، و اختيارش، اختيار پروردگار است.
صبر، براى پايدارى در راه طلب نياز اصلى است.
طالبان را صبر مىبايد بسىطالب صابر نيفتد هر كسىتا طلب در اندرون نايد پديدمشك در نافه ز خون نايد پديدو علم نيز چراغى فراروى راه طلب است؛ چرا كه سالك الى الله براى پيمودن راه، نياز به معرفت و شناخت دارد كه علم، مقدّمه آن است.
جمله تاريكى است اين محنتسراعلم در وى چون چراغى رهنماى

٢- مرتبه بيدارى

٢- مرتبه بيدارى
در فصلهاى پيشين اشارهكرديم كه انسان، در مرتبه منِ روحى يا مرتبه نازله روح قرار دارد و بايستى به مقام اصلى خود، كه مقام روح است، برسد.
تا هنگامى كه او در مرتبه نازله است، در همان مرتبه غفلت جاى دارد كه در آن مرتبه، منِ مجازى، كارساز و هواى نفس حاكم و در اين وضعيّت انسان در عذاب ناشى از آن مقام اصلى خود، كه عين ربط با خداست، گرفتار است.
اما اگر انسان حالت فراق و هجران و غربت خود را حس كند و متوجه شود كه در ارتباط با خداى خود، همه نقصها بر طرف مىشود و به كمال مىرسد، اين حالت را حالت «يقظه» يا هوشيارى و يا حالت بيدارى مىنامند كه ما در اين قسمت، با نام «بيدارى» از آن بحث مىكنيم.
در حقيقت، در بيدارى انسان، دردى را حس مىكند كه داروى اين درد، خداست.
اُستُن اين عالم اى جان غفلت استهوشيارى اين جهان را آفت استهوشيارى زان جهان است و چو آنغالب آيد نيست گردد اين جهاندر باره بيدارى شرح نكات زير در اين جا شايسته مىنمايد:
1 ـ چگونه بيدارى را جايگزين غفلت كنيم؛2 ـ تبديل خودمحورى به خدامحورى در پناه نور بيدار؛3 ـ پيمودن راه با نور بيدارى؛4 ـ مركب راه؛5 ـ نتايج بيدارى.
چگونه بيدارى را جايگزين غفلت كنيم؟
نور بيدارى، همان جاذبه الهى است و هميشه متوجه ماست، در حالى كه ما از آن غافليم.
كافى است كه حجابها را برداريم و از من مجازى دور شويم.
در اين صورت، قلب ما با اين نور، منوّر مىشود.
ترس و نوميديت دان آواز غولمىكشد گوش تو تا قعر سفولهر ندائى كه تو را بالا كشدآن ندايى دان كه از بالا رسدو براى كشف اين جاذبه الهى بايد:
ياوّ، با مطالعات محورى، معرفت خود را، كه همان بيدارى است، افزون كنيم و راهكارهايى كه در اين كتاب آمده، معارفى در همين زمينه است.
ثانياً، تدبر در آيات الهى و هستى داشتهباشيم.
ثالثاً، با دعا و ذكر و حضور قلب، عنايت الهى را جلب كنيم.
رابعاً، استمداد از نفوس پيامبران، ائمّه و اولياى خدا داشتهباشيم كه در اين باره لازم به ذكر است كه نهايت هدف اعلاى ما چيزى است كه تجسم عينى آن، پيامبران، ائمّه و اوليا هستند و آنان، هم صراط و هم نور صراطند.
آب خواه از جو بجو، خواه از سبوكاين سبو را هم مدد باشد از جو
تبديل خودمحورى به خدامحورى
خودمحورى موقعى است كه منِ مجازى و خواستهها و هواهاى نفسانى حاكمند كه اصالت ندارند، ولى در خدامحورى، خواست خدا برخواست ما غلبه دارد و تدبير مدبر حكيم در ما جارى است و در تبديل خودمحورى به خدا محورى به اين مسائل مىرسيم:
ياوّ، نفس امّاره را خوب مىشناسيم و مىدانيم كه ما را به بديها وا مىدارد و در نتيجه از بديها و رذايل اخلاقى دور مىشويم.
اين امر، نتيجه نور بيدارى است كه ظلمت ما (=من مجازى و هواهاى نفسانى) را تبديل به نور مىكند.
(= عقل كلّ و من اصلى) حركت در منِ مجازى، حركت در تاريكى است و در من مجازى، برخورد با ظواهر و هواهاى نفسانى است كه در نهايت، باعث هلاكت ماست.
داستان زيبايى در دفتر دوم مثنوى آمده است كه مىگويد:
يك روستايى، گاو خود را در آخور بست.
شبهنگام، شيرى به سراغ گاو رفت و او را دريد و به جاى آن نشست.
روستايى در تاريكى به آخور آمد و شروع كرد شير را ـ كه فكر مىكرد گاو است ـ نوازش دادن و نازكردن.
شير هم مترصد دريدن او بود، برخورد منِ مجازى با دنيا، حالت لمس شير در تاريكى را دارد، حقيقتى با آن نيست و آخرش عذاب و مشكلات است.
ثانياً، با از دست دادن منِ مجازى، به ايثار مىرسيم؛ چرا كه از دست دادن منِ مجازى همه ايثار ماست و در اين امر ايثار كردهايم؛ يعنى آنچه را سرمايه موقتى و دروغين ماست، از دست دادهايم؛ زيرا سرمايه اصلى ما، كه من اصلى است، از دستدادنى نيست.
پس كريم آنست كه خود را دهدآب حيوانى كه ماند تا ابدباقيات صالحات آمد كريمرسته از صد آفت و افساد و بيم
پيمودن راه با نور بيدارى
يدر پيمودن راه در پناه نور، اوّ راه مستقيم را مىپيماييم و ثانياً فرصت را از دست نمىدهيم.
صراط مستقيم، عبارت است از صراطى كه سالك را از منِ مجازى به مقام اصلى روح و خدا مىرساند و اين كه در نماز مىگوييم:
(إهدنا الصّراط المستقيم صراط الّذين أنعمت عليهم)
به راه راست ما را راهبر باش؛ راه آنان كه برخوردارشان كردهاى.
در انتهاى صراط مستقيم مقام اصلى روح و تجلّى اسماى خدا هست، كه آن اصل نعمت و همه نعمت و نعمت زاينده است و همين است كه حضرت سجاد(عليه السلام)مىفرمايد:
ولا تقطعن عنك ولاتبعدنى منك يا نعمتى وجنّتى ويا دنيايى وآخرتى.
پروردگارا! ميان خودت و من، فاصله مينداز و مرا از خود دور مگردان! اى نعيم من و اى بهشت من و اى دنيا و آخرتم!به طور كلى، عمر انسان و اين دنيا، فرصتى است براى رسيدن از منِ مجازى به مقام اصلى روح، و هر قدر درجه سير و سلوك و تعالى انسان بيشتر شود، توجه به فرصت و غنيمت شمردن وقت در او بيشتر مىگردد.
فرصت در اين دنيا به صورت زير مطرح است:
فرصتبراى آنان كه دنيا را براى آنان كه ايمان براى اولياى خدااز ديد دنيا مىبينندضعيف دارندهرچه بيشتردرجهت امروز و فردا كردن (تسويف) كه همانرسيدن به هدف هواهاى نفس تلاش كردنگامهاى شيطان استاعلاى حيات (خطواتالشيطان)زندگى در منِ مجازىرسيدن به منِ اصلى كه عين ربط با خداستحالت اوّل، يعنى طالبان دنيا و حالت دوم، آنان كه ايمانى ضعيف دارند، نهايت كارشان يكى است؛ چرا كه تكليف دسته اوّل معلوم است و دسته دوم كه امروز و فردا مىكنند و به بديها ادامه مىدهند (از خصوصيات شيطان همين است كه فرصت را مىگيرد و با نويد به آينده، انسان را فريب مىدهد و لذا فرصت حال از دست مىرود) و غافلند كه اندك اندك، بديها جزو شخصيّتشان مىشود و در آينده اين شجره خبيثه بديها را نمىتوانند بركنند.
و يا مثل گلدان گلى كه در اثر بىتوجهى، علفهاى هرزه در آن رشد كنند و كمكم كار به جايى رسد كه خود گل پژمرده شود و همه گلدان پُر از علف هرزه گردد.
و همين است كه امام على (عليه السلام) مىفرمايد:
إيّاكم والتّسويف.
بپرهيزيد از امروز و فردا كردن.
شيطان فردا را براى ما مجسم مىكند و نه آينده خيلى دور را، تا ما را به راحتى بفريبد، و هر وقت فردا آمد، باز مىگويد:
فردا، و همين طور اين وضعيّت ادامه مىيابد تا عمر تمام شود.
تو كه مىگويى كه فردا، اين بدانكه به هر روزى كه مىآيد زمانآن درخت بد جوانتر مىشودوين كننده پير و مضطر مىشودخاربن در قوت و برخاستنخاركن در سستى و برخاستنخاربن هر روز و هر دم سبزترخاركن هر روز زار و خشكترمثال آنان كه در اين دنيا، همواره راه را مىپرسند و مىخواهند بيشتر بدانند، اما در عمل سست هستند، آنانند كه امروز و فردا مىكنند، و انسان هوشيار كسى است كه هرچه مىداند زودتر عمل كند.
عاقل به كنار جو پى پل مىگشتديوانه پابرهنه از جوى گذشتو همين است كه حضرت على(عليه السلام) در دعاى كميل مىفرمايد:
«يا ربّ يا ربّ يا ربّ، أسألك بحقّك وقدسك وأعظم صفاتك وأسمائك أن تجعل أوقاتى من اللّيل والنّهار بذكرك معمورة وبخدمتك موصولة وأعمالى عندك مقبولة حتّى تكون أعمالى وأورادى كلّها ورداً واحداً وحالى فى خدمتك سرمداً.
پروردگار من! پروردگار من! پروردگار من! از تو، به حق تو و به حق قدس و اعظم صفاتت و به اسمايت، مىخواهم كه همه اوقات مرا در شب و روز به ياد و ذكر خود آباد كنى و همه لحظاتم را در خدمتت، مصروف بدارى و همه اعمالم را نزد خود مقبول بگردانى تا همه اعمال و اورادم ورد واحد و احوالم هميشه در خدمت تو باشد.
ابن الوقت بودن
حضرت على (عليه السلام) مىفرمايد:
ما فات مضى وماسيأتيك ... فاغتنم الفرصة بين العدمين.
گذشته ديگر نيست و آينده هنوز نيامده است.
پس، برخيز و ميان اين دو «نيست» را غنيمت شمار.
سالك الى الله از وضعيّت فعلى بهترين بهره را مىبرد و ميرحال و ميراحوال است و در وقت حال است، نه در زمان گذشته و حال.
لامكانى كه در او نور خداستماضى و مستقبل و حالش كجاستماضى و مستقبل اى جان از تو استهر دو يك چيز اند پندارى دو استهست هشيارى زياد مامضىماضى و مستقبلت پرده خداآتش اندر زن به هر دو تا به كىپر گره باشى از اين هر دو چو نىتا كره بانى بود همراز نيستهمنشين آن لب و آواز نيست
مركب راه
براى حركت در اين راه و طى طريق، سه مركب نيرومند به وجود مىآيد:
اوّل توبه؛ دوم عشق؛ و سوم صبر.
توبه، حالت بيدارى است كه نسبت به نقصها به وجود مىآيد و در نتيجه، منِ مجازى و خودمحورى، تضعيف مىشود و سالك به سوى مقام اصلى روح حركت مىكند و اين امر، همان حالت توبه است؛ چرا كه توبه چيزى جز تحوّل احوال نيست.
بنابراين، طبيعتاً آن سوى بيدارى، توبه است.
اين امر، حالت وحدت با نظام تكوين وتجلّى اسماى الهى را به دنبال دارد و اين حالت، توبه دايم و تقواى دايم را نيز به دنبال خواهد داشت و انسان مواظب است كه خود را وانگذارد و در حقيقت، همواره از خود مىگريزد و به خدا پناه مىبرد.
مىگريزم تا رگم جنبان بودكى گريز از خويشتن آسان بودنى به هندت ايمنى نى در يمنآنكه خصم او است سايه خويشتنتوبه از سه مرحله مىگذرد:
1 ـ نظر خدا بر قلب ما، براى توجه دادن ما به توبه؛ 2 ـ توجه ما به گناهان و آگاه شدن از گناه و سپس دورى ازآنها؛ 3 ـ قبول توبه از طرف خدا.
درجات توبه به شرح زير است:
درجه اوّل:
از گناه و معصيت و حرام دورى جستن كه مقدّمه سير و سلوك است.
درجه دوم:
دورى جستن از نفس و خودِ مجازى و حيات حيوانى.
درجه سوم:
توبه از هر گونه غفلت.
(هرگونه توجه به غير خدا غفلت است.)نتيجه اين كه، توبه درجاتى دارد و حتى خداوند در قرآن از پيامبران به عنوان توّابين يا بسيار بازگذشتكنندگان ياد فرموده است و از جمله حضرت رسول(صلى الله عليه وآله وسلم) را در اواخر عمر و در اوج پيروزى اسلام، به اين حالت امر مىفرمايد:
(إذا جاء نصر الله والفتح ورأيت النّاس يدخلون فى دين الله أفواجاً فسبّح بحمد ربّك واستغفره إنّه كان توابّاً)
چون يارى خدا و پيروزى فرارسد، و ببينى كه مردم دسته دسته در دين خدا درآيند، پس به ستايش پروردگارت نيايشگر باش و از او آمرزش خواه، كه همواره توبهپذير است.
توبه مردم عادى، بازگشتن از گناه و معصيت است، در حالى كه توبه سالكينى كه در حال يقظه و نور هوشيارىاند، توبه از كم شمردن و كوچك شمردن گناه است.
توبه خواص، توبه از هر نوع غفلت و تضييع وقت و اشتغال به غير است و كمال توبه، رسيدن به توبه از غير حق است.
حديث زيبايى از امام صادق(عليه السلام) در باره درجات توبه نقل است كه مىفرمايد:
التّوبة حبل الله ومدد عنايته ولابُدّ للعبد من مداومة التّوبة على كلّ حال، فكلُّ فرقة من العباد لهم توبة فتوبة الأنبياء من اضطراب السِّرّ وتوبة الأولياء من تكوين الخُطُوات وتوبة الأصفياء من التّنفس و توبة الخاصّ من الإشتغال بغير الله وتوبة العام من الذّنوب ولكلّ واحد منهم معرفة وعلم فى أصل التّوبة ومنتهى أمره وذلك يطول شرحه هينُها.
مضمون روايت اين است كه توبه از گناه و بازگشت به جانب خداى متعال و كشش عنايت اوست.
بر بنده لازم است در هر حالى از حالات، در هر مقامى از مقامات و در هر منزلى از منازل، مداومت بر توبه و بازگشت داشته باشد.
پس، براى هر دستهاى از بندگان خدا توبهاى هست.
توبه انبيا از اضطراب سِرّ است؛ يعنى وقتى در سرّ وجود و حقيقت آنان به لحاظ منزلتى كه نزد حق دارند اضطرابى پيش آمد، توبه آنان بازگشت از آن خواهد بود؛ و توبه اولياى الهى از خطوات خاصى است كه در باطن آنان به وجود مىآيد؛ يعنى وقتى اين خطوات، كه با مقام و منزلت عبودى آنان سازگار نيست، در باطن آنان پيش آيد، توبه آنان بازگشت از آن خواهد بود؛ و توبه اصفيا از توجه داشتن به خود است كه نوعى تنزل از مرتبت توحيدى و مقام فناء فى الحق است؛ و توبه خواص از اشتغال به غير خداى متعال است؛ يعنى وقتى قلب آنان به غير او مشغول گشت و از او غفلت نمود، به لحاظ اين كه اين اشتغال به غير براى آنان گناه و خطا محسوب مىشود، توبه آنان بازگشت از آن است؛ و توبه عوام از گناهان است؛ يعنى توبه عوام و افراد معمولى عبارت است از بازگشت آنان از معاصى و حرامها و سرانجام هر دستهاى از آنان به توبه مخصوص خود، معرفت و علم دارند و وظيفه خود را مىداند كه بايد چگونه باشد كه شرح آن در اين جا به طول مىانجامد.
نتيجه اين كه، توبه بايستى هميشگى و مداوم باشد؛ چرا كه شيطان هميشه و مدام در تعقيب ماست و توبه در درجه اوّل، از معصيت است و سپس از علقهها و بعد، از غير حق و سرانجام توبه از خود.
در توبه بايد ثبات داشت كه اين ثبات نيز عنايت پروردگار را مىطلبد.
انسان در هر مقطع از زمانى كه باشد، مثل كتابى است پر از حروف و كلمه و صفحه و هر چه مىگذرد، صفحاتى بر اين كتاب اضافه مىشود و صفحات كتاب، همان اعمال گذشته اوست.
انسان در هر حال، مجموعه اعمال گذشته و تا به حال خود است و تمام اعمال، گفتار و پندارهاى گذشتهاش، در اين كتاب وجودى ثبت است و اثرات آن نيز موجود.
حتى اگر تصميمى گرفته و بدان عمل نكرده، باز هم درآن كتاب ثبت است و خداوند هميشه ابتدا با اين كتاب وجود ما برخورد مىكند؛ كتابى كه صفحات سياه و سفيد زيادى دارد و به عبارتى ، تشكيل دهنده باطن ماست كه در محضر خداست يا چهره باطن ماست كه در محضر اوست و همين چهره است كه در آن دنيا آشكار مىشود.
نكته مهم اين است كه توبه، يعنى تغيير اين كتابت وجودى و باطنى و اين كار چندان آسانى نيست.
لوح را اول بشويد بىوقوفآنگهى بر وى نويسد او حروفخون كند دل را ز اشك مستهانبرنويسد بر وى اسرار نهانوقت شستن لوح را بايد شناختكه مرآن را دفترى خواهند ساختبنابراين، توبه يعنى تغيير حالت و احوال و شروع عبوديت و از منِ مجازى گذشتن و به منِ اصلى توجه كردن و به طرف منِ اصلى حركت كردن.
ما تا در منِ مجازى هستيم، بنده نيستيم و بندگى برايمان لذتى ندارد.
بندگى و عبوديّت براى سالكى است كه از منِ مجازى گذشته و به سوى منِ اصلى رهسپار است (و اين درجاتى دارد تا بىنهايت).
انسان تا هنگامى كه در من مجازى است، فيض انسانى را از خدا نمىگيرد و هر كس بر حسب درجه تعالى خود از خدا فيض مىگيرد.
خويش را عريان كن از جمله فضولترك خود كن تا كند رحمت نزولگر ببينى ميل خود سوى سماءپَرّ دولت برگشا همچون هماگر ببينى ميل خود سوى زميننوحه مىكن هيچ منشين از حنينعاقلان خود نوحهها پيشين كنندجاهلان آخر به سر برمىزنندز ابتداى كار آخر را ببينتا نباشى تو پشيمان يوم دينعشق، مركب خوب و پر جاذبه پيمودن راه از منِ مجازى به مقام اصلى روح است.
مىدانيم كه خداوند خود عين كمال است و عاشق كمال بودن، كمال است و خداوند كمال مطلق است.
بنابراين، خدا خود را دوست دارد و به خود عشق مىورزد.
روشن است كه دوستى خدا به خود، غير از دوستى ما به خود است كه دوستى ما به خود، يعنى توجه ما به منِ مجازى و نظر به خود كردن همان نظر به نقص و عيب خود داشتن است كه اين مطلوب نيست.
حال، چون خدا، خود را دوست دارد، ما را نيز دوست دارد.
نتيجه اين كه اگر خدا به ما نظر دارد، نه از آن جهت است كه ما هستيم، بلكه مايى در كارنيست و از نظر خدا غير در كار نيست، هرچه هست جلوه و شئون اوست، و ما هستيم كه اگر در خود نظر كنيم، مىشويم غير و گفتيم كه غير، چيزى جز منِ مجازى نيست كه در حقيقت اين غير وجود ندارد.
بنابراين، خدا به ما نظر دارد و اساس خلقت هم بر مبناى همين محبت است.
اساس خلقت همه موجودات، هدايت آنها به سوى جمال ذات است و در نتيجه جارى بودن عشق در همه موجودات به حق و عبوديّت و حركت تسبيحى به سوى حق، همه از همين عشق حق به ذات خود، سرچشمه مىگيرد كه:
( ما خلقت الجنّ والإنس إلاّ ليعبدون)
و جن و إنس را نيافريدم جز براى آن كه مرا بپرستند.
و در حديث است:
كنت كنزاً لم اُعرف فاحببت أن اُعرف، فخلقت الخلق وتعرّفت إليهم فعرفونى.
گنجى نهان بودم و كس مرا نمىشناخت.
دوست داشتم كه مرا بشناسند.
پس آفريدگان را بيافريدم و خود را بدانان شناسانيدم و آنان مرا شناختند.
چه خدا بخواهد خود را در غير ذات ببيند و چه هر شاهدى بخواهد، خدا را ببيند، انسانِ كامل، آينه و مظهر اوست.
بنابراين، خداوند عشق را شرط راه قرار داده و اين دليل ديگرى هم دارد كه خدا مىخواهد بنده را به خود برساند؛ يعنى او را مظهر و تجلّى خود قرار دهد و بين همه مخلوقات، انسان است كه مىتواند از نقص به كمال برسد و انسان كامل صلاحيت عشقبازى با معبود و بندگى را پيدا مىكند.
صبر، يكى از مَركبهاى خوب پيمودن راه سلوك صبر و شكيبايى است.
صبر از مقامات پيامبران است؛ همان طور كه خداوند در مورد ايوب(عليه السلام) مىفرمايد:
(إنّا وجدناه صابراً)
ما او را شكيبا يافتيم.
و در ادامه آيه مىفرمايد:
(نعم العبدُ إنَّه أوّاب)
چه نيكو بندهاى! به راستى او توبهكار بود.
يا درباره داوود(عليه السلام)، خطاب به رسول گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله وسلم) در آيه 17 سوره ص مىفرمايد:
(إصبر على ما يقولون واذكر عبدنا داوود ذا الأيد إنّه أوّاب)
بر آنچه مىگويند صبر كن، و داوود، بنده ما را كه داراى امكانات [متعدّد] بود به يادآور، آرى، او بسيار بازگشت كننده [به سوى خدا] بود.
صبر نيز از لوازم توبه است؛ چرا كه بايد پيوسته در مقام توبه و بازگشت و توجه به خدا، از مقام صبر كمك گرفت.
نتايج بيدارى
نتايجى كه در اثر حركت در پناه نور (= بيدارى) حاصل مىآيد، اوّل توجه به كمال خداوندى، دوم شوق رسيدن به اين كمال و سوم حضور قلب است.
1 ـ توجه به كمال خداوندى:
در پناه نور بيدارى، سالك مىفهمد كه بىنهايت همه بىنهايتها نزد خداست و در جاذبه اين كمال و عظمت قرار مىگيرد.
2 ـ شوق رسيدن به كمال:
هنگامى كه سالك، اين كمال را درك مىكند، در جاذبه آن قرار مىگيرد و مسلّماً شوق رسيدن به بىنهايت كمال را دارد.
3 ـ حضور قلب:
موقعى كه سالك، به مقام قلب و روح مىرسد، قلب و روحش، كه مقام اصلى اوست، محلّ تجلّى اسماى حُسناى پروردگار مىشود و هر قدر حضور قلب ما بيشتر شود، تجلّى شديدتر مىگردد.
در پناه نور بيدارى، انسان حلاوت حضور خدا را مىيابد و اين حلاوت، آن روى حضور قلب است.

٣- مرتبه تزكيه نفس

٣- مرتبه تزكيه نفس
تزكيه همان پاكيزگى تن و روان است از آلودگيها؛ همان طور كه در قرآن كريم داريم:
(والله يحبّ المطهّرين)
و خدا كسانى را كه خواهان پاكىاند دوست مىدارد.
پاكيزگى انواعى دارد:
پاكيزگى ظاهر:
همان پاكى بدن و پاكى لباس است كه وظيفه همه است و داشتن وضو، در همه حال.
پاكيزگى جوارح و اندام:
يعنى پاكى از معصيت؛ مثل دورى از خوردن حرام و انجام معصيت، كه اين مقام پارسايان است.
پاكيزگى دل:
پاكى از رذايل اخلاقى و زشتيهاست كه مقام متقيان است.
پاكيزگى سرّ دل:
يعنى دل را از هر چه غير خداست پاك كردن، كه مقام صديقان است كه:
(قل الله ثمّ ذرهم)
بگو:
«خدا [همه را فرستاده]»؛ آن گاه وابگذار.
درباره تزكيه نفس در قرآن كريم، اشارات فراوانى داريم؛ من جمله در سوره مباركه شمس، بعد از اين كه خداوند در هشت آيه اوّل سوره، هشت بار قسم مىخورد (و اين علامت اهميّت مطلب است)، سپس مىفرمايد:
(قد أفلح من زكّها)
كه هر كس آن را پاك گردانيد، قطعاً رستگار شد.
(وقد خاب من دسّها)
رستگار آن كس كه خود را پاپ گردانيد.
و نيز در سوره اعلى، آيه 14، مىفرمايد:
(قد أفلح من تزكّى)
كسى كه نفس خود را تزكيه كند، نجات مىيابد.
حاصل سخن اين كه، انسان با الهام خدايى، تقوا را از فجور و نيك را از بد تميز مىدهد و اگر بخواهد رستگار شود، بايد خود را تزكيه كند.
در اين جا شايسته مىنمايد به مطالب زير اشاره كنيم:
1 ـ عبوديت؛2 ـ يقين؛3 ـ ايمان و تقوا؛4 ـ اخلاص؛5 ـ نيّت؛6 ـ حُسن خلق؛7 ـ صبر؛8 ـ رضا؛9 ـ شكر؛10 ـ قناعت؛11 ـ توكل و تسليم؛12 ـ زهد؛13 ـ خوف و رجا؛14 ـ كلام و سكوت؛15 ـ ترك تكليف؛16 ـ رعايت حقوق ديگران؛17 ـ تكليف الهى.
عبوديّت
اگر پرسيده شود كه غرض از هستى و خلق انسان چيست، قرآن كريم پاسخ مىگويد:
(وما خلقت الجنّ والإنس إلاّ ليعبدون)
و جن و إنس را نيافريدم جز براى آن كه مرا بپرستند.
در قسمت راه و رسم مشخص زندگى، در باره عبوديت بحث شده و به علت اهميّت مطلب، در اين جا نيز اشاراتى خواهيم كرد.
بندگى عبارت است از اين كه احساس كنيم كه هيچ هستيم و در اين نقص، مىخواهيم به كمال توجه كنيم؛ توجه به حق كه بىنهايت كمال و همه كمال نزد اوست.
سپس، به اين كمال عشق مىورزيم؛ چرا كه بىنهايت و همه كمال را دوست داريم.
و آن گاه كه به عشق رسيديم، در عشق به ايثار مىرسيم.
بنابراين، بنده، در عبوديّت در مثلث سازندهاى، كه از كمال و عشق و ايثار به وجود آمده است، متعالى مىشود.
و از اين جا به خوبى به معناى حديث «العبوديّة جوهر كنهها الرّبوبيّة»
كه بندگى جوهره ربوبيّت است، پى مىبريم، و يا معناى ديگر آن اين است كه انسان، سكهاى است كه يك روى آن بندگى و روى ديگرش ربوبيّت است.
هر چه پايه در بندگى ما دارد، سرمايه هميشگى ماست و باقيات صالحات است.
و هر چه پايه در بندگى ما ندارد، مىتواند سرمايه موقت ما باشد، اما سرمايه دايم ما نيست.
و همين است كهدر قرآن كريم آمده است:
(واعبد ربّك حتّى يأتيك اليقين)
و پروردگارت را پرستش كن تا اين كه مرگت فرا رسد.
مراحل سير بندگى در قرآن كريم
در قرآن كريم آمده است:
(كلّ شىء هالك إلاّ وجهه)
جز ذات او همه چيز نابود شوندهاست.
و در آيه ديگر داريم:
(كلّ من عليها فان ويبقى وجه ربّك ذوالجلال والإكرام)
هر چه بر زمين است فانى شوندهاست و ذات باشكوه و ارجمند پروردگارت باقى خواهد ماند.
از دو آيه فوق، نتيجه مىگيريم كه وجه الخلقى هستى و انسان، كه نمود است، از بين مىرود و وجه ربّى يا وجه الهى مىماند.
چگونه به وجه الهى مىرسيم؟ به دو آيه زير توجه كنيد:
(ومن يسلم وجهه إلى الله وهو محسن)
و هر كس خود را ـ در حالى كه نيكوكار باشد ـ تسليم خدا كند.
(كتاب أنزلناه إليك لتخرج النّاس من الظّلمات إلى النّور بإذن ربّهم إلى صراط العزيز الحميد)
كتابى است كه آن را به سوى تو فرود آورديم تا مردم را به اذن پروردگارشان از تاريكيها به سوى روشنايى بيرون آورى؛ به سوى راه آن شكستناپذير ستوده.
از دو آيه فوق برمىآيد كه اگر انسان به طرف وجه خدا برود و در فضاى اسماى خدا قرار گيرد:
(ذلك خيرللّذين يريدون وجه الله أُولئك هم المفلحون)
اين براى كسانى كه خواهان خشنودى خدايند بهتر است، و اينان همان رستگارانند.
و ما در بندگى در فضاى اسماى الهى قرار مىگيريم كه اسماى خدا وجه خدايند.
در سوره بقره نيز بعد از اين كه فرشتگان، به خدا در خلقت انسان اعتراض كردند، خداوند فرمود:
اسما را به او آموختم و بعد او مسجود فرشتگان شد.
و همين است كه درباره بندگى آيات زيبايى در قرآن كريم داريم، من جمله:
(وقضى ربك ألاّ تعبدوا إلاّ إيّاه)
خدا حكم كرد كه شما بندگى او را بكنيد و بندگى ديگرى را نكنيد.
(ألم أعهد إليكم يا بنىآدم أن لاّ تعبدوا الشّيطان)اى فرزندان آدم! آيا با شما پيمان نبستيم كه شيطان را نپرستيد؟!(أن اعبدونى هذا صراط المستقيم)
مرا بپرستيد كه اين است راه مستقيم.
بنابراين، اگر انسان بتواند در عين توجه به بىنهايت بودن پروردگار، بندگى خود را حفظ كند و بنده باشد و به او نزديك شود، به مقام رفيع بندگى رسيده و حالات بندگى را مىچشد.
اما سؤال مهمى كه مطرح است اين است كه نزديك شدن و قرب خدا، كه در اثر بندگى به وجود مىآيد، يعنى چه؟ جواب اين است كه بنده هر چه به خدا نزديك شود (و بندگى بيشترى داشتهباشد)، خدا در او تجلّى بيشترى پيدا مىكند و بنابراين، خداست، نه بنده، و مواظب باشيم كه عكس آن را گمان نكنيم، كه گمان كنيم ـ نعوذ بالله ـ بنده، خدا مىشود، بلكه، بنده فانى مىشود و فانى شدن، يعنى محو شدن در خدا، كه اين بقاى بعد از فناست.
فنا شدن، محو شدن است، نه نابود شدن.
اما بنده، به هرحال مخلوق خداست و بايد فقر خود را احساس و ادب اين فقر را رعايت كند، اما در اين حال، نصيب بنده حلاوت عبوديّت، حيرت، چشيدن و ديدن به باطن خواهد بود كه مقام اولياى خداست.
سرانجام بنده به مقامى مىرسد كه در اثر عبوديّت، خداوند در حق او مىفرمايد:
«من مىشوم دست او، من مىشوم چشم او و زبان او.»
در حديث است كه:
إذا تمّت العبوديّة للعبد يكون عيشه كعيش الله تعالى.
يعنى زندگى او زندگى الهى مىشود كه همان در عين فنا، بقاست.
گر تو خواهى حرى و دل زندگى بندگى كن بندگى كن بندگىاز خودى بگذر كه تا يابى خدافانى حق شو كه تا يابى بقاگر تو را بايد وصال راستينمحو شو والله اعلم باليقين،
يقين
يقين عبارت است از مشاهده عالم غيب از راه دل، و داراى سه مرتبه است:
مرتبه اوّل:
علم اليقين، كه دانستن است با اطمينان و خالى از شك و ترديد.
مرتبه دوم:
عين اليقين، كه رؤيت و مشاهده است.
مرتبه سوم:
حق اليقين، كه شدن و يافتن و رسيدن است.
مادامى كه علم و شناخت، در مرحله دانستن است، عَرَض است و زوالپذير، گرچه اثرات آن در جوهر وجودى ما مىتواند باقى بماند.
ما بايستى بعد از پيدا كردن معرفت، آن را در جان خود بنشانيم و اين معرفت، باطن ما را منوّر كند و هميشه در صدد شدن و رسيدن باشيم، نه در صدد دانستن و انباشته كردن.
گروهى به سوى خدا هستند و گروهى عين وجه او مىشوند:
آن يكى را روى او شد سوى دوستوان دگر را روى او خود روى دوستدر قرآن كريم به هر سه مرتبه فوق اشاره شده است.
خداوند در سوره تكاثر، آيه 5 ـ 7 مىفرمايد:
(كلاّ لو تعلمون علم اليقين لترونّ الجحيم، ثمّ لترونّها عين اليقين)
هرگز چنين نيست، اگر علم اليقين داشتيد، دوزخ را مىبينيد.
سپس آن را قطعاً به عين اليقين درمىيابيد.
و در سوره الحاقه، آيه 51، مىفرمايد:
(وانّه لحقّ اليقين)
واين [قرآن]، بىشبهه، حقيقتى يقينى است.
تذكر مهم اين است كه انسان نسبت به هر چيز مىتواند اين سه حالت را پيدا كند و بايد مواظب باشيم كه در مورد مجازها و دنيا هم مىشود به اين حالات سهگانه رسيد:
عاشق و معشوق را در رستخيزدو بدو بندند و پيش آرند تيزبنابراين، بر حسب معرفت و توجه به هر چيز، چه مجاز و چه حقيقت، خواه ناخواه با آن متحد مىشويم و همين است كه آمده:
«المرء مع من أحّب.»
از اين رو، بايد متوجه باشيم كه به آنچه حقيقت است، دل ببنديم، كه اتحاد با او، ما را رنگ همان چيز مىبخشد و اگر توجه داشتيم، در فضايى وجه الهى قرار مىگيريم و هر چه توجه خود را به حق بيشتر كنيم، مراتب سه گانه فوق را در ارتباط با خدا پيدا مىكنيم؛ يعنى از شناخت خدا (= علم اليقين) به ديدن او (= عين اليقين) و به وصالش (= حق اليقين) مىرسيم.
در حق اليقين، ديگر توجهى به خود نداريم و همه توجهات به خداست و در صنع، صانع را مىبينيم و در اين توجه به سوى او كشش پيدا مىكنيم تا به حق اليقين برسيم؛ يعنى به اسماى خدا كه اين يقين، در اثر عبادت هرچه بيشتر در ما پيدا مىشود و اين يقين، خود، علت و ايجاد است؛ چرا كه در اين مرتبه، اراده و خواست و اسماى خدا در ما جارى است كه حالت فعليّت را دارد، و همين است كه در قرآن كريم داريم:
(واعبد ربّك حتّى يأتيك اليقين)
و پروردگارت را پرستش كن تا اين كه مرگت فرا رسد.
ايمان و تقوا
يايمان، عبارت است از تصديق در باطن به چيزى، مث ايمان به خدا؛ يعنى تصديق وجدان و باطن ما به پروردگار، امّا ايمان در عمل ثابت مىشود و تحقق مىپذيرد.
در روايت داريم:
الإيمان لايكون إلاّ بالعمل والعمل منه ولا يثبت الإيمان إلاّ بالعمل.
ايمان، جز با عمل تحقق نمىپذيرد و عمل، جزئى از آن است و ايمان جز با عمل، ثابت و پايدار نمىماند.
ما بايد هميشه از ايمان خود مواظبت كنيم تا به آن آسيب نرسد و هيچ امرى يا پيشامدى، باعث سست شدن آن نشود.
بسيارى از موارد ايمان آميخته با يقين نيست.
ايمان درجات و مراتبى دارد.
و در درجات مختلف ايمان، آثار عملى متفاوتى مشاهده مىشود و نمىتوان از همه، يكسان، انتظار عمل داشت.
و البته ايمان كامل، با عمل استوار توأم است.
ايمانهاى ضعيف، در مقام عمل سستى و ترديد به دنبال دارد.
ايمان، در دل استقرار مىيابد و تنها از جنس علم نيست، بلكه علم و اراده است كه منجر به عمل مىشود (در حالى كه علم، تنها، مىتواند منجر به عمل نشود).
و على(عليه السلام)مىفرمايد:
«ايمان كامل، از عمل متولد مىشود.»
تقوا حالتى است كه پس از تزكيه نفس و زينت يافتن آن به زيور اخلاق نيكو دست مىدهد.
اصل تقوا و معناى حقيقىاش، توجه تام به پروردگار است و اين كه درهيچ حالى، از ياد پروردگار غافل نشويم، و يادش يعنى حضور، و حضورش، رعايت ادب حضور او را در ما ايجاد مىكند.
تقوا عبارت است از يكى كردن ايمان، دل و عمل.
در تعاريف تقوا، موارد زير آمده است:
ــ تقوا، يعنى هرچه مىدانيم، عمل كنيم.
ــ تقوا، يعنى نگهدارى خود از گناه.
ــ تقوا، يعنى پرهيز از غير خدا.
حضرت على(عليه السلام) در نهجالبلاغه، در خطبه همّام، اشاراتى زيبا به صفات متقين دارد كه زيباترين توصيف درباره تقواست.
به آن جا مراجعه كنيد.
در قرآن كريم، در سوره بقره، آيه 197، داريم:
(وتزوّدوا فإنّ خيرالزّاد التّقوى)
و براى خود توشه برگيريد كه در حقيقت، بهترين توشه، پرهيزگارى است.
تقوا سه مرتبه دارد:
اوّل ـ تقواى عام، كه ترك حرام و عمل به واجب است.
دوم ـ تقواى خاصّ، كه ترك خلاف است.
سوم ـ تقواى خاصِّ خاصّ، كه ترك هر گونه شبهه است.
نكته بسيار مهم اين است كه تقوا، توشه و رزق ماست و اين رزق كريم است و به عبارت ديگر، تقوا، رزق معنوى ماست.
در باره تقوا در قرآن كريم، اشاراتى زيبا داريم؛ من جمله:
(فإنّ الله يحبّ المتّقين)
بىترديد خداوند، پرهيزگاران را دوست دارد.
(إن أولياؤه إلاّ المتّقون)
چرا كه سرپرست آن جز پرهيزگاران نيستند.
خداوند مىفرمايد كه شرط دوستى، تقواست و اگر انسان حلاوت دوستى خدا را بچشد، هميشه عامل به وجود آمدن اين محبت را، كه تقواست، دنبال مىكند.
تقوا با ارزشترين سرمايه انسان است، و نتيجهاش، قرار گرفتن در جاذبه محبت پروردگار است كه بالاترين مرحله تكامل است.
با كرامتترين و شريفترين انسانها نزد خدا، با تقواتريناند:
(إنّ أكرمكم عند الله أتْقيكم)
و اين كرامتى، كه انسان در اثر تقوا به دست مىآورد، از نظر ارزش و عظمت، قابل مقايسه با آن كرامت عمومى انسان نيست كه در آيه 70 سوره اسراء آمده است:
(ولقد كرّمنا بنىآدم)
كه كرامت عمومى انسان نسبت به ديگر موجودات است (و آن هم با ارزش است).
البته شايد در همين آيه نيز اين كرامت، در نهايت به تقوا برسد.
از امتيازات ديگر تقوا اين است كه عامل جدايى حق از باطل در انسان مىشود كه درسوره انفال، آيه 29، خداوند متعال مىفرمايد:
(يا أيّها الّذين آمنوا إن تتّقوا الله يجعل لكم فرقاناً)
اى كسانى كه ايمان آوردهايد، اگر از خدا پروا داريد، براى شما [نيروى] تشخيص [حق از باطل] قرار مىدهد.
و حيله مكاران، راهى به جانهاى مردم با تقوا ندارد كه خداوند متعال در آيه 120 سوره آل عمران مىفرمايد:
(وإن تصبروا وتتّقوا لايضرّكم كيدهم شيئاً)
و اگر صبر كنيد و پرهيزگارى نماييد، نيرنگشان هيچ زيانى به شما نمىرساند.
و پايان و عاقبت كار متقين، عاقبتى خير است كه باز در قرآن كريم در سوره آل عمران، آيه 120، داريم:
(وإنّ للمتّقين لحسن مآب)
و بىگمان پرهيزگاران را سرانجامى خوش است.
اخلاص
اخلاص عبارت است از اين كه تمامى كارهايمان فقط براى خدا و قصدمان براى خدا، خالص باشد؛ چرا كه سزاوارى خدا را مىبينيم و به آن رسيدهايم.
اگر نيت ما چنين باشد، حتّى خود نيّت، عبادت است.
در اخلاص كامل، بنده خود را نمىبيند و همهاش خداست و لذا حاجتى جز خود خدا ندارد و همه حاجاتش خداست.
خلاف حقيقت بود كاولياتمنا كنند از خدا، جز خدادر آيات آخر سوره «ص»، كه خداوند، ماجراى خلقت انسان را بيان مىكند و همين طور در آياتى شبيه به آن در سوره حجر (آيه 28 به بعد)، مىفرمايد:
پس از اين كه انسان را از خاك آفريدند، از روح خود در او دميديم و ملائك بر او سجده كردند جز شيطان.
اما به هرحال، شيطان از درگاه خدا رانده شد و به خدا عرض كرد و قسم خورد كه همه بندگان را اغوا مىكند.
(إلاّ عبادك منهم المخلصين)
مگر بندگان مخلَص از ميان آنان را.
سالك الى الله هر چه در عشق، تعالى بيشترى پيدا كند، در اخلاص هم تعالى بيشترى مىيابد.
حضرت على(عليه السلام) در باره اخلاص جملهاى زيبا دارد و مىفرمايد:
النّاس كلّهم هالكون إلاّ العالمون والعالمون كلّهم هالكون إلاّ العاملون والعاملون كلّهم هالكون إلاّ المخلصون والمخلصون فى خطر عظيم.
همه مردم در هلاكتند جز عمل كنندگان، و عمل كنندگان، همه در هلاكتند جز عالمانى كه عمل مىكنند و اينان نيز همه در هلاكتند جز آنان كه مخلصند و اينان نيز در خطرى بس بزرگند.
زانكه مخلص در خطر باشد مدامتا ز خود خالص نگردد او تمامزانكه در راه هست و رهزن بىحد استمرغ را نگرفتهاست او مقنص استچونكه مخلص گشت مخلص باز استدر مقام امن رفت و برد دستچون ز خود رستى همه برهان شدىچونكه بنده نيست شد سلطان شدىفرق مخلِص با مخلَص در اين است كه مخلِص هنوز در راه است؛ مثل حركت به سوى كعبه كه هنوز وارد حرم نشدهايم، يا صيد شكار كه هنوز صيد را به دست نيارودهايم، اما مخلَص، وارد حرم شده و صيد را به دست آوردهاست.
چنين بندهاى كه از خود و از همه چيز رهايى يافته، به مقام شامخ اخلاص مىرسد و همين است كه على(عليه السلام) مىفرمايد:
كمال توحيده الإخلاص له.
والاترين مرحله توحيد، اخلاص كامل به پروردگار است.
وجوه مختلف اخلاص، اخلاص در گفتار؛ اخلاص در پندار؛ اخلاص در عمل؛ و سرانجام اخلاص در عبوديّت است.
اخلاص در گفتار
گفتار شخص مخلص، از باطن او كه همهاش اخلاص است، سرچشمه مىگيرد و زبانش چشمه پاك دل اوست كه متصل به همه درياهاست.
متصل شد چون دلت با آن عدنهين مگو مهراس از خالى شدنامر قل زين آمدش كاى راستينكم نخواهد شد، بگو درياست اينتا كنى مر غير را جبر و سنىخويش را بدخو و خالى مىكنى
اخلاص در پندار
انسان مخلص، در وهم و خيال نيست.
نور باطن و شفافيّت باطن و در ارتباط با خدا بودن است و بس.
كسى كه وجودش از خدا پر شده، و او كه در اخلاص كامل، خود را نمىبيند، وجودش از حق پر شدهاست، و لذا چگونه مىتواند از وهم و خيال و بدى و كنيه پر شود؛ چرا كه:
(جاء الحقّ وزهق الباطل).
تفكر او، تفكر برين و در پناه عقل و هدايت شده با نور حكمت است.
پس، او در پندار نيز با خداى خود سر مىكند.
اخلاص در عمل
گفتيم كه بنده مخلص خودش نيست و اراده خدا در او جارى است و او محو در اسماى پروردگار است.
بنابراين، در عمل مىرسد به اين كه او محل تجلّى اسماى پروردگار مىشود.
زانكه ملت فضل جويد يا خلاصپاك بازانند قربانان خاصنى خدا را امتحان مىكنندنى در سود و زيانى مىزنندپاك مىبازد نخواهد مزد اوآنچنان كه پاك مىگيرد ز هومىدهد حق هستيش بىعلتىمىسپارد باز بىعلت فتى
اخلاص در عبوديّت
اخلاص در عبوديت همه موارد بالا را شامل مىشود كه بنده مخلص:
(ابتغاء لوجه الله)
را در نظر دارد؛ چرا كه او سزاوارى خدا را مىبيند و حلاوت ناشى از سركردن با خدا را مىخواهد.
اگر پروانهاى را در نظر بگيريم كه دور شمع مىچرخد، البته گرما را احساس مىكند و حالت خوبى است، اما به هر حال، درك غيرمستقيم است و حالت ديگر پروانه موقعى است كه در آتش بسوزد و عين ادراك شود.
دل من درس عشق و عاشقى را شبى در مكتب پروانه آموختسحر پروانه را ديدم در آتشكه مىخنديد و جان مىداد و مىسوخت،
نيّت
نيّت، قصد انجام دادن فعل است و واسطه ميان علم و عمل است؛ چرا كه تا چيزى دانسته نشود، ممكن نيست قصد به عمل آن شود و تا قصد نشود، اجرا نمىشود.
اما مىدانيم كه هدف اعلاى حيات، رسيدن به پروردگار است.
در اين امر دانستن نيّت و عمل قرار مىگيرد.
بيان روشنتر اين كه نيّت، مقصد و مقدّمه عمل است.
خداوند متعال در قرآن كريم مىفرمايد:
(قل كلّ يعمل على شاكله)
بگو:
«هر كس، بر حسب ساختار [روانى و بدنى] خود عمل مىكند.»
پس نيّت، كه مقدّمه عمل است، نيّت خوب يا بد، مقدّمه عمل خوب يا بد است و نيّت الهى مقدّمه عمل الهى است و رسيدن به خدا.
نيّت پاك، عبارت است از نيّت خالص، كه در همه امور فقط براى خدا باشيم:
(فادعوا الله مخلصين له الدّين)
پس خدا را پاكدلانه فرا خوانيد.
و در روايات داريم كه بندگان خدا، سه دستهاند:
دسته اوّل، آنان كه خدا را از روى ترس عبادت مىكنند و اين عبادت بردگان است؛ و دسته دوم، آنان كه خدا را از روى طمع و چشمداشت عبادت مىكنند و اين عبادت تاجران است؛ و گروه سوم، آنان كه خدا را براى سزاوارى او (نيت پاك الهى) عبادت مىكنند و اين عبادت آزادگان است.
به نظر مىرسد عبادت دو گروه اوّل براى خود و خودپرستى است؛ چرا كه بازگشت عبادت آنان به همان علايق و مشتهيات نفسانى است و چون خودپرستى، با خداپرستى جمع نمىشود، اين دو گروه نه تنها قابل قبول نيستند، بلكه قابل ايراد هم هستند.
اما عبادت دسته سوم در سزاوارى خدا و عشق به اين سزاوارى است و اين عبادت اولياى خداست.
گاهى اولياى خدا در مراتب متعالى تقرب به خدا، حتّى در توقعات مشروع، احتياط و دورى مىكنند.
حُسن خلق
حسن خلق، خوشرفتارى با مردم است كه اين امر، حسن ظاهر و خوشرفتارى است و اگر جوشش حُسن باطن باشد، ارزشمند است.
حسن باطن، گواه بر جميع صفات خوب است و در اين صورت، انسان از رذايل اخلاقى پاك شدهاست.
اگر حُسن ظاهر، نشان حقيقى از جوشش حُسن باطن و صفات خوب باطن نباشد، رفتارى، ساختگى و دور از حقيقت است و مهمتر اين كه به درد تعالى شخص نمىخورد.
بايد در وضعيّتى باشيم كه ظاهر ما، نشان از باطن ما باشد:
از كوزه همان برون تراود كه در اوست.
نتيجه حسن خلق
در آن دنيا، اخلاق ما صورت ما مىشود؛ اگر اخلاق انسانى داشته باشيم، صورت انسانى و اگر از اخلاق حيوانى برخوردار باشيم، صورت حيوانى خواهيم داشت.
وسرانجام بهشت و دوزخ ما، صورت عمل ما خواهد بود؛ چرا كه:
سيرتى كان بر وجودت غالب استهم بر آن تصوير حشرت واجب استو اولياى ويژه خدا، در اين دنيا نيز، اين احوال باطنى و ظاهرى افراد را مىبينند (مانند داستان زيد بن حارثه) و همين است كه ما بايد هميشه دعايمان اين باشد:
(ربّنا آتنا فى الدّنيا حسنةً وفى الآخرة حسنةً)
و همين است كه خداوند بزرگ در باره حضرت رسول در قرآن كريم مىفرمايد:
(وإنّك لعلى خُلق عظيم)
و به راستى كه تو را خُلقى والاست!حضرت رسول(صلى الله عليه وآله) همواره دعا مىفرمود كه:
أللّهم حَسِّنْ خُلقى وجنّبنى منكرات الأخلاق.
خدايا مرا به مكارم اخلاق آراسته و از رذايل نفسانى پيراسته فرما.
مكارم اخلاق چنان با اهميّت است كه حضرت رسول(صلى الله عليه وآله) بعثت خود را براى آن مىداند؛ چرا كه فرمود:
«بعثت لأتمّم مكارم الأخلاق.»
صبر
صبر، نگهدارى نفس بر طبق مقتضاى عقل و شرع است و همچنين نگهدارى است از بيتابى در موقع سختى و مشكلات.
بنابراين، بهتر است بگوييم:
صبر، ملكه قوّت و صلابت نفس است كه در نتيجه آن، نفس در برابر ناملايمات متأثر نمىشود و در برابر هوسها تسليم نمىگردد و در امر شرع و عقل و عمل به آن ثابت قدم مىشود.
از مهمترين مصاديق صبر، رسيدن به هدف عالى حيات است كه خداوند در آيه 22 سوره رعد مىفرمايد:
(والّذين صبروا ابتغاء وجه ربّهم)
كه همان صبر در راه رسيدن به اسماى خداست و در طلب رضايت خدا، صابر بودن از شرايط حتمى راه است.
و از اسماى خدا نيز كه در دعاى جوش كبير، ذكر شده يكى «صبور» (= صبر دهنده) و صبّار (= صبركننده) است.
بنابراين، اگر قرار است انسان به هدف اعلاى حيات ـ كه قرارگرفتن در فضاى اسماى پروردگار است ـ نايل شود، صبر يكى از باارزشترين صفات انسان است و همين است كه در قرآن كريم آيات متعددى براى صبر داريم؛ من جمله:
(يا أيّها الّذين آمنوا صبروا وصابروا ورابطوا)
اى كسانى كه ايمان آوردهايد، صبر كنيد و ايستادگى ورزيد و مرزها را نگهبانى كنيد.
(إنّما يوفّى الصّابرون أجرهم بغير حساب)
بىترديد، شكيبايان پاداش خود را بىحساب [و به تمام] خواهند يافت.
(إنّ الله مع الصّابرين)
خدا با صابران است.
و در روايت است كه امام صادق(عليه السلام) فرمود:
هنگامى كه نامههاى اعمال گشوده مىشود و ترازوى عدالت پروردگار، نصب مىگردد، براى كسانى كه گرفتار بلاها و حوادث سخت شدهاند و بر آن صبر ورزيدهاند، نه ميزان سنجش نصب مىشود و نه نامه عملى گشوده مىگردد.
صبر بر دو قسم است:
يكى صبر بر آنچه خداى متعال امر و نهى كرده؛ يعنى صبر در عمل به واجب و دورى از حرام و گناه، و دوم صبر بر مشكلات و بلاها.
صبر مخصوص انسان است.
در حيوانات و فرشتگان صبر نيست.
صبر در مبارزه انسان براى رسيدن به منِ اصلى و خدا و دورى از منِ مجازى، بسيار كمك كننده است.
گفت پيغمبر خداش ايمان نداردهر كه را نبود صبورى در نهادصبر ار با حق قرين كردى فلانتو بيا، والعصر را آگه بخوانصد هزاران كيميا حق آفريدكيميايى همچو صبر آدم نديدصبر گنج است اى برادر صبر كنتا شفا يابى گنج كهنصبر، ضدّ جزع (= بىتابى) است كه گفتهاند:
جزع، نمايانگر ظلمت درون و صبر، نمايش نور درون و حكمت است.
صبر، همان ثبات نفس در برخورد با مسائل و امور زندگى است و بهجت داشتن و لذت يافتن از آنچه از جانب خداست و اين كه هر چه از دوست رسد، مطلوب است و سرانجام خيلى از امور، در زندگى ما امتحان پروردگار است كه اجر صبر، از بهترين پاداشهاست و گاهى از شكر نعمت برتر است.
صبر از ايمان ببايد سر كلهحيث لا صبر فلا ايمان لهبنشين ترش از گردش ايام كه صبرتلخ است وليكن برشيرين دارد،
رضا
رضايت و راضى بودن، معناى روشنى دارد، و آن اين كه هر چه به حكم مدبر حكيم، اقتضا و تدبير شده، بنده بر آن تسليم و رضا داشتهباشد و شايد رضا مقامى برتر از صبر باشد؛ چرا كه صبر، تحمل بر مشكلات است، اما رضا، تسليم و خشنودى است.
رضا مثل ديگر صفات پسنديده، از اسماى حُسناى پروردگار متعال است؛ چنان كه در جوشن كبير مىخوانيم:
«يا ذا العفو والرّضا!»
(= اى صاحب بخشايش ورضا) و باز در همين دعا داريم «يا رضىّ!»
(= اى راضىترين).
از اين رو، ما كه همه تلاشمان اين است كه در جهت اسماى او حركت كنيم و محلّ تجلّى اسماى او قرار گيريم، بايد تلاش در جهت رسيدن به صفت رضا داشتهباشيم، تا محلّ تجلّى اسم رضا قرار گيريم.
انسانِ خدا، مىداند كه هرچه واقع مىشود، از مشيّت و اراده حق تعالى است و از روى علم و مصلحت اوست، نه اين كه مىداند، بلكه مىبيند:
بىرضا او نيافتد، هيچ برگبىقضاى او نيايد هيچ مرگبىمراد او نجنبد هيچ رگدر جهان ز اوج ثريا تا سمكاز دهان لقمه نشد سوى گلوتا نگويد لقمه را حق كادخلوادر زمينها، آسمانها، ذرهاىپر نجنباند نگردد پرهاىجز به فرمان قديم نافذششرح نتوان كرد و جلدى نيست خوشرضا، مراتبى دارد:
مرتبه اوّل:
انسان به آنچه وارد شده، ناخوش است، اما به اميد اجر خدا، صبر مىكند و اين مرتبه، مراتبى از صبر است.
مرتبه دوم:
انسان به آنچه وارد شده، راضى است؛ زيرا آن را از حكم مدبر حكيم مىداند.
در بلا هم مىچشم لذات اومات اويم مات اويم مات او
مرتبه سوم:
ي دراين مرتبه، شخص به علت فزونى عشق و محبت به حق تعالى، اص درك الم و مصيبت و بلا را نمىكند و حتى آن را نمىبيند، و چون در مقام بىخودى است و با چشمى كه از پروردگار وام گرفته (رسيدن به اسم رضا) به امور نگاه مىكند.
بنابراين، خودى در ميان نيست.
ميل خود را او همان دم سوختهاستكه چراغ عشق حق افروختهاستدوزخ اوصاف او عشق است و اوسوخت مر اوصاف را او مو به موو اين مرحله عالى از رضا، همان فناء فى الله است و در اين مقام، كه مقام اولياى خداست، او به اسم رضا رسيدهاست:
چون قضاى حق، رضاى بنده شدحكم او را بنده و خواهنده شدبىتكلف نى پى مزد و ثواببلكه طبع او چنين شد مستطاب زندگى خود نخواهد بهر خودبلكه خواهد از پى حكم احدمىگويند كه انس بن مالك ده سال با پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله وسلم) محشور بوده است.
بعد از رحلت پيامبر، از او پرسيدند درباره رسول الله.
انس گفت:
«كارى را كه انجام دادم، هرگز نفرمود چرا انجام دادى و كارى را كه انجام ندادم، نفرمود چرا به جا نياوردى، و آنچه بود، نفرمود كاش نبود، و آنچه نبود، نفرمود كاش مىبود و فقط مىفرمود اگر مقدّر مىبود، مىبود.»
شكر
شكر، در لغت به معنى ثنا گفتن و تلافى كردن نعمت منعم، با نيّت، زبان و عمل است.
شكر با نيّت:
يعنى قصد تعظيم و بزرگداشت و ستايش صاحب نعمت، و لازمه آن، شناخت و علم به علل نعمت منعم است.
شكر با زبان:
اظهار اين امر به زبان به گونهاى كه با مقام منعم و مقدار نعمت او مناسب باشد.
شكر در عمل:
يعنى نعمت را در همان راهى كه منظور نظر منعم است، به كاربردن و در راه خلاف رضاى منعم، به كار نگرفتن.
آنچه گفتيم، قانون كلّى شكرگزارى است، امّا شكرگزارى خدا، با به كارگيرى همه نعمتهاى او ميسّر خواهد بود.
در باره شكر نيز مثل ديگر صفات حسنه، لازم به ذكر است كه يكى از اسماى حُسناى خداوند متعال، اسم «شكور» است؛ يعنى خداى متعال، خود، شاكر نفس خود است، چرا كه در واقع اوست فاعل خيرات.
پس، به اعتبار آن كه احسان خود ذكر مىكند، شاكر است.
و از طرفى، چون هر عمل خيرى، به حول و قوّه اوست، خداوند، مشكور است (= شكر گفته شده) و شايد همين علّت آن باشد كه به صيغه مبالغه ذكر شده است؛ يعنى شكور (= بسيار شكر كننده) و قرار شد كه تلاش ما، همه در رسيدن به آن اسماى خدا باشد، و لذا جايگاه شكر را در رابطه با اسماى خدا به خوبى متوجه مىشويم. به جاى آوردن شكر خدا، خود شكر است و اين شكر، شكرى ديگر مىطلبد، و لذا در نهايت از شكر خدا عاجز هستيم، و همين است كه خداوند به موسى(عليه السلام) فرمود:
«اى موسى! شكر به جاى آور.»
موسى عرض كرد:
«پروردگارا! چگونه حق شكر تو را به جاى آورم، در حالى كه هرگاه شكر تو را به جاى مىآورم، اين خود نعمتى است كه شكرى مىطلبد؟!» خداوند فرمود:
«با اين معرفت، شكر مرا به جاى آوردى.»
و همين است كه در قرآن كريم آمده است:
(وإِن تعدّوا نعمت الله لا تُحصوها)
واگر نعمت خدا را شماره كنيد، نمىتوانيد آن را به شمار درآوريد.
و همين است كه حضرت على(عليه السلام) در شروع نهج البلاغه مىفرمايد:
ولا يُحصى نعمائه العادّون.
و حسابگران هرگز نتوانند نعمتهايش را شماره كنند.
و به همين دليل است كه خداوند در قرآن كريم مىفرمايد:
(وقليل من عبادى الشّكور)
و اندكند بندگان شكرگزار من.
هر بن موى من ار گردد دهانهر دهانش را بدى هفتصد زبانكى توانآيم برون از چند و چونآيم از يك عهده شكرت بروننشانه شكر اين است كه انسان، نعمتهاى بدنى و دنيوى، كه در اختيار دارد، نسبت به آنها امانتدار باشد و تكليف الهى خود را نسبت به آنها درست انجام دهد، و اين مىشود شكر نعمت و اگر غير از اين عمل كند، مىشود كفران نعمت:
(لئن شكرتم لأزيدنّكم ولئن كفرتم إنّ عذابى لشديد)
اگر واقعاً سپاسگزارى كنيد، [نعمت] شما را افزون خواهم كرد، و اگر ناسپاسى نماييد، قطعاً عذاب من سخت خواهد بود،
قناعت
«اقتناء» عبارت است از اعتدال در مصرف مال و خرج كردن آن.
اين حالت، حد وسط بين افراط و تفريط است.
و با قناعت، همين حالت حد وسط و اقتصاد، مترادف است.
قرآن كريم ضمن معرفى بندگان خوب خدا، يكى از ويژگيهاى آنان را چنين بيان مىفرمايد:
(والّذين إذا أنفقوا لم يسرفوا ولم يقتروا وكان بين ذلك قواماً)
و كسانىاند كه چون انفاق كنند، نه ولخرجى مىكنند و نه تنگ مىگيرند، و ميان اين دو [روش] حد وسط را برمىگزينند.
قناعت را چنين نيز مىتوان بيان كرد كه به آنچه داريم، قانع و راضى باشيم و ضد قناعت حريص بودن است.
سالك الى الله بايد در روش زندگى خود، به زندگى اولياى خدا و برگزيدگانش نگاه كند، نه به روشهاى دنيازدگان و زيادهطلبان در دنيا.
كسى كه به آنچه خدا داده، خشنود است، خود اين صفت غنى بودن او خواهد بود، و گفتهاند:
«عزّ من قنع وذلّ من طمع.»
(= در قناعت عزت و در حرص، ذلت است.)زندگى ماشينى عصر حاضر به گونهاى است كه نيازها بسيار است، و نياز، يعنى فقر، و اين يك فقر واقعى نيست؛ فقرى است كه در اثر نداشتن صفات خوب مثل قناعت ايجاد مىشود و ما خود آن را به وجود مىآوريم.
توكّل
توكل در لغت به معناى واگذار كردن كار به ديگران است و در اصطلاح شرع، عبارت است از اعتماد كردن بر خداوند متعال در جميع امور و تكيه بر اراده او و اعتقاد بر اين كه، او مسبّب الأسباب است.
البته، اين امر به معناى آن نيست كه گمان كنيم وسايل ظاهرى و طبيعى سببيّت ندارند، بلكه اين امر بدان معناست كه ضمن توجه و اميد خود به خداى متعال، در تكليف الهى خود هم نهايت كوشش و سعى را داشتهباشيم و به مقدّرات الهى ينيز كام راضى باشيم.
در قرآن كريم آيات متعددى در باره توكل داريم كه به بعضى اشاره مىشود:
(وعلى الله فليتوكّل المؤمنون)
و مؤمنان بايد تنها بر خدا توكّل كنند.
«إنّ الله يحبّ المتوكّلون»
خداوند متوكلان را دوست دارد.
(وأفوّض أمرى إلى الله ... فوقيه الله سيّئات ما مكروا)
... پس خداوند او را عواقب سوء آنچه نيرنگ مىكردند حمايت فرمود.
(ومن يتوكّل على الله فهو حسبه)
وهر كس از خدا پروا كند، [خدا] براى او راه بيرون شدنى قرار مىدهد.
در حقيقت، در توكل سالك الى الله به فضاى اسماى وكيل، قيّوم وخير الناصرين، توجه دارد، و آن كس كه محلّ تجلّى اسماى خدا قرار گيرد، به اصل توكل رسيدهاست كه آن را مىبيند كه (كفى بالله وليّاً)
و (يوكفى بالله وكي) و (فهو حسبه).
يتوكل، مكمّل تكليف الهى ماست كه ضمن اين كه در تكليف الهى خود كام كوشا هستيم، تضمين اين تكليف و آنچه در اختيار ما نيست، در توكل تكميل مىشود.
زهد
زهد در لغت عبارت است از ترك و دورى كردن از چيزى.
منظور از زهد در شرع مقدس عبارت است از:
ملكه دورى از دنيا، و عدم وابستگى قلب و بىاعتنايى به آن هر چند موارد حلال آن.
زهد دو مرتبه دارد:
اوّل:
روى گرداندن از حرام و آنچه مورد نهى خداوند است.
دوم:
پرهيز از چيزهاى حلال و مباح و جايز، كه خارج از حدّ منطقى و شرع و عقل باشد.
و خلاصه، زاهد كسى است كه قلب خود را با دنيا گره نزند و علامت آن اين است كه هرگاه چيزى را از دست دهد، يا چيزى به دست آورد، هر دو را ابزار امتحان پروردگار خود مىداند، و در محنت، شكر نعمت و در مشكلات، اجر صبر را مواظب باشد، نه خود آنها را هدف بداند، بلكه بداند كه آنها ابزارى بيش نيستند.
در قرآن كريم درباره زهد داريم:
(ولا تمدّنّ عينيك إلى مامتّعنا به أزواجاً منهم)
و زنهار به سوى آنچه اصنافى از ايشان را از آن برخوردار كرديم [و فقط] زيور زندگى دنياست تا ايشان را در آن بيازماييم، ديدگان خود مدوز.
منظور از اين آيه، نگاه توأم با گرهزدن قلب است كه ضد زهد مىباشد و ترك اين نوع نگاه، زهد است.
البته، يادمان باشد كه زهد، قطع علاقه و مفتون نشدن است به دنيا، در عين حال كه در دنيا هستيم.
زاهدى در لباس و موئى نيستزاهد پاك باش و اطلس پوشبنابراين، ابزار را براى بهتر بندگى كردن، به كار گرفتن، نه تنها جايز و مطلوب است، بلكه ترك كامل آنها با زندگى مطلوب اين دنيا سازگار نيست و مذمّت شدهاست.
فقط يادمان باشد كه ابزار و وسايل، اعتباريات هستند، و وسيله امتحان ما و نزد ما امانتند، خوب استفاده كردن و در حد منطق و عقل داشتن آنها، بسيار خوب است؛ چرا كه قرار است كه با نردبان اين دنيا، به آن دنيا برسيم و در نهايت، ابزار، روزى از دست ما گرفته مىشوند.
پس، قلب خود را به آنها گره نمىزنيم و آنها را هدف نمىكنيم.
آيه 23 سوره حديد بر همين مبناست كه مىفرمايد:
(لكيلا تأسوا على مافاتكم ولا تفرحوا بما آتاكم)
تا بر آنچه از دست شما رفته، اندوهگين نشويد و به [سبب] آنچه به شما دادهاست، شادمانى نكنيد.
خوف و رجا
يمعمو سه نوع خوف داريم:
اوّل ـ خوف معمولىـ خوف از امرى كه به وقوع مىپيوندد و دفع آن در توان ما نيست.
بايد با تلاش و صبر و توكل، با آن برخورد كنيم.
ـ خوف از احتمالات، كه خلاف عقل است.
ـ خوف از پيشامدهايى كه علت آن، مربوط به خود ماست و در اين مورد، بايد خود ما نهايت مراقبت را داشتهباشيم كه از وقوع آن با صحّت عمل خود پيشگيرى كنيم.
ـ خوف بيجا، كه مربوط به وهم و خيال است و با كمك عقل و تفكّر برين، بايد از اين نوع خوف رهايى يابيم.
دوم ـ خوف از گناهاناين نوع خوف، از پىآمدهايى است كه پس از انجام گناه، چه در اين دنيا و يا در آن دنيا، گريبان ما را مىگيرد.
اين نيز مربوط به خود ماست كه با دورى از گناهان و دورى از اخلاق رذيله و با صحّت عمل مىتوانيم از اين خوف نيز پيشگيرى كنيم.
سوم ـ خوف از خداخوف از خدا، كه تحت نام «خشيّت» مىآيد، با تفكر در عظمت پروردگار، به انسان دست مىدهد و منظور از خوف و رجا، همين بحث است.
اگر انسان در مقابل اسم جلال و قاهر و عادل خدا قرار گيرد، حتماً حالت خوف، كه در قرآن «خشيّت» ناميده مىشود، به او دست مىدهد.
صفت خائف، از صفات اولياى خداست و البته در عين خائف بودن به صفت رجا نيز مىرسند، و در حالت خوف و رجا، توأم، به سر مىبرند.
رجا عبارت است از اميدوارى و انبساطى كه در دل به جهت اميداورى به خدا و قرارگرفتن در مقابل اسماى غفور و باسط و رحمن و رحيم حاصل مىشود و عوامل اين اميدوارى تهذيب نفس، اعمال نيكو و عبوديّت ماست.
نتيجه اين كه، انسانِ خدا بايد در عين خائف بودن، رجا نيز داشتهباشد و هميشه بايد در دل بنده مؤمن خدا، موازنه بين خوف و جا باشد.
خوف از خداى متعال، بدون رجا، و رجا بدون خوف هر دو مذمت شدهاست و همين است كه در قرآن كريم مىفرمايد:
(ويرجون رحمته ويخافون عذابه)
و به رحمت وى اميدوارند و از عذابش مىترسند.
در روايتى از پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) آمده است كه خوف، نگهبان قلب، و رجا، شفيع نفس است.
كسى كه خدا را بشناسد، از او مىترسد و به او اميدوار است.
كلام و سكوت
خداوند در سوره الرحمن مىفرمايد:
(خلق الانسان علَّمه البيان)
انسان را آفريد، به او بيان آموخت.
«بيان»، از مهمترين ابزارى است كه انسان در اختيار دارد و بايد مواظب باشد كه از يگفتار حرام دورى كند و گفتار بىفايده نيز نگويد.
اما يادمان باشد كه اصو كلام زياد، وقتى رونق مىگيرد كه دل و ايمان به خاموشى مىنشيند؛ زيرا اگر منِ مجازى سخن بگويد (كه زياد مايل است سخن بگويد) پُر مىگويد و مخرّب، و گاهى كلام، جوشش باطن و منِ اصلى است.
در اين صورت، بيشتر به دل و عمل مىپردازد و با زبان ميانهاى ندارد.
كم گوى و گزيدهگوى چون درتا ز اندك تو جهان شود پرو در منِ اصلى، حالت انسان تحت فرمان عقل و تفكر بر من است و بيان، بيان الهى است.
اى خدا بنماى جان را آن مقامتا در او بىحرف مىگويد كلامدر اين صورت، بنده به جايى مىرسد كه خدا زبان او مىشود يا با زبان وام گرفته از خدا سخن مىگويد.
به هرحال، انسانِ خدا، يا براى خدا مىگويد و يا سكوت مىكند.
سكوت آن است كه زبان را از زوائد گفتار حفظ كنيم، و سكوت آن است كه حاصل بصيرت باطن باشد، نه اين كه به اجبار، به سكوت وادار شويم.
سكوت دو نوع است:
سكوت عام و سكوت خاص.
سكوت عام، عبارت است از حفظ زبان از تكلم زائد بر ضرورت، كه گفتهاند:
ألصّمت شعار المحبّين وفيه رضا الرّبّ وهو من الأخلاق الأنبياء وشعار الأصفياء.
سكوت، شعار محبّان و باعث خشنودى خداست و از اخلاق پيامبران و شعار برگزيدگان است.
سكوت خاص، حفظ اسرار حرم الهى است براى نامحرمان.
(گاهى اين نامحرم، منِ مجازى و خودِ ناخود است.) عاشق به جوش بهتر دريا خموش خوشتردر آينه است بهتر، در خاموشى بيانها،
ترك تكلّف
پوينده راه حق، ضمن اين كه بايستى با اجتماع بياميزد و در صحنه زندگى باشد، و از ضروريات زندگى بهرهبردارى كند، بايد سخت مواظب باشد كه از تشريفات و تجملات و زوايد بپرهيزد و از طرفى، به شدت مواظب باشد كه از مشغوليات غيرضرورى دورى كند.
و خلاصه، بايد مواظب باشد كه توان خود را صرف چيزهاى بىارزش نكند، و به هر امرى از امور بر حسب اهميّت آن بپردازد و از هر گونه رسوم و عاداتى كه مانع راه سير و سلوك است، به شدت بپرهيزيد.
حضرت على(عليه السلام) در خطبه زيباى همّام، كه اوصاف پارسايان را توضيح مىدهد، مىفرمايد:
اهل تكلّف نباش و امور خود را آسان بگير و خود را به زحمت مينداز.
و در جاى ديگر مىفرمايد:
سبك بار باشيد تا برسيد.
لذا بايد سخت مواظب باشيم كه از زرق و برقها و تشريفات، آنچه جز ملامت و كدورت براى خود و ديگران، چيزى در بر ندارد، به شدت پرهيز كنيم.
رعايت حقوق ديگران
گاه از ديگران بر ما حقى هست؛ مثل حقوق والدين، حق استاد و حق بزرگان و اولياى خدا كه بايد پاسدار اين حقوق باشيم.
و گاه نسبت به ديگران بايد حقوقى را رعايت كنيم؛ مثل نرسانيدن ضرر و زيان جسمى و روحى به آنها، غيبت و دروغ و استهزا و عيبجويى نسبت به آنها و موانعى كه بر سر راه آنها ممكن است ايجاد كنيم، و اين حقوق را هم بايد پاسدارى كنيم.
هر دو نوع حقوق، بر ذمّه ماست و اگر آنها را رعايت نكنيم، حق را ضايع كردهايم و اين حق برگردن ما باقى مىماند.
براى توضيح و روشن شدن اين حقيقت مىگوييم:
نفس هر كس، در باطن وسعتى عجيب و بىنهايت دارد كه اين حالت را بالقوّه همه نفوس دارند، اما بالفعل عدهاى به آن مىرسند.
پس، اين نفس، كه وسعت بىنهايت دارد، تأثيرپذيرى روى نفسهاى ديگر در باطن دارد.
بنابراين، اگر حق نفسى را ضايع كنيم، اين نفس بر نفس ما اثر مىكند و مانع قرب و سير و سلوك ما مىشود، چه اين تأثير زودرس باشد و چه ديررس و چه ظاهرى و چه باطنى.
و اين امر، اثرى تكوينى است.
حال اگر اين حق، ضايع شود، ولى صاحب حق به عكسالعمل و اسباب و علل متوجه شود، تا حدى تأثير باطنى آن روى نفس ما كم مىشود، اما اگر به اين اسباب متوسل نشود، به خدا واگذار مىگردد و اين حق بر گردن ما مىماند.
حتّى اگر صاحب حق، متوجه نيز نشود، خدا از اين امر آگاه است و همه اين حقوق را خداوند از ما مطالبه مىكند.
اين، از حجابهاى ظلمانى ميان ما و خدا و از گناهانى است كه در مقابل عواقب آن در اين دنيا يا آن دنيا يا هر دو قرار مىگيريم.
نتيجه اين كه ضايع كردن حق ديگران، پيامدهاى باطنى دنيوى و اخروى دارد.
بنابراين، بايد حقوق ديگران را شناخت و رعايت كرد.
و در اين راه، از عنايت يپروردگار كمك بگيريم، و در مورد حقهايى كه ضايع كردهايم، اوّ تا جايى كه مىتوانيم آن را جبران كنيم؛ و ثانياً پيامدهاى آنچه را گذشته و يا از يادمان رفته، با دعا و تضرع و طلب خير و عفو و غفران پروردگار تخفيف دهيم:
أللّهم وعلىَّ تبعات قد حفظتهنَّ وتبعات قد نسيتهنَّ وكلّهنَّ بعينك الّتى لا تنام وعلمك الّذى لا ينسى فعِّوض منها أهلها واحطُط عنّى وزرها وخفّف ثقلها واعصمنى من أن اُقارف مثلها.
پروردگارا بر من، تبعاتى از حقوق ديگران و مخلوقات تو هست كه آنها را ياد دارم و تبعاتى هست كه آنها را فراموش كردهام و همه آنها جلوى چشم تو است كه هرگز به خواب نمىرود و در علم تو است كه هيچ وقت فراموشى ندارد.
پس، در برابر آنها به صاحبان آنها عوض ده و آثار سوء آنها را از من بردار و سنگينى آنها را از من برطرف كن و مرا از تكرار انها محفوظ دار.
تكليف الهى
ما بايستى در زندگى، هدف خود را فراموش نكنيم.
هدف اصلى، قرب به خداست و همه آنچه در اين دنياست و با ما در ارتباط است، ابزارى است براى قرب به خدا.
حال، اگر اين ابزار ما را به هدف اصلى برساند، بسيار خوب و پسنديده است و اگر ما را به هدف اصلى نرساند، اين ابزار، رهزن و ناپسند است.
بنابراين، بايد مواظب باشيم كه قضاوت ما درباره خودمان و ديگران، قضاوت حق باشد نه قضاوت ظاهرى؛ يعنى بنگريم كه آن ابزار تا چه حد ما يا ديگران را به خدا رسانيده و اين ابزار خير است و اگر باعث دورى ما از خدا شده، شرّ است.
حال، اين ابزار هر چه باشد، بايد دقت زيادى داشتهباشيم كه هدف قرار نگيرند، بلكه وسيله قرب به خدا باشند.
ابزار چيست؟
آنچه ما در اختيار داريم، از مال، مقام، اخلاقيات، نعمتها و يا حتى مشكلات زندگى، همه ابزارند و بايد مواظب باشيم كه هر ابزارى دو وجه دارد:
ابزارمركب راهحجاب راهامتحان الهىرهزنانجام تكليفهدفعبوديّتدورى از خداقرب به خدابرخى از ابزار، مانند راستگويى، يك اخلاق حسنه است و خوب است و برخى ديگر، مانند دروغ، حجاب بين ما و خداست.
پس ابزار مىتوانند خوب و زينت باشند كه زينت بودن هم پسنديده است، اما اصل بر اين است كه ابزار، ما را به خدا نزديك كند و اين خير است و خلاصه، همه چيز را براى خدا خواستن، همين است.
ابزار ناپسند
بايد بدانيم كه انسان دوست دارد از نقص به كمال برسد و هر چيزى (ابزارى) كه او را به اين كمال برساند، دوست مىدارد.
پس، محبت به ابزار براى رفع نقص است، نه اين كه ابزار هدف شود و آنچه منظور و هدف است كه به آن برسيم (خودِ اصلى و سرانجام، خدا) فراموش شود و فكر نكنيم ابزار و اسباب، نجاتدهندهاند، كه خدا نجات دهنده است.
اگر در ابزار بمانيم، از رفع نقص دور مىشويم.
اگر كسى ابزار را براى لذّت نفس (بت نفس) بخواهد، اين، همان حب دنياست و گرنه دنيا، فى نفسه، مظهر جمال و جلال خدا و بسيار خوب است.
بنابراين، معناى ديگرش اين است كه دنيا، آينه حق است، يعنى آينه، نه خود حق.
پس، همه دنيا و هستى و مافيها ابزارى است براى پى بردن و رسيدن به حق.
دوستى دنيا از جهت پىبردن به جمال و جلال خدا خوب است كه همانا حب جمال و جلال است و اين است كه در قرآن آمده است:
(فأينماتولّوا فثمّ وجه الله)
پس به هر سو رو كنيد، آن جا روى [به] خداست.
آيه شريفه بالا، بيان همين حقيقت است و نمىشود كه وجه خدا مذموم باشد.
هر دو عالم چيست، عكس خال اوستهر دو عالم يك فروغ روى اوستبنابراين، اين كه مىگويند:
«حبّ الدنيا رأس كلّ خطيئة»
دوستى ابزارها و دنياست براى لذت نفس و خودِ مجازى كه اين همان پرستش غير خداست و مذموم.
خلاصه اين كه در ابزارها (= دنيا، داراييها، تلخيها و شيرينيها)، نبايد سر از پا نشناسيم و خود را براى آنها به حرام بيندازيم.
مواظب باشيم كه اين ابزار ما را از هدف بازندارد و زرنگيها و حسابگريهاى دنيوى، ما را فريب ندهد و محبتهاى دنيا ما را سرگرم نسازد.
خداوند، در هر چيزى مىخواهد خودش را به انسان نشان دهد (سخن امام حسين در دعاى عرفه) و انسان بايد اين مطلب را خوب بگيرد.
نكته مهمتر اين كه اين ابزار را يك روزى از دست ما مىگيرند و ابزارى كه بنا باشد از دست انسان گرفته شود، هراس (= تشويش فكرى) نيز دارد؛ يعنى تا ابزار به دست ما نيامده، حرص (حرص رسيدن) دارد و موقعى كه به دستمان مىرسد، هراس نگهداشتن دارد و هر وقت مىخواهند آن را از دستمان بگيرند، غصه داريم و همين است كه گروهى هميشه در حال تشويش ناشى از حرص و هراس و غصّهاند.
اما نكته مهم اين كه ابزار، امتحان پروردگار است و همه لحظات زندگى ما امتحان است.
بنابراين، مهم نيست كه اين امتحان در هنگام تلخى و يا شيرينى باشد، مهم اين است كه از اين امتحان روسپيد و سرافراز بيرون بياييم.
تكليف چيست؟
بحث پيش، مقدّمهاى بود براى اين كه وظيفه انسان در دنيا چيست و آن، چيزى كه انجام تكليف نيست كه اين را به نام تكليف الهى مىناميم.
تكليف عبارت است از انجام واجبات و دورى از حرام و اين چيزى است كه بر عهده انسان گذاشته شده است و اگر فردى آن را انجام ندهد، مورد غضب خدا واقع مىشود و اگر انجام دهد، قرب به خدا در آن است و تقوا نيز چيزى جز انجام واجب و ترك حرام نيست.
تكليف، به خاطر خداست، نه به خاطرعمل جبرانى و پاياپاى.
(براى مثال، او محبّت كرده، من نيز محبّت كنم و يا چون حقوق مىگيرم، پس كار مىكنم.) در برخى موارد، تكليف از طرف ما انجام مىشود، اما نتيجهاش، بسته به عواملى بسيار است.
پس اين نكته نيز مهم است كه نتيجه، فرع بر تكليف است.
انجام تكليف، اصل عبوديّت است كه با اختيار انسان انجام مىشود و اين برترى انسان بر فرشتگان است و انجام ندادن تكليف، چيزى جز مخالفت با حق و انقياد در برابر نفس و شيطان نيست.
گناه نيز چيزى جز مخالفت با حق و انقياد در برابر شيطان و نفس نيست.
سالك، تكليف را بار سنگينى بر دوش خود مىداند.
خداوند فردى را كه تكليف را خوب انجام داده، محلّ تجلّى اراده خود مىكند؛ زيرا انجام واجبات و دورى از محرّمات، دستور و امر خداست بر بنده.
و خداوند براى چنين بندهاى طاقتش طاق مىشود؛ چرا كه خداوند تجلّى اراده خود را در بندهاش دوست دارد.
خلاصه اين كه، تكليف ما اين است كه به وسيله ابزار، به خدا برسيم.
گاه ابزار را براى لذّت نفس و پرستش نفس مىخواهيم و در حقيقت هواى خود را پرستش مىكنيم و ابزار و دنيا را خواستن، عين خود (نفس، منِ مجازى) را خواستن است كه مذموم است؛ چرا كه در حقيقت، اسير نفس شدهايم و اين امر، از طرف ديگر تداعى سخن رسول گرامى است كه مىفرمايد:
المرء مع من أحبّ.
هر كس با آنچه دوست مىدارد، همراه است.
محبت به هر چيز، فانى شدن در آن چيز نيز هست.
بنابراين، هر كسى بايد در محبوب خود بنگرد و ببيند محبوب او كيست و چيست و كجاست، آيا خداست يا دنيا؛ زيرا محبّت، نوعى وحدت پيدا كردن محبّ با محبوب است.
بنابراين، دل ما همانجاست كه توجه و محبت ماست و توجه و محبّت شديد (= عشق) مىشود فناى ما در آن چيز.
و اين فناى ما، مىشود بقاى ما به آن چيز.
اگر اين توجه و محبت، اين سويى (= مادى و دنيايى) باشد، باطنش همان جهنم است و اگر آن سويى (= الهى) باشد، باطنش بهشت و خداست.
بنابراين، هر كس آن چيزى است كه در دل دارد.
عاشق و معشوق را در رستخيزدو به دو بندند و پيش آرند تيزتوجه به هر چيز، عبارت است از متحد شدن نفس ما با آن چيز.
و ما مىدانيم كه نفس ما محدوديّت زمانى و مكانى ندارد، اما چرا ما فكر مىكنيم كه همين حالا اين جا هستيم؟ چون وجود «من»، در گرو تن ماست و اين تن، مانع است.
در حقيقت، اتحاد نفس ما با نفس هر چيز، مىشود همان وجود ذهنى آن چيز، كه اين يك واقعيت است.
براى روشن شدن مطلب، مثال مادرى را مىآوريم كه اگر براى فرزند دلبندش در جايى ديگر حادثهاى رخ دهد، در همان زمان براى مادر حالت دلشوره، يا تأثرى خاص حاصل مىشود و اين همان اتحاد نفس با نفس و توجه نفس بدان چيز است كه البته درجاتى دارد.
خلاصه اين كه هر كسى آن است كه در دنياى آن چيز زندگى مىكند.
بنابراين، نگران نباشيم از اين كه چرا در دنياى بسيارى از افراد نيستيم، بلكه نگران آن باشيم كه چرا در دنياى اولياى خدا نيستيم و نگران اين باشيم كه چرا در جذبه و عشق خدا نيستيم.
يك زمان است كه انسان، صاحب همه دنياست، اما فرعون زمان است؛ اين دنيا و همه نعمات آن برايش رهزن است، و يك وقت است كه همه هستى يك انسان يك بُز است، اما او ابوذر غفارى است.
راست گفته است آن شه شيرين زبانچشم گردد موبه موى عارفانبراى آشنايى با اسماى حُسنا به فصل «تحوّل احوال» مراجعه شود، در اين جا اسماى حُسنا در رابطه با صفات نيكو شرح داده مىشود.
در حديث قدسى هست كه خداوند به داوود(عليه السلام) فرمود:
«تخلّق باخلاقى.»
(= متخلّق شو به اخلاق من.) و در حديث ديگرى است كه خداوند مىفرمايد:
«بنده من به جايى مىرسد كه من دست و گوش و چشم او مىشوم.»
از دو حديث فوق درمىيابيم كه انسان، گرچه نمىتواند متّصف به صفات خدا شود (زيرا خداوند همان طور كه در مقام ذات بىهمتاست، در مقام صفات نيز بىمثل است)، اما او مىتواند مظهر صفات خدا يا نماينده و واسطه صفات خدا شود و در حقيقت، آن ارتباط واقعى بين او و خدا پيدا شود يا به عبارتى ديگر آينه وجود او، محلّ تجلّى حق گردد و در نتيجه صفات خدا را نشان دهد.
اين كه مىبينيم قرآن كريم همه موجودات را آيات خدا ذكر كرده و انسان را از اعلاترين آيات خدا شمرده، به اين دليل است كه مىتواند در آينه وجودىاش، صفات و اسرار خدا را نشان دهد.
اما نتيجه مهمى كه در اين بحث به دست مىآيد، اين است كه در قرآن كريم آمده است:
(كلّ شىء هالِك إلاّ وجهه)
جز ذات او همه چيز نابودشونده است.
و همچنين آمده است:
(كُلُّ مَن عليها فان ويبقى وجهُ ربّك ذوالجلال والإكرام)
هر چه بر زمين است فانى شوندهاست و ذات با شكوه و ارجمند پروردگارت باقى خواهد ماند.
به اتفاق نظر همه مفسّرين، كلمه «ذو»، صفت است براى وجه؛ يعنى وجه پروردگار، كه آن وجه ذوالجلال والاكرام است، چون مىدانيم وجه هر شيئى عبارت است از آن چيزى كه در مواجهه بدان حاصل مىشود.
بنابراين، وجه هر چيز مظهر آن چيز است و مظاهر خدا، همان اسماى حُسناى خداست كه مواجهه خدا با تمام مخلوقات، به وسيله آنها انجام مىگيرد.
نتيجه اين كه، تمام موجودات فانى و زوال پذيرند مگر اسماى جلاليه و در نتيجه، معلوم مىشود افرادى كه محلّ و مظهر اين صفات خدا قرار مىگيرند (مظهر اسماى حُسناى خدا مىشوند)، باقى به بقاى حق مىگردند.
نتيجه اين كه، سالك مىتواند مظهر أتمّ صفات جماليه و جلاليه خدا شود كه اين، همه هدف خلقت براى انسان و اعلاترين مقام انسان و باقيات صالحات او مىشود.
بنده وقتى به مرحله تجلّى صفات خدا مىرسد، در حقيقت صفات بارى تعالى را مشاهده مىكند، يا اسما را درمىيابد و از مرحله ادراك به مرحله شهود مىرسد و در اين مشاهدات است كه جذبات الهيه او را احاطه مىكنند و متوجه جمال و كمال على الاطلاق مىگردد و هستى خود و غير خود را آتش مىزند و در برابر طلعت و نور او چيز ديگرى نمىبيند كه:
«كان الله ولم يكن معه شىء.»
خدا بود و چيزى با او نبود.
در اين مرحله، سالك در درياى لايتناهى مشاهده صفات و تجلّيات، مستغرق مىشود و در اين حال، در حالى كه او در عالم مادّه و كثرت است، اين كثرت خود را در وحدت وجودى درمىيابد و مشاهده مىكند و اين حال، همان بقاى به معبود ناميده مىشود و هنگامى به اين مرتبه مىرسيم كه به درجه فنا رسيده باشيم و اين احوال زيبا را در عرفان، حال و مقام مىنامند.
حال يعنى از خود بىخود شدن و مقام، استمرار حال را گويند.
بديهى است كه بنده در اين احوال و در عين شهود اين حالات، متوجه عالم كثرت نيز هست كه اين عاليترين مرتبه براى اولياى خداست.
اما اگر كسى زنگارها و حجابها را از آينه دل خود بردارد، در آن صورت مىتواند دل خود را محلّ تجلّى اين صفات كند؛ چنان كه حضرت رسول(صلى الله عليه وآله) مىفرمايد:
لولا تكثير فى كلامكم وتمريج فى قلوبكم لرأيتم ما أرى و لسمعتم ما أسمع.
اگر اين گفتار بسيار در زبانها و اين اضطراب و آشوب در دلهاى شما نبود، هر آينه مىديديد آنچه را من مىبينم و مىشنيديد آنچه را من مىشنوم.
و باز آنان حضرت(صلى الله عليه وآله) مىفرمايد:
لولا أنَّ الشَّياطين يحومون حَول قُلوب بنىآدم لرأوا مَلكوت السّموات والأرض.
اگر شياطين پيرامون دلهاى فرزندان آدم نمىگشتند، بىگمان هر آينه ملكوت آسمانها و زمين را مىديدند.
از اين گفتارها به خوبى متوجه مىشويم كه علّت نرسيدن به كمالات انسانى، همانا خيالات باطله شيطانى و افعال لغو و بيهوده است.
از جمله آثار آن مراتب عالى انسانى، احاطه كلّى است به عواملالهى، و نتيجه اين احاطه، اطلاع بر ماضى و مستقبل است و تصرّف در كائنات است.
در قرآن درباره اسماى حُسنا آمده است:
(ولله الأسماءُ الحُسنى فادعوه بها)
و نامهاى نيكو به خدا اختصاص دارد، پس او را با آنها بخوانيد.
نتيجه اين كه، روش شناسايى حق تعالى اين است كه شخص، اسماى حُسنا را بشناسد؛ چرا كه گفتهاند:
اعرفوا الله بالله.
خدا را به وسيله خدا بشناسيد.
و حضرت امير(عليه السلام) در دعاى صباح مىگويد:
يا من دلّ على ذاته بذاته.
اى كسى كه راهنمايى نمودى بر ذات خود، به واسطه ذات خود.
كسى كه اسماى حُسناى پروردگار را بازشناسد و باور كند، به آنها مىرسد؛ يعنى محلّ تجلّى اسماى حُسناى خدا مىشود كه مرتبه و مقامى بسيار والاست و انسان كاملى كه قوّت و سعه صدر را به جايى برساند كه حق را به حق بشناسد و آثار جمال و جلال خدايى را در آينه وجود خود و هستى مشاهده نمايد و سرانجام، بنماياند، چگونه ممكن است شيئى بر او احاطه يابد يا بهشت حاوى او شود كه محيط و حاوى بهشت مىشود و او فعّال مايشاء است؛ يعنى قدرت و مشيّتى، كه مظهر و نماينده مشيّت كامل الهى است، در او پديد مىآيد.

٤- تحوّل احوال

٤- تحوّل احوال
پوينده راه حق، بعد از پيمودن دو مرتبه طلب و تزكيه نفس، به مرتبه بعدى مىرسد كه تحوّل احوال است.
او، در اين مرتبه، محلّ انوار لايتناهى حق مىشود و به عبارت ديگر، صداى حق را در خود مىشنود و احوال نورانى را در خود مىبيند.
إنّ لله فى ايّام دهركم نفحات ألا فتعرّضوا.
به راستى كه براى شما، از طرف پروردگار، رحمتهايى مىوزد، آگاه باشيد تا خود را در معرض آن رحمتها قرار دهيد.
البته، در اين راه بايستى به تدريج و قدم به قدم، پيش رفت، راهى طولانى است، موانع زيادى دارد، امّا به هر حال، هركس به اندازه لياقت خود بهره مىبرد.
در اين مرتبه، احوالى داريم به نام «حال» كه احوالى موقّتى است و در تعالى بيشتر او در «مقام»، كه اطمينان و يقين بيشترى است، حاصل مىشود.
خلاصه در اين مرتبه، پردهها و حجابها مىدرد و اشراق نور حاصل مىشود.
در اين مرتبه، نور و شوق، انسان را فرا مىگيرد و عطر جانان، جان را معطر مىكند و انسان، در حقيقت، واسطه فيّاضيّت اسماى حُسنا مىشود.
در اين بخش، ناگزير، از مطالب زير بحث مىكنيم:
1 ـ حالات قلب؛2 ـ حكومت قلب محجوب؛3 ـ حكومت قلب تطهير يافته؛4 ـ حضور قلب؛5 ـ دريافتها از جانب پروردگار و تجلّى انوار؛6 ـ برخوردارى از حيات طيّبه؛7 ـ واردات قلبى؛8 ـ اسماى حُسنا.
حالات قلب
مرتبه اصلى و منزلت واقعى انسان، همان روح انسانى اوست كه قلب يا دل مىنامندش.
همه قواى وجودى انسان، شامل قواى ادراكى و حسّى، تحت سيطره قلبند و طبق خواست آن عمل مىكنند.
قلب انسان، يعنى همه انسان، و آنچه در ما به نام «من» حاكم است، همان قلب است و فكر و عقل آدمى، از قلب منشأ مىگيرد و تحت سيطره آنند.
بنابراين، نقشى كه فكر و عقل براى انسان دارند، بر اساس خواست قلب است.
اعضا و جوارح نيز تحت سيطره عقلند.
حال، اگر قلب از نور الهى بهرهمند شود، مشاعر و ادراكات و حواس نيز نورانى مىشوند و اگر قلب در پرده باشد، مشاعر و حواس و ادراكات نيز نورانى نيست.
و اگر قلب از حجابهاى ظلمانى و نورانى، خارج شود، محلّ تجلّى اسماى حُسنا خواهد بود.
و اين همان هدف اعلاى زندگى و حيات طيّبه خواهد بود.
حكومت قلب محجوب
قلبى كه محجوب باشد و حكومت كند، به علّت اين كه چنين حكومتى، يك حكومت شيطانى و مجازى است و به عبارت ديگر، منِ مجازى حكومت مىكند، منِ اصلى در صحنه حضور ندارد.
و در اين صورت، چيزى جز القائات شيطانى و نفسانى و مجازى نخواهد بود.
قلب محجوب در اثر كثرت اشتغال و شدّت اسارت و غوطهور و فانى شدن در اغيار، نوعى توجه خاص به آنها پيدا مىكند و گويى قلب، همان اغيار مىشود و يا اغيار، به جاى آن مىنشينند و خلاصه، حجابهاى ظلمانى حاكمند و هر چه بيشتر حاكم شوند، ما از مقام اصلى قلب، دورتريم و كمكم در اغيار فانى مىشويم.
و همين است كه رسول گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله)مىفرمايد:
يولو أنّ رج أحبّ حجراً لحشره الله معه.
اگر انسان، سنگى را دوست بدارد، خدا او را با همان سنگ محشور مىكند.
همه رذايل و بديها و مشكلات زندگى ما، در اين وضعيّت حكومت قلب محجوب پيدا مىشود.
و در اين حالت، منشأ القائات شيطانى و نفسانى مىشويم و از فطرت اصلى دور مىشويم و ادراك واقعى از ما گرفته مىشود و انسان در ذيل آيه:
(كالأنعام بل هم أضلّ)
(= مانند حيوان و بلكه پايينتر) قرار مىگيرد؛ چرا كه او ديگر ادراكات غير واقعى و وهمى دارد و ادراكات واقعى را از خدا نمىگيرد و خلاصه (حبطت أعمالهم ) نصيب او مىشود.
حكومت قلب تطهير يافته
در اين وضعيت، منِ مجازى و خودمحورى وجود ندارد، بلكه خدامحورى مطرح است؛ چرا كه منِ اصلى، عين ربط با خداست و در اين حالت، «حدّثنى قلبى عن ربى» حادث مىشود و انوار حق ساطع مىگردد و همين است كه در روايات داريم:
لولا أنّ الشّياطين يحومون إلى قلوب بنى آدم لرأوا ملكوت السّموات والأرض.
اگر شياطين، پيرامون دلهاى فرزندان آدم نمىگشتند، بىگمان ملكوت آسمانها و زمين را مىديدند.
ويژگيهاى ساطع شدن نور الهى در انسان:
ـ نورى است ظاهرى و باطنى و حواس و ادراكات برونى و درونى را نورانى مىكند؛ـ نورى است محيط كه احاطهاى كامل دارد و محدود به زمان و مكان نيست؛ـ نورى است حقيقتنگر؛ـ به مكاشفات و مشاهدات مىرسد.
و همين است كه درسوره تكاثر مىفرمايد:
(كلاّ لو تعلمون علم اليقين لترونّ الجحيم ثمّ لترونّها عين اليقين)
هرگز چنين نيست، اگر علم اليقين داشتيد، به يقين دوزخ را مىديديد.
سپس، آن را قطعاً به عين اليقين درمىيافتيد.
در نهج البلاغه امام على(عليه السلام) مىفرمايد كه انسانهاى متعالى در مرتبه و مقامى هستند مانند آن كه دنيا را به آخر رسانيده و پشت سرگذاشتهاند و وارد آخرت شده و در آن جايند و آنچه را در ماوراى اين عالم است، مشاهده مىكنند.
نتيجه اين كه، از حقايق پنهان و از اهل برزخ، در طول اقامت دنيا، از آنچه مىبينند پرده برمىدارند و خبر مىدهند به گونهاى كه گويى مىبينند آنچه را ديگران نمىبينند و مىشنوند آنچه را ديگران نمىشنوند.
نمونهاى از اين حقيقت است آنچه بين پيامبر گرامى(صلى الله عليه وآله) و حارثه گذشت، كه حضرت فرمود:
«در چه وضعى هستى؟» حارثه گفت:
«بهشت و جهنم و آنان را كه در آنند مىبينم، و احوال بهشتيان و جهنّميان را مىبينم.»
حضرت رسول(صلى الله عليه وآله)فرمود:
«ديگر از اين اسرار نگو.»
حضور قلب
حضور قلب، عبارت است از حضور منِ اصلى، كه عين ربط با خدا و نور ساطع شده از خداست.
حضور قلب، حضور خداست.
و در حضور قلب، حضور عقل و حضور همه فضايل و خوبيها پديد مىآيد.
موانع حضور قلب عبارتند از:
تشتّت خاطر:
كثرت واردات قلبى از غير خدا، كه همان وسوسههاى شيطانى و وهم و خيال و منِ مجازىاند.
براى مبارزه با تشتّت خاطر بايد از قواى نفس، مثل چشم و گوش و قوّه خيال مراقبت كنيم كه از وسوسههاى نفس و شيطان در امان باشند.
تعلّق خاطر:
همان گره زدن خود با دنيا و توجه غير منطقى به آن است.
تعلّق خاطر به دنيا را اشارهكرديم كه به موجب روايت «المرء من يحبّ» انسان را با آن چيز متحد و يگانه مىكند و در حقيقت او در اغيار گم مىشود.
رسيدن به حضور قلب
هر چه تشتّت خاطر و تعلّق خاطر را كم كنيم و به عبارت ديگر هر چه از منِ مجازى دور شويم، به منِ اصلى، كه همان حضور قلب است و آن هم همان حضور خداست، مىرسيم.
و در اين حالت، ادب حضور خدا را رعايت مىكنيم كه همان توجه به خواست اوست و در اين احوال، خواست خدا، در ما جارى است، نه خواست منِ مجازى و نفس. در اين حالت، حضور قلب، يعنى حضور الله و ديگر، حواس و ادراكات و همه مشاعر ما با نور او نورانى مىشوند.
دريافتها از جانب پروردگار و تجلّى انوار
پوينده راه حق، از درجات مختلف تعالى برخوردار است و در هر مرتبهاى اشارتها و معرفتهاى خاص آن مرتبه را دريافت مىكند و هر چه صفاى قلب بيشتر شود، دريافتها نيز بيشتر مىگردد و هر چه دريافتها بيشتر مىشود، معارف نيز بيشتر مىگردد و نورى بيشتر بر او حاكم مىشود، تا كم كم بر حسب تعالى خود، از اسرار الهى انوار قرآنى و ملكوت آسمانها، بهرهمند مىگردد و با آنها مرتبط مىشود.
در اين مرتبه، حجابهاى ظلمانى و نورانى برداشته مىشود و هر چه بيشتر اين حجابها برداشته شوند، دريافتها و تجلّى نور بيشتر مىگردند.
نتيجه دريافتها و تجلى انوار
بعد از دريافت انوار، حواس پنج گانه ظاهر و حواس پنج گانه باطن انسان، از اين دريافتها و يانوار بهره مىبرند و او صاحب ادراكات و بركاتى مىشود كه قب نداشته است و نيز ممكن است برخى مردم نداشتهباشند.
هر چه اين انوار بيشتر مىشوند، ادراكات و بركات نيز بيشتر مىگردند.
و علت اين امر روشن است.
اين ادراكات و حواس تحت سيطره قلب هستند و اينك، كه قلبِ محجوب حكومت نمىكند، قلب تطهير يافته، حاكم است كه در ارتباط مستقيم با خداست و اين ادراكات و حواس نيز نورانى مىشوند.
نتيجه ادامه اين مراتب و تحوّلات، همان تجلّى اسماى حُسناست است كه در قلب تجلّى مىكنند و اين همان وضعيّتى است كه خداوند مىفرمايد:
«بنده من به جايى مىرسد كه من مىشوم چشمش كه با آن مىبيند و مىشوم دستش كه با آن كار مىكند و مىشوم گوشش كه با آن مىشنود.»
سرانجام، در ادامه تجلّى حق و صعود به مراتب بالاتر، لذت انس و ابتهاج به وجود مىآيد و انسان مىرسد به دعاى حضرت سجاد(عليه السلام)كه فرمود:
پروردگارا مرا از آنانى قرار بده كه چشمانشان با نظر به محبوبشان روشن شده و با دريافت آرزوهاى قلبى خود، به اطمينان و قرار و آسودگى رسيدهاند.
با نورانى شدن قلب، قوا و مشاعر ظاهرى و باطنى به كار مىافتند و آنها نيز نورانى مىشوند.
در حالى كه مشاعر و قواى محجوبش بازتر و ظاهرتر مىگردند.
مشاعر ظاهرى (= گوش دل) و مشاعر باطن (= چشم دل) باز مىشوند و به كار مىافتند.
وقتى قلب از حجاب درآيد و به سوى مقصد اصلىاش روى آورد و در وراى طلب، قدم گذارد و روى از اغيار برگرداند، مشاعر و حواس نيز، كه در حاكميّت قلبند، روى از اغيار برمىگردانند و از عالَم آنها منصرف مىشوند.
مشاعر و حواس عاليه، بروز و ظهور مىكنند و البته كيفيت و كمّيت آثار تجلّى نور، در حواس مختلف ظاهرى و باطنى متفاوت است و داراى برداشتها و درجات مختلف.
بنابراين، بروز آثار تجلّيات نورى در مشاعر، چه از نظر تقدّم بعضى مشاعر بر بعضى ديگر و چه از نظر كيفيت، در افراد مختلف، فرق مىكند و يكسان نيست، ولى اصل موضوع، يعنى تجلّى انوار ربوبى در مشاعر و حواس سالك الى الله، با برخوردارى همه مشاعر باطن و ظاهرى از اين انوار است و انجام آثار تجليّات نورى در بعضى از مشاعر و حواس بروز مىكند.
اين، بدان معنا نيست كه در مشاعر و حواس ديگر، انوار الهى تجلّى نكردهاست، بلكه بدين معناست كه آثار تجلّى انوار در آنها، به لحاظ جهت و عللى، هنوز يبروز نكردهاست؛ چنان كه ممكن است مدتها يا هيچ وقت بروز نكند، ولى معمو پس از بروز آثار تجليات نورى در بعضى مشاعر و حواس سالك، در بقيه نيز به تدريج و يكى پس از ديگرى بروز مىيابد.
پنج حس، با همدگر پيوستهاندز آنكه اين هر پنج، ز اصلى رستهاندقوت يك، قوت باقى بودمابقى را هر يكى ساقى شودنور ديده مىفزايد نطق رانطق در ديده فزايد صدق راصدق، بيدارى هر حس مىشودحسها را ذوق مونس مىشودچون يكى حس در روش بگشاد بندما بقى حسها مبدّل شوندچون يكى حس غير محسوست ديدگشت غيبى بر همه حسها پديدلازم به ذكر است كه انوار ربوبى، نافذ و محيط است؛ يعنى چيزى حاجب آن نيست و محيط بر همه چيز است.
در اين انوار، جهات و ظواهر و بواطن زمانى و مكانى و مانند آن، مطرح نيست؛ چرا كه نور نافذ و خدايى است و به همه اشيا و حقايق مىرسد و ملكوت آسمانها و زمين را درمىيابد و مىبيند و به باطن اشيا و انسانها و قلوب و احوال درونىشان راه مىيابد.
آنچه براى ديگران حجاب است، براى صاحب اين نور نافذ الهى حجاب نيست.
نيست ينظر به نور الله گزافنور ربّانى بود گردون شكافخلاصه اين كه براى سالك الى الله يعنى صاحب مقامات لازم است كه در زندگى دنيوى، با كنار زدن حجابها، به مرتبهاى از كمال نايل آيد و از علم و ادراك برتر و احاطه مخصوصى برخوردار شود و بدين وسيله بتواند عوالم و حقايق پشت پرده را ببيند كه البته، اين چشم دل است كه با كنار زدن پردهها، شاهد ماوراى حجاب خواهد بود.
آينه دل چون شود صافى و پاكنقشها بينى برون از آب و خاكهم ببينى نقش و هم نقاش رافرش دولت را هم فراش راپس قيامت شو قيامت را ببينديدن هر چيز را شرطست اينعقل گردى عقل را دادن كمالعشق گردى عشق را ببين جمالنار گردى نار را دانى يقيننور گردى هم بدانى آن و اين،
برخورددارى از حيات طيّبه
حيات طيّبه، حياتى است كه سالك راه حق، به مرتبه اصلى و منزلت اصلى حيات مىرسد و آن مقام و مرتبهاى است كه او، از همه عوامل غيرخدايى پاك مىشود و در ذيل آيه 122 سوره انعام قرار مىگيرد كه مىفرمايد:
(أو من كان ميّتاً فأحينياه وجعلنا له نوراً عيش به فى النّاس كمن مثله فى الظّلمات ليس بخارج منها)
آيا كسى كه مرده بود و سپس ما او را حيات داديم و براى او نورى قرار داديم كه در بين مردم، با آن نور خاص، زندگى كند، مانند كسى است كه در ظلمات است.
چگونه به حيات طيّبه مىتوان رسيد؟
رسيدن به حيات طيّبه، موقعى است كه بنده مؤمن، به عمل صالح برسد كه در سوره نحل، آيه 97، خداوند بزرگ مىفرمايد:
(من عمل صالحاً من ذكر أو اُنثى وهو مؤمن فلنحيينّه حيوة طيّبة ولنجزينّهم أجرهم بأحسن ما كانو يعلمون)
هر كس ـ از مرد يا زن ـ كار شايسته كند و مؤمن باشد، قطعاً او را با زندگى پاكيزهاى، حيات [حقيقى] بخشيم، ومسلماً به آنان بهتر از آنچه انجام مىدادند پاداش خواهيم داد.
و چه خوش گفته است شاعر:
حق فشاند آن نور را بر جان هامقبلان برداشته دامانهاو آن نثار نور هر كو يافتهروى از غير خدا برتافته،
واردات قلبى
چنان كه تذكر داديم، جلوه نور حق، براى قلب تطهير يافته، باب واردات قلبى را باز مىكند.
واردات قلبى، مربوط به قلب است كه بر عكس روابط ما با اين دنيا و خلقت، كه تصويرشان را نزد خود داريم، نه خود آنها را در واردات قلبى آنچه پيش مىآيد، در قلب ماست؛ يعنى قلب، كه از عالم غيب است، با باطن امور مرتبط مىشود و اين چيزى جز سير در خود نيست.
و اين چيزى جز اين كه آينه وجود ما، پس از زدودن زنگارها (= حجابها) پذيرش غيب و حق را پيدا مىكند، نيست و در حقيقت، توان درك غيب در ما پديد مىآيد.
واردات قلبى بر دو نوعند:
واردات قلبى از نوع صورى؛ و واردات قلبى از نوع معنوى.
واردات قلبى از نوع كشف صورى
اين واردات عبارتند از كشف ابصارى؛ كشف سماعى؛ كشف شمى؛ كشف ذوقى؛ و كشف لمسى.
1 ـ واردات قلبى از نوع كشف ابصارىكشف ابصارى، خود، عوامل متعددى دارد و هر چه خلوص و انقطاع بيشتر باشد، كشف ابصارى مراتب و عوالم بيشترى را طى مىكند.
در كشف ابصارى، عالم برزخ، ارواح، ملائك، حالالت درونى خود و حالالت درونى ديگران ديده مىشود، اما اين كشف و شهود به صورت زير است:
الف ـ به صورت ملكوت سفلى كه خود عوامل متعددى دارد و به صورت مثالى ديده مىشود ـ مانند حالتى كه در خواب مىبينيم.
اين صورت مثالى را البته به صورت واردات قلبى مىبينيم، نه با چشم ظاهر.
ب ـ به صورت ملكوت عليا، كه خود عوالم متعددى دارد و به صورت اصلى ديده مىشود؛ يعنى مقام اصلى هر چيز ديده مىشود.
دو صورتى كه شرح داده شد، يعنى ملكوت سفلى و ملكوت عليا، از نوع برزخىاند يا از نوع خيال.
امّا خيال واقعى، كه حتى حقيقتى بيشتر از حالت بيدارى دارد، بيدارتر از بيدارى است.
ج ـ عوالم اسماى حُسنا كه اين نيز خود مراتب متعددى دارد و در اين مقام، همه وجود سالك مىشود چشم، و ديگر قواى بيرونى و درونى نيز در حالت وحدت قرار مىگيرند و يا در اين مقام، همه وجود سالك مىشود عقل، و همه قواى بيرونى و درونى، در حالت وحدت قرار مىگيرند و كثرتى ميان قواى ادراكى او نيست و اين همان عوالم اسماى حُسناست.
وحدتى كه سالك در اين مقام با اسماى حُسنا پيدا مىكند، محو در آنهاست و ديگر از او خبرى نيست.
او تنها آينه تمام نماى حق مىشود.
به عنوان مثال، رابطه سالك با خودش (حالات درونى كه يكى از كشفهاى ابصارى است)، سه نوع رابطه خواهد بود:
1) خود را به صورت واردات قلبى و كشفى، ولى مثالى مىبيند؛ 2) خود را به صورت واردات قلبى و كشفى، ولى حقيقت خود را مىبيند؛ 3) به مقام اسماى حُسنا و اتحاد با اسما مىرسد و ديگر خودى وجود ندارد و رؤيت وجه الله است.
لازم به ذكر است كه در كشف ابصارى، آنچه سالك كشف مىكند، واردات قلبى است كه پيش خود دارد ـ نه مثل ديدن معمولى كه تصوير را پيش خود داريم.
2 ـ واردات قلبى از نوع كشف سماعىدر اين مقام، سالك الى الله به درجه و تناسب منزلت عبودى و به اذن الله، از سمع محدود خارج مىشود و سمع او در قلب كمال مىيابد و از درجات بالاتر سمع برخوردار مىشود.
هست در سمع و بصر، مهر خدادر حجب بس صورتست و بس صداو آنچه او خواهد رساند آن به گوشاز سماع و از بشارت وز خروشگرچه هستى، تو كنون غافل از آنوقت حاجت حق كند آن را عياندر كشف سماعى، سالك الى الله با گوش دل اصوات و مسموعاتى را دريافت مىكند از نوع واردات و كشف قلبى «ويسمعون ما لا يسمعون»
و اين نيز مراتبى دارد و چون اين مقام، مقام ارتباط با غيب است، هرچه مرتبه بالاترى پيدا مىكند، به وحدت بيشترى مىرسد و اين ارتباط به صورتهاى زير است:
ـ شنيدن اصوات مثالى با گوش دل؛ـ شنيدن تسبيح موجودات؛ـ وحى با واسطه يا بىواسطه؛ـ و سرانجام، مىرسد به مقامى بسيار بالاتر، كه وحدت است و ديگر از نوع كشف صورى نيست و كشف معنوى است كه همه وجودش مىشود شنيدن و شنيدن، عين ديدن و ... همه، عين عقل.
يعنى در مقام وحدت بالاترى قرار مىگيرد و سخن همه را به اذن خدا مىشنود و مقصود همه را مىداند و مىفهمد و تسبيح همه چيز را مىشنود و معناى تسبيح همه چيز را مىفهمد.
جمله ذرات عالم در نهانبا تو مىگويند روزان و شبانما سميعيم و بصيريم و هشيمبا شما نامحرمان ما خاموشماز جمادى در جهان جان رويدغلغل اجزاء عالم بشنويدو همين مقام است كه در سوره سبأ، به داوود پيامبر(عليه السلام) اشاره شده است:
(يولقد آتينا داوود منّا فض يا جبال أوبى معه والطّير)
و به راستى داوود را از جانب خويش مزيّتى عطا كرديم.
و گفتيم:
اى كوهها، با او [در تسبيح خدا] همصدا شويد، و اى پرندگان [هماهنگى كنيد].
3 ـ واردات قلبى از نوع كشف شمّىاز انواع كشف صورى، كشف شمّى است؛ يعنى ارتباط با غيب به صورت درك شمّى، كه اين نيز يكى از انواع واردات قلبى سالك و از انواع رابطه با غيب و همان ارتباط با غيب بر اساس شمّ است.
در حقيقت، اين جا نفحات ربانى به جان سالك راه حق وارد مىشود.
كشف شمّى نيز درجاتى دارد، و در مراحل نخستين، به صورت كشف صورى است، اما در موارد شديد، به صورت كشف معنوى خواهد بود.
به عبارت ديگر، در مراحل نخستين، از نوع كشف برزخى و در موارد شديدتر از نوع نفحات ربانى است.
آثار نفحات شمّى، راه گشا و سرّگشا هستند و از اسرار درونى افراد و حالات آنان و از خصلتها و صفات باطنى انسانها و نيّاتشان خبر مىدهند و همين روايحاند كه سالك را به سوى مقام اصلى قلب، كه همان اسماى حُسنا باشد، رهنمود مىكنند و همين طور است روايح بهشت و جهنم و احوال درونى و روايح ديگر.
البته، كشف شمّى وصف ناپذير است، ولى اين بو، نه بوهاى ظاهرى و جسمانى است، بلكه بوى درون و احوال است.
مثال آن، بوى پيراهن يوسف است كه يعقوب به وجود يوسف پىبرد يا بويى كه رسول الله(صلى الله عليه وآله) با نام نفس رحمان از جانب يمن شنيد كه در آن روز رسول الله(صلى الله عليه وآله) خارج از مدينه بود و شب كه به مدينه رسيد، اويس قرنى، مدينه را ترك كرده بود.
بنابراين، از اويس بوى رحمان (بوى تجلّى اسماى خدا) مىآمد، نه بوى اويس.
دقت شود كه اويس، فانى در حق و محلّ تجلّى اسما بود.
يعقوب نيز كه بوى يوسف را از پيراهن شنيد، بدين دليل بود كه هم يعقوب در مقام پيامبرى و تعالى بود و هم يوسف شايستگى اين مقام غيبى را داشت.
كه محمّد گفت از دست صبااز يمن مىآيدم بوى خدابوى رامين مىرسد از جان ويسبوى يزدان مىرسد هم از اويساز اويس و از قرآن بوى عجبمصطفى را مست كرده و پر طربچون اويس از خويشتن فانى گشته بودآن زمين، آسمانى گشته بودچنان كه روزى حضرت رسول(صلى الله عليه وآله وسلم) به فاطمه زهرا(عليها السلام) مىفرمود:
«تو بوى بهشت مىدهى.»
اين بو نيز از انواع بوهاى غيبى شمّى است.
بو، در كشف شمىّ، گشاينده سرّ و دريچهاى است به سوى غيب و خبر حق است و بنابراين، راه و نشاندهنده راه است.
بو، قلاووز است و رهبر مر تو رامىبرد تا خله و كوثر مر تو رابو، دواى چشم باشد نورسازشد ز بويى ديده يعقوب بازبوى بد مر ديده را تارى كندبوى يوسف ديده را كارى كند4 ـ واردات قلبى از نوع كشف ذوقىتوجه به ظاهر، لذت ظاهرى دارد و توجه به باطن، لذت باطنى.
اگر تمام فكر خود را صرف دنيا كنيم، تمام فكرمان دنيوى شود:
(يعلمون ظاهراً من الحيوة الدنيا وهم عن الآخرة غافلون)
و در اين صورت با ظواهر و دنيا، مشغول مىشويم و آنها را هدف مىگيريم و در نتيجه به باطن نمىرسيم و هر كس عاشق چيزى در اين دنيا شد، چشمش را كور و قلبش را بيمار مىكند.
ولى به هر حال، با طعامها و شرابهاى دنيوى مشغول مىشود.
در مرتبه و مقام كشف ذوقى، ذائقه سالك از ذائقه ايندنيايى به ذائقه آندنيايى تبديل مىشود و با سلوك و انقطاع، ذائقه را عوض مىنمايد و ذائقه اصلى را، كه مربوط به جان و واردات قلبى است، شهود مىكند.
مستى ما از شرابى ديگر است كه اين حلاوت جان ماست و حلاوتهاى معمولى، كه مربوط به تن و نفس ماست، موقتى است.
لازمه كشف ذوقى، فنا و انقطاع از ما سوى الله است كه همان اخلاص و عبوديت كامل است.
توجه به باطن، ذوق و لذت باطنى دارد.
كشف ذوقى در مثال ظاهر شبيه به چشيدن و نوشيدن تن است، اما در باطن، يعنى جان مىچشد و مىنوشد و در حقيقت به لذت ذاتى مىرسيم.
آنچه بر عهده سالك است، انقطاع از ماسوى الله است و گرنه، حضور قلب و تصميم به حضور قلب، ابتدا به ساكن، به وجود نمىآيد.
وظيفه سالك الى الله، مجاهدت براى انقطاع از ماسوى الله است و هر چه اخلاص و عبوديّت بيشتر شود، به همان اندازه كشف ذوقى بيشتر مىگردد و خلاصه، سالك به مرحلهاى مىرسد كه تمام حالات او در زير چتر و بيرق شهود واردات قلبى، در همه حواس بيرون و درونى مىرود و در حقيقت، كشف ذوقى تجلّى اسماى مختلف از اسماى جمال است و به سالك، شراب طهور مىنوشاند:
(وسقيهم ربّهم شراباً طهوراً)
وپروردگارشان بادهاى پاك به آنان مىنوشاند.
ساقى به نور باده برافروز جام مامطرب بگو كه كار جهان شد بكام ماما در پياله عكس رخ يار ديدهايماى بىخبر ز لذت شرب مدام ما5 ـ واردات قلبى از نوع كشف لمسىاز جمله كشفهاى صورى است به صورت لمس درونى (از نوع واردات قلبى) و اين نيز داراى مراتبى است كه به مرور، سالك به درجاتى از اين نوع كشف ـ در خواب يا بيدارى ـ نايل مىشود.
6 ـ واردات قلبى از نوع كشف معنوىكشف معنوى، بعد از كشف صورى به وجود مىآيد، و در اين مقام، حالت وحدت شخصيتى ايجاد مىشود و تمام وجود سالك الى الله متوجه حق مىشود كه داراى درجاتى بىنهايت است، اما به طور اجمال آن را به هفت مرحله يا سه مرحله تقسيم كردهاند كه ما به سه نوع آن اشاره مىكنيم:
اوّل ـ واردات قلبى از نوع كشف حدسىواردات قلبى از نوع كشف حدسى، مقام فكر برين است كه در ارتباط با غيب است.
كشف حدسى، پايينترين درجه از كشفهاى معنوى است.
در كشف حدسى، قوّه تفكر از نور ربوبى بهرهمند مىشود و كمال مىيابد و تفكر سالك، بدون مقدمات، با غيب ارتباط مىيابد.
در حقيقت، به علت تطهير قلب سالك، اسماى حُسناى عليم و حكيم، بر قلب سالك تجلّى مىيابد و علم به غيب پيدا مىكند و شعور فكرى سالك به طرف كمال پيش مىرود.
دوم ـ واردات قلبى از نوع كشف قدسىمقام عقل برين را گويند.
در اين مرتبه از كشف، نفس به مقام عمل مىرسد و در حقيقت، ارتباط غيب است از طريق عقل؛ يعنى عقل با غيب ارتباط پيدا مىكند؛ زيرا حقيقت قرآن نيز در مقام عقل است.
در كشف قدسى، انسان با اصل و باطن قرآن مرتبط مىشود و همين طور با معانى قرآن انس مىيابد.
سوم ـ واردات قلبى از نوع كشف الهامىاگر كشف حدسى، كشف قدسى، كشفهاى فكرى و عقلى بودند، كشف الهامى، نخستين درجه كشف واقعى (معنوى) است؛ يعنى كشف قلبى است و كشف قلبى نيز از حالت اتحاد شخصيت و شهود به وجود مىآيد و اين مرتبه، ديگر مقام حس نيست، بلكه حالت انصراف از حسها پديد مىآيد.
سالك در اين مرحله، از طريق قلب و مقام قلب با غيب ارتباط پيدا مىكند، اما نكته زيبا اين است كه، انسان، قلب خود را كشف مىكند، خود را كشف مىكند و در خود سير مىكند و آخرين مرحله كشفهاى الهامى، رسيدن و اتحاد با اسماى حُسناست كه مرحله فعليت است.
در اين حال، ديگر پراكندگى وجود ندارد؛ چرا كه او به قلب خود و به وحدت شخصيّت رسيدهاست.
در اين مرتبه، سالك دريافت قلبى دارد كه به واسطه اين دريافت، ملائكه به عنوان مراتب اوليّه به قلبش وارد مىشوند، بدون اين كه متوجه اين حقيقت باشد.
اما حق بودن آن را به طور پوشيده درمىيابد.
در مراتب بالاتر، كلام مَلَك را مىشنود و در مراتب بالاتر از آن، مَلِك را مشاهده مىكند.
اما سِرّ عجيب و زيبا اين است كه، جلوه مَلِك، جلوه افضل خود انسان است (= قلب برين) كه به درجه نازل قلب جلوه مىكند و مشهود مىگردد:
مراتب سهگانه كشف معنوىحدسىقدسىالهامى (ارتباط با غيب از طريق فكر)(ارتباط با غيب از طريق عقل)(ارتباط با غيب از طريق قلب)هر سه از افاضات و آثار روحى خود انسان سرچشمه گرفته، مقام برين خود انسان است.
حقيقت خداى متعال از طريق تجلّى در خود انسان (در مقام روحى يا به طور نزولى) كشف مىشود.
حقيقت اين راه به طور اسرار آميزى به خدا مىرسد و از او نشأت مىگيرد.
اسماى حُسنا
مقام خدا، مقام ذات پروردگار است و آن، مقام هويت غيبيّه و مقام سرّ مىباشد كه يقين و ظهور ندارد.
صفات خدا نيز عين ذات اويند، امّا صفات خدا، جلوههايى مختلف دارند كه اين جلوهها، اسماى خدا هستند كه در ظهور، هستى را به وجود مىآورند.
بنابراين، اگر بگويند، اسم (يا اسما) چيست؟ خواهيم گفت:
ذات است در موطن نزول، يا تجلّى به نزول و لذا ما با اسم، كه تجلّى ذات است به نزول، رو به رو هستيم، و اسم، تجلّى خداست در صحنه، كه همان ظهور غيب با اسم باشد.
اسماى خدا، يعنى مقام تجلّى غيبى به شكل صفات كمال، كه كمال مطلق تجلّى كردهاست به صورت اسماى كمال؛ مانند رحيم، رحمان، حى و ... .
مىدانيم كه اسما در مقام جلوه فرق مىكنند (صفات مختلفند)، در حالى كه در مقام ذات، عين ذاتند؛ چرا كه در مقام ذات، پروردگار، بىنهايت همه بىنهايتها را در عين يكديگر دارد و مقام وحدت است و ذات و صفات يكى هستند.
بنابراين، مقام جامع اسما كه اسم خدا هستند (نه اين كه اينها مخلوق باشند كه وجه خدايند)، در ظهور، هستى را ظاهر مىكنند و همين است كه مىگوييم هستى، آيت خداست.
اما از طرف ديگر، مقام جامع اسما در تجلّى، مقام روح را خلق مىكند، كه روح، عين ربط با اسماست.
بنابراين، انسان، در مقام اصلى خود، در فضاى اسما قرار مىگيرد، يا محلّ تجلّى اسماست:
«باده از جام تجلى صفاتام دادند.»
ولى چگونه انسان در فضاى اسما قرار مىگيرد؟ در قرآن كريم داريم:
(كلّ شىء هالك إلاّ وجهه)
جز ذات او همه چيز نابودشونده است.
و باز در آيه ديگرى داريم:
(كلّ من عليها فان ويبقى وجه ربّك ذوالجلال والإكرام)
هر چه بر زمين است، فانى شونده است و ذات با شكوه و ارجمند پروردگارت باقى خواهد ماند.
بنابراين، آنچه مىماند، وجه پروردگار است كه وجه او، اسماى اويند.
و انسان نيز اگر در تعالى و سير و سلوك خود، بتواند در فضاى اسما قرار گيرد، بقاى در فنا دارد و همين است كه درقرآن كريم آمده است:
(ذلك خير للّذين يريدون وجه الله واُولئك هم المفلحون)
(كتاب أنزلناه إليك لتخرج النّاس من الظّلمات، إلى النّور بإذن ربّهم إلى صراط العزيز الحميد)
(ومن يسلم وجهه إلى الله وهو محسن)
از سه آيه فوق ـ كه نظاير آن در قرآن كريم بسيار است؛ مانند من (من أسلم وجهه لله)
و (يريدون وجهه ...)
ـ برمىآيد كه اگر انسان بتواند با كوشش در راه رسيدن به وجه خدا، موفق گردد، اين امر عبارت است از اين كه سالك الى الله نشاندهنده صفات و اسماى خدا (اصطلاحات مشابه آن:
مظهر، واسطه، محلّ تجلّى اشراق صفات و اسماى خدا) مىشود.
البته، اين مقامات، مقام فعليت و شدن و رسيدن است و از حالت يوسفى به يوسفزايندگى يا از شكر بودن به شكرزايندگى رسيدن.
يادمان باشد كه كسى نمىتواند متصف به صفات خدا شود، اما مىتواند محلّ تجلّى آن گردد.
اگر بتوانيم در فضاى اسما قرار گيريم، اسما ما را جذب خواهند كرد و ما را از خود پُر مىكنند و سالك در چنين مقامى، ديگر از تعلّقات تن و نفس، رهايى يافته و به مقام بقاى در فنا رسيده است.
انسان، اگر به اين مقام برسد (عَلَّم آدم الأسماء كلّها)
مقامى است كه مسجود ملائك است و (اُسجدوا لآدم)
را به ملائك امر مىكند (داستان خلقت انسان و اعتراض ملائك و بعد خداوند اسما را به انسان مىآموخت و سپس مقام اصلى انسان در فضاى اسما به ملائك نشان داد فرمود:
به او سجده كنيد:
آيه 30 به بعد سوره مباركه بقره.
اسم حُسنا، كه در صحنه است، ذات است كه در صحنه است و بنابراين، جهتگيرى هستى، در جهت اسماى حُسناست.
انسان نيز از طريق همين اسما به حق متصل مىشود.
اما نكته مهم اين است كه خلقت و هستى، كه ظهور اسما هستند، حجاب آن اسما نيزهستند و يادمان باشد كه خلقت، آيت است كه اگر به خلقت نگاه كنيم، بايد ملكوت آن را نگاه كنيم؛ يعنى در خلقت، اسما را بنگريم (با چشم دل) و از طريق خلقت، كه آيت است، با اسما مرتبط شويم و همين است كه در دعاى كميل داريم:
بأسمائك الّتى ملأت أركان كلّ شىء.
به حقّ نامهايت، كه اركان هر چيزى را پر كردهاست.
عوالم وجود و هستى و خلقت، در مراتب مختلف، همه آثار (= آيت) و جلوه اسمايند.
هر نمودى، از آثار و تجلّى بارىتعالى است؛ يعنى در حقيقت، پشت سر عوالم وجود، حضرت حق با اسماى حُسنا، كه متناسب با هر جلوه است، قرار مىگيرد.
پس، اگر اين عوالم (كه حجاب اسما هستند) كنار رَوَند، اسماى حُسنا مشهود مىشوند و سرانجام، در آن سوى اسما، ذات پروردگار است.
و در دعاى امام حسين(عليه السلام) آمدهاست:
و أنت الّذى تعرّفت إلىّ فى كلّ شىء فرأيتك ظاهراً فى كلّ شىء وأنت الظّاهر لكلّ شىء.
تويى همان كه در همه چيز، خود را به من شناساندى و سپس در همه چيز تو را ظاهر ديدم و تويى ظاهر بر همه چيز.
اينك بايد دريابيم كه چگونه مىتوانيم به اسما برسيم.
به هر يك از اسما، كه مىخواهيم برسيم، بايد در عمل خود را به آن نزديك كنيم.
اگر مىخواهيم به اسم كريم برسيم، بايد بخشنده باشيم؛ اگر مىخواهيم به اسم رزّاق برسيم، بايد به رزق ديگران كمك كنيم؛ اگر مىخواهيم به اسم خالق برسيم، بايد خلاّق باشيم؛ اگر مىخواهيم به اسم عليم برسيم، بايد عالم شويم؛ اگر مىخواهيم به اسم ساتر برسيم، بايد عيب پوش باشيم؛ اگر مىخواهيم به اسم عفوّ برسيم، بايد عفو و گذشت داشتهباشيم؛ و بالاخره ديگر اسما نيز چنينند.
قرآن كريم، مشحون از اسماست و بيشتر دعاهاى وارده پر از اسمايند.
دعاى كميل، در شروع با چندين اسم از اسما شروع شده، دعاى سمات سرتاسر، اسماست، دعاى سحر، چيزى جز اسما و خواستن از خدا، براى رسيدن به اسما نيست، دعاى جوشن كبير، هزار اسم از خدا را بيان مىكند و در قرآن كريم آمده است:
(ولله الأسماء الحسنى فادعوه بها)
و نامهاى نيكو به خدا اختصاص دارد، پس او را با آنها بخوانيد.
در اين قسمت، به بعضى از اسما اشاره مىشود:
اسم نور
چنان كه مىدانيم، عالم هستى، موجود است؛ يعنى ظهور يافته و هستى خود را از پرتو (نور) خدا گرفته است.
پس، خدا نور آسمان و زمين است:
(الله نور السّموات والأرض).
درباره نور در انسان، در سوره انعام، آيه 122، آمده است:
(أومن كان ميتاً فأحييناه وجعلنا له نوراً يمشى به فى النّاس ...)
آيا كسى كه مرده [دل] بود و زندهاش گردانيديم و براى او نورى پديد آورديم تا در پرتو آن، در ميان مردم راه برود.
همچنين آمده است:
(يخرجهم من الظّلمات إلى النّور)
و همين است كه در آغاز دعاى سحر، از خدا مىخواهيم كه:
خدايا از نور خود، كه همه نور متعلق به تو است، به ما عنايت كن.
حق فشاند آن نو را بر جانهامقبلان برداشته دامانهانور حس بر نور حق تزيين شودمعنى نور على نور اين بودجان ابراهيم بايد تا به نوربيند اندر ناى فردوس و قصور اسم بصير
هنگامى كه در جهت اسم بصير باشيم، بصيرت و بينش صحيح بر ما حاكم مىشود و آنچه از نظر ديگران، محجوب است و حقيقت امور و صحّت امور را به اذن پروردگار و تجلّى اسم بصير متوجه مىشويم و خلاصه، بصيرت ما، به درياى بىنهايت اسم بصير متصل مىشود.
اسم عليم
پوينده راه حق، به تناسب مرتبه سلوك، از اسم عليم برخوردار مىشود كه او عالمِ حقيقى است و علمش، علمى زاينده و پويا خواهد بود.
قطره علم او به درياى بىنهايت علم خداوند عليم، متصل مىشود.
در حقيقت، او چشمه جوشان علم مىشود، نه اين كه همواره در پى انباشتهكردن علم بودهباشد.
اسم جميل
در روايت آمده است:
إنّ الله جميل ويحبّ الجمال.
خداوند زيباست و زيبايى را دوست دارد.
و مىدانيم بىنهايت همه زيبايى و حقيقت زيبايى، نزد اوست.
اگر سالك راه حق نيز بتواند در فضاى اسم جميل قرار گيرد، محلّ تجلّى اسم جميل مىشود و جمله «وما رأيت إلاّ جميلا»
يعنى زيبا ديدن حقيقت هستى، و همه چيز و همه امور، شامل حال او مىشود؛ يعنى او زيبا مىبيند، چرا كه همه چيز را فعل خدا مىداند (كه مىبيند) و آنچه فعل غير خداست، كه ممكن است بگوييم زيبا نيست، او در تدبير و تقدير مدبّر حكيم مىداند.
اگر هم برخى مردم بگويند كه در جهان، زشتى هست، او زشتىپذير نيست و زشتى را دوست ندارد و هرچه پيش آيد، او بر حسب تكليف الهى خود عمل مىكند.
در موقع انجام تكليف الهى باز نتيجهاش همان زيبايى است.
اسم ربّ
تجلّى اسم ربّ (= هدايت و تربيت)، بر قلب بنده، همان ولايت حق بر بنده مؤمن است كه:
إنّ ولىّ الله نزّل الكتاب وهو يتولّى الصّالحين.
ولايت من، به دست خداست، خدايى كه كتاب را نازل فرمود و او خود، ولايت بندگان صالح را دارد.
و در اين صورت، سالك، شايستگى عبوديّت كامل را پيدا مىكند و به مقام صالحان مىرسد.
در اين مقام، تربيت و هدايت از طريق كاملتر شدن تجلّى اسم ربّ و نزول قرآن بر قلب به وجود مىآيد.
تجلّى اسم ربّ، خود جلوههاى گوناگون دارد؛ چرا كه ربّ، اسم عام است و شامل اسماى هادى، توّاب، عزيز و ... مىشود.
روزى كميل از على(عليه السلام) پرسيد:
«يا على! حقيقت چيست؟» على(عليه السلام) فرمود:
«هتك السّتر لغلبة السّرّ»
يعنى:
اى كميل! حقيقت، عبارت است از برداشتن پردهها براى غلبه سرّ.
و برداشتن پردهها، همان حجابهاى ظلمانى و نورانى و حجاب خودى و حجاب خلقت است كه مىرسيم به سرّ آنها كه همان اسماست.

٥- مرتبه عشق

٥- مرتبه عشق
تعريف عشق
محرّك و جاذبهاى كه روح را در سير الى الله و تمام كائنات، در سير به كمال، به جنبش و حركت وامىدارد، عشق است.
عشق، محبت بىحساب است.
به عبارت ديگر، عشق عبارت است از يك كشش فطرى كه در همه كاينات و در ابناى بشر، به سوى خدا وجود دارد.
عشق به وجود مىآيد، چرا كه كمال را همه دوست دارند و بىنهايت كمال، نزد خداست.
پس، بىنهايت عشق، نزد ما به وجود مىآيد.
مشكلى كه در توصيف عشق داريم، اين است كه اگر بندهاى به عشق حقيقى دست يابد، يعنى به بىنهايت كمال بپيوندد، او شخصيّت ديگرى مىشود و سخنش براى كسى كه به اين كمال نپيوسته است، قابل فهم نيست.
به هر حال، در مورد عشق حق مطلب را نمىتوانيم بيان كنيم و هرچه گفته مىشود از روى اضطرار است.
هر چه گويم، عشق از آن باشد فزونمطلق از كيف و كم و از چند و چونراست گويم، عشق مصداق حق استدر حقيقت، عشق حق مطلق است العشق هوالطّريق، وروية المعشوق هو الجنّة، والفراق هو النّار والعذاب.
و لذا بايد به عشق حقيقى برسيم و عشق را به دست آوريم.
عشق، شكار كردنى نيست، اما همين يك شكار، در دنيا، باقيات صالحات است و ارزش دارد.
پس چه كنيم؟ ما مىرويم و شكار او مىشويم.
آنكه ارزد صيد را عشق است و بسليك او كى گنجد اندر دام كستو مگر آيى و صيد او شوىدام بگذارى و دام او شوىعاقلان، صيّادند، و عاشقان، صيد، و شكار، عشق.
و در اين راه:
«دعوى شمعى نكن، پروانه باش.»
عشق، يك كيفيت روانى است كه همه استعدادها و نيروهاى ما را براى رسيدن به بىنهايت كمال آماده مىكند.
پوينده راه حق، با توجه به عشق و ميزان رسيدن به عشق، هويّت و موجوديّت و سرنوشت خود را رقم مىزند؛ چرا كه عشق رهايى از خود را در پى دارد و در عشق عاشق، نيّت معشوق مطرح است؛ يعنى عاشق مىشود معشوق.
حتى در عشقهاى مجازى نيز او، مىشود معشوق.
عاشق و معشوق را در رستخيزدو بدو بندند و پيش آرند تيزكه گفتهاند:
المرء مع من أحبّ.
انسان، با همان است كه دوست دارد.
نيز گفتهاند:
يولو أَنّ رج أحبّ حجراً لحشر الله معه.
اگر كسى سنگ را دوست بدارد، خداوند او را با آن سنگ محشور مىكند.
قوّه جاذبه عشق، تمام موجودات را به هم متصل و مرتبط مىكند؛ چرا كه عشق، حقيقتى است كه در همه هستى وجود دارد.
عشق، در جمادات به صورت جاذبه به سوى كمال و كلّ مطلق است و در حيوان، به شكل قواى حيوانى، و در انسان، سوزاننده منِ مجازى.
بنابراين، عشق، يك موهبت ربّانى و يك قوّه ملكوتى است كه نصيب آنان مىشود كه آينه دل را از زنگارها زدودهاند و در نتيجه مىشوند آينه تمام نماى معشوق.
عشق، مقامى مافوق عقل است، و عشق توجه به كمال مطلق است.
در عشق مجازى، عاشق و معشوق به خيال عشق حقيقى، دنبال هم مىروند، اما يكديگر را پيدا نمىكنند و رسيدنى در ميان نيست؛ چرا كه عشق مطلوب، عشق ربّانى و الهى است.
عشق، غذا و حلاوت جان است.
حلاوتهاى تن و نفس، خوب است، اما همه حلاوتها، حقيقت حلاوت نيستند، بلكه حقيقت حلاوت، در عشق الهى است.
در عشق حقيقى، همه رذايل از دست مىرود؛ چرا كه وجود عاشق از معشوق پر مىشود و در عشق حقيقى، وجود معشوق همه اسماى حُسناست و اگر وجود عاشق از كمال، پر شود، جايى براى بديها و كينهها وجود ندارد.
در اشعار زير، كه از ديوان شمس برگزيدهايم، وصف عشق آمده است:
تو ز عشق خود نپرسى كه چه خوب و دلربايىدو جهان به هم برآيد چو جمال خود نمايىتو شراب و ما سبويى، تو چو آب ما چو جويىنه مكان ترا نه سويى و همه به سوى مايىبه تو دل چگونه پويد نظرم چگونه جويدكه سخن چگونه پرسد ز دهان كه تو كجايىتو به گوش دل چه گفتى كه به خندهاش شكفتىبه دهان نى چه دادى كه گرفت قندخايىتو به مى چه جوش دادى به عسل چه نوش دادىبه خرد چه هوش دادى كه كند بلند رايىز تو خاكها منقش دل خاكيان مشوشز تو ناخوشى شده خوش كه خوشى و خوشفزايىطرب از تو باطرب شد عجب از تو بوالعجب شدكرم از تو نوش لب شد كه كريم و پر عطايىدل خسته را تو جويى ز حوادثش تو شويىسخنى به درد گويى كه همو كند دوايىز تو است ابر گريان، ز تو است برق خندانز تو خود هزار چندان كه تو معدن وفايى
انواع عشق
اوّل:
عشق مجازى نامعقول، كه منشأ آن، شهوات و مستند به خودخواهيهاى متنوعى است كه مورد ابتلاى بيشتر مردم است.
دوم:
عشق مجازى معقول، كه عبارت است از محبّت به مظاهر اين دنيا و مبدأ آن خير و كمال و زيبايى پروردگار است كه اين، در صورتى مطلوب است كه در آن نمانيم و قلب خود را با آن گره نزنيم، و آن را پلى براى رسيدن به عشق حقيقى كنيم، و خلاصه همه چيز را به عنوان آيتى از محبوب حقيقى دوست بداريم.
سوم:
عشق حقيقى، كه عشق به كمال و زيبايى مطلق است كه همه كمالات و همه زيباييها نزد اوست.
توجه به صورت و ظاهر، عشق مجازى است و توجه به باطن و گوهر وجودى، عشق حقيقى.
عشق مجازى، قوّت تن و نفس است و عشق حقيقى، قوّت جان.
اگر انسان، سركردن با خدا و حلاوت توجه به او را دريابد، عشقهاى ديگر و لذّات ديگر، براى او كمرنگ مىشوند.
غير آن زنجير زلف دلبرمگر دو صد زنجير باشد بگلسمو هنگامى كه به آن بىنهايت توجه كند، توجه خود را از آنچه مادون آن است، كمتر مىكند.
چون به دريا مىتوانى راه يافتسوى يك شبنم چرا بايد شتافتقطره باشد هر كه را دريا بودهر كه جز دريا بود سودا بودهر كه داند گفت با يك قطره رازكى تواند ماند از يك ذرّه باز
عشق به غير خدا
گفتيم كه انسان، بنابر فطرت خود، درپى رسيدن به كمال است و در اين راه، عشق، محرّك و مركب اوست.
اما بايد مواظب باشد كه عشق اصلى را گم نكند، يا آن را در غير خدا دنبال نجويد كه در اين صورت، وقت و نيروى خود را تلف مىكند و راه به جايى نمىبرد، مگر اين كه عشقهاى مجازى، پلى براى رسيدن به عشق حقيقى شود.
بايد هستى را آيت خدا بدانيم و در حدّ «آيت بودن» با آن برخورد كنيم و در مورد عشق به مال و مقام هم ذكر چند نكته ضرورى است:
اوّل:
مال و مقام، اعتبارى هستند و آنچه اعتبارى است، فقط ابزار است.
ما بايد آن را به عنوان امانت و تكليف الهى خود مواظبت كنيم و نه بيشتر.
دوم:
مال و مقام، حرص و هراس و غم دارد.
تا موقعى كه نرسيدهايم، حرص مىخوريم كه چرا نداريم و موقعى كه به آن مىرسيم، هراس نگهدارى آن را داريم و در موقع از دست دادن، غم از دست دادن را داريم.
همين است كه خداوند مىفرمايد:
(لكيلا تأسوا على مافاتكم ولاتفرحوا بما أتاكم)
تا بر آنچه از دست شما رفتهاند اندوهگين نشويد و به [سبب] آنچه به شما دادهاست شادمانى نكنيد.
سوم:
دلبستگى به مال و مقام، دلزدگى و سردرگمى مىآورد، و علت آن اين است كه مظاهر مادى و مال و مقام، غير از ابزار رسيدن به خدا، خودشان هدف نيستند.
اگر به دنبال آنها رويم، چون جان ما سيراب نمىشود، در نهايت نسبت به آنها دلزدگى پيدا مىكنيم و چون آنها را با هدف اصلى اشتباه گرفتهايم، سردرگم مىشويم.
اما عشق به غيرخدا، خود آفل است و لذا دلبستگى ندارد:
بر جمادى دل چه بندى اى سليمواطلب آن را كه مىتابد مقيمو در قرآن كريم آمده است:
(مثل الّذين اتّخذوا من دون الله أولياء كمثل العنكبوت اتّخذت بيتاً وإنّ أوهن البيوت لبيت العنكبوت لو كانوا يعلمون)
داستان كسانى كه غير از خدا دوستانى اختيار كردهاند، همچون داستان عنكبوت است كه [با آب دهان خود] خانهاى براى خويش ساخته، و در حقيقت ـ اگر مىدانستند ـ سستترين خانهها همان خانه عنكبوت است.
هر كه در هر دو جهان بيرون ماسر فرود آرد به چيزى دون ماما زوال آريم بر وى هر چه هستز انكه نتوان زد به غير دوست دستو سرانجام اين كه، در نگاه بايستى خالق را نگاه كرد.
به زير پرده هر ذرّه پنهانجهان جانفزاى روى جان استاز عجايب شؤونات الهى آن است كه در عين ظهور و خفا، ظاهر است.
فسبحانه و تعالى ما ظهر فى مظهر إلاّ واحتجب به.
پاك و بزرگوار است خدايى كه، ظاهر نشد در ظاهرى مگر آنكه به آن پنهان است.
نگاه به مخلوق بايستى نگاه به خالق باشد.
ما يك مخلوق و يك خالق جدا از هم نداريم؛ مثل رابطه مادر و فرزند كه جداى از همند و (لم يلد ولم يولد) اشاره به همين امر مهم است و هنگامى كه مىگوييم:
«جلوه»، يعنى همان وجود اصلى كه موجودات نازله او هستند.
اى جهان موجهاى اين درياستموج و دريا يكى است، غير كجا استنتيجه اين كه، بايد مواظب باشيم ارتباط ما با دنيا، ارتباط حسى و وهمى نباشد، ارتباط بر مبناى عقل و تفكر برين باشد.
چشم را سوى بلندى نه هلاهر چه در هستى است آمد از عُلىعاشق اين عاشقان غيب باشعاشقان پنج روزه كم تراش
تحصيل عشق
تحصيل عشق، در مقام معرفت انسان به دست مىآيد.
اين محبت هم نتيجه دانش استكى گزافه بر چنين تختى نشستدر مقام معرفت ناخودآگاه، به عشق مىرسيم.
در عشق، منِ مجازى را از دست مىدهيم و به مقام اصلى انسانى خود مىرسيم.
عشق، معلّم بزرگ ايثار است و در عشق همه منِ مجازى از دست مىرود.
گرچه گفتيم تحصيل عشق با معرفت حقيقى است، اما يادمان باشد كه عشق واقعى و قرب به خدا، با علوم مدرسه و تكرار دروس همچون فقه و صرف و نحو و علوم رسمى حاصل نمىشود، بلكه تحصيل عشق، ترك خودپرستى است.
غرق حق بايد كه باشد غرقترهمچون موج بحر جان زير و زبربىعنايات حق و خاصان حقگر ملك باشد سياهستش ورقدر پناه لطف حق بايد گريختكو هزاران بر ارواح ريخت
دريافت عشق
دريافت عشق، يعنى حلاوت عشق واقعى را دريافت كردن.
ما دو نوع حلاوت داريم:
حلاوت تن و نفس، كه حلاوتهاى معمولى و موقتى است و در حد مجاز و منطقى و شرعى آن، مطلوب است.
اما حلاوت اصلى، حلاوت جان ماست كه در هدف اصلى و اعلاى حيات، كه توجه به بىنهايت كمال است، نصيب ما مىشود.
(سستى ما از شرابى ديگر است.) اگر پوينده راه حق، حلاوت جان را بچشد، چون حضرت سجاد(عليه السلام) مىگويد:
أستغفرك من كلّ لذّة بغير ذكرك ومن كلّ راحة بغير أُنسك.
خدايا از همه لذتها و راحتيهايى، كه در چيزى جز ارتباط با تو داشتهام، استغفار مىكنم.
و اين لذت، همان (رحيق مختوم) و (سقيهم ربّهم شراباً طهوراً) خواهد بود.
گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتادبالله كز آفتاب فلك خوبتر شوىهر كه را جامه ز عشق چاك شداو ز حرص و عيب كلى پاك شدديو اگر عاشق شود هم گوى بردجبرئيلى گشت و آن ديوى بمرد
حال و مقام
پس از اين كه سالك الى الله، متنبّه گرديد و با نفس خود مجاهده كرد و قلب را از حجابهاى ظلمانى و نورانى رهايى داد، قلب، با توجهى كه به مبدأ فيّاض پيدا مىكند، از انوار ربوبى بهرهمند مىشود و گاهگاهى حالات نورانى پيدا مىكند، و همين است كه رسول گرامى(صلى الله عليه وآله) مىفرمايد:
إنّ لله فى أيّام دهركم نفحات ألا فتعرّضوا.
به درستى كه از طرف خداوند، در روزهاى عمر شما نسيمهايى مىوزد، آگاه باشيد و خود را در معرض آن رحمتها قرار دهيد.
و اين حالات نورانى موقت را «حال» مىگويند.
و در ادامه سير و سلوك به سوى الله، به تدريج، طلب و آمادگى قلبى سالك بيشتر مىشود و به حالات نورانى «مقام» مىرسد كه حالتهاى پايدار و ماندنى نور الهى بر جان و قلب ماست.
البته، اين احوال در زبان نمىآيد و قابل انتقال نيست، بلكه رسيدنى و شدنى است و احوال اولياى خدا مىباشد.
عشق واقعى، رازى است روحانى كه از عالم غيب بر قلب سالك الى الله ريزش مىكند، و آن نورى است كه قلب او را به انوار الهى منوّر مىكند.
نشانه هاى عشق حقيقى
اوّل، گفتيم كه عشق حقيقى، توجه به بىنهايت كمال «وجود» دارد.
از اين رو، در دريافت بىنهايت كمال، رذايل اخلاقى، درمان و كم مىشود.
هر كه را جامه ز عشقى چاك شداو ز حرص و عيب كلى پاك شدديو اگر عاشق شود هم گوى بردجبرئيل گشت و آن ديوى بمرددوم ـ در پناه عشق حقيقى، خواست و نظر انسان، خواست و نظر خدا مىشود، و لذا او با چشم وام گرفته از خدا و با اسم عليم، به همه امور و با پاكى نظر مىنگرد:
«منم كه ديده نيالودهام به بد ديدن.»
در نتيجه، در چارچوب منِ مجازى نيست؛ زيرا منِ مجازى، همه چيز را در ظلمت و وهم و خيال مىنگرد، بلكه در چارچوب منِ اصلى است كه:
نور حق بر نور حس تزيين شودمعنى نور على نور اين بودو هميشه او در سايه «وما رأيت إلاّ جميلاً» قرار دارد.
آنان كه زشت مىبينند و تلخ مىنوشند، عيب از خود آنان است؛ چرا كه عالم بيرون، انعكاس عالم درون و رنگ درون است كه بر بيرون زده مىشود.
سوم ـ عشق، ايثار مىآورد؛ زيرا وجود عاشق، از معشوق پر مىشود و ديگر او نيست.
نبودن او، يعنى نبودن منِ مجازى و اين بزرگترين ايثار اوست.
سگ نفس او در نمكزار عشق، استحاله مىيابد.
چهارم ـ عشق واقعى، در وراى غم و شاديهاى اين دنياست.
پوينده راه حق و عاشق حق، وقتى به عشق حقيقى مىرسد چون انبساط حقيقى پيدا مىكند، با هيچ اندوه و انقباضى آلوده نمىشود و اين سرور و انبساط همواره در افزايش است كه:
«المحبة موافقة المحبوب من محبوبه ومكروهه.»
باغ سبز عشق تو بىمنتهاستجز غم و شادى در او بس ميوههاستاز غم و شادى نباشد جوش ماوز خيال و وهم نبود هوش ماحالتى ديگر بود كان نادر استتو مشو غافل كه حق بس غافل استناخوش او خوش بود بر جان منجان فداى يار دل رنجان منعاشقم بر قهر و بر لطفش به جداى عجب من عاشق اين هر دو ضدپنجم ـ نفسِ محبّت، پاداش اوست.
محبّت، فى نفسه، خود پاداش و عنايت و رحمت و شراب جان است.
بنابراين، هر نوع محبّتى، نياز به پاداش ندارد، و آنان كه در امور خود و در محبّتها، منتظر پاداش هستند، حقيقت محبّت را نچشيدهاند.
سالك راه حق، در اين مرتبه، به اسم محبّ و حبيب مىرسد و او، خود، زاينده محبّت است.
در ديدگاه الهى او، توقعى از غير خدا نيست و باز از ديدگاه الهى او، عقبافتادگان از كاروان رشد و كمال، مورد دلسوزى و كمك هستند، نه كينه و تنفّر.
يششم ـ خواست خدا، بر خواست او مقدم مىشود؛ چرا كه اص خواست او، خواست خداست و او ديگر خواستى ندارد، جز خواست خدا، نه اين كه بخواهد خواست خود را بر خدا ديكته كند.
او، محلّ تجلّى اراده خداست.
هفتم ـ آلودگى و زشتى را نمىپذيرد.
شايد او اعتقاد دارد كه آلودگى و زشتى وجود ندارد؛ چرا كه او با ديد الهى نگاه مىكند (خويش را تعديل كن عشق و نظر) و اما اگر فكر كنيم كه آلودگى و زشتى هست، او زشتىپذير نيست و او دريايى است كه كثافات را به راحتى در خود هضم مىكند.
كاسه آبى نيست كه با كوچكترين كثافتى كدر و تيره مىشود.
هشتم ـ مرگ را لقاى خدا مىداند، و اين صفت اولياى خداست؛ چرا كه او معشوق است و عشق او، خداست و با مرگ به اين معشوق مىرسد، و لذا اولياى خدا هميشه اوضاع و احوال زندگىشان طورى است كه آماده مرگ هستند و اگر عمرى از خدا مىخواهند، براى بندگى بيشتر است.

٦- مرتبه حيرت

٦- مرتبه حيرت
هنگامى كه عشق، بر قواى حيوانى و ديگر قوا چيره شود و سالك راه حق، رو در روى اسماى خدا قرار گيرد، حالت بُهت و شكر در او يافت مىشود و خلاصه، حيرت، غلبه سرّ و اسماست.
سالك در مقام حيرت، از اين كثرتى كه بىنهايت است و همهاش به وحدتى بىنهايت مىپيوندد، در حيرت فرو مىرود.
در اين مقام و مرتبه، نه از دل خبرى هست و نه از دلدار و همين است كه رسول گرامى(صلى الله عليه وآله) مىفرمايد:
«ربّ زدنى تحيّراً.»
پروردگارا! بر حيرتم بيافزا.
خرّم آن كو، عجز و حيرت قوت او استدر دو عالم خفته اندر ظل دوستو بايد گفت كه همه مراحل سير الى الله با درجاتى از حيرت رو به روست.
نيست مردم را نصيبى جز خيالمىنمايد هيچ كس تا چيست حالهر كه او در وادى حيرت فتادهر نفس را صد جهان حسرت فتادحسرت و سرگشتگى تا كى برمپى چو گم كردند، من چون پى برممن ندانم كاشكى مىدانمىكى اگر مىدانمى، حيرانمىو همين است كه مىگويند:
«زيركى بفروش و حيرانى بخر.»
حيرت عبارت است از وادى رسيدن به مشاهده اسماى خدا و عظمت آن، و اين مرتبه نيز از مراتبى است كه وصفپذير نيست، بلكه رسيدنى و شدنى است.

٧- مرتبه فنا

٧- مرتبه فنا
نتيجه و محصول عشق، فناست.
فنا به معنى معدوم شدن نيست، بلكه محو شدن در وجود الهى است كه:
(إنّا لله وإنّا إليه راجعون).
ما ز بالاييم و بالا مىرويمما ز درياييم و دريا مىشويمكمال عشق ورزيدن، فانى شدن است و فانى شدن، محو شدن و جاودان شدن است.
بميريد، بميريد، در اين عشق بميريددر اين عشق چو مرديد، همه روح پذيريدبميريد، بميريد، و زين مرگ نترسيدكز اين خاك برآييد و سماوات بگيريديكى تيشه بگيريد، پى حفره زندانچو زندان بشكستيد همه شاه و وزيريدهنگامى كه انسان به چيزى نگاه مىكند، نبايد از آن جهت كه شخصيّت و استقلالى دارد، بدان نظر كند (=فنا)، بلكه از آن جهت كه ربط و نسبتى با صانع دارد و آيت اوست (=بقا) بدان نگاه كند؛ چرا كه به تعبير قرآن كريم (فأينما تولّوا فثمّ وجه الله)
كه معنايش اين است كه هر چه را هست، در حق فانى ببيند و به جز يك حقيقت وحدانى و محيط، چيزى نبيند.
---------------------------
دكتر محمود بهشتى

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page