از عـالم گـرانمايه، (شيخ على رشتى) كه از علماى بزرگ و پرواپيشه نجف اشرف در روزگـار خـويـش بـود، آورده انـد كـه: از شـهـر مقدس كربلا عازم نجف بودم كه از راه (طويرج)(1) سوار بر قايق، حركت كرديم.
در مـيـان قـايـق يـا كـشتى كوچك ما، گروهى به بازى و سرگرميهاى دور از ادب و نزاكت مـشـغـول بودند، اما مردى به همراه آن گروه بود كه در بازيهاى سبك و بى ادبانه آنان شـركـت نـمـى جـسـت و تنها در خوردن غذا با آنان رفاقت مى كرد و ادب و اخلاق انسانى را رعايت مى نمود. دوستانش او را به تمسخر مى گرفتند و به او زخم زبان مى زدند و گاه مذهب و راه و رسم دينى او را، مورد طعن و استهزاء قرار مى دادند.
از او پرسيدم كه: چرا از همراهان خويش دورى مى جويد و با آنان همراه و همگام نيست؟
پـاسـخ داد: (ايـنـان هـمـه از بـسـتـگـان و نـزديـكـان مـن هـسـتـنـد و در مـذهـب از اهـل سـنـت مـى بـاشـنـد. پـدرم نـيـز سـنـى مـذهـب اسـت امـام مـادرم اهـل ايـمان و تقوا مى باشد و از پيروان خاندان وحى و رسالت و خودم نيز از نظر مذهب از گـروه پـدرم بـودم، امـا خـداونـد بـر مـن نـعـمتى گران ارزانى داشت و به بركت سالارم حضرت صاحب الزمان عليه السلام شيعه شدم.)
يا اباصالح!
از او دليل شيعه شدن و سبب هدايتش را پرسيدم.
گـفـت: (نـام من (ياقوت) است و (روغن فروش) مى باشم كه در (حله) تجارت مى كنم.
يك بار براى خريد روغن از شهر حله به مناطق اطراف رفتم و پس از خريد مقدار بسيارى روغـن بـه همراه كاروانى ناآشنا به سوى شهر خويش حركت كردم. شب هنگام در ميانه راه در نـقـطـه اى بـار انـداخـتـم و براى استراحت توقف كرديم. بامداد آن شب، هنگامى كه از خواب بيدار شدم ديدم كاروان رفته و مرا وانهاده است.
در پى كاروان به راه افتادم و راه از بيابانهاى خشك و خالى مى گذشت، از بيابانهايى خـطـر خـيـز و نـاهـمـوار و نـاامـن، راه را گـم كـردم. سرگردان و هراسان از خطر و فشار تشنگى در آن بيابان، گرفتار آمدم.
هـنـگـامـى كـه دسـتـم از هـمـه وسـايـل عـادى قـطـع شـد، در اوج گـرفـتارى و نااميدى دست توسل به دامن خلفا زدم و از آنان كمك خواستم، اما خبرى نشد.
گذشته ام بسان برقى از نظرم عبور كرد. به يادم آمد كه گاه از مادرم مى شنيدم كه مى گفت: (پسرم! دوازدهمين امام ما شيعيان، زنده است و كنيه اش (اباصالح) مى باشد و اوست كه گمشدگان را، ارشاد، بى پناهان را، پناه و ناتوانان را، يارى مى كند.)
بـا خـداى خـويـش پـيـمـان بـستم كه اگر اين امام راستين و گرانمايه، پناهم دهد و مرا از ورطـه هـلاكـت نـجـات بـخـشـد بـه پـيـروى از مـذهـب شـيـعـه مـفـتـخـر گـردم و در هـمـان حـال بـه خـداى روى آوردم و بـا قـلبـى لبـريـز از اخـلاص و ايـمـان از پـرده دل ندا دادم كه:
يا اباصالح!
شـگـفـتـا كه ديدم بزرگ مردى در كنار من ايستاده و با من همراه شد. خوب نگاه كردم، ديدم عـمـامـه سبز بر سر دارد و باشكوه و عظمتى وصف ناپذير، راه را به من نشان داد به من دسـتور داد كه به پيروى از خاندان وحى و رسالت كمر همت ببندم و به مذهب شيعه ايمان آورم و فـرمـود: (ايـنـك بـه روستايى خواهى رسيد كه همه مردم آن شيعه هستند، از همين جا برو!)
به او گفتم: (سرورم! آيا تا روستايى كه نشان داديد همراهى نمى فرماييد؟)
پاسخ داد:
لا! ... لانه قد استغاث بى ـ الان ـ الف انسان فى اطراف البلاد و اريد ان اغيثهم.
يـعنى: نه! ... چرا كه الان انسانهاى بى شمارى با راز و نياز به بارگاه خدا از من كه بنده خدا و حجت او هستم، كمك مى خواهند و من مى روم تا آنان را مدد كنم.
و آنگاه رفت و از نظرم ناپديد شد.
انـدكى راه آمدم و به روستايى رسيدم كه فاصله بسيارى از منزلگاه ديشب كاروان داشت و مـن راه را همانجا گم كرده بودم. وارد روستا شدم و در آنجا به استراحت پرداختم كه آن كاروانيان تازه پاس از يك شبانه روز، به آنجا رسيدند.
آرى! بـه شـهـر (حـله) آمـدم و بـه خانه عالم گرانمايه آيت الله آقاى قزوينى رفتم (2) و داسـتـان شـگـفـت انـگـيـز خـود را بـه او گـفـتـم و از آن مـرد عـلم و ايـمـان مـسـايـل و مـفاهيم مذهبى و برنامه هاى دينى خويش را طبق مذهب خاندان وحى و رسالت آموختم.(3)
------------------------------------------
1-شـهـرى است در پانزده كيلومترى كربلا كه اينكه به منطقه هنديه معروف است و در آن روزگـار، زائران بـوسـيـله قـايـق از كـربـلا بـه سـوى نـجـف از (طـويرج) مى گذشتند.
2-آيت الله سيدمهدى قزوينى، از علماى بزرگ و پرواپيشه آن عصر بوده است.
3-بحارالانوار، ج 52، ص 239.
--------------------------------------
آيت الله سيد محمد كاظم قزوينى
2- چرا مذهب شيعه را برگزيدم؟
- بازدید: 4883