پانزدهم شعبان ولادت منجى عالم بشريت حضرت حجه ابن الحسن العسكرى (عج)

(زمان خواندن: 7 - 14 دقیقه)

پانزدهم شعبان ولادت منجى عالم بشريت حضرت حجه ابن الحسن العسكرى عجل الله تعالى فرجه الشريف
گو به هر غرقه درياى بلا، فلك نجات
آمده تا كه ببخشد به شما باز حيات
نيست اى عاشق دلخسته دگر وقت سكوت
به گل روى جگر گوشه زهرا صلوات
طلوع خورشيد
اينجا كاخ زيبا و افسانه اى قيصر پادشاه روم است...
ايينه كارى ها، چشم را خيره مى كند. در و ديوار، رنگ اميزى و تزيين شده است و آخرين هنر معمارى و گچ برى و طلا كارى در اتاق هاى بزرگ و تالارها، ديده مى شود. فرش هاى گرانبها همانند پر طاووس، نرم و ظريف، خوشرنگ و خوش  نقشه گسترده شده است. تابلوهاى زيبا در اتاق ها اويخته، گويا پنجره اى است كه فضاى سبز و زيباى گلستان را نشان مى دهد.
نگاهى ديگر به قصر مى اندازيم: پرده هاى زر بفت، شمعدانيهاى جواهر نشان، چلچراغ ها، شمع هاى كافورى همه و همه چشم را خيره مى سازند.
قصر هميشه اين چنين بوده، ولى امشب زيبائى و زينت ويژه اى دارد و شور و هيجان بى سابقه اى در ان ديده مى شود.
اين شور و هيجان، از خبر تازه و مهمى حكايت مى كند كه همه جوانان، در انتظار انند!
ارى امشب، شب عروسى است...
قيصر روم مى خواهد دخترش مليكه را به عقد پسر برادرش در آورد.
مجلس عقد تشكيل شد؛ كشيشان و راهبان برگزيده در پيش، و به ترتيب، رجال و شخصيت هاى ممتاز و معروف كشور، فرمانروايان و بزرگان اصناف و ديگر مردمان حضور دارند و داماد هم روى تخت قيمتى و بسيار جالب، نشسته است. هنگامه اجراى مراسم عقد فرا رسيده است.
پس از لحظه اى سكوت، اسفق ها و كشيش ها در كنار چليپا به حالت احترام ايستادند و كتاب انجيل را گشودند و در ان فضاى سكوت زده با اهنگى مخصوص، مشغول خواندن خطبه عقد شدند.
مهمآنان چشم ها را به دهان اسقف ها دوخته و ان مجلس افسانه اى، غرق در خوشى و شادى بود.
ناگهان حادثه اى كه هيچ كس ان را به انديشه خود راه نمى داد، مجلس را برهم زد!
صليبها - كه با احترام ويژه اى زينت بخش تالار پذيرايى بودند - در هم فرو ريخته، و تخت جواهر نشان و زيباى داماد نيز، واژگون گرديد. او نقش بر زمين و بيهوش شد.
اسقف ها، از ديدن اين منظره وحشتناك، رنگ خود را باختند و به لرزه در آمدند. ميهمآنان نيز، سخت پريشان و وحشت زده، متحير ايستاده بودند. كشيش بزرگ، به قيصر گفت: ما را از برگزارى مراسم عقد معذور دار، زيرا انجام ان، باعث نابودى دين مسيح است.
قيصر راضى نشد كه اين ازدواج صورت نگيرد. دستور داد مجلس را دوباره منظم كردند و كشيش ها آماده اجراى مراسم عقد شدند. ناگهان حادثه پيشين تكرار شد.
اين بار وحشت و ترس بيش از نخست چهره خود را نشان داد. اندوه و ترس بر قيصر سايه افكنده بود. ناگزير مهمآنان پراكنده شدند، و قيصر با خاطرى پريشان، به حرمسرا برگشت. عروس نيز با هاله اى از غم، به كاخ خود رفت و در بستر ارميد. حادثه هولناك مجلس عقد، انديشه او را به بازى گرفت، و سرانجام، خستگى ان مجلس نافرجام، او را از پاى در آورد. و خواب چشمانش را ربود.
مليكه در عالم رويا، عيساى مسيح و شمعون را با گروهى از ياران ان حضرت، ديد كه در قصر اجتماع كرده اند و در جاى تخت واژگون شده ى پيشين، تخت ديگرى قرار دارد.
لحظه اى نگذشت كه حضرت محمد، پيامبر گرامى اسلام با امير مومنان على و عده اى از فرزند زادگانش - كه هماره در خدا بر آنان - وارد قصر شدند.
عيسا، به استقبال آنان شتافت و پس از اداى احترام، پيامبر اسلام به او فرمود: من به خواستگارى دختر نماينده و جانشين شما شمعون آمده ام تا او را به عقد فرزند خويش در آورد. (و اشاره به امام حسن عسكرى كه در مجلس ‍ حاضر بود، نمود).
عيسا نگاهى به شمعون كرد و گفت:
نيكبختى به تو روى آورده است. با اين ازدواج فرخنده موافقت كن.
شمعون هم با شادمانى پذيرفت.
انگاه پيامبر اكرم (ص) خطبه عقد را جارى و مليكه را براى امام حسن عسكرى عليه السلام عقد كرد.
ناگهان مليكه از شادى فراوان بيدار شد. خود را در كاخ خويش تنها يافت.
و در قلبش، عشق و پاك امام يازدهم - كه جز در عالم رويا او را نديده بود - موج مى زد. ماجراى رويا را براى كسى نگفت، ولى ان منظره چنان او را به خود مشغول داشته بود كه از خوردن و آشاميدن باز ماند.
سر انجام ضعف و ناتوانى، وى را به بستر بيمارى افكند.
قيصر بهترين و معروفترين پزشكان را خواست، و براى درمان مليكه، سخت كوشيد. ولى نتيجه اى نبخشيد، و همگان گفتند كه او خواب شدنى نيست.
پادشاه، كه آخرين لحظه هاى زندگى دخترش را مى ديد به فكر افتاد خواسته هاى وى را - هر چه هم گران باشد - بر آورد. به مليكه گفت:
عزيزم! آخرين ارزوى تو چيست؟
مليكه گفت: پدر جان تنها يك ارزو: كه بهبوديم دوباره به من روى آورد، و ان را در گرو ازادى اسيران مسلمان مى بينم؛ كه مسيح و مريم مرا شفا دهند؛ پس پدر جان هر چه زودتر آنان را ازاد ساز.
قيصر به خواسته وى، اسيران را ازاد كرد.
چهارده شب پس از ان روياى شگفت انگيز، دوباره در خواب، حضرت فاطمه عليه السلام و مريم عليه السلام را ديد كه به عيادت او آمده اند.
حضرت مريم به مليكه گفت: اين بانوى بانوان جهان ( اشاره به حضرت زهرا عليه السلام مادر شوهر تو است.
مليكه دامان فاطمه عليها السلام را گرفت و گريست و از نيامدن امام عسكرى گله كرد. حضرت فاطمه فرمود: وى نمى تواند به ديدن تو بيايد، زيرا تو پيرو ايين حق (اسلام) نيستى و اين مريم است كه دين كنونى تو را نمى پسندد. اگر مى خواهى خدا و عيسا و مريم از تو خشنود شوند، و در اشتياق ديدار فرزندم (امام حسن عسكرى عليه السلام) هستى، دين اسلام را بپذير.
مليكه در عالم رويا، ايين اسلام را پذيرفت و حضرت فاطمه وى را در آغوش ‍ گرفت، و به او فرمود: اينك منتظر فرزندم باش.
مليكه از خواب بيدار مى شود و بهبودى را باز مى يابد. از شادمانى، در پوست خود نمى گنجد، و به اميد فرا رسيدن شب، و ديدار آسمانى و پاك امام يازدهم در رويا، دقيقه شمارى مى كند.
شب هنگام فرا رسيد، تاريكى دنيا را گرفت، مليكه به بستر خواب رفت و امام يازدهم را در خواب ملاقات كرد.
امام عسكرى پس از مهربانى ها و دلجويى ها، به مليكه فرمود: در فلان روز سپاه اسلام به كشور شما خواهند آمد، تو نيز خود را با اسيران به شهر بغداد برسان، به ما خواهى رسيد.
درست در همان تاريخ كه امام به او خبر داده بود، سپاه مسلمآنان به روم آمدند، پس از پيكار و درگيرى با روميان، با اسيرانى از روم رهسپار بغداد شدند.
مليكه نيز خود را در لباس خدمتكاران در آورد و همراه آنان به بغداد رفت.
كشتى حامل اسيران به ساحل نشست، و موجى از همهمه و صدا برانگيخت، اسيران به سرزمينى كه نديده بودند رسيدند، نمى دانستند به سوى چه سرنوشتى مى روند، ولى همين قدر جسته و گريخته شنيده بودند مسلمآنان غير از ديگر جنگجويان و پيكار گرانند. قيافه هاى ناراحت و خسته به نظر مى رسيد، ولى در ته چشم آنها فروغى از اميد و شادى برق مى زد. و همانند مهمانانى كه از راه دور آمده باشند، منظره كشور جديد را تماشا مى كردند.
مليكه؛ شاهزاده خانمى كه تا چند روز پيش مسيحى بوده و اكنون مسلمان شده است، در كنارى ايستاده و گذشته و آينده خود را مى نگرد: به هم خوردن ناگهانى و شگفت انگيز ان مجلس عقد، خواب هاى طلايى كه در واقع خواب و خيال نبود؛ احساس هايى بود كه از اعماق جانش بر مى خاست، و حقايقى بود كه همه وجودش بدان گواهى مى داد. او در واقع تشنه حقيقت بود، و حق را مى جست، و به خاطر رسيدن به ان، از همه چيز دست كشيد تا سرانجام به همه چيز رسيد. اگر در روم سلطنت مى كرد، در سامره به مجد و بزرگوارى اصيل و راستين دست يافت.
اكنون مليكه را در كنار دجله، رها ساخته تا سر گرم افكارش باشد و با شتاب به سامره مى رويم. سامره شهرى است در 100 كيلومترى بغداد، در اين شهر، امام دهم حضرت هادى عليه السلام زيست مى كند. در همسايگى ان حضرت، خانه بشر بن سليمان مردى از دوستداران آل پيامبر است. امام دهم او را مى طلبد و نامه اى به خط خارجى مى نويسد و با 220 اشرفى به او مى دهد و مى فرمايد: به بغداد برو، و نامه را به فلان كنيزه بده.
مليكه، نامه را گشود و سخت گريست و به عمرو بن يزيد برده فروش، گفت: مرا در اختيار صاحب اين نامه بگذار و او نيز پذيرفت.
بشر درباره پولى كه بايد به عمرو بدهد گفتگو كرد و سرانجام به 220 اشرفى راضى شد.
بشر، مليكه را به سامره حضور امام هادى 7 برد. امام به مليكه فرمود: مى خواهم ترا گرامى دارم، آيا ده هزار اشرفى را مى پذيرى يا بزرگى و سعادت جاودانى را؟
مليكه گفت: پول نمى خواهم.
امام فرمود: ترا بشارت مى دهم به فرزندى كه شرق و غرب جهان به زير پرچم حكومت او خواهند رفت و زمين را از عدل و داد پر خواهد كرد پس از آنكه از ظلم و جور پر شده باشد.
مليكه: اين فرزند از چه كسى به و جوى خواهد آمد؟
امام: پيامبر اسلام ترا براى كه خواستگارى كرد، و حضرت مسيح ترا به عقد كه در آورد؟
مليكه: به عقد فرزندت امام حسن عسكرى عليه السلام
امام: او را مى شناسى؟
مليكه از ان شب كه به دست بهترين زنان - فاطمه زهرا عليه السلام مسلمان شدم، هر شب به ديدنم مى آيد.
امام به خواهرش حكيمه فرمود: اى دختر رسول خدا! او را به خانه ات ببر و دستورات اسلام را به او بياموز كه همسر حسن - امام يازدهم - و مادر صاحب - الامر است.
مليكه، يك سال در خانه ى حكيمه به فرا گرفتن برنامه ها و دستورات اسلام پرداخت و انگاه، مراسم عروسى برگزار شد. مليكه به خانه ى امام يازدهم آمد و نرجس ناميده شد.
امام يازدهم پس از پدر، پناهگاه مردم و رهبر شيعيان بود. مشكلاتشان را حل مى كرد، و راه هاى سعادت را به آنها مى نمود و به ايين انسانى اسلام تربيتشان مى كرد.
ان روز حكيمه به خانه حضرت عسكرى عليه السلام آمد و تا هنگامه ى غروب، آنجا بود و انگاه كه مى خواست بر گردد، امام به او فرمود: امشب نزد ما بمان خدا به ما فرزندى خواهد داد، كه زمين را به دانش و ايمان و رهبرى، زنده كند پس از آنكه به درگيرى كفر و گمراهى مرده باشد.
حكيمه: از كه؟
امام: از نرجس. حكيمه به نرجس نگاه مى كند، نشانه اى از بار دارى در او نمى يابد و سخت به شگفت مى آيد امام به او فرمود: او بسان مادر موسى عليه السلام است كه هيچكس نمى دانست بار دار است، زيرا فرعون شكم زن هاى ابستن را مى دريد.
حكيمه شب را در خانه برادر زاده به سر برد پهلوى نرجس خوابيد؛ ولى از زادن خبرى نبود، حيرت و تعجب او زياد شد. در ان شب بيش از شب هاى ديگر، به نماز و نيايش پرداخت.
نزديكيهاى سحر، نرجس از خواب مى جهد و نيايشى كوتاه مى گذارد، ولى باز نشانه اى از زاييدن در او نيست. حكيمه پيش خود مى گويد: پس فرزند چه شد؟
امام از اطاقش بانگ مى زند: حكيمه! نزديك است. در اين هنگام نرجس را اضطرابى دست مى دهد، حكيمه او را در آغوش مى گيرد، نام خدا بر زبان جارى و سوره انا انزلناه را مى خواند حكيمه احساس كرد همراه صداى او ديگرى هم سوره انا انزلناه را مى خواند، دقت كرد، صداى كودك را از شكم نرجس ‍ شنيد.
نرجس از ديدگاه حكيمه پنهان مى شود، گويا پرده اى ميان آنها افتاده است.
حكيمه سراسيمه به سوى امام مى رود، تا وى را از جريان اگاه سازد.
امام به او مى فرمايد:
عمه باز گرد، او را خواهى ديد. و او بر مى گردد، پرده كنار رفته و نرجس را نورى تند فراگرفته بود كه ديده حكيمه را خيره مى ساخت.
نوزاد - صاحب الامر - را ديد كه به خاك افتاده و به يكتايى خدا و رسالت جدش، پيامبر و امامت و ولايت پدرش، امير مومنان و ديگر امامان كه - درود خدا بر آنان - گواهى مى دهد و از خدا گشايش كار و پيروزى انسان ها را - زير پرچم حق و عدالت - مى خواهد.
و اين خجسته تولد به صبح پانزدهم از ماه شعبان سال 255 هجرى بود.

پانزدهم شعبان ولادت منجى عالم بشريت حضرت حجه ابن الحسن العسكرى عجل الله تعالى فرجه الشريف
گو به هر غرقه درياى بلا، فلك نجات
آمده تا كه ببخشد به شما باز حيات
نيست اى عاشق دلخسته دگر وقت سكوت
به گل روى جگر گوشه زهرا صلوات
طلوع خورشيد
اينجا كاخ زيبا و افسانه اى قيصر پادشاه روم است...
ايينه كارى ها، چشم را خيره مى كند. در و ديوار، رنگ اميزى و تزيين شده است و آخرين هنر معمارى و گچ برى و طلا كارى در اتاق هاى بزرگ و تالارها، ديده مى شود. فرش هاى گرانبها همانند پر طاووس، نرم و ظريف، خوشرنگ و خوش  نقشه گسترده شده است. تابلوهاى زيبا در اتاق ها اويخته، گويا پنجره اى است كه فضاى سبز و زيباى گلستان را نشان مى دهد.
نگاهى ديگر به قصر مى اندازيم: پرده هاى زر بفت، شمعدانيهاى جواهر نشان، چلچراغ ها، شمع هاى كافورى همه و همه چشم را خيره مى سازند.
قصر هميشه اين چنين بوده، ولى امشب زيبائى و زينت ويژه اى دارد و شور و هيجان بى سابقه اى در ان ديده مى شود.
اين شور و هيجان، از خبر تازه و مهمى حكايت مى كند كه همه جوانان، در انتظار انند!
ارى امشب، شب عروسى است...
قيصر روم مى خواهد دخترش مليكه را به عقد پسر برادرش در آورد.
مجلس عقد تشكيل شد؛ كشيشان و راهبان برگزيده در پيش، و به ترتيب، رجال و شخصيت هاى ممتاز و معروف كشور، فرمانروايان و بزرگان اصناف و ديگر مردمان حضور دارند و داماد هم روى تخت قيمتى و بسيار جالب، نشسته است. هنگامه اجراى مراسم عقد فرا رسيده است.
پس از لحظه اى سكوت، اسفق ها و كشيش ها در كنار چليپا به حالت احترام ايستادند و كتاب انجيل را گشودند و در ان فضاى سكوت زده با اهنگى مخصوص، مشغول خواندن خطبه عقد شدند.
مهمآنان چشم ها را به دهان اسقف ها دوخته و ان مجلس افسانه اى، غرق در خوشى و شادى بود.
ناگهان حادثه اى كه هيچ كس ان را به انديشه خود راه نمى داد، مجلس را برهم زد!
صليبها - كه با احترام ويژه اى زينت بخش تالار پذيرايى بودند - در هم فرو ريخته، و تخت جواهر نشان و زيباى داماد نيز، واژگون گرديد. او نقش بر زمين و بيهوش شد.
اسقف ها، از ديدن اين منظره وحشتناك، رنگ خود را باختند و به لرزه در آمدند. ميهمآنان نيز، سخت پريشان و وحشت زده، متحير ايستاده بودند. كشيش بزرگ، به قيصر گفت: ما را از برگزارى مراسم عقد معذور دار، زيرا انجام ان، باعث نابودى دين مسيح است.
قيصر راضى نشد كه اين ازدواج صورت نگيرد. دستور داد مجلس را دوباره منظم كردند و كشيش ها آماده اجراى مراسم عقد شدند. ناگهان حادثه پيشين تكرار شد.
اين بار وحشت و ترس بيش از نخست چهره خود را نشان داد. اندوه و ترس بر قيصر سايه افكنده بود. ناگزير مهمآنان پراكنده شدند، و قيصر با خاطرى پريشان، به حرمسرا برگشت. عروس نيز با هاله اى از غم، به كاخ خود رفت و در بستر ارميد. حادثه هولناك مجلس عقد، انديشه او را به بازى گرفت، و سرانجام، خستگى ان مجلس نافرجام، او را از پاى در آورد. و خواب چشمانش را ربود.
مليكه در عالم رويا، عيساى مسيح و شمعون را با گروهى از ياران ان حضرت، ديد كه در قصر اجتماع كرده اند و در جاى تخت واژگون شده ى پيشين، تخت ديگرى قرار دارد.
لحظه اى نگذشت كه حضرت محمد، پيامبر گرامى اسلام با امير مومنان على و عده اى از فرزند زادگانش - كه هماره در خدا بر آنان - وارد قصر شدند.
عيسا، به استقبال آنان شتافت و پس از اداى احترام، پيامبر اسلام به او فرمود: من به خواستگارى دختر نماينده و جانشين شما شمعون آمده ام تا او را به عقد فرزند خويش در آورد. (و اشاره به امام حسن عسكرى كه در مجلس ‍ حاضر بود، نمود).
عيسا نگاهى به شمعون كرد و گفت:
نيكبختى به تو روى آورده است. با اين ازدواج فرخنده موافقت كن.
شمعون هم با شادمانى پذيرفت.
انگاه پيامبر اكرم (ص) خطبه عقد را جارى و مليكه را براى امام حسن عسكرى عليه السلام عقد كرد.
ناگهان مليكه از شادى فراوان بيدار شد. خود را در كاخ خويش تنها يافت.
و در قلبش، عشق و پاك امام يازدهم - كه جز در عالم رويا او را نديده بود - موج مى زد. ماجراى رويا را براى كسى نگفت، ولى ان منظره چنان او را به خود مشغول داشته بود كه از خوردن و آشاميدن باز ماند.
سر انجام ضعف و ناتوانى، وى را به بستر بيمارى افكند.
قيصر بهترين و معروفترين پزشكان را خواست، و براى درمان مليكه، سخت كوشيد. ولى نتيجه اى نبخشيد، و همگان گفتند كه او خواب شدنى نيست.
پادشاه، كه آخرين لحظه هاى زندگى دخترش را مى ديد به فكر افتاد خواسته هاى وى را - هر چه هم گران باشد - بر آورد. به مليكه گفت:
عزيزم! آخرين ارزوى تو چيست؟
مليكه گفت: پدر جان تنها يك ارزو: كه بهبوديم دوباره به من روى آورد، و ان را در گرو ازادى اسيران مسلمان مى بينم؛ كه مسيح و مريم مرا شفا دهند؛ پس پدر جان هر چه زودتر آنان را ازاد ساز.
قيصر به خواسته وى، اسيران را ازاد كرد.
چهارده شب پس از ان روياى شگفت انگيز، دوباره در خواب، حضرت فاطمه عليه السلام و مريم عليه السلام را ديد كه به عيادت او آمده اند.
حضرت مريم به مليكه گفت: اين بانوى بانوان جهان ( اشاره به حضرت زهرا عليه السلام مادر شوهر تو است.
مليكه دامان فاطمه عليها السلام را گرفت و گريست و از نيامدن امام عسكرى گله كرد. حضرت فاطمه فرمود: وى نمى تواند به ديدن تو بيايد، زيرا تو پيرو ايين حق (اسلام) نيستى و اين مريم است كه دين كنونى تو را نمى پسندد. اگر مى خواهى خدا و عيسا و مريم از تو خشنود شوند، و در اشتياق ديدار فرزندم (امام حسن عسكرى عليه السلام) هستى، دين اسلام را بپذير.
مليكه در عالم رويا، ايين اسلام را پذيرفت و حضرت فاطمه وى را در آغوش ‍ گرفت، و به او فرمود: اينك منتظر فرزندم باش.
مليكه از خواب بيدار مى شود و بهبودى را باز مى يابد. از شادمانى، در پوست خود نمى گنجد، و به اميد فرا رسيدن شب، و ديدار آسمانى و پاك امام يازدهم در رويا، دقيقه شمارى مى كند.
شب هنگام فرا رسيد، تاريكى دنيا را گرفت، مليكه به بستر خواب رفت و امام يازدهم را در خواب ملاقات كرد.
امام عسكرى پس از مهربانى ها و دلجويى ها، به مليكه فرمود: در فلان روز سپاه اسلام به كشور شما خواهند آمد، تو نيز خود را با اسيران به شهر بغداد برسان، به ما خواهى رسيد.
درست در همان تاريخ كه امام به او خبر داده بود، سپاه مسلمآنان به روم آمدند، پس از پيكار و درگيرى با روميان، با اسيرانى از روم رهسپار بغداد شدند.
مليكه نيز خود را در لباس خدمتكاران در آورد و همراه آنان به بغداد رفت.
كشتى حامل اسيران به ساحل نشست، و موجى از همهمه و صدا برانگيخت، اسيران به سرزمينى كه نديده بودند رسيدند، نمى دانستند به سوى چه سرنوشتى مى روند، ولى همين قدر جسته و گريخته شنيده بودند مسلمآنان غير از ديگر جنگجويان و پيكار گرانند. قيافه هاى ناراحت و خسته به نظر مى رسيد، ولى در ته چشم آنها فروغى از اميد و شادى برق مى زد. و همانند مهمانانى كه از راه دور آمده باشند، منظره كشور جديد را تماشا مى كردند.
مليكه؛ شاهزاده خانمى كه تا چند روز پيش مسيحى بوده و اكنون مسلمان شده است، در كنارى ايستاده و گذشته و آينده خود را مى نگرد: به هم خوردن ناگهانى و شگفت انگيز ان مجلس عقد، خواب هاى طلايى كه در واقع خواب و خيال نبود؛ احساس هايى بود كه از اعماق جانش بر مى خاست، و حقايقى بود كه همه وجودش بدان گواهى مى داد. او در واقع تشنه حقيقت بود، و حق را مى جست، و به خاطر رسيدن به ان، از همه چيز دست كشيد تا سرانجام به همه چيز رسيد. اگر در روم سلطنت مى كرد، در سامره به مجد و بزرگوارى اصيل و راستين دست يافت.
اكنون مليكه را در كنار دجله، رها ساخته تا سر گرم افكارش باشد و با شتاب به سامره مى رويم. سامره شهرى است در 100 كيلومترى بغداد، در اين شهر، امام دهم حضرت هادى عليه السلام زيست مى كند. در همسايگى ان حضرت، خانه بشر بن سليمان مردى از دوستداران آل پيامبر است. امام دهم او را مى طلبد و نامه اى به خط خارجى مى نويسد و با 220 اشرفى به او مى دهد و مى فرمايد: به بغداد برو، و نامه را به فلان كنيزه بده.
مليكه، نامه را گشود و سخت گريست و به عمرو بن يزيد برده فروش، گفت: مرا در اختيار صاحب اين نامه بگذار و او نيز پذيرفت.
بشر درباره پولى كه بايد به عمرو بدهد گفتگو كرد و سرانجام به 220 اشرفى راضى شد.
بشر، مليكه را به سامره حضور امام هادى 7 برد. امام به مليكه فرمود: مى خواهم ترا گرامى دارم، آيا ده هزار اشرفى را مى پذيرى يا بزرگى و سعادت جاودانى را؟
مليكه گفت: پول نمى خواهم.
امام فرمود: ترا بشارت مى دهم به فرزندى كه شرق و غرب جهان به زير پرچم حكومت او خواهند رفت و زمين را از عدل و داد پر خواهد كرد پس از آنكه از ظلم و جور پر شده باشد.
مليكه: اين فرزند از چه كسى به و جوى خواهد آمد؟
امام: پيامبر اسلام ترا براى كه خواستگارى كرد، و حضرت مسيح ترا به عقد كه در آورد؟
مليكه: به عقد فرزندت امام حسن عسكرى عليه السلام
امام: او را مى شناسى؟
مليكه از ان شب كه به دست بهترين زنان - فاطمه زهرا عليه السلام مسلمان شدم، هر شب به ديدنم مى آيد.
امام به خواهرش حكيمه فرمود: اى دختر رسول خدا! او را به خانه ات ببر و دستورات اسلام را به او بياموز كه همسر حسن - امام يازدهم - و مادر صاحب - الامر است.
مليكه، يك سال در خانه ى حكيمه به فرا گرفتن برنامه ها و دستورات اسلام پرداخت و انگاه، مراسم عروسى برگزار شد. مليكه به خانه ى امام يازدهم آمد و نرجس ناميده شد.
امام يازدهم پس از پدر، پناهگاه مردم و رهبر شيعيان بود. مشكلاتشان را حل مى كرد، و راه هاى سعادت را به آنها مى نمود و به ايين انسانى اسلام تربيتشان مى كرد.
ان روز حكيمه به خانه حضرت عسكرى عليه السلام آمد و تا هنگامه ى غروب، آنجا بود و انگاه كه مى خواست بر گردد، امام به او فرمود: امشب نزد ما بمان خدا به ما فرزندى خواهد داد، كه زمين را به دانش و ايمان و رهبرى، زنده كند پس از آنكه به درگيرى كفر و گمراهى مرده باشد.
حكيمه: از كه؟
امام: از نرجس. حكيمه به نرجس نگاه مى كند، نشانه اى از بار دارى در او نمى يابد و سخت به شگفت مى آيد امام به او فرمود: او بسان مادر موسى عليه السلام است كه هيچكس نمى دانست بار دار است، زيرا فرعون شكم زن هاى ابستن را مى دريد.
حكيمه شب را در خانه برادر زاده به سر برد پهلوى نرجس خوابيد؛ ولى از زادن خبرى نبود، حيرت و تعجب او زياد شد. در ان شب بيش از شب هاى ديگر، به نماز و نيايش پرداخت.
نزديكيهاى سحر، نرجس از خواب مى جهد و نيايشى كوتاه مى گذارد، ولى باز نشانه اى از زاييدن در او نيست. حكيمه پيش خود مى گويد: پس فرزند چه شد؟
امام از اطاقش بانگ مى زند: حكيمه! نزديك است. در اين هنگام نرجس را اضطرابى دست مى دهد، حكيمه او را در آغوش مى گيرد، نام خدا بر زبان جارى و سوره انا انزلناه را مى خواند حكيمه احساس كرد همراه صداى او ديگرى هم سوره انا انزلناه را مى خواند، دقت كرد، صداى كودك را از شكم نرجس ‍ شنيد.
نرجس از ديدگاه حكيمه پنهان مى شود، گويا پرده اى ميان آنها افتاده است.
حكيمه سراسيمه به سوى امام مى رود، تا وى را از جريان اگاه سازد.
امام به او مى فرمايد:
عمه باز گرد، او را خواهى ديد. و او بر مى گردد، پرده كنار رفته و نرجس را نورى تند فراگرفته بود كه ديده حكيمه را خيره مى ساخت.
نوزاد - صاحب الامر - را ديد كه به خاك افتاده و به يكتايى خدا و رسالت جدش، پيامبر و امامت و ولايت پدرش، امير مومنان و ديگر امامان كه - درود خدا بر آنان - گواهى مى دهد و از خدا گشايش كار و پيروزى انسان ها را - زير پرچم حق و عدالت - مى خواهد.
و اين خجسته تولد به صبح پانزدهم از ماه شعبان سال 255 هجرى بود.

يوسف آل محمد ص

يوسف آل محمد ص
امشب زمين ابستن يك انفجار ديگرى است
گويى عروس آسمان، اختر شمار ديگرى است
لوح و قلم را از شعف نقش و نگار ديگرى است
چرخ و فلك را در محك گشت و گذارد ديگرى است
گهواره توحيد را شب زنده دار ديگرى است
هستى عالم عرصه چابك سوار ديگرى است
زيرا خدا را معنى سر مسدد آمده
مهدى زهرا يوسف آل محمد (ص) آمده
امشب عروس فاطمه، فخر البشر مى آورد
كلك قضا را زينت لوح قدر مى آورد
در سنگر ازادگى فتح و ظفر مى آورد
طوق طلوع فجر را بهر سحر مى آورد
تكبير گو، تكبير گو نرجس پسر مى آورد
جبريل بهر مصطفى هر دم خبر مى آورد
زيرا خدا را معنى سر مسدد آمده
مهدى زهرا يوسف آل محمد آمده
امشب به گوش باغبان باد صبا گويد چنين
آمد بهار و شد جهان زيباتر از خلد برين
از مقدم فرخنده فرخ رخى ناز آفرين
بهر نثار مقدمش مانند گلچين، گل بچين
آمد امام منتظر بر يارى مستضعفين
كز ريشه سازد ريشه كن نخل همه مستكبرين
زيرا خدا را معنى سر مسدد آمده
مهدى زهرا يوسف آل محمد آمده
آمد به دنيا تا علم بر قاف اين عالم زند
عيسى دمى كز وصف او ادم دمادم دم زند
نوح نبى از عشق او، كشتى به قلب يم زند
بر حبل مهر او خليل، امشب گره محكم زند
موسى كتاب نيل را در محضرش بر هم زند
گلبوسه ها بر مقدمش، صد عيسى مريم زند
زيرا خدا را معنى سر مسدد آمده
مهدى زهرا يوسف آل محمد آمده
اى دل مخور اندوه و غم سرها به سامان ميرسد
با يك شور و شعف، جآنان جآنان ميرسد
ويرانگر كاخ ستم با جيش ايمان ميرسد
احيا گر دين خدا، حامى قرآن ميرسد
چشم انتظاران را بگو، يوسف ز كنعان ميرسد
اى دل شب هجران ما، آخر به پايان ميرسد
زيرا خدا را معنى سر مسدد آمده
مهدى زهرا يوسف آل محمد آمده
بازا كه اين ديوانگان ديوانه روى تواند
مست ازمى عشق تو و خاك سركوى تواند
چشم انتظار ديدن چشمان جادوى تواند
دل بسته مهر تو و ان طره موى تواند
جان بر كف راه تو و ان تيغ ابروى تواند
محو تماشاى تو و ان قد دلجوى تواند
زيرا خدا را معنى سر مسدد آمده
مهدى زهرا يوسف آل محمد آمده (2)
سرودهاى ميلاد امام مهدى عليه السلام سرود اول
به به به مهدى ما آمده
بوى گل سوسن و نسترن آمد
عطر بهاران به طرف چمن آمد
مرغ سحر بر چمن هلهله سركن
مهدى ما حجته ابن الحسن آمد (4)
هجر سر آمد - وصل بر آمد شام سحر شد - منتظر آمد (4)
به به به مهدى ما آمده بر دل عاشقان صفا آمده
به به به سبط رسول امين
سبط نبى مصطفى آمده
به به به غنچه گل فاطمى
نور دو چشم مرتضى آمده
به به به قائم آل نبى
وارث صلح مجتبى آمده
به به مهدى ما آمده
به به به وارث خون حسين
به انتقام شهدا آمده
به به به سيد سجاد را
وارث عرفان و دعا آمده
به به به مكتب باقرى را
آنكه كند باز بپا آمده
به به مهدى ما آمده
به به به مذهب جعفرى را
مكمل از سوى خدا آمده
به به به صولت كاظمى را
آينه خدا نما آمده
به به به تازه گل عسكرى
هديه به خلق ما سوى آمده
به به مهدى ما آمده
به به به رهاگر مسلمين
ز دست ظلم اشقيا آمده
رها گر قدس و بقيع و نجف
كعبه و بيت و كربلا آمده
به به مهدى ما آمده
سرود دوم
يا مهدى عليه السلام
ما همه بر شب خنده كنيم
ما همه دين را زنده كنيم
ما همه مشتاقيم (2)
بر زبان مهدى يا مهدى
با خدا در عشقت عهدى
تا قيامت بستيم (2)
ديده ها همه جا خيره شود
به ظهور رخ تو يا مهدى
روشنى همه جا چيره شود
كه بيايى زر هى يا مهدى
يا مهدى، ز ظهور تو دگر خصم ز پيكار بماند
نام تو، به بسى چهره غمگين گل لبخند نشاند
يا مهدى (8)
عاقبت غمها چاره شود
زندگى از نو تازه شود
از سفر مى ايى (2)
ميكشى دستى بر سر ما
مى نشينى تو در بر ما
پيشمان ميمانى (2)
منجى همه اهل جهان
خبر امن و امان يا مهدى
مونس، همه خسته دلان
همه غمزدگان يا مهدى
يا مهدى، تو بيا كين دل ما طاقت هجران ندارد
ياد تو، به كوير دل تفتيده چو باران ببارد
يا مهدى (8)
-------------------
محمد عسكرى

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page