متوكل دلقكى داشت بنام عبادة المخنث كه بالشى در زير لباس بر شكم مى بست و سرش را كه طاس بود برهنه مـى كرد و در برابر مـتـوكل مـى رقـصيد و خـواننده ها مـى خـواندند:قـد اقـبل الاصلع ابطين خـليفة المسلمين .و تقليد امير مؤ منان عليه السلام را درمى آورد و مـتـوكل هم شراب مـى نوشيد و مـى خـنديد يك روز كه مـنتـصر بالله فـرزند مـتـوكل حاضر بود دلقـك كارش را شروع كرد، منتصر اشاره اى به دلقك نمود و او را تـهديد كرد، دلقـك ساكت شد، مـتـوكل دليل سكوتش را پرسيد دلقك داستان را براى متوكل بيان كرد.
مـنتـصر گفت: يا اميرالمؤ منين كسى را كه اين سگ تقليد او را درمى آورد و مردم مى خندند پـسر عـموى شما و بزرگ خاندان شما و افتخار شما به او است، اگر تو گوشت او را مى خورى به اين سگ و امثال او مخوران.
متوكل آوازه خوانان را گفت: بگوئيد:
غار الفتى لابن عمّه
يعنى: ((جوان براى پسر عمويش به غيرت آمده، جوان در فلان مادرش.))
و اين عمل موجب شد كه منتصر پدرش متوكل را بكشد.(1)
و در نقـل ديگر آمده كه منتصر شنيد پدرش به فاطمه زهرا سلام اللّه عليها دشنام مى دهد از دانشمندى حكم قضيه را پرسيد، دانشمند گفت: كشتن اين شخص واجب است اما هر كه پدر خـود را بكشد عـمـرش كوتـاه خـواهد بود، منتصر گفت: بگذار براى اطاعت امر خدا عمرم كوتـاه گـردد، پـدر را كشت و خـود نيز هفـت مـاه بيش بعـد از متوكل زنده نماند.(2)
---------------------------------------------
1-نفس المهموم ص 545.
2-امالى شيخ طوسى بنقل نفس المهموم ص 548.
--------------------------------------
آيت الله محمد على عالمى