جناب سليل الاطياب ، حجة اسلام ،(( آقا سيد حسين آقا)) فرمود: عصر روز هشتم شوال سنه 1341 در شهر اردبيل ، توى مدرسه ملا ابراهيم نشسته بودم كه ديدم اهل شهر با اضطراب از همه طرف مى دوند، گفتم چه خبر است ؟!
گفتند:(( حضرت ابوالفضل (ع ))) به كسى غضب فرموده .
پس از تحقيق به اين نتيجه رسيدم كه مالگيرى (ماليات بگير) با دو پليس به حكم نظميه شهر به خانه ضعيفه اى كه پنج ، شش صغير داشته رفته اند و آنها چيزى نداشتند، جز يك اسبى كه با آن امرار معاش مى كردند، آن اسب را بر ميدارند كه ببرند.
ضعيفه هر چه التماس و در خواست مى كند كه ترا به (( حضرت ابوالفضل (ع ))) اين اسب را نبريد چون من پنج ، شش صغير دارم و اين اسب نان آور ماست ...
پليس ها دست مى كشند و بيرون مى آيند، در اين اثناء پليس خبيثى از راه مى رسد و به اين دو نفر پليس مى گويد: اينجا چه كار داريد؟
مى گويند: توى اين خانه اسبى بود كه ميخواستيم برداريم ، ضعيفه (( آقاحضرت عباس (ع ))) را واسطه
و شفيع قرار داده و ما هم از او دست برداشتيم .
پليس خبيث به آن دو نفر پليس ديگر رو ترشى كرده و داخل منزل ضعيفه مى شود و اسب را بيرون ميآورد.
ضعيفه هر چه عجزو التماس و التجاء مى كند و(( حضرت عباس (ع ) ))را شفيع مى كند، آن خبيث اعتنايى نمى كند و مى گويد: ((حضرت اباالفضل از مردان سابق بوده كه مرده و تمام شده رفته اگر مى تواند بيايد و اسب را از من بگيرد و به تو برگرداند.))
ضعيفه مى گويد:(( يا اباالفضل )) خودت مى شنوى كه اين خبيث چه مى گويد، اى فرياد رس بى چارگان خودت حكم كن .
در اين اثناء همسايه آن زن ، كه پسر مجيدخان است مى آيد و چهار هزار پول به پليس خبيث مى دهد كه از اسب دست بردارد، ولى آن خبيث قبول نمى كند و اسب را از خانه خارج مى كند.
تقريباً بيست قدم جلو مى رود با خود مجيدخان مصادف مى شود و او هم چهارهزار اضافه مى دهد كه روى هم هشت قِران مى شود، باز آن خبيث قبول نمى كند و به يكى از آن دو پليس مى گويد: بيا سوار شو و اسب را ببر.
تا آن پليس خواست سوار شود آن پليس خبيث به او مى گويد: چرا من دارم اينطورى مى شوم ؟! يك عطسه و دو سرفه مى كند، فورى رويش سياه مى شود و به زمين مى افتد و به درك واصل مى شود.
آن دو پليس ديگر تا اين منظره را مى بينند پا به فرار مى گذارند و به نظميه رفته و خبر مى دهند، نظميه مى گويد: قضيه پنهان شود و كسى متوجه نشود.....
تمام مردم براى تماشا ازدحام كرده بودند، در اين موقع پليسها سر مى رسند و خلق را پراكنده كرده و نعش آن خبيث را به خانه خودش مى برند و غسل مى دهند،
رئيس قزاق خبردار شده حكم مى كند كه بروند جنازه او را بگيرند و بگذارند مردم ببينند. قزاقها هم مى آيند. دم مقبره شيخ صفى و مقابل پليسها مى ايستند و جنازه را كه مى خواستند دفن كنند، ممانعت كرده و كفنش را پاره پاره نموده كه مردم تماشا كنند.
بنده و آقا سيّدجوادو آقا سيد ابراهيم توى مدرسه و خانه بوديم كه گفتند: نعش او را قزاقها آوردند، توى ميدان عالى قاپو مقابل مقبره شيخ انداختند كه مردم تماشا كنند. ما هم رفتيم كه ببينيم ، جمعيت زيادى بود كه با سختى و زحمت خودمان را به نعش آن خبيث رسانيديم ، ديديم صورت نحسش مثل آلبالو سياه شده و از شدت تعفن نتوانستيم دقيقه اى توقف كنيم .
بعضى از تجار موثق گفتند: ديديم دهنش مثل سگ شده بود و تمام مردم از زن و مرد بزرگ و كوچك به تماشا آمده بودند و به جنازه اش سنگ مى زدند و تا عصر بود. بعد پايش را با طناب بستند و به بازار و خيابانها و كوچه ها و محله ها گردانيدند و هنگام غروب بدن نحس او را كنار صحرا در چاهى انداختند و آن را پر از خاك كردند.(1)
ايكه نور دل مائى بابى انت وامّى
نو گل باغ رسولى ميوه قلب بتولى
تو سراپاى جلالى پدر فضل و كمالى
ادب از حلقه بگوشانِ سر كوى وفايت
تو چه جسمى تو چه جانى توچه مهرى توچه ماهى
تو علمدار حسينى تو بهين يار حسينى
هر شهيدى ز مقام تو خورد غبطه به محشر
------------------------------------------
1-وقايع الاّيام بخش محرم الحرام.
2-گلهاى اشك 89.
----------------------------------
على مير خلف زاده