ابن زياد پيكى به سوى يزيد فرستاد تا او را از كشته شدن امام حسين (عليه السلام) و همراهانش آگاهى دهد و بگويد كه دودمانش در كوفه محبوسند و در انتظار دستور شما به سر مىبرند. پيك پس از برگشتن خبر آورد كه به دستور يزيد، أسرا و سرهاى شهداء را به شام نزد وى بفرستند.(1)
پس از آنكه پيكى به سوى يزيد فرستاد، نامهاى هم نوشت و به سنگى بست از بيرون به داخل زندان انداختند مبنى براينكه قاصدى در مورد شما به شام نزد يزيد فرستادهام. اين قاصد چند روز مىرود و چند روز برمى گردد. اگر فلان روز كه روز برگشتن وى مىباشد صداى تكبير شنيديد بدانيد كه دستور كشتن شما داده است شده وصيت خود را تهيه كنيد، و اگر چنانكه صداى تكبير شنيده نشد بدانيد كه براى شما امان رسيده است. در همان روز موعود، پيك از شام برگشت و خبر آورد كه أسرا را به شما بفرستند.(2)
به دنبال دستور يزيد، ابن زياد فرمان صادر كرد كه: زجر بن قيس و أبا برده بن عوف آزدى و طارق بن ظبيان به انفاق گروهى از اهل كوفه سرهاى شهداء را به سوى شام ببرند.(3)
پارهاى از تاريخ نويسان گفتهاند: سر حضرت سيد الشهداء را به مجير بن مژه بن خالد بن قناب بن عمرو بن قيس ابن حارث بن مالك بن عبيد بن خزيمه بن لوى داد.(4)
پس از آن دستهاى على بن الحسين (عليه السلام) را با زنجير بسته و به گردنش افكندند و زنان و كودكان را نيز با وضعى بسيار دلخراش كه بدن انسان از ديدن آن صحنه مىلرزيد بر شترها سوار كردند و به دنبال سرها، روانه شام نمودند.(5)
شمر بن ذى الجوشن و مجفر بن ثعلبه عائذى و شبث بن ربعى و عمرو بن حجاج و گروه ديگرى را مأموريت داد و گفت: شتاب كنيد تا به سرها برسيد و به هر شهر و ديارى كه رسيديد اسرا و سرهاى بريده را معرفى كنيد. نامبردگان اسرا را با سرعت فراوان بردند تا در بين راه به سرهاى شهدا رسيدند.
ابن لهيعه روايت كرده است: مردى را در مكه ديدم كه چنگ زده و پردهى كعبه را گرفته است و با گريه و زارى از خدا استغاثه مىكند و مىگويد: خدايا مرا بيامرز گر چه مىدانم نخواهى آمرزيد! ابن لهيعه مىگويد: او را كنارى كشيدم و گفتم: مگر تو ديوانهاى كه در كنار كعبه اينگونه اظهار يأس و نوميدى مىكنى؟ مگر نمىدانى خدا غفور و رحيم است؟ اگر گناهانت به اندازه قطرات باران هم باشد، خدا مىآمرزد!
در جواب به من گفت: آخر من از كسانى هستم كه سر مقدس امام را به شام مىبردند، هر شب سر مقدس را به زمين مىگذاشتيم و در اطرافش به شرب خمر مىپرداختيم. در يك شب كه همراهيانم همه خواب بودند و من كشيك مىدادم ناگهان ديدم نورى از آسمان فرود آمد و در آن نور، جمع كثيرى بودند كه شروع به طواف آن سر مقدس كردند، من بى اندازه ترسيدم و همانطور مات و مبهوت و ساكت ماندم، در آنحال صدايى مىشنيدم كه مىگفت: اى محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) خداوند به من دستور فرموده تا اوامر تو را اطاعت كنم. اگر اجازه مىدهى زمين را به لرزه درآورم تا همه اينها را مانند قوم لوط نابود كنم! پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: اى جبرئيل من در روز قيامت در پيشگاه پروردگار با آنان، مخاصمه خواهم كرد.
در آنحال من از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) امان خواستم تا هلاك نشوم، پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: اذهب فلا غفر الله لك برو، اميدوارم كه خدا تو را نيامرزد! اكنون با اين توصيف فكر مىكنى خدا مرا بيامرزد؟(6)
و در بعضى منازل كه سر مطهر را روى زمين گذاشته بودند، بدون اينكه كسى را ببينند، دستى از ديوار پديد آمد و با قلم آهنى كه داشت با خون روى ديوار چنين نوشت.(7)
از اين معجزه نيز پند نگرفته و متنبه نشدند و كورى آنان بر گمراهيشان افزود تا به آتش جهنم فرود آورد، و چه خوب داورى است خدا.
و قبل از آنكه به محل مزبور برسند حدود يك فرسخ جلوتر، سر مقدس را روى سنگى گذاشتند، يك قطره خون از آن سر مطهر بر سنگ ريخت كه هر سال در روز عاشورا آن قطره خون به جو مىآمد و مردم در آنجا براى عزادارى اجتماع مىكردند و در اطراف آن سنگ گريه و شيون مىنمودند. سنگ مزبور تا ايام عبدالملك بن مروان بود و مردم هم به همان شيوه عمل مىكردند، ولى عبدالملك دستور داد سنگ را به جاى ديگر منتقل كردند، ديگر آن اثر ديده نشد ولى مردم به جاى آن سنگ قبهاى ساختند كه نامش را النقطه؛ (قطره خون) گذاشتند.(8)
در نزديكهاى حماه در باغات آنجا مسجدى است بنام مسجد الحسين، مردم نقل مىكنند كه ابن مسجد در محل آن سنگى بود كه وقتى سر مطهر را به دمشق مىبردند، قطره خونى بر آن ريخت و آن اثر را داشت، ساخته شده است.(9)
در نزديكيهاى حلب، زيارتگاهى است معروف به مسقط السقط(10) است چون اهل بيت پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) در سفر شام به آنجا رسيدند يكى از همسران امام (عليه السلام) در آنجا سقط جنين كرده است كه نامش را محسن گذاشتهاند.(11)
در بين راه كه به سوى شام مىرفتند در يكى از منازل سر مطهر را بالاى نيزهاى در كنار صومعه راهبى نصب كردند. نيمه شب كه همه خواب بودند راهب نصرانى شنيد كه آن سهر مطهر به ذكر خدا و تسبيح و تهليل، مشغول است و در همين حال مىديد كه نورى از آن سر مطهر بلند است و تا آسمان بالا مىرود و گويندهاى مىگويد: السلام عليك يا ابا عبدالله! چون قضيه را نمىدانست به سختى تعجب كرد!
صبح كه مأموران از خواب بيدار شدند قضيه را از آنها سوال كرد گفتند: آرى اين سر، سر حسين بن على بن ابيطالب (عليه السلام) است كه مادرش فاطمه دختر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) مىباشد. راهب كه اين سخن را از آنان شنيد سخت ناراحت شد و با اين كلمات برايشان نفرين نمود: تبا لكم ايتها الجاماعه صدقت الاخبار فى قولها اذا قتل تمطر السماء دما نابود شويد اى گروه! اخبار راست گفتهاند كه: هر گاه او كشته شود آسمان اشك خون خواهد باريد.
راهب با شناختن صاحب آن سر، درخواست كرد اجازه دهند آنرا ببوسد مأمورين درخواست او را نپذيرفتند پس از آنكه مبالغى را به آنان داد رضايتشان را جلب كرد و آنرا بوسيد. آنگاه به بركت سر مطهر مسلمان شد، چون خواستند از آنجا حركت كنند ديدند بر روى پولهايشان نوشته شده: و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون.(12)
ورود اهل بيت (عليه السلام) به شام
چون كاروان اهل بيت (عليه السلام) به شهر دمشق نزديك شد حضرت ام كلثوم كسى را نزد شمر فرستاد و درخواست كرد از طريقى كه تماشا چيان كمترند و ازدحام نيست ايشان را وارد شهر كنند و سرهاى شهدا را از ميان محلها بيرون ببرند تا مردم سرگرم شدن به تماشاى سرها، كمتر به اسرا نگاه كنند. شمر ملعون كه تقاضاى حضرت ام كلثوم را شنيد بر عكس آن عمل كرد فرمان داد سرهاى شهدا را بر نيزهها بلند كرده و در ميان محلها و شتران قرار دهند از دروازهاى كه ازدحام بيشتر است وارد شهر كنند.(13)
روز اول ماه صفر آنها را وارد شهر دمشق كردند.(14) و ا نها را دم دروازه ساعات كه پر جمعيتترين جاهاى شهر بود نگاه داشتند تا مردمى كه براى تماشا و شادمانى جمع شده بودند، به ساز و آواز و رقص و موسيقى بپردازند...! در اين ميان مردى نزد حضرت سكينه آمد و پرسيد: من اى السبايا انتن؟ شما از اسيران كدام شهر و ديار و از كدام قبيلهايد؟! حضرت سكينه فرمود: نحن سبايا آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) ما از دودمان پيغمبريم كه اسيرمان كردهاند.(15)
آن روز كه اسرا را وارد شهر دمشق مىكردند، يزيد معلون در قصر جيرون بود كه از چشم انداز و دورنماى آن جريانات را زير نظر داشت. همين طور كه چشمش به اسرا و سرهاى شهدائى كه بر سر نيزه بلند شده بودند، خيره شده بود، همينكه به دم دروازه جيرون رسيدند كلاغى صداى خود را به قار قار بلند كرد. يزيد كه صداى كلاغ را شنيد اين شعر را خواند:
يعنى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) پدران و عشيره مرا در جنگ بدر كشت من امروز از اولاد او انتقام گرفتم. اى كلاغ خواه قار قار كنى يا نكنى من از رسول طلبهايم را گرفتم.
چون اين مطلب صراحت در كفر يزيد دارد لذا ابن جوزى، وقاضى ابو يعلى، و تفتازانى، و جلال الدين سيوطى او را محكوم به كفر نموده، و لعنش كردهاند.(16)
پيرمردى از مردم شام نزد امام سجاد (عليه السلام) آمد و گفت: الحمدلله الذى اهلككم، و أمكن الأمير منكم خدا را شكر كه شما را نابود كرد و امير مسلمين (يزيد) را بر شما پيروز گردانيد! در اينجاست كه لطف و مرحمت امام بر اين بيچاره گول خورده كه تحت تأثير تبليغات مسموم و جو فاسد، قرار گرفته بود اضافه مىشود، چه او قابل هدايت و ارشاد است و اهل بيت هر جا كه زمينه مساعدى ببينند و بدانند كه طرف از صفاى قلب و سرشت پاك و آمادگى لازم براى هدايت برخوردار است انوار هدايت خود را بر او اشراق مىكنند و از ظلمت ظلم و جهل نجاتش مىدهند، لذا امام (عليه السلام) در پاسخ آن پيرمرد فرمود:
يا شيخ أقرءت القرآن؟ آيا قرآن خواندهاى؟ گفت: بلى قرآن خواندهام. امام سجاد (عليه السلام) فرمود: آيا اين آيه را خواندى: قل لا أسألكم عليه أجر الا الموده فى القربى؟ گفت: بلى. باز پرسيد اين آيه را خواندهاى: و آت ذا القربى حقه گفت: بلى. پرسيد اين آيه را چطور؟ واعلموا انما غنمتم من شىء فان لله خمسه و للرسول و لذى القربى آن پيرمرد گفت: بله اين آيه را هم خواندهام، سخن كه بدينجا رسيد حضرت فرمود: نحن والله القربى فى هذه الايات به خدا قسم مائيم ذوى القربى در اين آيات! پس از آن امام سجاد از او پرسيد: اين آيه را خواندهاى: انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهر كم تطهيرا؟ آن مرد گفت: بلى.
حضرت فرمود: مائيم اهل بيت رسالت كه خداوند اين آيه را مخصوص آنان فرستاده است.
در اينجا آن مرد منقلب شد در حالى كه اشك مىريخت گفت: شما را به خدا، آيا شما اهل پيغمبريد؟ حضرت فرمود: آرى قسم به حق جدمان رسول الله كه ما بدون ترديد، اهل بيت اوئيم.
پيرمرد خجالت زده از گفته خود پشيمان شده خودش را پشت پاى امام انداخت بوسه مىزد و مىگفت: من بيزارى مىجويم از كسانى كه شما را كشتند و خون پاكتان را به زمين ريختند. و از آنچه كه گفته بود در پيشگاه امام عذر خواهى كرد. چون داستان اين مرد به يزيد رسيد دستور داد او را كشتند.(17) تا ديگر كسى جرأت ننمايد اظهار تمايل به اهل بيت (عليه السلام) بنمايد.
قبل از آنكه اهل بيت (عليه السلام) را وارد كاخ يزيد بنمايند، تمام آنها را با يك ريسمان به هم بستند، ريسمان را به گردن امام زين العابدين و در كنارش به گردن زينب و ام كلثوم و ديگر دختران پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بستند و هر كس كه اندكى قدم را آهسته برمى داشت او را با تازيانه و نيزه مىزدند.
وقتى كه اسرا نزد يزيد رسيدند او بر تخت و جايگاه مخصوص خود تكيه زده بود...! على بن الحسين (عليه السلام) به يزيد گفت: ما ظنك برسول الله لو يرانا على هذا الحال؟ يعنى: فكر مىكنى اگر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) ما را با اين حال ببيند چه خواهد كرد؟
از شنيدن اين سخن تمام حاضرين در جلسه با صداى بلند گريه كردند و يزيد دستور داد آن ريسمان را بريدند.(18)
يزيد دستور داد اسرا را در كنار پلهها در جامع شام همانجا كه از ديگر اسرا نگاهدارى مىكردند بايستانند و سر مقدس ابى عبدالله را هم در طشتى از طلاى ناب قرار داده و جلوى روى او گذاشتند. يزيد به آن سر مبارك نگاهى مىكرد و مىگفت:
نفلق هاماً من رجال أعزه علينا و هم كانوا أعق و اظلما
سپس خطاب به نعمان بن بشير كرد و گفت: الحمدلله كه خدا او را كشت.
نعمان در جواب يزيد گفت: اميرالمؤمنين معاويه دوست نداشت حسين كشته شود.
يزيد گفت: بله اين قبل از آن بود كه حسين خروج كند، اگر چنانچه حسين بر اميرالمؤمنين معاويه خروج مىكرد، معاويه هم او را مىكشت.(19)