حركت مسلم به سوى كوفه‏

(زمان خواندن: 29 - 58 دقیقه)

آنگاه مسلم بن عقيل را با قيس مسهر صيداوى، و عماره بن عبدالله مسلولى، و عبدالرحمن به عبدالله أزدى به سوى كوفه روانه ساخت و به مسلم دستور داد تقواى خدا را رعايت كند و دقت نمايد، طرز تفكر و نظرات سياسى اهل كوفه را بررسى نمايد، تا اگر ديد بر عقيده خود استوار و مورد اعتمادند هر چه زودتر، ضمن نامه‏اى او را مطلع سازد.(1)
جناب مسلم (عليه السلام) روز نيمه ماه رمضان‏(2) مكه را ترك و از مسير مدينه، به سوى كوفه حركت نمود، پس از رسيدن به مدينه و نماز در مسجد النبى (صلى الله عليه و آله و سلم) و وداع با اهل بيت خود دو نفر راهنما از طايفه قيس را اجير كرد تا وى را راهنمايى كنند. آنگاه به سوى كوفه روان گرديد، شب تا به صبح در حركت بودند و بامدادان معلوم شد راه گم كرده‏اند. پس از تلاش فراوان، جهت را پيدا كردند، در اثر گرماى شديد و تشنگى سختى، كه بر آنان فشار آورده بود ديگر توان حركت نداشتند، در همين حال به مسلم گفتند: شما به همين سوى حركت كنيد؛ دست از اين طريق بر مداريد، شايد از اين بيابان وسيع و شنزار جان سالم به در ببريد! اين سخن بگفتند و در همانجا هلاك شدند.(3)
مسلم بن عقيل (عليه السلام) براساس همان راهنمائيهايى كه آن دو نفر كرده بودند آن دو را به حال خود باقى و در آن بيابان گرم و سوزان و شنزار به حركت خود ادامه داد چون نمى‏دانست آن دو را با خود ببرد، زيرا آنان مشرف بر هلاك و در حال احتضار بودند و علاوه بر آن راه را درست نمى‏دانستند زيرا راهنمايان تنها جهت و سمت راه را دريافته بودند كه مى‏توانست او را به راه برساند ولى خود راه پيدا نكرد بودند و فاصله بين آنها و آب نيز برايش معلوم نبود و ديگر آنكه توان سوار شدن را نداشتند و بر ترك ديگرى هم نمى‏توانستند سوار شوند، و اگر بنا بود مسلم با آنها مى‏ماند، او و همراهيانش نيز بدون اينكه نتيجه‏اى به دست آوردند هلاك مى‏شدند بنابر اين تكليف مهمتر آن بود كه تمام تلاش خود را به كار گيرد تا شايد براى حفظ نفوس محترمه آبى پيدا كند و جانشان را نجات بخشد و لذا آن دو را در همانجا، به حال خود گذاشت و توانست خود را با خدمه‏اى كه به همراه داشت در آخرين نفس به محلى بنام مضيق كه قبيله‏اى در آنجا ساكن بودند برساند و از مهلكه نجات يابد.
در آنجا توقف كرد و از همانجا نامه‏اى براى حسين بن على (عليه السلام) نوشت و بوسيله يك نفر از همان قبيله كه او را اجير كرد، خدمت حضرت سيد الشهداء (عليه السلام) فرستاد.
مسلم بن عقيل (عليه السلام) در آن نامه حوادث وارده و هلاكت راهنمايان و مشكلات و رنجهايى را كه در سفر كشيده و ديده بود براى حضرت سيد الشهداء (عليه السلام) توضيح داد و نوشته بود كه هم اكنون در محلى بنام مضيق از بطن خبت توقف كرده و منتظر نظر جديد امام (عليه السلام) مى‏باشد كه آيا به مسافرت خود ادامه دهم يا خير؟
پيك مسلم بن عقيل در مكه نامه را به حضور امام (عليه السلام) تقديم داشت‏
امام (عليه السلام) در جواب اين نامه مرقوم فرمود، بايد به حركت خود ادامه دهيد و آن را به تأخير نياندازد.
وقتى كه حضرت مسلم (عليه السلام) نامه را خواند، بى درنگ حركت كرد، در بين راه به آبى كه مال قبيله طى بود، وارد شد. پس از توقف كوتاهى آنگاه كه مى‏خواست حركت كند در همان حال مردى آهويى را كه ظاهر شد، شكار كرد و به زمين افكند. مسلم آنرا به فال نيك گرفت و گفت ما دشمن را خواهيم كشت.(4)
ورود حضرت مسلم (عليه السلام) به كوفه:
پس از حركت از مكه، پنجم ماه شوال وارد شهر كوفه شد و بر خانه مختار بن ابى عبيده ثقفى وارد گرديد. مختار در قبيله خود مردى بسيار شريف بزرگوار و بلند همت و دلاور و كار آزموده و دلير و شديداً مخالف دشمنان اهل بيت (عليه السلام) معروف بود، او خردمندى برتر بود كه بويژه در امور جنگ و غلبه بر دشمن رأيى صائب و درستى داشت، آنچنان كه گوئى تمام تجربه‏ها را آموخته و در همه جا آزموده شده است يا تمام پيشامدهاى بد و ناگوار را چشيده و ساخته و پيراسته گرديده است، از همه جا و همه چيز بريده و تنها به آل رسول أعظم پيوسته و تمام آداب و اخلاق فاضله را از آنان فرا گرفته است و پنهان و آشكار از آنان پشتيبانى و خيرخواهى دارد.
بيعت يا اعلام وفادارى مردم كوفه با حضرت مسلم (عليه السلام)
شيعيان كه خبر ورود حضرت مسلم را دريافتند دسته دسته جهت خير مقدم و اظهار اطاعت و فرمانبردارى از او به ديدنش مى‏آمدند و مسلم نيز از استقبال و توجه مردم خوشحال و خرسند بود، و در همان اجتماع مردم كه به ديدنش مى‏آمدند نامه حضرت سيد الشهداء (عليه السلام) را برايشان مى‏خواند و آنان نيز از خوشحالى گريه مى‏كردند.
عباس بن ابى شبيب شاكرى، پس از استماع نامه حضرت امام (عليه السلام) بلند شد و گفت: من از دل اين مردم خبر ندارم و از آن چيزى به شما نمى‏گويم و شما را با سخنان آنها فريب نمى‏دهم (مواظب باش فريب آنها را نخورى) و من تنها از آنچه خودم به آن عقيده دارم و تصميم بر آن گرفته‏ام به شما قول دهم: به خدا سوگند من شخصاً گوش به فرمان شما هستم و پيوسته با دشمن شما مى‏جنگم و براى رضاى خدا تا به لقاء الله نپيوسته‏ام دست از حمايت شما برنخواهم داشت.
حبيب بن مظاهر بن عابس گفت: با كلام مختصر و مفيد، حق سخن را أدا كردى و من نيز به خدايى كه شرى ندارد همواره مانند تو خواهم بود (و انا والله الذى لا اله الا هو على مثل ما آنت عليه).
سعيد بن عبدالله حنفى نيز سخنى همانند آنان را گفت.(5)
و خلاصه شيعيان پيوسته مى‏آمدند و با حضرت مسلم بيعت مى‏كردند و پيمان وفادارى مى‏بستند، به اندازه‏اى كه هجده هزار نفر از بيعت كنندگان دفتر حضرت مسلم را امضاء كرده بودند.(6) و بنابر قولى بيست و پنج هزار نفر(7) و در حديث شعبى تا چهل هزار نفر ذكر كرده‏اند.(8)
پس از انجام تشريفات بيعت، جناب مسلم و عابس بن ابى شبيب شاكرى نامه‏اى براى سيد الشهداء نوشتند و جريان اجتماع مردم كوفه و اعلان آمادگى آنان را جهت اطاعت و انتظار تشريف فرمائى امام را براى آن حضرت خبر دادند و افزودند: پيشاهنگ و پيشرو، به بستگان خود دروغ نمى‏گويد مردم كوفه بالغ بر هيجده هزار نفر با من بيعت كرده‏اند، بنابراين به مجرد اينكه نامه من به دست شما رسيد به اين سوى حركت كن.(9)
وقتى كه حضرت مسلم نامه را براى حضرت امام حسين (عليه السلام) نوشت، بيست و هفت شب قبل از شهادت خودش بود.(10) نامه مردم كوفه را نيز به آن پيوست نمود كه در آن نوشته بودند: اى فرزند پيغمبر خدا، خواهشمنديم هر چه زودتر به سوى ما تشريف بياور، كه در كوفه صد هزار شمشير به دست، آماده خدمت شمايند، هيچ درنگ نفرمائيد.(11)
گردهمائى مردم كوفه براى حضرت مسلم بر عده‏اى از هواداران بنى اميه مانند عمر بن عقبه بن ابى وقاص، و عبدالله بن مسلم بن ربيعه حضرمى، و عماره بن عقبه بن ابى معيط ناگوار آمد و به همين مناسبت نامه‏اى براى يزيد نوشتند و او را از ورود مسلم بن عقيل و توجه اهل كوفه به او خبر دادند و فزودند كه نعمان بن بشير، توان متفاوت در برابر مسلم را ندارد.(12)
يزيد با دوست خود سرجون كه كاتب و همدم وى بود در اين مورد مشورت كرد.(13)
سرجون گفت: اگر معاويه زنده مى‏بود و به تو مى‏گفت عبيدالله را به جاى او منصوب كن آيا از او مى‏پذيرفتى؟!
يزيد گفت: بله.
سرجون نامه‏اى را از جيب خود بيرون آورد و گفت: اين فرمان معاويه است كه آن را با مهر خود ممهور نموده است و من چون مى‏دانستم كه او را دوست نميدارى لذا تو را از آن با خبر نكردم، ولى هم اكنون كه زمينه مساعد است همين فرمان را براى او تنفيذ كن و نعمان بن بشير را عزل نما.
يزيد در نامه‏اى به عبيدالله بن زياد نوشت: اما بعد، هر ممدوحى روزى مبغوض و مسبوب، و هر مسبوبى روزى مورد ستايش قرار خواهد گرفت: و هم اكنون تا حدى از خود لياقت نشان دهى بالا برده مى‏شوى، چنانكه خليفه اول گفت: بلند قدر و بلند مرتبه شدى تا آنجا كه از ابر هم بالاتر. جاى بلندى جز مكان مرتفع خورشيد نشيمنگاه تو نيست.(14)
و در پايان دستور داد بى درنگ بسوى كوفه حركت كند و از مسلم بخواهد كه يا بيعت كند يا كشته خواهد شد، يا با خوارى او را تبعيد نمايد.(15)
ابن زياد بى درنگ با مسلم بن عمرو باهلى، و منذر بن جارود، و شريك حارثى، و عبدالله بن حارث بن نوفل با پانصد نفر ديگر كه همه را از بصره برگزيده بود، به سوى كوفه روانه شد، و شب و روز با شتاب و عجله ره مى‏سپرد تا زودتر از حسين على (عليه السلام) به شهر كوفه برسد، و اگر بعضى از همراهيانش خسته و درمانده مى‏شدند و از راهروى باز مى‏ماندند به آنها توجهى نمى‏كرد و آنان را تنها مى‏گذاشت و به راه خود ادامه مى‏داد، مثلاً شريك اين اعور در بين راه درمانده شد ديگر نتوانست با كاروان حركت كند. او را تنها گذشت و به راه خود ادامه داد. و همچنين عبدالله بن حارث بين راه درمانده شد و به زمين افتاد، توقع داشت كه عبيدالله به خاطر آنها اندكى توقف كند تا خستگى برطرف شود باز اعتناء نكرد و همچنان با عجله و شتاب، به سير خود ادامه مى‏داد تا حسين بن على (عليه السلام) زودتر از او به كوفه نرسيده باشد!!
وقتى كه به قادسيه دوستش مهران نيز درمانده شد و نتوانست به حركت خود ادامه دهد، ابن زياد به او گفت: اگر تو بتوانى طاقت بياورى و تا قصر دارالاماره برسى مبلغ صد هزار دينار به تو جايزه خواهم داد.
مهران گفت: به خدا سوگند، نمى‏توانم! ابن زياد، دوست صميمى خود، مهران را نيز همانجا باقى گذاشت و لباسهائى از پارچه‏هاى يمانى پوشيد و عمامه مشكى بر سر نهاد و بدون دوست و همرازش راه سرازيرى كوفه را پيش گرفت، به هر كدام از نگهبانان و پاسبانان كه مى‏رسيد آنان مى‏پنداشتند كه او حسين بن على (عليه السلام) است و لذا به او تهنيت و خير مقدم مى‏گفتند ولى او براى اينكه شناخته نشود به هيچ كدام از آنان جواب نمى‏داد تا اينكه از سمت نجف وارد شهر كوفه شد.(16)
وقتى وارد كوفه شد مردم از او يكپارچه استقبال كردند و يك صدا فرياد مى‏زدند و مى‏گفتند: مرحبا به فرزند رسول خدا. ابن زياد از اينكه مردم نام فرزند رسول خدا را مى‏بردند و به او خوش آمد مى‏گفتند به سختى ناراحت مى‏شد ولى به عنوان مصلحت و رازپوشى چيزى به زبان نمى‏آوردند تا اينكه به قصر دار الاماره رسيد، خواست وارد شود نعمان به گمان اينكه حسين بن على (عليه السلام) است درب قصر را به رويش باز نكرد و از بالاى قصر به او نگاه كرد و گفت: اى پسر رسول خدا! من امانتى را كه به دستم سپرده شده است هرگز به تو تحويل نخواهم داد!
ابن زياد به او گفت:(17) درب را باز كن كه شب گذشت! وقتى كه لب به سخن باز كرد، يك نفر او را شناخت و به مردم گفت: به خداى كعبه سوگند كه اين پسر مرجانه است نه حسين بن على (عليه السلام). وقتى كه فهميدند او ابن زياد است شروع به سنگباران كردن او نمودند، وى خود را در درون قصر پنهان كرد و بعد از آن مردم به منازل خود رفتند، فرداى آن روز ابن زياد مردم را به مسجد جامع كوفه فرا خواند و در ضمن سخنرانى خود، هم مردم را تهديد كرد و هم تطميع نمود و گفت: هر فردى از مسئولين اگر يكى از طرفداران على (عليه السلام) نزد او باشد و به ما خبر ندهد، او را بر بالاى در خانه خودش حلق آويز و حقوقش را قطع خواهم كرد.(18)
سرگذشت جانسوز حضرت مسلم (عليه السلام)
وقتى كه سخنرانى عبيدالله بن زياد و تهديدهايش به سمع حضرت مسلم رسيد و متوجه شد كه مردم چه وضعى پيدا كرده‏اند بيم آن داشت كه مبادا با نيرنگ و حيله او را دستگير كنند از اينرو بعد از پاسى از شب كه تاريكى گسترده شد از خانه مختار بيرون، و به خانه هانى بن عروه مذحجى وارد شد، هانى از شيعيان‏(19) قرص و بسيار معتقد و از اشراف‏(20) و قراء كوفه‏(21) و شيخ و مراد و رئيس قوم بود كه هر جا مى‏رفت چهار هزار زره پوش سواره و هشت هزار پياده او را همراهى مى‏كردند. هر گاه هم پيمانيان خود را از قبيله كنده مى‏خواند سى هزار(22) سوار دور را مى‏گرفتند، وى يكى از خواص اميرالمؤمنين على بن ابيطالب (عليه السلام)(23) بود و در جنگهاى سه گانه امام‏(24) در خدمت و ركاب همايونى آن حضرت بود.
هانى، پيغمبر خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را درك، و به حضورش تشرف حاصل نموده بود. روزى كه او را كشتند بيش از 90 سال عمر داشت.(25)
شريك بن اعور نيز در همراهى مسلم به خانه هانى آمد.(26) شريك از بزرگان شيعه و از معاريف بصره و در ميان اصحاب، بسيار جليل القدر بود. در جنگ صفين همراه با عمار ياسر بر ضد مخالفين على (عليه السلام) نبرد مى‏كرد. چون وجيه المله و صاحب عزت و منزلت بود، لذا عبيدالله بن زياد از طرف معاويه او را به ولايت كرمان برگزيد(27) وى با هانى بن عروه مواصلت كرده بود و رفت و آمد داشت، در اواخر كه به بيمارى سختى مبتلا شده بود در خانه هانى بسترى شد و ابن زياد در خانه هانى، به عيادت او رفت.
شريك از تصميم ابن زياد با خبر شد كه مى‏خواهد از وى عيادت كند، لذا قبل از آمدنش به مسلم گفت: هدف تو و هدف همه شيعيان اين است كه اين مرد نابود شود، بنابراين هم اكنون بهترين فرصت پيش آمده است كه بايد از آن استفاده كرد، شما در خزانه (اطاق انبارى) خود را پنهان كن تا ابن زياد كاملاً سرگرم شود آنگاه ناگهان بر او بتاز و هلاكش كن. و بعد از آن، عافيت و امنيت تو را در كوفه من بعهده مى‏گيرم.(28)
در همين گفتگوها بودند كه خبر رسيد امير آمد، مسلم نيز بى درنگ وارد اطاق انبارى شد و عبيدالله نيز در بر بالين شريك نشست، شريك هر چه انتظار كشيد مسلم بيايد و كار را تمام كند خبرى نشد، شريك عمامه خود را از سر بر مى‏داشت و بر زمين مى‏گذاشت و دوباره بر سر مى‏نهاد و چندين بار اينكار را تكرار كرد كه شايد مسلم متوجه شود و بيايد. سرانجام با صداى بلند مضمون اين شعر را خواند كه مسلم بشنود: چه قدر انتظار سلمى را مى‏كشند به او تهنيت نگوييد به سلمى تهنيت گوييد و بر كسانى كه به او تهنيت مى‏گويند، آيا شربت آبى هست كه بى عطش خود را سيراب سازم هر چند او از دست برود در حالى كه آرزوى من در آن نهفته است اگر روزى از مراقبت سلمى خوف و خشيتى داشته باشم هرگز روزى از رنجها و ناراحتى‏هاى او ايمن نيستم.
چندين بار اين شعر را تكرار كرد و چشم به انتظار داشت باز هم مسلم نيامد، سرانجام كه حوصله شريك سر رفته بود با صداى بلند فرياد كشيد: (اسقونيها و لو كان فيها حتفى) يك شربت آب برايم بياوريد اگر چه مرگم در آن بوده باشد.(29)
در اين هنگام كه عبيدالله مشكوك شده بود رو به هانى كرد و گفت: مثل اينكه پسر عمويت قاطى كرده است؟
هانى گفت: از روزى كه بيمار شده است بسيار هذيان مى‏گويد و سخنانى بر زبان مى‏آورد كه نمى‏فهمد.(30)
پس از آنكه ابن زياد رفت، شريك به مسلم گفت، چه مانعى باعث شد اين كار را انجام ندادى؟
مسلم در پاسخ گفت: دو علت موجب شد:
نخست حديثى كه على (عليه السلام) از پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) نقل كرد كه رسول الله فرمود: ان الايمان قيد الفتك فلا يفتك مؤمن ايمان مانع قتل و خونريزى غفلتى است، شخص مؤمن مرتكب قتل نمى‏شود(31)، دوست نداشتم در منزل ميزبانم اين كار را انجام دهم. شريك گفت: اگر او را كشته بودى يك فاسق فاجر و يك منافق كافرى را كشته بودى.
دوم، همسر هانى با من در آويخت و با گريه و زارى مرا به خدا سوگند داد كه در خانه او اين كار را انجام ندهم.(32)
هانى كه اين سخن را از مسلم شنيد گفت: واى بر اين زن، هم مرا و هم خودش را به كشتن داد. از آنچه مى‏ترسيد به دام آن افتاد. (يا ويلها قتلتنى و قتلت نفسها و الذى فرت منه وقعت فيه).(33)
سه روز بعد از اين جريان، شريك فوت كرد و ابن زياد بر او نماز خواند و در ثويه دفنش كردند.
بعداً كه ابن زياد فهميد، شريك، مسلم را تحريض بر قتل وى مى‏كرده است قسم خورد تا عمر دارد بر جنازه هيچ عراقى، نماز نخواند و گفت: اگر قبر زياد (پدرش!) در اين قبرستان نبود، قبر شريك را نبش مى‏كردم.
اضطراب و نگرانى شيعه‏
ترس و خفقان بر همه جا حاكم بود، شيعيان خيلى محرمانه و پنهانى نزد مسلم بن عقيل آمد و رفت مى‏كردند و به يكديگر توصيه مى‏كردند جايگاه حضرت مسلم را به كسى بازگو نكنند مبادا ابن زياد و دستگاههاى اطلاعاتى او با خبر شوند. از طرفى ابن زياد تلاش مى‏كرد محل امن و مخفيگاه وى را كشف نمايد، لذا معقل را كه جاسوسى ورزيده بود طلبيد و مبلغ سيصد هزار درهم به او داد و گفت: با شيعيان تماس بگير و خود را اهل شام و از موالى ذى الكلاع معرفى كن و بگو خداوند نعمت ولايت و محبت اهل بيت پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را به من داده است، دوستدار اهل بيت و مشتاق زيارت نماينده امام حسين (عليه السلام) مى‏باشم كه شنيده‏ام اخيراً به اين شهر آمده است، مبلغى وجوه شرعى نزد من است، مى‏خواهم ضمن زيارت، به ايشان تقديم نمايم تا به مصرف كارهاى بر اندازى حكومت كه بر ضد مخالفينش، برساند.
معقل پول را دريافت كرد و به مسجد جامع، درآمد، در آنجا مسلم بن عوسجه را ديد كه مشغول نماز است، همانجا ايستاد تا مسلم بن عوسجه از نماز فارغ شدت. نزديك او رفت و داستان را بر او تكرار كرد، مسلم بن عوسجه تحت تأثير قرار گرفت و از خداوند برايش دعاى خير و طلب توفيق نمود و او را با خود نزد مسلم بن عقيل برد!! او پول را به حضرت مسلم داد و با او بيعت كرد.(34) حضرت مسلم پول را حواله اوثمامه صائدى كه مردى بصير و شجاع و از وجوه شيعه بود و مسئوليت دريافت اموال و خريد سلاح و تجهيزات تعيين كرده بود، تحويل داد.
از آن پس معقل هر روز بدون هيچ گونه مانعى نزد مسلم آمد و شد مى‏كرد و اخبار را مى‏گرفت و شبانه به اطلاع ابن زياد مى‏رساند.(35)

سرگذشت هانى‏
پس از دريافت گزارشهاى محرمانه، ابن زياد يقين كرد كه حضرت مسلم در خانه هانى بن عروه پنهان شده است لذا دستور داد اسماء بن خارجه و محمد بن اشعث، و عمروبن حجاج به خانه هانى برود و او را نزد وى بياورند. نامبردگان گفتند: هانى بيمار است و نمى‏توان در حال بيمارى او را آورد. ابن زياد كه بوسيله جاسوسان و مأمورين اطلاعاتى خود خبر داشت هانى بهبود يافته است و هر عصرگاه در خانه مى‏نشيند از اين حرف قانع نشد و مجدداً تأكيد كرد كه بايد مأموريت خود را انجام دهند. نامبردگان به اتفاق، نزد هانى آمدند و از او درخواست كردند به نزد امير برود و به او اطمينان دادند كه مورد بى مهرى امير قرار نخواهد گرفت و چون بسيار اصرار كردند او بر استر خود سوار شد و به سوى ابن زياد حركت كرد. همين كه بر او وارد شد، ابن زياد رو به شريح قاضى كرد و گفت: خائن با پاى خودش، به دام افتاد (اتتك بخائن رجلاه). آنگاه اضافه كرد و گفت:

اريد حياته و يريد قتلى   عذيرك من خليلك من مراد (36)

بعد از آن رو به هانى كرد و گفت: تو پسر عقيل را آوردى در منزلت مهمان كردى و برايش سلاح جمع آورى مى‏كنى؟ هانى منكر شد و او نيز تكرار مى‏كرد و چون اصرار و انكار از طرفين به جدال كشيد آنگاه ابن زياد معقل را صدا زد تا به جسله بيايد پس از آنكه معقل در جلسه حاضر شد و رويارويى صورت گرفت، هانى فهميد كه وى جاسوس بوده است و تمام خبرها را به او گزارش مى‏كرده است. لذا به ابن زياد گفت: پدرت زياد، حقى به عهده من دارد، دوست دارم آنرا در حق تو تلافى كنم، آيا ميخواهى به خير و سعادت برسى؟! ابن زياد پرسيد: آن چيست؟
هانى گفت: تو و اهل بيتت سالم و تندرست و كوچكترين نگرانى اموال و اثاثت را بردار و به شام برگرد و خودت را از اين ماجرا، دور نگهدار زيرا آنكس كه از تو و صاحبت يزيد، شايسته به اين امر (حكومت) است آمده و آنرا مطالبه مى‏كند.(37)
ابن زياد گفت: (زير فشار) شيرناب مى‏طلبد با اين حرفها نمى‏توانى از دست من نجات پيدا كنى مگر اينكه او را به من تحويل دهى!
هانى گفت: به خدا سوگند اگر همين جا زير پاى من هم بوده باشد هرگز پايم را برنمى‏دارم تا شما او را ببينيد. ابن زياد با درشتى با او صحبت كرد و او را تهديد به قتل نمود. هانى نيز در مقابل به او گفت: اگر بخواهى چنين كارى انجام دهى تمام قصرت را برقهاى شمشير فرا خواهد گرفت. هانى به پندار اينكه عشيره و قبيله‏اش اطراف قصر هستند و از او حمايت مى‏كنند اين سخن را گفت.
ابن زياد كه اين سخن را شنيد دست برد و شمشير را برداشت، آنقدر بر سر هانى كوبيد كه بينى اش را شكست و گوشتهاى گونه‏ها و پيشانيش پاره پاره و بر محاسنش افشانده شدند و او را در يكى از اطاقهاى خود، زندانى نمود.(38)
عمرو بن حجاج، پدر زن هانى شنيد كه هانى را كشته‏اند لذا به همراهى گروهى از قبيله مذحج حركت كرد و قصر ابن زياد را محاصره نمود، ابن زياد كه از اين شورش نگران شد، به شريح قاضى گفت كه وى از هانى ديدن كند و خبر زنده بودن او را به محاصره كنندگان برساند.
شريح گفت: وقتى كه هانى چشمش به من افتاد با صداى بلند فرياد كشيد: (يا للمسلمين! ان دخل على عشره، اتقذونى) اى واى مسلمانان! اگر ده نفر از قبيله من بيايند مرا نجات خواهند داد.
شريح گفت: اگر حميدبن ابى بكر، شرطى ابن زياد همراه من نبود سخن هانى را به يارانش مى‏گفتم ولى چون نتوانستم سخن او را بگويم، فقط گفتم هانى زنده است. عمروبن حجاج‏(39) (پدر خانم هانى) خدا را سپاس گفت و با قومش محل را ترك كردند.
قيام حضرت مسلم (عليه السلام)
هنگامى كه خبر دستگيرى هانى، به مسلم بن عقيل (عليه السلام) رسيد خوف آن داشت كه مبادا با نيرنگ و حيله او را نيز دستگير كنند از اينرو تصميم گرفت زودتر از موعدى كه قرار گذاشته بود نهضت خود را آغاز كند به عبدالله بن حازم دستور داد تا بين اصحاب و ياران خود كه در خانه‏هاى اطراف جمع شده بودند اعلام آماده باش نمايد. چهار هزار نفر جمع شدند و با شعارى كه مسلمانان در جنگ بدر مى‏گفتند، شعار مى‏دادند: (يا منصور أمت) اى خدا بميران!
پس از آرايش نظامى، حضرت مسلم از سران قوم بيعت مجدد گرفت، از آن ميان با عبيدالله بن عمرو بن عزيز كندى كه تعهد كرده بود، قبيله كنده و ربيعه را براى نبرد بياورد، آنان را پيشتاز لشكر خود قرار داد. و با مسلم بن عوسجه اسدى كه قبيله مذحج و اسد را آورده بود مجدداً عقد پيمان بست و او را سرپرست اين دو طايفه كرد. و با ابو ثمامه صائدى كه دو قبيله تميم و همدان را آورده بود مجدداً عقد بيعت خواند، و با عباس بن جعده جدلى كه مردم مدينه را آورده بود، عقده معاهده بست، و سپس دستور حركت را صادر كرد.
تمام جمعيت اين لشكر رو به سوى قصر ابن زياد حركت كردند، ابن زياد از اين جمعيت به وحشت افتاد، بى درنگ خود را به قصر رساند و از داخل تمام دربها را بست. چون قدرت مقاومت با اين جمعيت كثير را نداشت براى اينكه بيش از سى نفر شرطه و بيست نفر از اشراف و اعيان دولتى، كس ديگرى در قصر نبود ولى نفاق و دورويى اهل كوفه و نيرنگ و حيله گرى كه در وجود آنان نهفته بود، كارى كردند كه حتى يك پرچم ديگر در لشكر مسلم برافراشته نبود و تكان نمى‏خورد و از آن چهار هزار نفر، فقط سيصد نفر باقى ماند.(40)
أحنف بن قيس گفته بود: مردم كوفه مانند زن فاحشه‏اى هستند كه هر روز خود را در آغوش ديگرى مى‏اندازند.(41) در هر صورت وقتى كه كاخ نشينان پراكنده شدن لشكر را ديدند از درون اخطار كردند: اى اهل كوفه! از خدا بترسيد لشكر شام هم اكنون مى‏رسد، خودتان را با آنان درگير نكنيد! شما قدرت مقابله آنان را نداريد كه اگر آنها برسند چه خواهد شد! و... با اين بلوف سياسى اين سيصد نفر هم متفرق شدند. وضع جورى شد كه هر كس مى‏آمد دست فرزند و برادر و پسر عموى خود را مى‏گرفت و مى‏برد! زنها مى‏آمدند و دست در گردن همسران خود مى‏افكندند، تا شوهران خود را برگردانند.(42)
حضرت مسلم نماز را در مسجد با سى نفر كه هنوز مانده بودند خواند، پس از نماز خواست به طرف كنده‏(43) برود فقط سه نفر با او باقى مانده بود. چند قدم كه جلوتر رفت ناگهان ديد كه آن سه نفر هم غيبشان زد و ديگر كسى با او نبود او را به جايى راهنمايى كند.(44) او از اسب پياده شد و حيران و سرگردان در كوچه‏هاى كوفه، قدم مى‏زد و نمى‏دانست به كجا پناه ببرد؟(45)
همين كه مردم پراكنده شدند و سر و صداها خوابيد ابن زياد دستور داد كه گوشه‏ها و كنارها و تاريكيهاى مسجد را به خوبى تفتيش كنند و ببينند كه آيا كسى كمين نكرده است؟ قنديل‏ها را روشن كردند، مشعلها را برافروختند و با ريسمان دامى درست كردند، تمام تاريكيها را بررسى كردند تا به صحن مسجد جامع رسيدند و كسى را نيافتند، پس از آنكه ابن زياد مطمئن شد، دستور داد اعلام كنند مردم در مسجد اجتماع كنند. آنگاه مسجد مملو از جمعيت شد ابن زياد منبر رفت و گفت:
شما ميدانيد پسر عقيل، ابن سفيه جاهل‏(46) آمد، تا تخم نفاق و اختلاف و چند دستگى را بين شما بيافكند، و ما امان خود را از مردى كه مسلم را نزد او يافتيم، برداشتيم و ديه خوم مسلم را به گردن او ميدانيم. اى بندگان خدا! تقوى را رعايت كنيد و بر بيعت و اطاعت از ولى امر خود، استوار مانيد و خودتان را در معرض خطر قرار ندهيد.
بعد از آن به رئيس شرطه خود حصين بن تميم دستور داد تمام خانه‏ها و كوچه‏ها را تفتيش كند تا مسلم را پيدا نمايد، و البته مى‏بايست با احتياط كامل انجام پذيرد كه مبادا ناگهان مسلم به او حمله نمايد و از كوفه خارج گردد.(47)
حصين بن تميم تمام راههاى ورودى و خروجى را بست و مشغول بررسى و پيدا كردن اشراف و بزرگانى شد كه با مسلم قيام كرده بودند، عبدالاعلى بن يزيد كلبى، و عماره بن صلخب ازدى را دستگير كردند و پس از اندك زمانى بازداشت، آنان را اعدام نمودند و گروه بسيارى از اعيان و بزرگان را براى ايجاد رعب و وحشت در ديگران زندانى كردند كه أصبغ بن نباته، و حارث اعور همدانى از آنان بودند.
مختار در زندان‏
وقتى كه حضرت مسلم خروج كرد، مختار در قريه‏اى بنام خطوانيه بود(48)او نيز با دوستان خود با پرچمى سبز رنگ همراه با عبدالله بن حارث كه داراى پرچمى سرخ رنگ بود برافراشته بودند به در خانه عمروبن حريث آمدند. مختار پرچم خود را به زمين فرو برد و به عمرو گفت: قيام ما براى دفاع و حمايت از تو بوده است.(49) و جريان شهادت مسلم و هانى را برايش توضيح دادند. عمرو بن حريث اجازه داد، در خانه او در امان باشند و نزد ابن زياد نيز شهادت داد كه اين دو نفر از پسر عقيل بركنار بوده‏اند. در عين حال ابن زياد، مختار را مورد ضرب و شتم قرار داد و در اثر ايراد ضرب غلاف، چشمش پاره شد(50) و سپس هر دو را به زندان افكند و تا آن روز كه حسين (عليه السلام) كشته شد در زندان به سر مى‏بردند.(51)
ابن زياد براى فريب مردم به محمد بن اشعث‏(52) و شبث بن ربعى و قعقاع بن شور ذهلى و به حجار بن ابجر(53) به شمر ذى الجوشن و به عمرو بن حريث دستور داد پرچم امان را برافراشته كنند و به مردم بگويند پس از اين كسى با آنان كارى ندارد(55) عده‏اى كه هراس و وحشت آنها را فرا گرفته بود و خود را گم كرده بودند خوشحال شده و از آن استقبال كردند، يك عده هم به خاطر طمع موهوم فريب خوردند و به آن طرف كشانده شدند! اما آنان كه دلشان پاك و قلبشان روشن بود، همچنان در پناهگاهها ماندند و در انتظار روزى به سر مى‏بردند كه روزنه‏اى باز شود تا بتوانند بر ضد قدرت پوشالى و باطل حمله كنند و آنرا در هم بشكنند.

آنگاه مسلم بن عقيل را با قيس مسهر صيداوى، و عماره بن عبدالله مسلولى، و عبدالرحمن به عبدالله أزدى به سوى كوفه روانه ساخت و به مسلم دستور داد تقواى خدا را رعايت كند و دقت نمايد، طرز تفكر و نظرات سياسى اهل كوفه را بررسى نمايد، تا اگر ديد بر عقيده خود استوار و مورد اعتمادند هر چه زودتر، ضمن نامه‏اى او را مطلع سازد.(1)
جناب مسلم (عليه السلام) روز نيمه ماه رمضان‏(2) مكه را ترك و از مسير مدينه، به سوى كوفه حركت نمود، پس از رسيدن به مدينه و نماز در مسجد النبى (صلى الله عليه و آله و سلم) و وداع با اهل بيت خود دو نفر راهنما از طايفه قيس را اجير كرد تا وى را راهنمايى كنند. آنگاه به سوى كوفه روان گرديد، شب تا به صبح در حركت بودند و بامدادان معلوم شد راه گم كرده‏اند. پس از تلاش فراوان، جهت را پيدا كردند، در اثر گرماى شديد و تشنگى سختى، كه بر آنان فشار آورده بود ديگر توان حركت نداشتند، در همين حال به مسلم گفتند: شما به همين سوى حركت كنيد؛ دست از اين طريق بر مداريد، شايد از اين بيابان وسيع و شنزار جان سالم به در ببريد! اين سخن بگفتند و در همانجا هلاك شدند.(3)
مسلم بن عقيل (عليه السلام) براساس همان راهنمائيهايى كه آن دو نفر كرده بودند آن دو را به حال خود باقى و در آن بيابان گرم و سوزان و شنزار به حركت خود ادامه داد چون نمى‏دانست آن دو را با خود ببرد، زيرا آنان مشرف بر هلاك و در حال احتضار بودند و علاوه بر آن راه را درست نمى‏دانستند زيرا راهنمايان تنها جهت و سمت راه را دريافته بودند كه مى‏توانست او را به راه برساند ولى خود راه پيدا نكرد بودند و فاصله بين آنها و آب نيز برايش معلوم نبود و ديگر آنكه توان سوار شدن را نداشتند و بر ترك ديگرى هم نمى‏توانستند سوار شوند، و اگر بنا بود مسلم با آنها مى‏ماند، او و همراهيانش نيز بدون اينكه نتيجه‏اى به دست آوردند هلاك مى‏شدند بنابر اين تكليف مهمتر آن بود كه تمام تلاش خود را به كار گيرد تا شايد براى حفظ نفوس محترمه آبى پيدا كند و جانشان را نجات بخشد و لذا آن دو را در همانجا، به حال خود گذاشت و توانست خود را با خدمه‏اى كه به همراه داشت در آخرين نفس به محلى بنام مضيق كه قبيله‏اى در آنجا ساكن بودند برساند و از مهلكه نجات يابد.
در آنجا توقف كرد و از همانجا نامه‏اى براى حسين بن على (عليه السلام) نوشت و بوسيله يك نفر از همان قبيله كه او را اجير كرد، خدمت حضرت سيد الشهداء (عليه السلام) فرستاد.
مسلم بن عقيل (عليه السلام) در آن نامه حوادث وارده و هلاكت راهنمايان و مشكلات و رنجهايى را كه در سفر كشيده و ديده بود براى حضرت سيد الشهداء (عليه السلام) توضيح داد و نوشته بود كه هم اكنون در محلى بنام مضيق از بطن خبت توقف كرده و منتظر نظر جديد امام (عليه السلام) مى‏باشد كه آيا به مسافرت خود ادامه دهم يا خير؟
پيك مسلم بن عقيل در مكه نامه را به حضور امام (عليه السلام) تقديم داشت‏
امام (عليه السلام) در جواب اين نامه مرقوم فرمود، بايد به حركت خود ادامه دهيد و آن را به تأخير نياندازد.
وقتى كه حضرت مسلم (عليه السلام) نامه را خواند، بى درنگ حركت كرد، در بين راه به آبى كه مال قبيله طى بود، وارد شد. پس از توقف كوتاهى آنگاه كه مى‏خواست حركت كند در همان حال مردى آهويى را كه ظاهر شد، شكار كرد و به زمين افكند. مسلم آنرا به فال نيك گرفت و گفت ما دشمن را خواهيم كشت.(4)
ورود حضرت مسلم (عليه السلام) به كوفه:
پس از حركت از مكه، پنجم ماه شوال وارد شهر كوفه شد و بر خانه مختار بن ابى عبيده ثقفى وارد گرديد. مختار در قبيله خود مردى بسيار شريف بزرگوار و بلند همت و دلاور و كار آزموده و دلير و شديداً مخالف دشمنان اهل بيت (عليه السلام) معروف بود، او خردمندى برتر بود كه بويژه در امور جنگ و غلبه بر دشمن رأيى صائب و درستى داشت، آنچنان كه گوئى تمام تجربه‏ها را آموخته و در همه جا آزموده شده است يا تمام پيشامدهاى بد و ناگوار را چشيده و ساخته و پيراسته گرديده است، از همه جا و همه چيز بريده و تنها به آل رسول أعظم پيوسته و تمام آداب و اخلاق فاضله را از آنان فرا گرفته است و پنهان و آشكار از آنان پشتيبانى و خيرخواهى دارد.
بيعت يا اعلام وفادارى مردم كوفه با حضرت مسلم (عليه السلام)
شيعيان كه خبر ورود حضرت مسلم را دريافتند دسته دسته جهت خير مقدم و اظهار اطاعت و فرمانبردارى از او به ديدنش مى‏آمدند و مسلم نيز از استقبال و توجه مردم خوشحال و خرسند بود، و در همان اجتماع مردم كه به ديدنش مى‏آمدند نامه حضرت سيد الشهداء (عليه السلام) را برايشان مى‏خواند و آنان نيز از خوشحالى گريه مى‏كردند.
عباس بن ابى شبيب شاكرى، پس از استماع نامه حضرت امام (عليه السلام) بلند شد و گفت: من از دل اين مردم خبر ندارم و از آن چيزى به شما نمى‏گويم و شما را با سخنان آنها فريب نمى‏دهم (مواظب باش فريب آنها را نخورى) و من تنها از آنچه خودم به آن عقيده دارم و تصميم بر آن گرفته‏ام به شما قول دهم: به خدا سوگند من شخصاً گوش به فرمان شما هستم و پيوسته با دشمن شما مى‏جنگم و براى رضاى خدا تا به لقاء الله نپيوسته‏ام دست از حمايت شما برنخواهم داشت.
حبيب بن مظاهر بن عابس گفت: با كلام مختصر و مفيد، حق سخن را أدا كردى و من نيز به خدايى كه شرى ندارد همواره مانند تو خواهم بود (و انا والله الذى لا اله الا هو على مثل ما آنت عليه).
سعيد بن عبدالله حنفى نيز سخنى همانند آنان را گفت.(5)
و خلاصه شيعيان پيوسته مى‏آمدند و با حضرت مسلم بيعت مى‏كردند و پيمان وفادارى مى‏بستند، به اندازه‏اى كه هجده هزار نفر از بيعت كنندگان دفتر حضرت مسلم را امضاء كرده بودند.(6) و بنابر قولى بيست و پنج هزار نفر(7) و در حديث شعبى تا چهل هزار نفر ذكر كرده‏اند.(8)
پس از انجام تشريفات بيعت، جناب مسلم و عابس بن ابى شبيب شاكرى نامه‏اى براى سيد الشهداء نوشتند و جريان اجتماع مردم كوفه و اعلان آمادگى آنان را جهت اطاعت و انتظار تشريف فرمائى امام را براى آن حضرت خبر دادند و افزودند: پيشاهنگ و پيشرو، به بستگان خود دروغ نمى‏گويد مردم كوفه بالغ بر هيجده هزار نفر با من بيعت كرده‏اند، بنابراين به مجرد اينكه نامه من به دست شما رسيد به اين سوى حركت كن.(9)
وقتى كه حضرت مسلم نامه را براى حضرت امام حسين (عليه السلام) نوشت، بيست و هفت شب قبل از شهادت خودش بود.(10) نامه مردم كوفه را نيز به آن پيوست نمود كه در آن نوشته بودند: اى فرزند پيغمبر خدا، خواهشمنديم هر چه زودتر به سوى ما تشريف بياور، كه در كوفه صد هزار شمشير به دست، آماده خدمت شمايند، هيچ درنگ نفرمائيد.(11)
گردهمائى مردم كوفه براى حضرت مسلم بر عده‏اى از هواداران بنى اميه مانند عمر بن عقبه بن ابى وقاص، و عبدالله بن مسلم بن ربيعه حضرمى، و عماره بن عقبه بن ابى معيط ناگوار آمد و به همين مناسبت نامه‏اى براى يزيد نوشتند و او را از ورود مسلم بن عقيل و توجه اهل كوفه به او خبر دادند و فزودند كه نعمان بن بشير، توان متفاوت در برابر مسلم را ندارد.(12)
يزيد با دوست خود سرجون كه كاتب و همدم وى بود در اين مورد مشورت كرد.(13)
سرجون گفت: اگر معاويه زنده مى‏بود و به تو مى‏گفت عبيدالله را به جاى او منصوب كن آيا از او مى‏پذيرفتى؟!
يزيد گفت: بله.
سرجون نامه‏اى را از جيب خود بيرون آورد و گفت: اين فرمان معاويه است كه آن را با مهر خود ممهور نموده است و من چون مى‏دانستم كه او را دوست نميدارى لذا تو را از آن با خبر نكردم، ولى هم اكنون كه زمينه مساعد است همين فرمان را براى او تنفيذ كن و نعمان بن بشير را عزل نما.
يزيد در نامه‏اى به عبيدالله بن زياد نوشت: اما بعد، هر ممدوحى روزى مبغوض و مسبوب، و هر مسبوبى روزى مورد ستايش قرار خواهد گرفت: و هم اكنون تا حدى از خود لياقت نشان دهى بالا برده مى‏شوى، چنانكه خليفه اول گفت: بلند قدر و بلند مرتبه شدى تا آنجا كه از ابر هم بالاتر. جاى بلندى جز مكان مرتفع خورشيد نشيمنگاه تو نيست.(14)
و در پايان دستور داد بى درنگ بسوى كوفه حركت كند و از مسلم بخواهد كه يا بيعت كند يا كشته خواهد شد، يا با خوارى او را تبعيد نمايد.(15)
ابن زياد بى درنگ با مسلم بن عمرو باهلى، و منذر بن جارود، و شريك حارثى، و عبدالله بن حارث بن نوفل با پانصد نفر ديگر كه همه را از بصره برگزيده بود، به سوى كوفه روانه شد، و شب و روز با شتاب و عجله ره مى‏سپرد تا زودتر از حسين على (عليه السلام) به شهر كوفه برسد، و اگر بعضى از همراهيانش خسته و درمانده مى‏شدند و از راهروى باز مى‏ماندند به آنها توجهى نمى‏كرد و آنان را تنها مى‏گذاشت و به راه خود ادامه مى‏داد، مثلاً شريك اين اعور در بين راه درمانده شد ديگر نتوانست با كاروان حركت كند. او را تنها گذشت و به راه خود ادامه داد. و همچنين عبدالله بن حارث بين راه درمانده شد و به زمين افتاد، توقع داشت كه عبيدالله به خاطر آنها اندكى توقف كند تا خستگى برطرف شود باز اعتناء نكرد و همچنان با عجله و شتاب، به سير خود ادامه مى‏داد تا حسين بن على (عليه السلام) زودتر از او به كوفه نرسيده باشد!!
وقتى كه به قادسيه دوستش مهران نيز درمانده شد و نتوانست به حركت خود ادامه دهد، ابن زياد به او گفت: اگر تو بتوانى طاقت بياورى و تا قصر دارالاماره برسى مبلغ صد هزار دينار به تو جايزه خواهم داد.
مهران گفت: به خدا سوگند، نمى‏توانم! ابن زياد، دوست صميمى خود، مهران را نيز همانجا باقى گذاشت و لباسهائى از پارچه‏هاى يمانى پوشيد و عمامه مشكى بر سر نهاد و بدون دوست و همرازش راه سرازيرى كوفه را پيش گرفت، به هر كدام از نگهبانان و پاسبانان كه مى‏رسيد آنان مى‏پنداشتند كه او حسين بن على (عليه السلام) است و لذا به او تهنيت و خير مقدم مى‏گفتند ولى او براى اينكه شناخته نشود به هيچ كدام از آنان جواب نمى‏داد تا اينكه از سمت نجف وارد شهر كوفه شد.(16)
وقتى وارد كوفه شد مردم از او يكپارچه استقبال كردند و يك صدا فرياد مى‏زدند و مى‏گفتند: مرحبا به فرزند رسول خدا. ابن زياد از اينكه مردم نام فرزند رسول خدا را مى‏بردند و به او خوش آمد مى‏گفتند به سختى ناراحت مى‏شد ولى به عنوان مصلحت و رازپوشى چيزى به زبان نمى‏آوردند تا اينكه به قصر دار الاماره رسيد، خواست وارد شود نعمان به گمان اينكه حسين بن على (عليه السلام) است درب قصر را به رويش باز نكرد و از بالاى قصر به او نگاه كرد و گفت: اى پسر رسول خدا! من امانتى را كه به دستم سپرده شده است هرگز به تو تحويل نخواهم داد!
ابن زياد به او گفت:(17) درب را باز كن كه شب گذشت! وقتى كه لب به سخن باز كرد، يك نفر او را شناخت و به مردم گفت: به خداى كعبه سوگند كه اين پسر مرجانه است نه حسين بن على (عليه السلام). وقتى كه فهميدند او ابن زياد است شروع به سنگباران كردن او نمودند، وى خود را در درون قصر پنهان كرد و بعد از آن مردم به منازل خود رفتند، فرداى آن روز ابن زياد مردم را به مسجد جامع كوفه فرا خواند و در ضمن سخنرانى خود، هم مردم را تهديد كرد و هم تطميع نمود و گفت: هر فردى از مسئولين اگر يكى از طرفداران على (عليه السلام) نزد او باشد و به ما خبر ندهد، او را بر بالاى در خانه خودش حلق آويز و حقوقش را قطع خواهم كرد.(18)
سرگذشت جانسوز حضرت مسلم (عليه السلام)
وقتى كه سخنرانى عبيدالله بن زياد و تهديدهايش به سمع حضرت مسلم رسيد و متوجه شد كه مردم چه وضعى پيدا كرده‏اند بيم آن داشت كه مبادا با نيرنگ و حيله او را دستگير كنند از اينرو بعد از پاسى از شب كه تاريكى گسترده شد از خانه مختار بيرون، و به خانه هانى بن عروه مذحجى وارد شد، هانى از شيعيان‏(19) قرص و بسيار معتقد و از اشراف‏(20) و قراء كوفه‏(21) و شيخ و مراد و رئيس قوم بود كه هر جا مى‏رفت چهار هزار زره پوش سواره و هشت هزار پياده او را همراهى مى‏كردند. هر گاه هم پيمانيان خود را از قبيله كنده مى‏خواند سى هزار(22) سوار دور را مى‏گرفتند، وى يكى از خواص اميرالمؤمنين على بن ابيطالب (عليه السلام)(23) بود و در جنگهاى سه گانه امام‏(24) در خدمت و ركاب همايونى آن حضرت بود.
هانى، پيغمبر خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را درك، و به حضورش تشرف حاصل نموده بود. روزى كه او را كشتند بيش از 90 سال عمر داشت.(25)
شريك بن اعور نيز در همراهى مسلم به خانه هانى آمد.(26) شريك از بزرگان شيعه و از معاريف بصره و در ميان اصحاب، بسيار جليل القدر بود. در جنگ صفين همراه با عمار ياسر بر ضد مخالفين على (عليه السلام) نبرد مى‏كرد. چون وجيه المله و صاحب عزت و منزلت بود، لذا عبيدالله بن زياد از طرف معاويه او را به ولايت كرمان برگزيد(27) وى با هانى بن عروه مواصلت كرده بود و رفت و آمد داشت، در اواخر كه به بيمارى سختى مبتلا شده بود در خانه هانى بسترى شد و ابن زياد در خانه هانى، به عيادت او رفت.
شريك از تصميم ابن زياد با خبر شد كه مى‏خواهد از وى عيادت كند، لذا قبل از آمدنش به مسلم گفت: هدف تو و هدف همه شيعيان اين است كه اين مرد نابود شود، بنابراين هم اكنون بهترين فرصت پيش آمده است كه بايد از آن استفاده كرد، شما در خزانه (اطاق انبارى) خود را پنهان كن تا ابن زياد كاملاً سرگرم شود آنگاه ناگهان بر او بتاز و هلاكش كن. و بعد از آن، عافيت و امنيت تو را در كوفه من بعهده مى‏گيرم.(28)
در همين گفتگوها بودند كه خبر رسيد امير آمد، مسلم نيز بى درنگ وارد اطاق انبارى شد و عبيدالله نيز در بر بالين شريك نشست، شريك هر چه انتظار كشيد مسلم بيايد و كار را تمام كند خبرى نشد، شريك عمامه خود را از سر بر مى‏داشت و بر زمين مى‏گذاشت و دوباره بر سر مى‏نهاد و چندين بار اينكار را تكرار كرد كه شايد مسلم متوجه شود و بيايد. سرانجام با صداى بلند مضمون اين شعر را خواند كه مسلم بشنود: چه قدر انتظار سلمى را مى‏كشند به او تهنيت نگوييد به سلمى تهنيت گوييد و بر كسانى كه به او تهنيت مى‏گويند، آيا شربت آبى هست كه بى عطش خود را سيراب سازم هر چند او از دست برود در حالى كه آرزوى من در آن نهفته است اگر روزى از مراقبت سلمى خوف و خشيتى داشته باشم هرگز روزى از رنجها و ناراحتى‏هاى او ايمن نيستم.
چندين بار اين شعر را تكرار كرد و چشم به انتظار داشت باز هم مسلم نيامد، سرانجام كه حوصله شريك سر رفته بود با صداى بلند فرياد كشيد: (اسقونيها و لو كان فيها حتفى) يك شربت آب برايم بياوريد اگر چه مرگم در آن بوده باشد.(29)
در اين هنگام كه عبيدالله مشكوك شده بود رو به هانى كرد و گفت: مثل اينكه پسر عمويت قاطى كرده است؟
هانى گفت: از روزى كه بيمار شده است بسيار هذيان مى‏گويد و سخنانى بر زبان مى‏آورد كه نمى‏فهمد.(30)
پس از آنكه ابن زياد رفت، شريك به مسلم گفت، چه مانعى باعث شد اين كار را انجام ندادى؟
مسلم در پاسخ گفت: دو علت موجب شد:
نخست حديثى كه على (عليه السلام) از پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) نقل كرد كه رسول الله فرمود: ان الايمان قيد الفتك فلا يفتك مؤمن ايمان مانع قتل و خونريزى غفلتى است، شخص مؤمن مرتكب قتل نمى‏شود(31)، دوست نداشتم در منزل ميزبانم اين كار را انجام دهم. شريك گفت: اگر او را كشته بودى يك فاسق فاجر و يك منافق كافرى را كشته بودى.
دوم، همسر هانى با من در آويخت و با گريه و زارى مرا به خدا سوگند داد كه در خانه او اين كار را انجام ندهم.(32)
هانى كه اين سخن را از مسلم شنيد گفت: واى بر اين زن، هم مرا و هم خودش را به كشتن داد. از آنچه مى‏ترسيد به دام آن افتاد. (يا ويلها قتلتنى و قتلت نفسها و الذى فرت منه وقعت فيه).(33)
سه روز بعد از اين جريان، شريك فوت كرد و ابن زياد بر او نماز خواند و در ثويه دفنش كردند.
بعداً كه ابن زياد فهميد، شريك، مسلم را تحريض بر قتل وى مى‏كرده است قسم خورد تا عمر دارد بر جنازه هيچ عراقى، نماز نخواند و گفت: اگر قبر زياد (پدرش!) در اين قبرستان نبود، قبر شريك را نبش مى‏كردم.
اضطراب و نگرانى شيعه‏
ترس و خفقان بر همه جا حاكم بود، شيعيان خيلى محرمانه و پنهانى نزد مسلم بن عقيل آمد و رفت مى‏كردند و به يكديگر توصيه مى‏كردند جايگاه حضرت مسلم را به كسى بازگو نكنند مبادا ابن زياد و دستگاههاى اطلاعاتى او با خبر شوند. از طرفى ابن زياد تلاش مى‏كرد محل امن و مخفيگاه وى را كشف نمايد، لذا معقل را كه جاسوسى ورزيده بود طلبيد و مبلغ سيصد هزار درهم به او داد و گفت: با شيعيان تماس بگير و خود را اهل شام و از موالى ذى الكلاع معرفى كن و بگو خداوند نعمت ولايت و محبت اهل بيت پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را به من داده است، دوستدار اهل بيت و مشتاق زيارت نماينده امام حسين (عليه السلام) مى‏باشم كه شنيده‏ام اخيراً به اين شهر آمده است، مبلغى وجوه شرعى نزد من است، مى‏خواهم ضمن زيارت، به ايشان تقديم نمايم تا به مصرف كارهاى بر اندازى حكومت كه بر ضد مخالفينش، برساند.
معقل پول را دريافت كرد و به مسجد جامع، درآمد، در آنجا مسلم بن عوسجه را ديد كه مشغول نماز است، همانجا ايستاد تا مسلم بن عوسجه از نماز فارغ شدت. نزديك او رفت و داستان را بر او تكرار كرد، مسلم بن عوسجه تحت تأثير قرار گرفت و از خداوند برايش دعاى خير و طلب توفيق نمود و او را با خود نزد مسلم بن عقيل برد!! او پول را به حضرت مسلم داد و با او بيعت كرد.(34) حضرت مسلم پول را حواله اوثمامه صائدى كه مردى بصير و شجاع و از وجوه شيعه بود و مسئوليت دريافت اموال و خريد سلاح و تجهيزات تعيين كرده بود، تحويل داد.
از آن پس معقل هر روز بدون هيچ گونه مانعى نزد مسلم آمد و شد مى‏كرد و اخبار را مى‏گرفت و شبانه به اطلاع ابن زياد مى‏رساند.(35)

سرگذشت هانى‏
پس از دريافت گزارشهاى محرمانه، ابن زياد يقين كرد كه حضرت مسلم در خانه هانى بن عروه پنهان شده است لذا دستور داد اسماء بن خارجه و محمد بن اشعث، و عمروبن حجاج به خانه هانى برود و او را نزد وى بياورند. نامبردگان گفتند: هانى بيمار است و نمى‏توان در حال بيمارى او را آورد. ابن زياد كه بوسيله جاسوسان و مأمورين اطلاعاتى خود خبر داشت هانى بهبود يافته است و هر عصرگاه در خانه مى‏نشيند از اين حرف قانع نشد و مجدداً تأكيد كرد كه بايد مأموريت خود را انجام دهند. نامبردگان به اتفاق، نزد هانى آمدند و از او درخواست كردند به نزد امير برود و به او اطمينان دادند كه مورد بى مهرى امير قرار نخواهد گرفت و چون بسيار اصرار كردند او بر استر خود سوار شد و به سوى ابن زياد حركت كرد. همين كه بر او وارد شد، ابن زياد رو به شريح قاضى كرد و گفت: خائن با پاى خودش، به دام افتاد (اتتك بخائن رجلاه). آنگاه اضافه كرد و گفت:

اريد حياته و يريد قتلى   عذيرك من خليلك من مراد (36)

بعد از آن رو به هانى كرد و گفت: تو پسر عقيل را آوردى در منزلت مهمان كردى و برايش سلاح جمع آورى مى‏كنى؟ هانى منكر شد و او نيز تكرار مى‏كرد و چون اصرار و انكار از طرفين به جدال كشيد آنگاه ابن زياد معقل را صدا زد تا به جسله بيايد پس از آنكه معقل در جلسه حاضر شد و رويارويى صورت گرفت، هانى فهميد كه وى جاسوس بوده است و تمام خبرها را به او گزارش مى‏كرده است. لذا به ابن زياد گفت: پدرت زياد، حقى به عهده من دارد، دوست دارم آنرا در حق تو تلافى كنم، آيا ميخواهى به خير و سعادت برسى؟! ابن زياد پرسيد: آن چيست؟
هانى گفت: تو و اهل بيتت سالم و تندرست و كوچكترين نگرانى اموال و اثاثت را بردار و به شام برگرد و خودت را از اين ماجرا، دور نگهدار زيرا آنكس كه از تو و صاحبت يزيد، شايسته به اين امر (حكومت) است آمده و آنرا مطالبه مى‏كند.(37)
ابن زياد گفت: (زير فشار) شيرناب مى‏طلبد با اين حرفها نمى‏توانى از دست من نجات پيدا كنى مگر اينكه او را به من تحويل دهى!
هانى گفت: به خدا سوگند اگر همين جا زير پاى من هم بوده باشد هرگز پايم را برنمى‏دارم تا شما او را ببينيد. ابن زياد با درشتى با او صحبت كرد و او را تهديد به قتل نمود. هانى نيز در مقابل به او گفت: اگر بخواهى چنين كارى انجام دهى تمام قصرت را برقهاى شمشير فرا خواهد گرفت. هانى به پندار اينكه عشيره و قبيله‏اش اطراف قصر هستند و از او حمايت مى‏كنند اين سخن را گفت.
ابن زياد كه اين سخن را شنيد دست برد و شمشير را برداشت، آنقدر بر سر هانى كوبيد كه بينى اش را شكست و گوشتهاى گونه‏ها و پيشانيش پاره پاره و بر محاسنش افشانده شدند و او را در يكى از اطاقهاى خود، زندانى نمود.(38)
عمرو بن حجاج، پدر زن هانى شنيد كه هانى را كشته‏اند لذا به همراهى گروهى از قبيله مذحج حركت كرد و قصر ابن زياد را محاصره نمود، ابن زياد كه از اين شورش نگران شد، به شريح قاضى گفت كه وى از هانى ديدن كند و خبر زنده بودن او را به محاصره كنندگان برساند.
شريح گفت: وقتى كه هانى چشمش به من افتاد با صداى بلند فرياد كشيد: (يا للمسلمين! ان دخل على عشره، اتقذونى) اى واى مسلمانان! اگر ده نفر از قبيله من بيايند مرا نجات خواهند داد.
شريح گفت: اگر حميدبن ابى بكر، شرطى ابن زياد همراه من نبود سخن هانى را به يارانش مى‏گفتم ولى چون نتوانستم سخن او را بگويم، فقط گفتم هانى زنده است. عمروبن حجاج‏(39) (پدر خانم هانى) خدا را سپاس گفت و با قومش محل را ترك كردند.
قيام حضرت مسلم (عليه السلام)
هنگامى كه خبر دستگيرى هانى، به مسلم بن عقيل (عليه السلام) رسيد خوف آن داشت كه مبادا با نيرنگ و حيله او را نيز دستگير كنند از اينرو تصميم گرفت زودتر از موعدى كه قرار گذاشته بود نهضت خود را آغاز كند به عبدالله بن حازم دستور داد تا بين اصحاب و ياران خود كه در خانه‏هاى اطراف جمع شده بودند اعلام آماده باش نمايد. چهار هزار نفر جمع شدند و با شعارى كه مسلمانان در جنگ بدر مى‏گفتند، شعار مى‏دادند: (يا منصور أمت) اى خدا بميران!
پس از آرايش نظامى، حضرت مسلم از سران قوم بيعت مجدد گرفت، از آن ميان با عبيدالله بن عمرو بن عزيز كندى كه تعهد كرده بود، قبيله كنده و ربيعه را براى نبرد بياورد، آنان را پيشتاز لشكر خود قرار داد. و با مسلم بن عوسجه اسدى كه قبيله مذحج و اسد را آورده بود مجدداً عقد پيمان بست و او را سرپرست اين دو طايفه كرد. و با ابو ثمامه صائدى كه دو قبيله تميم و همدان را آورده بود مجدداً عقد بيعت خواند، و با عباس بن جعده جدلى كه مردم مدينه را آورده بود، عقده معاهده بست، و سپس دستور حركت را صادر كرد.
تمام جمعيت اين لشكر رو به سوى قصر ابن زياد حركت كردند، ابن زياد از اين جمعيت به وحشت افتاد، بى درنگ خود را به قصر رساند و از داخل تمام دربها را بست. چون قدرت مقاومت با اين جمعيت كثير را نداشت براى اينكه بيش از سى نفر شرطه و بيست نفر از اشراف و اعيان دولتى، كس ديگرى در قصر نبود ولى نفاق و دورويى اهل كوفه و نيرنگ و حيله گرى كه در وجود آنان نهفته بود، كارى كردند كه حتى يك پرچم ديگر در لشكر مسلم برافراشته نبود و تكان نمى‏خورد و از آن چهار هزار نفر، فقط سيصد نفر باقى ماند.(40)
أحنف بن قيس گفته بود: مردم كوفه مانند زن فاحشه‏اى هستند كه هر روز خود را در آغوش ديگرى مى‏اندازند.(41) در هر صورت وقتى كه كاخ نشينان پراكنده شدن لشكر را ديدند از درون اخطار كردند: اى اهل كوفه! از خدا بترسيد لشكر شام هم اكنون مى‏رسد، خودتان را با آنان درگير نكنيد! شما قدرت مقابله آنان را نداريد كه اگر آنها برسند چه خواهد شد! و... با اين بلوف سياسى اين سيصد نفر هم متفرق شدند. وضع جورى شد كه هر كس مى‏آمد دست فرزند و برادر و پسر عموى خود را مى‏گرفت و مى‏برد! زنها مى‏آمدند و دست در گردن همسران خود مى‏افكندند، تا شوهران خود را برگردانند.(42)
حضرت مسلم نماز را در مسجد با سى نفر كه هنوز مانده بودند خواند، پس از نماز خواست به طرف كنده‏(43) برود فقط سه نفر با او باقى مانده بود. چند قدم كه جلوتر رفت ناگهان ديد كه آن سه نفر هم غيبشان زد و ديگر كسى با او نبود او را به جايى راهنمايى كند.(44) او از اسب پياده شد و حيران و سرگردان در كوچه‏هاى كوفه، قدم مى‏زد و نمى‏دانست به كجا پناه ببرد؟(45)
همين كه مردم پراكنده شدند و سر و صداها خوابيد ابن زياد دستور داد كه گوشه‏ها و كنارها و تاريكيهاى مسجد را به خوبى تفتيش كنند و ببينند كه آيا كسى كمين نكرده است؟ قنديل‏ها را روشن كردند، مشعلها را برافروختند و با ريسمان دامى درست كردند، تمام تاريكيها را بررسى كردند تا به صحن مسجد جامع رسيدند و كسى را نيافتند، پس از آنكه ابن زياد مطمئن شد، دستور داد اعلام كنند مردم در مسجد اجتماع كنند. آنگاه مسجد مملو از جمعيت شد ابن زياد منبر رفت و گفت:
شما ميدانيد پسر عقيل، ابن سفيه جاهل‏(46) آمد، تا تخم نفاق و اختلاف و چند دستگى را بين شما بيافكند، و ما امان خود را از مردى كه مسلم را نزد او يافتيم، برداشتيم و ديه خوم مسلم را به گردن او ميدانيم. اى بندگان خدا! تقوى را رعايت كنيد و بر بيعت و اطاعت از ولى امر خود، استوار مانيد و خودتان را در معرض خطر قرار ندهيد.
بعد از آن به رئيس شرطه خود حصين بن تميم دستور داد تمام خانه‏ها و كوچه‏ها را تفتيش كند تا مسلم را پيدا نمايد، و البته مى‏بايست با احتياط كامل انجام پذيرد كه مبادا ناگهان مسلم به او حمله نمايد و از كوفه خارج گردد.(47)
حصين بن تميم تمام راههاى ورودى و خروجى را بست و مشغول بررسى و پيدا كردن اشراف و بزرگانى شد كه با مسلم قيام كرده بودند، عبدالاعلى بن يزيد كلبى، و عماره بن صلخب ازدى را دستگير كردند و پس از اندك زمانى بازداشت، آنان را اعدام نمودند و گروه بسيارى از اعيان و بزرگان را براى ايجاد رعب و وحشت در ديگران زندانى كردند كه أصبغ بن نباته، و حارث اعور همدانى از آنان بودند.
مختار در زندان‏
وقتى كه حضرت مسلم خروج كرد، مختار در قريه‏اى بنام خطوانيه بود(48)او نيز با دوستان خود با پرچمى سبز رنگ همراه با عبدالله بن حارث كه داراى پرچمى سرخ رنگ بود برافراشته بودند به در خانه عمروبن حريث آمدند. مختار پرچم خود را به زمين فرو برد و به عمرو گفت: قيام ما براى دفاع و حمايت از تو بوده است.(49) و جريان شهادت مسلم و هانى را برايش توضيح دادند. عمرو بن حريث اجازه داد، در خانه او در امان باشند و نزد ابن زياد نيز شهادت داد كه اين دو نفر از پسر عقيل بركنار بوده‏اند. در عين حال ابن زياد، مختار را مورد ضرب و شتم قرار داد و در اثر ايراد ضرب غلاف، چشمش پاره شد(50) و سپس هر دو را به زندان افكند و تا آن روز كه حسين (عليه السلام) كشته شد در زندان به سر مى‏بردند.(51)
ابن زياد براى فريب مردم به محمد بن اشعث‏(52) و شبث بن ربعى و قعقاع بن شور ذهلى و به حجار بن ابجر(53) به شمر ذى الجوشن و به عمرو بن حريث دستور داد پرچم امان را برافراشته كنند و به مردم بگويند پس از اين كسى با آنان كارى ندارد(55) عده‏اى كه هراس و وحشت آنها را فرا گرفته بود و خود را گم كرده بودند خوشحال شده و از آن استقبال كردند، يك عده هم به خاطر طمع موهوم فريب خوردند و به آن طرف كشانده شدند! اما آنان كه دلشان پاك و قلبشان روشن بود، همچنان در پناهگاهها ماندند و در انتظار روزى به سر مى‏بردند كه روزنه‏اى باز شود تا بتوانند بر ضد قدرت پوشالى و باطل حمله كنند و آنرا در هم بشكنند.

مسلم در خانه طوعه‏


مسلم در خانه طوعه‏
حضرت مسلم همچنان يكه و تنها، حيران و سرگردان در كوچه‏هاى كوفه مى‏گشت، به محله بنى جبله از قبيله كنده رسيد، در خانه زنى كه به او طوعه مى‏گفتند ايستاد، طوعه ام ولد اشعث بن قيس بود، اشعث او را آزاد كرد و اسيد حضرمى با او ازدواج نمود و از او فرزندى آورد كه نامش را بلال گذاشتند، بلال توى مردم بود، و مادرش در خانه ايستاده و انتظار آمدنش را داشت.
حضرت مسلم، مقدارى آب از او درخواست كرد، آب را آشاميد و سپس تقاضاى ضيافت كرد و زن پس از آنكه او را شناخت و فهميد كه او را شناخت و فهميد كه او در اين شهر، كسى را ندارد و از اهل بيت شفاعت است و خلاصه وقتى كه فهميد او مسلم بن عقيل است از او ضيافت كرد و او را در اطاقى غير از اطاق پسرش، منزل داد. و براى رفع نيازهاى وى بسيار آمد و شد مى‏كرد، پسرش ظنين شد و از مادر جريان را پرسيد و مادر نيز از او پنهان مى‏كرد. سرانجام پس از آنكه قسم خورد چيزى به كسى نخواهد گفت و قضيه را كتمان خواهد كرد مادر جريان امر را به او گفت!!
بامداد كه شد پسر اين زن، خبر مخفيگاه حضرت مسلم را به ابن زياد، رساند، و او محمد بن اشعث را با هفتاد نفر از قبيله قيس فرستاد تا مسلم را دستگير كنند. همين كه حضرت مسلم صداى همهمه اسبها را شنيد متوجه شد كه به سراغ او آمده‏اند.(133) مشغول تعقيب نماز صبح بود، تعقيبات را فورى به پايان رساند وسائل خود را برداشت و به طوعه گفت: تو وظيفه خودت را انجام دادى، و بهره خود را از شفاعت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) گرفتى، ولى من ديشب عمويم اميرالمؤمنين (عليه السلام) را در خواب ديدم كه به من فرمود: تو، فردا با من خواهى بود.(56)
مأمورين به درون خانه ريخته بودند، حضرت مسلم، شمشير كشيد و همه را از خانه بيرون راند، باز گشتند، مجدداً آنها را بيرون راند و زمزمه مى‏كرد:

هو الموت فاضع و يك ما أنت صانع   فأنت بكأس الموت لا شك جارع

فصيراً لأمر الله جل جلاله   فحكم قضاء الله فى الخلق، ذايع

و بر آنان مى‏تاخت تا اينكه چهل و يك نفر از آنان را به درك أسفل فرستاد.(57)قدرت و توانايى حضرت مسلم به اندازه‏اى بود كه هر يك از آنان را مى‏گرفت و با دست به بالاى بام خانه، پرتاب مى‏كرد.
پسر اشعث به ابن زياد پيام فرستاد تا برايش نيروى كمكى بفرستد، ابن زياد او را توبيخ كرد كه چگونه هفتاد نفر نيرو، حريف يك نفر نشده‏اند؟! پسر اشعث جواب داد: تو خيال مى‏كنى مرا به جنگ بقالى از بقالهاى كوفه، يا به جنگ يك نفر از جرامقه(58) حيره فرستادى؟! تو مرا با شمشيرى از شمشيرهاى محمد بن عبدالله (صلى الله عليه و آله و سلم) روبرو كرده‏اى!! آنگاه ابن زياد نيروهاى امدادى را به كمك او اعزام كرد.(59)
جنگ ميان حضرت مسلم و بكير بن حمران احمرى شدت يافت و هر كدام دو ضربه به يكديگر زدند. بكير يك شمشير بر صورت مسلم زد كه لب بالاى مسلم را جدا كرد و ضربه دوم را به لب پايين مسلم زد كه دو دندان او را جدا كرد، و حضرت مسلم نيز دو ضربه به او زد يكى بر سرش خورد كه از اسب فرو افتاد و ديگرى را آنچنان شمشير را بر شانه‏اش فرو آورد كه تا اعماق بدنش فرو رفت و او را به درك أسفل فرستاد.(60)
مزدوران ابن زياد بالاى بام خانه‏ها رفته و از بالا سنگ پرتاب مى‏كردند و برخى هم آتش بر او مى‏انداختند و مسلم نيز يك تنه در كوچه با آنان مى‏جنگيد. و اين رجز را مى‏خواند:

أقسمت لا أقتل ألا حراً   وان رأيت الموت، شيئاً نكراً

كل امرى‏ء يوماً ملاق شراً   و يخلط البارد سخناً مراً

رد شعاع النفس فاستقرا   اخاف ان أكذب اوأغرا

كثرت جراحات مسلم را خسته و ناتوان كرد و پيوسته خون از زخمهاى بدنش جريان داشت. از بس ضعف و سستى بر او عارض شده بود خواست لحظه‏اى به ديوار خانه تكيه دهد كه ناگهان دسته جمعى بر او حمله كردند و تير و سنگ از اطراف به سويش پرت نمودند! مسلم گفت: چه شده است شما را كه سنگ به سوى من مى‏زنيد همچون كه بر كفار مى‏زنند، مگر نميدانيد كه من از اهل بيت پيغمبر مختار خدايم؟ چرا حق رسول خدا را در مورد عترتش رعايت نمى‏كنيد؟
پسر اشعث به او گفت: خودت را به كشتن مده من به تو پناه مى‏دهم.
حضرت مسلم فرمود: تو فكر مى‏كنى تا من توان نبرد داشته باشم تسليم شما خواهم شد؟ نه به خدا سوگند هرگز اين كار را نخواهم كرد.
اين را بگفت و بر او نيز حمله كرد و او را تا نزديكى يارانش تعقيب نمود سپس سر جاى برگشت.(61) مجدداً دشمن دسته جمعى و از هر طرف بر او حمله كرد در اين هنگام تشنگى به سختى مسلم را رنج مى‏داد و قدرت حركت و مقاومت را از او سلب كرده بود در همين هنگام مردى از پشت سر، شمشيرى بر او زد كه مسلم به زمين افتاد و بدينوسيله او را دستگير كردند.(62)
برخى از مورخين نوشته‏اند: سر راه او، چاله‏اى حفر كردند و روى آن را با خاك پوشاندند و جنگ را به نوعى ترتيب دادند تا از كوچه بگذرد و سرانجام مسلم در آن چاه يا گودال افتاد و اسيرش كردند.(63)
مسلم و ابن زياد
حضرت مسلم را نزد ابن زياد بردند، جلو در قصر دار الاماره يك كوزه بزرگى از آب سرد ديد، به صاحبان آن گفت: (اسقونى من هذا الماء) مقدارى از اين آب به من بدهيد.
مسلم بن عمرو باهلى جواب داد: يك قطره از اين آب نخواهى چشيد مگر اينكه در دوزخ از آن بخورى!!
مسلم (عليه السلام) فرمود: (من أنت)؟ تو كى هستى؟
گفت: من كسى هستم كه حق را شناختم ولى تو منكر بودى، من امام‏(64) را اطاعت كردم و تو به او، خيانت كردى! من مسلم بن عمرو باهلى هستم.
حضرت مسلم در جوابش فرمود: مادرت به عزايت بنشيند تو چقدر قساوت و شقاوت دارى!! اى پسر باهله! تو از من سزاوارترى به دوزخ! سپس نشست و به ديوار قصر تكيه داد.(65)
عماره بن عقبه بن ابى معيط جوانى را كه به او قيس‏(66) مى‏گفتند فرستاد و مقدارى آب براى مسلم برد، هر چه خواست از آب بياشامد قدح پر از خون مى‏شد، دفعه سوم خواست بياشامد، باز قدح پر از خون شد و دندانهايش در آن افتاد، از آشاميدن آن صرف نظر كرد و گفت: اگر مقدر بود آب بياشامم اينطور نمى‏شد.
يكى از نوكران ابن زياد آمد، مسلم را نزد او برد، حضرت مسلم بر ابن زياد سلام نكرد، نگهبانان به او گفتند: چرا بر امير سلام نكردى؟
مسلم فرمود: ساكت باش او بر من امير نيست (اسكت انه ليس لى بامير)(67)برخى گفته‏اند حضرت مسلم به جاى سلام بر او گفت: (السلام على من اتبع الهدى و خشى عواقب الردى و اطاع الملك الأعلى) سلام بر كسى كه راه حق و هدايت را پيش گيرد و از عواقب و خيم خود بترسد و از خداى اطاعت نمايد.
ابن زياد از شنيدن اينگونه سلام و برخورد، خنديد و گفت: سلام بكنى يا نكنى كشته خواهى شد.(68)
مسلم فرمود: اگر تو مرا بكشى، بدتر از تو هم بهتر از من را كشته است. و تو كسى هستى كه نمى‏توانى قتل به ناروا، و قبح مثله، و خبث سريره را كنار بگذارى. به نظر تو ننگ غلبه بر هر كس، از همه اينها براى تو بهتر است.
ابن زياد گفت: تو بر ضد امام خود قيام كردى و شق عصاى مسلمين نمودى و تخم فتنه را افكندى و آن را باور ساختى.
حضرت مسلم فرمود: دروغ مى‏گوئى، او معاويه و پسرش بود كه شق عصاى مسلمين كرد، و پدر تو بود كه تخم فتنه را كاشت، من منتهاى آرزويم اين است كه خداوند بوسيله بدترين مخلوقاتش، شهادت را نصيبم فرمايد.(69)
بعد از آن حضرت مسلم در خواست كرد كه يكى از اقوامش وصيت او را بپذيرد. ابن زياد موافقت كرد، وى نگاهى به حاضرين در جلسه نمود، عمر بن سعد را ديد، به او گفت: بين من و تو يك مقدار خويشاوندى وجود دارد و هم اكنون من به تو نياز دارم، لازم است حاجت مرا كه سرى است برآورده كنى. عمر بن سعد امتناع ورزيد و حاضر نشد نياز مسلم را بشنود.
ابن زياد گفت: مانعى ندارد، ببين حاجت پسر عمويت چيست؟ آنگاه عمر سعد با حضرت مسلم به گوشه‏اى رفتند كه ابن زياد آنها را ببيند!
حضرت مسلم به او وصيت كرد:
1 - از روزى كه به كوفه آمده است ششصد درهم مقروض است، شمشير و زره او را بفروشد و دينش را أداء كند.(70)
2 - جنازه‏اش را پس از كشتن، از ابن زياد تحويل بگيرد و دفن كند.
3 - نامه‏اى به حسين (عليه السلام) بنويسد و خبر كشته شدنش را به او بدهد تا به كوفه نيايد.
عمر بن سعد پس از شنيدن وصيت حضرت مسلم، بلند شد و نزد ابن زياد آمد و آنچه را كه به صورت راز به او گفته بود فاش ساخت.
ابن زياد گفت: امين هرگز خيانت نمى‏كند، ولى خيانتكار گاهى امين شمرده مى‏شود!(71) سپس روكرد به حضرت مسلم و گفت: هان اى پسر عقيل! تو آمدى اجتماع و وحدت مردم را بهم بزنى؟ و آنها را رودروى هم قرار دهى؟
مسلم فرمود: نه، من براى اين كار نيامده‏ام، مردم اين شهر چنين پنداشتند كه: پدر تو نيكان آنها را كشت و خون آنها را بر زمين ريخت، و در ميان آنها همچون كسرى و قيصر پادشاهى مى‏كرد، ما آمديم عدالت را بگسترانيم و همه را دعوت به پيروى از احكام قرآن دعوت كنيم.
ابن زياد گفت: بتو چه؟ مگر ما به عدالت عمل نمى‏كنيم كه تو مى‏خواهى امر به عدالت كنى؟ (و ما انت و ذاك اولم نكن نعمل فيهم بالعدل). تو تا ديروز در مدينه شراب مى‏خوردى، امروز آمده‏اى امر به عدالت مى‏كنى؟
حضرت مسلم فرمود: خدا ميداند كه تو دروغ مى‏گوئى و ندانسته لب به سخن باز مى‏كنى و از روى خشم و عداوت و سوء ظن دستور قتل مى‏دهى.
ابن زياد كه جوابگوئى مسلم را شنيد بدزبانى كرد و به او على و عقيل و حسين (عليه السلام) فحش و ناسزا گفت.(72)
مسلم گفت: تو و پدرت به فحش و ناسزا سزاوارتريد. پس هر چه دوست دارى انجام بده ما از شهادت باكى نداريم.(73)به دنبال اين گفتگو، ابن زياد به مردى كه اهل شام بود(74)دستور داد وى را بالاى بام قصر دارالاماره ببرند و گردن بزنند و از همان بالا سر و گردن را به زمين بيافكنند.
در حالى كه مسلم ذكر و تكبير مى‏گفت و كلمه (لا اله الا الله و سبحان الله) ورد زبانش بود او را به بالاى بام بردند. و همچنين بر ملائكه الله و پيامبران خدا درود مى‏فرستاد و مى‏گفت: (اللهم احكم بيننا و بين قوم غرونا و كذبونا و اذلونا). خدايا! بين ما و مردمى كه ما را فريب دادند و ما را تكذيب نمودند و به اين روز افكندند، قضاوت و داورى فرما. و از همان بالاى بام نگاهى به سوى مدينه افكند و گفت: (السلام عليك يا ابا عبدالله).(75)
آن مأمور شامى مسلم را بالاى قصر قسمت مشرف بر محله قصابها برد، گردنش را زد و سر و بدن را از بالاى قصر به زمين انداخت‏(76) و خود وحشت زده و گيج و مدهوش فرود آمد، ابن زياد كه وضع را مشاهده كرد پرسيد: ترا چه شده است؟ جواب داد: آنگاه كه مى‏خواستم او را گردن بزنم ديدم مردى بدقيافه و سياه چهره‏اى در برابرم ايستاد و انگشت خود را به دندان ميگيرد از ديدن او لزره بر اندامم افتاد!!
ابن زياد گفت: شايد تو خيالباف شده‏اى؟
قتل هانى‏
پس از شهادت حضرت مسلم، هانى را نيز با وضع غير عادى و كتف بسته به طرف بازار گوسفند فروشان بردند، هانى شروع كرد به داد و فرياد كشيدن كه: اى قبيله مذحج به دادم برسيد! آى مذحجيها كجائيد؟ بيائيد. وقتى كه ديد كسى يارى اش نمى‏كند دستهاى خود را كشيد و بند از شانه بيرون آورد و گفت: آيا چوبى، كاردى، سنگى، استخوانى كه شخص بتواند از خودش دفاع كند اينجا نيست؟ يورش بردند و مجدداً كتفهايش را بستند و گفتند: گردنت را صاف بگير!
در جواب گفت: من در بخشيدن جان سخاوتمند نيستم من هرگز شما را در قتل خود يارى نمى‏دهم.
يكى از نوكران عبيدالله زياد كه ترك بود به او رشيد مى‏گفتند، با شمشير گردن او را زد ضربت اول مؤثر نشد و هانى در همين حال مى‏گفت: (بازگشت همگان به سوى اوست خدايا مرا در رحمت و رضوان خود جا بده). ضربه ديگرى بر او زد و او را كشت.
عبدالرحمن بن الحصين مرادى آن غلام را در مستراحى همراه عبيدالله بن زياد ديد و كشت.(77) در هر صورت پس از كشتن مسلم و هانى عبيدالله دستور داد پاى هر دو را با ريسمان بستند و بدنشان را در بازارها(78) به زمين كشاندند و در كناسه يعنى جاى زباله ريزى، با پا آويزان كردند.(79) و سر هر دو را به دمشق براى يزيد فرستادند و او نيز سرها را بالاى يكى از دروازه‏ها آويزان كرد تا همه ببينند.(80)
عبيدالله همراه سرها نامه‏اى براى يزيد نوشت كه: اما بعد، خدا را شكر كه حق اميرالمؤمنين را گرفت و بر دشمنانش پيروز گرداند، اميرالمؤمنين! بداند كه مسلم بن عقيل در خانه هانى بن عروه پنهان شده بود، من عيون و جاسوسانى قرار دادم و با نقشه‏اى كه طرح كرده بودم مردانى را در آنجا گماشتم تا توانستم هر دو را با يارى خدا از آنجا بيرون بكشم و گردن بزنم، و اينك سرشان را بوسيله هانى ابن ابى حيه الوادعى، و زبير بن اروح تميمى كه هر دو از چاكران و فرمانبران و خيرخواهانند به حضور شما فرستادم، اميرالمؤمنين هرگونه توضيحى لازم دانست ميتواند از اين دو نفر بپرسد كه هر دو آگاه و صادق و فهميده و با ورع ميباشند، والسلام.(81)
يزيد در جواب ابن زياد نوشت: اما بعد، هنوز آنچه را كه من مى‏خواهم انجام نداده‏اى و به آنجا نرسيده‏اى، گر چه داهيانه عمل كردى و شجاعانه و قاطعانه گام برداشتهى تو را بى نياز كردى و حسن ظن مرا به خودت صدق رساندى، من دو نفر رسولان ترا طلبيدم و با آنان صحبت كردم و پرسشهايى نمودم، همانطور كه يادآور شده بودى آنان را آدمهاى فاضل و عاقلى يافتم. درباره آنها به خوبى سفارش كنيد ولى هم اكنون وظيفه تو اين است كه شنيده‏ام حسين بن على به سوى عراق حركت كرده است، كاملاً مواظب باش در همه جا ديدبانها و نگهبانان خود را مستقر ساز، جائى از سربازان و قراولان خالى نباشد و به هر كس بدگمان و مشكوك شديد دستگير كنيد.(82)و اين حسين است كه از ميان همه زمانها، تنها زمان تو به او مبتلا شده و در ميان همه كارگزاران حكومت تنها قلمرو حكومت تو است كه به آن دچار گشته است اينجاست كه يا بايد آزاد شوى و يا مانند همه بردگان به بردگى برگردى.(83) يا با او بجنگى و يا او را نزد من بفرستى.(84)

پی نوشته


------------------------------------------------
1-ارشاد مفيد.
2-مسعودى مروج الذهب ج 2 ص 86.
3-دينورى اخبار الطول ص 232.
4-ارشاد مفيد و بحارالانوار مجلسى ج 44 ص 335.
5-طبرى ج 6 ص 199.
6-تذكره الخواس ص 138 و تاريخ طبرى ج 6 ص 211.
7-ابن شهر آشوب ج 2 ص 210.
8-مثير الاحزان ابن نما ص 11.
9-طبرى ج 6 ص 210.
10-طبرى ج 6 ص 224.
11-بحار ج 44 ص 7 و 336.
12-طبرى ج 6 ص 99 الى ص 201.
13-در كتاب حضاره العربيه ج 2 ص 158 تأليف محمد كرد على نوشته است: سرجون پسر منصور از نصاراى شام بود كه معاويه او را براى انجام مصالح دولت خود استخدام كرد و پدرش منصور نيز، سرپرست امور مالى دولت معاويه بود. و قبل از فتح در زمان هرقل مسلمانان را در نبرد بر ضد روم يارى مى‏كرد. منصور پسر سرجون نيز مانند پدرش از كارمندان دولت معاويه بود. اين پدر و پسر و پدر بزرگ همه نصرانى و از اعضاى دولت و كارمند بودند. با اينكه عمر بن خطاب استخدام نصرانيها را ممنوع اعلام كرده بود.
14-انساب الأشراف بلاذرى ج 4 ص 82.
15-تاريخ طبرى ج 6 ص 199.
16-مثير الاحزان ابن نما.
17-در تاريخ به طور واضح زمان تولد ابن زياد نوشته نشده است و آنچه را كه گفته‏اند قسمتى از آن نادرست و قسمتى هم به صورت گمان و حدس مى‏باشد. قسمت اول تاريخى است كه ابن كثير در كتاب البدايه ج 8 ص 238 از ابن عساكر از احمد بن يونس ضبى نقل مى‏كند كه عبيدالله بن زياد در سال 39 هجرى متولد شد، بنابراين در داستان كربلا اواخر سال 60 هجرى 21 ساله و هنگام مرگ پدرش، زياد در سال 53 هجرى 14 ساله بوده است. نوشته ابن كثير با آنچه كه ابن جرير تاريخ خود ج 6 ص 166 نوشته است كه معاويه: عبيدالله زياد را در سال 53 هجرى والى خراسان كرد سازى ندارد زيرا بنا بر نقل ابن كثير در آن موقع عبيدالله 14 ساله بوده است و بعيد به نظر مى‏رسد كه معاويه يك پسر بچه 14 ساله را والى يك منطقه بزرگ و وسيعى مانند خراسان قرار دهد، بنابراين گفته ابن جرير مبنى بر حدس و گمان است زيرا ايشان در تاريخ خود ج 6 ص 166 مى‏گويد: در سنه 53 معاويه او را ولايت خراسان داد در حالى كه 25 ساله بود. اگر در آن زمان، 25 ساله بوده است بايد تولدش در سال 28 و در كربلا 32 ساله بوده باشد.
آنچه را كه ابن جرير نوشته با نقل ابن كثير در البدايه ج 8 ص 283 از فضل بن دكين، بهتر سازگار است زيرا در آنجا نوشته است: عبيدالله بن زياد روز شهادت امام حسين بن على (عليه السلام) 28 ساله بوده است. بنابراين اين نقل، بايد ولادتش در سال 32 هجرى و روز مرگ زياد كه در سال 83 هجرى اتفاق افتاد 21 ساله بوده باشد.
ابن حجر در كتاب تعجيل المنفعه ص 271 طبع حيدر آباد نوشته است: عبيدالله بن زياد در سال 32 متولد شد، و در سال 61 هجرى در داستان كربلا 27 يا 28 ساله بوده است.
در هر صورت مادرش مرجانه يك زن مجوسى بوده است، و در كتاب البدايه ابن كثير ج 8 ص 383 و همچنين و همچنين در عمده القارى فى شرح البخارى ج 7 ص 656 قسمت: الفائل فى مناقب الحسنين نوشته است مادرش اسيرى از اهل اصفهان بود و گفته‏اند مجوسيه بوده است.
در تاريخ طبرى ج 7 ص 6 نوشته است: وقتى حسين بن على (عليه السلام) شهيد شد، مرجانه به عبيدالله گفت: واى بر تو چه كردى؟ و چه گناه بزرگى مرتكب شدى؟
در كامل ابن اثير ج 4 ص 103 در مقتل ابن زياد نوشته است: مرجانه به عبيدالله گفت: أى خبيث تو پسر پيغمبر را كشتى؟ به خدا سوگند هرگز روى بهشت را نخواهى ديد.
ذهبى، در كتاب سير اعلام النبلاء ج 3 ص 359 نوشته است: مادرش مرجانه به او گفت: پسر پيغمبر را كشتى، روى بهشت را نخواهى ديد. و امثال اين كتاب.
برخى از مورخين نوشته‏اند مرجانه به او گفت: ايكاش لكه حيضى شده بودى و نسبت به حسين اين جنايت را مرتكب نمى‏شدى!؟
در تاريخ طبرى ج 6 ص 268 و كامل ابن اثير ج 4 ص 34 و مروج الذهب نوشته‏اند: برادرش عثمان به او گفت: أى كاش همه مردان بنى زياد، الى يوم القيامه، زن مى‏شدند و حسين كشته نمى‏شد.
عبيدالله اين سخن را از برادرش شنيد و چيزى به او نگفت، چگونه مى‏توانست چيزى بگويد در صورتيكه ميديد وقتيكه سر مقدس ابى عبدالله را نزد او بردند، سيل خون از در و ديوار قصر دالاماره روان بود آنطور كه در صواعق محرقه ص 116 و تاريخ ابن عساكر ج 4 ص 339 آمده است.
بلاذرى در انساب الاشراف ج 4 ص 77 نوشته است: عبيدالله بن زياد آدم خوش نما و پلنگ گونه خال خالى بود، و در ص 86 نوشته است، آدمى سر تا پا شر و بدكار بود وى نخستين كسى است كه بديها و شرارتها را رواج داد تا بتواند در برابر كسانى كه او را سرزنش مى‏كردند مقابله كند، و در ص 86 نوشته است آدم شكم گنده و پرخورى بوده كه هرگز از غذا سير نمى‏شد. روزى بيش از پنجاه بار غذا مى‏خورد.
در معارف ابن قتيبه ص 256 نوشته است: ابن زياد بلند قد و دراز (بى فايده) بود كه هر كس او را از دور پياده مى‏ديد مى‏پنداشت كه سوار است.
جاحظ در كتاب البيان و التبيين ج 1 ص 66 چاپ اول نوشته است: عبيدالله لكنت زبان داشت و علاوه بعضى مخارج حروف را درست بلد نبود مثلاً حاء حطى را به هاء هوز تلفظ مى‏كرد و مى‏گفت: (كلت له) كه منظورش (قلت) بود. و در همان البيان و التبيين ج 2 ص 156 نوشته است علت اينكه مخارج بعضى حروف را ياد نداشت بخاطر اين بود كه مادرش فارسى زبان و از طايفه شيرويه اسوارى بود كه در بين آنها بزرگ شده بود و لذا به لهجه و لحن آنان صحبت مى‏كرد.
در انساب الأشراف ج 5 ص 84 نوشته است: عبيدالله زياد هرگاه بر كسى خشم مى‏گرفت او را از بالاى دار الاماره به زير مى‏افكند و هر كس سر برمى‏داشت او را نابود مى‏كرد. و در ص 82 نوشته است: عبيدالله زياد با هند دختر اسماء بن خارجه، ازدواج كرد پس محمد بن عمير بن عطارد، و محمد بن اشعث و عمرو بن حريث او را در اين ازدواج مسخره كردند، پس با أم نعمان دختر محمد بن اشعث ازداوج كرد. و عثمان يكى از برادرانش با دختر عمير بن عطارد و برادر ديگرش عبدالله، با دختر عمرو بن حيث ازدواج كردند. و در كتاب النقود القديمه الاسلاميه تأليف تبريزى ص 50 آمده است: نخستين كسى كه دراهم مغشوش را ضرب كرد و رواج داد عبيدالله بود و تا موقعى كه سال 64 از بصره فرار كرد كسى نمى‏دانست كه چگونه اقتصاد اسلامى را لطمه زده است. همانند اين سخن در مأثر الاناقه قلقشندى ج 1 ص 185 در شرح حال خليفه عباسى نيز آمده است و در آن كتاب مى‏نويسد كه نسب او به عبيدالله رومى منتهى مى‏گردد.
18-ارشاد مرحوم شيخ مفيد ص 207.
19-كامل ابن اثير ج 4 ص 10.
20-اخبار الطوال ص 235.
21-الاغانى ج 14 ص 95.
22-مروج الذهب ج 2 ص 89.
23-الاصابه ج 2 ص 616 قسم 3.
24-ذخيره الدارين ص 278 و در كامل ابن اثير ج 4 ص 10 دارد كه همراه عمار ياسر مى‏جنگيد.
25-الاصابه ج 2 ص 616 قسم 3.
26-برخى شريك را، شريك بن عبدالله حارث همدانى بصرى ذكر كرده‏اند مانند خوارزمى در مقتل ج 1 ص 201 و ابن نما در مثير الأحزان و ابن جرير در ج 12 تاريخ خود. و حال آنكه شريك مذحجى بوده است نه همدانى. منشأ اشتباه ظاهراً اين بوده است كه حارث ابن عور را كه از اصحاب اميرالمؤمنين و همدانى الأصل بوده است با شريك بن عبدالله اشتباه گرفته‏اند و متوجه نشده‏اند كه شريك مذحجى همان حارث اعور همدانى بوده است. و چون كلمه حارثى را بدنبال نام شريك اضافه نموده‏اند، موجب اشتباه شده است و از جمله كسانيكه تصريح كرده‏اند به اينكه شريك مذحجى بوده نه همدانى، ابن دريد مى‏باشد كه در كتاب الاشتقاق ص 401 خود تقريباً بطور تفصيل اين مسأله را بررسى كرده است و در پايان نوشته است: اگر شريك همدانى بود ميبايست در كوفه وارد بر منزل پدرش بشود، نه همراه مسلم بر خانه هانى بن عروه گردد كه مذحجى و از اقوام و عشيره او بود.
27-ابن تعزى النجوم الزاهره ج 1 ص 153 و كامل ابن اثير ج 3 ص 206 و الاغنانى ج 17 ص 60 و 64 و 70.
28-مثير الاحزان ابن نما ص 14.
29-رياض المصائب ص 60 و تاريخ طبرى ج 6 ص 204.
30-ابن نما ص 14.
31-ابن اثير ج 4 ص 11، تاريخ طبرى ج 6 ص 240، مسند احمد حنبل ج 1 ص 166، و منتخب كنز العمال در حاشيه مسند احمد ج 1 ص 57، جامع صغير سيوطى ج 4 ص 123، كنوز الحقايق در حاشيه جامع صغير ج 1 ص 95، مستدرك حاكم ج 4 ص 352، مقتل خوارزمى ج 1 ص 202 فصل 10، مناقب شهر آشوب ج 2 ص 318.
32-در مقتل خوارزمى ج 1، اول صفحه 201 نوشته است: هانى مانع شد، ولى اين از هانى بعيد است زيرا هانى وقتى كه زير شكنجه و تهديد ابن زياد قرار گرفت و از او مى‏خواستند كه مسلم را تحويل دهد به هيچ وجه حاضر نشد و گفت من هرگز مهمان خودم را به شما نمى‏دهم كه او را بكشيد. او حاضر مى‏شود خود را بكشند اما مسلم را تحويل ندهد و از اول با آگاهى كامل اوضاع و احوال سياسى مسلم را مى‏پذيرد چگونه حاضر مى‏شود اظهار ذلت و زبونى كند؟! بنابراين اين همان طور كه در متن آمده، همسر هانى مانع شده است، درست‏تر به نظر مى‏رسد و ابن نما هم همين قول را برگزيده است. در هر صورت، اين سخن از مسلم كه عالمى از خاندان اهل بيت و نماينده سيد الشهداء (عليه السلام) در امور دينى و اجتماعى است، به ما مى‏آموزند كه شريعت اسلام و فقه اسلامى اجازه غدر و حيله گرى و ناجوانمردى را به پيروان خود نمى‏دهد. از طرفى اخلاق اسلامى اجازه نمى‏دهد كه ميهمان در منزل ميزبان، عملى مرتكب شود كه صاحب منزل آن را دوسته نداشته باشد! نكته ديگرى كه از جواب حضرت مسلم استفاده مى‏شود اين است كه حضرت مسلم تمسك به فرموده جدش اميرالمؤمنين كرده است. وقتى كه اميرالمؤمنين مى‏فرمود: اين ملجم مرا خواهد كشت. از او پرسيدند: (الا تقتل ابن ملجم)؟ چرا ابن ملجم را نمى‏كشى؟ حضرت فرمود: اذن فمن يقتلى اگر من او را بكشم پس چه كسى مرا بكشد؟
33-تاريخ طبرى ج 6 ص 202.
34-اخبار الطوال ص 237.
35-ارشاد مرحوم شيخ مفيد ص 207.
36-در كتاب الاصابه، ج 3 ص 274 ضمن شرح حال قيس بن مكشوح نوشته است: شعر مزبور به عمرو بن معدى كرب، و از اشعارى است كه در فراق پسر خواهرش كه از يكديگر دور بودند گفته است و در الاغانى ج 14 ص 32 نوشته است اميرامؤمنين على بن ابيطالب (عليه السلام) وقتى كه ابن ملجم مرادى درآمد تا با حضرت بيعت كند، به اين شعر تمثل جست.
37-مروج الذهب چاپ جديد دارلاندلس بيروت ج 3 ص 57. و چاپ قديم ج 2 ص 88.
38-مثير الاحزان ابن نما.
39-پوشيده نماند كه عمرو بن حجاج خود يكى از سه مأمورى بود كه در معيت: اسماء بن خارجه و محمد بن اشعث از سوى ابن زياد رفتند و هانى را دستگير كردند و تحويل ابن زياد دادند. اسم دختر عمرو بن حجاج، همسر هانى روعه بود كه يحيى پسر هانى از همين روعه بود. شريح قاضى يكى از آخوندهاى دربارى بنى اميه و مزدور و مزد بگير آنان بود كه تمام اعمال و حركتهاى دستگاه مزبور را توجيه مى‏كرد و به آن رنگ دينى ميداد، وى همان كسى است كه فتواى قتل امام حسين (عليه السلام) را داد. و هانى كه چشمش به شريح افتاد گفت: (يا للمسلمين!) از او استغائه كرد به خاطر توقع و انتظارى بود كه نوعاً مردم از صاحبان اين كسوت دارند وگرنه كسان ديگرى هم از هانى ديدن مى‏كردند ولى جلالت شأن وى هرگز اجازه نداد از آنها استغائه نمايد، شريح هم به خاطر اينكه مزد بگير دربار بود نمى‏توانست خبر چگونگى وضع هانى را برساند وگرنه با بهانه ديگرى و يا شب هنگام خبر را منتقل مى‏كرد و جان هانى را نجات مى‏داد، بنابراين اين سخن مزبور نيز يكى ديگر از نيرنگها و توجيهات و دروغ پردازيهاى وى مى‏باشد. (لعنه الله عليه)
40-تاريخ طبرى ج 6 ص 207. و مقتل خوارزمى ج 1 ص 206 207.
41-در كتاب انساب الاشراف بلاذرى ج 5 ص 338 و در اغانى ج 7 ص 162 نوشته است توصيف مذكور از گفته‏هاى ابراهيم بن مالك اشتر است كه وقتى مصعب مى‏خواست او را همراه خود به عراق ببرد به او گفت: (انهم كالمومسه تريد كل يوم بعلاً).
42-تاريخ طبرى ج 6 ص 208 و خوارزمى ج 1 ص 207. در مقتل خوارزمى دارد: وقتى كه مسلم حركت كرد ابن زياد در مسجد بالاى منبر بود و براى مردم سخنرانى مى‏كرد. صداى همهمه را كه شنيد و فهميد كه حضرت مسلم قيام كرده است بلافاصله صحبت خود را ناتمام گذاشت و خودش را به قصر رساند و دربها را از داخل بست و از پشت ديوارهاى قصر نگاه مى‏كرد كه چگونه جنگ درگير شده است و ممكن است بزودى دربهاى قصر را باز كنند لذا دست به اين حيله زد و به مزدوران خود گفت: به نحوى مردم را بترسانند تا متفرق شوند. لذا از بالاى قصر با صداى بلند خطاب كردند: (الا يا شيعه مسلم بن عقيل! الا يا شيعه الحسين بن على، الله الله فى انفسكم و اهيلكم و اولادكم، فان جنود اهل الشام قد اقبلت و...) امير عبيدالله قسم خورده اگر دست از جنگ برنداريد شما را با لشكر شام شكست مى‏دهد و حقوق شما را قطع خواهد كرد، پس از آن بى گناه و با گناه، حاضر و غايب، همه را مجازات خواهد كرد و كسى را باقى نخواهد گذاشت، با شنيدن اين سخنان بود كه همه متفرق شدند و مى‏گفتند: به ما چه؟ بهتر است، در خانه هايمان بنشينيم و اين مردم را با خود رها نماييم تا خداوند ما، بين ما و آنان را اصلاح نمايد. خلاصه اول غروب غير از ده نفر كسى همراه حضرت مسلم باقى نمانده بود، اول مغرب، همين كه غريب كوفه آمد تا در مسجد نماز بخواند آن ده نفر هم رفتند!! مقتل خوارزمى ج 1 ص 207.
43-دينورى، اخبار الطوال ص 240.
44-شرح مقامات حريرى ج 1 ص 192 آخر المقامة العاشرة.
45-لهوف ص 29 و مقتل خوارزمى ج 1 ص 207.
46-تاريخ طبرى چاپ ليدن ج 7 ص 360.
47-ابن زياد به حصين بن تميم گفت: واى بر تو اگر امروز در كوچه‏اى از كوچه‏هاى كوفه صدايى بلند شود يا پسر عقيل فرار كند و او را نزد من نياورى (فقد سلطتك على دور اهل الكوفه). من تمام منازل و خانه‏هاى كوفه را در اختيار تو قرار دادم. تو اختيار دارى به هر نحو كه مصلحت دانستى عمل كنى تا پسر عقيل را دستگير نمائى! جاسوسان و مأموران مخفى را در هر كوچه و برزن بگمار تا خانه‏ها و آمد و رفتها را زير نظر بگيرند، مأمورين ديگرى نيز قرار ده تا درون خانه‏ها را با دقت بررسى كند.
48-مزرعه‏اى در نواحى بابل بوده است.
49-ابن زياد، عمرو بن حريث را امير بر مردم كرده بود. در واقع قائم مقام ابن زياد بود.
50-در معارف ابن قتيبه دينورى ص 253 باب ذوى العاهات، و در كتاب المجمر ابن حبيب ص 303 نوشته است: (ضرب عبيدالله بن زياد وجه المختار بالسوط فذهبت عينه)
51-انساب الاشراف ج 5 ص 215.
52-محمد ابن اشعث مادرش ام فروه، خواهر ابوبكر و دختر ابى قحانه بوده است. طبقات الخليفه ج 1 ص 331 شماره 1043.
53-ابجر نصرانى بود و در سال 40 هجرى مرد.
54-كامل ابن اثير ج 4 ص 12.
55-مقاتل ابى فرج، تاريخ طبرى، مقتل خوارزمى ج 1 ص 208 فصل دهم.
56-حاج شيخ عباس قمى، نفس المهموم ص 56.
57-مناقب ابن شهر آشوب ج 2 ص 212.
58-جرمق بر وزن بلبل كه جمع آن جرامق طائفه‏اى از عجمها مى‏باشند كه اوائل اسلام به موصل رفته در آنجا ساكن شده بودند.
59-المنتخب ص 299 اليله العاشره.
60-مقتل خوارزمى ج 1 ص 210 فصل دهم.
61-در مقتل خوارزمى ج 1 ص 210 دارد: بجاى خود برگشت و مى‏گفت: (اللهم ان العطش قد بلغ منى، فلم يجترء احد ان يسقيه الماء).
62-مناقب شهر آشوب ج 2 ص 212.
63-منتخب طريحى ص 299 در شب دهم.
64-منظورش از امام، ابن زياد بود. مقتل خوارزمى ج 1 ص 210.
65-ارشاد مرحوم شيخ مفيد.
66-به اعتقاد مرحوم شيخ مفيد عمرو بن حريث، غلام خود سليم را فرستاد تا براى حضرت مسلم، آب ببرد.
67-لهوف ص 30 و تاريخ طبرى ج 7 طبع ليدن.
68-منتخب طريحى ص 300.
69-ابن نما ص 17 و مقتل خوارزمى ج 1 ص 211 فصل دهم.
70-در كتاب اخبار الطوال دينورى، ص 241 مبلغ هزار درهم نوشته است. در تاريخ طبرى چاپ ليدن ج 7 ص 266 و در مقتل خوارزمى ج 1 ص 213 فصل دهم، هفتصد درهم آورده است و متن وصيت را چنين ذكر كرده است: (اوصيك بتقوى الله، فان التقوى درك كل خير، ولى اليك حاجه). فقال عمر: (قل ما احببت). فقال (عليه السلام): (حاجتى اليك ان تسرد فرسى و سلاحى من هولاء القوم فتبيعه و تفضى عنى سبعانه درهم استدنتها فى مصركم هذا، و ان تستوهب جثتى ان قتلتى هذا الفاسق فتوارينى فى التراب...)
71-ارشاد مفيد و تاريخ طبرى چاپ ليدن ج 7 ص 216. جماء (لا بخونك الامين و لكن قد يؤتمن الخائن) ضرب المثلى است كه در لسان اهل بيت (عليه السلام) وارد شده است در كتاب وسائل ج 13 ص 234 باب 9، عدم جواز ايتمان الخائن و... حديث چهارم، امام باقر (عليه السلام) فرموده: الم يخنك الامين و لكن ائتمنت الخائن يعنى انين هرگز به شما خيانت نمى‏كند، اين شمائيد كه خائن را امين مى‏گيريد. اما چرا حضرت مسلم وصيت خود را به شخص خائنى مثل عمر سعد مى‏سپارد؟ براى اين است كه: اولاً در آن مجلس همه خائن بودند و حضرت مسلم چاره‏اى نداشت جز اينكه وصيت خود را به همينها بگويد. و ثانياً از ميان همينها هم هيچ كس حاضر نشد كه وصيت را بپذيرد. و ثالثاً چون حضرت مقروض بود نمى‏توانست از وصيت صرف نظر كند، مى‏بايست حتماً سفارش خود را بكند تا دينش را بپردازد و به اين وسيله از طرفى تكليف خود را كه يك وظيفه دينى، باشد انجام داده باشد و از طرف ديگر اينها كه خود ولى امر مسلمين و امين آنها مى‏دانستند از هر طريق ممكن به مردم معرفى بشوند كه دروغ مى‏گويند و لذا حضرت مسلم در آخرين لحظه عمر، آخرين ضربه ممكن را بر پيكره پوسيده آنها وارد آورد و به دينها فهماند كه امين الاسلامهاى ظاهرى حاكم و قدرتمند، دروغ مى‏گويند وگرنه حضرت مسلم خباثت و دنائت و زبونى عمر سعد و همه آنها را به خوبى ميدانست. او تنها مى‏خواست به مردم كوفه بفهماند كه اينان چنده مرده حلاجند تا گول اينها را نخورند.
نكته ديگرى كه مى‏توان استفاده كرد اين است كه مردم بفهمند اهل بيت (عليه السلام) طمعى به بيت المال مسلمين ندارند و چشم به آن ندوخته‏اند بلكه صرفاً بخاطر اصلاح دين و دنياى مردم و براى انجام وظيفه الهى است كه با اين دستگاه فاسد مبارزه مى‏كنند. مسلم كه در ظرف آن چند روز بيت المالى داشت و مرجع وجوهات بود و مسئول امور مالى تعيين كرده بود و پول معقل را هم حواله او مى‏نمود، مى‏توانست هر طور كه بخواهد در آن تصرف نمايد، ولى از اين وصيت معلوم مى‏شود در ظرف حدود شصت و چهار روزى كه در كوفه بود زندگى خود را از طريق قرض اداره مى‏كرده است. گذشته از همه اينها استدانه حضرت مسلم درس بزرگى است بر واليان و مسئولين اجرائى كشورها كه حق ندارند مال مردم فقير و بيچاره را به جيب خود بزنند و براى خود اسباب و لوازم زندگى تهيه نمايند.
خالد قرى‏
داستان خيانت ابن سعد مرا به ياد داستان خالد قرى افكند او كه در كتمان راز، شهادت و شجاعت به خرج داد و تا پاى مرگ از رازدارى دست برنداشت چون رازدارى از خصلتهاى عرب و از اخلاق ممدوح اسلامى بود، آرى، خالد قرى به وليد بن عبدالملك كه مى‏خواست به حج رهسپار شود و عده‏اى مى‏خواستند او را ترور كنند و غفلتاً بكشند از خالد نيز در خواست كردند با آنان مشاركت نمايد او امتناع كرد به او سپردند پس راز ما را فاش نكن او نيز پذيرفت. خالد، پيش وليد آمد و هب او گفت امسال از سفر حج صرف نظر كن چون من نسبت به تو ترسناكم... وليد گفت: شما از كجاها ترس داريد؟ نام آنان را به من بگو! خالد از ذكر نام آنان امتناع ورزيد بر اساس قولى كه داده بود گفت من ترا نصيحت كردم ولى نمى‏توانم از افرادى نام ببرم، وليد گفت: هر چند اين كار را انجام دهى باز نمى‏توانم، وليد او را پيش يوسف بن عمر از واليان خود فرستاد او خالد را تحت شكنجه و تعذيب قرار داد تا افشاء اسامى نمايد ولى او حاضر به افشا نشد او را زندانى كرد باز چيزى فاش نكرد سپس خنجر روى سينه‏اش گذاشت و او را در سال 126 ه . ق كشت در حالى كه 60 سال داشت شاعرى به نام ابو شعب عبسى در حقو او مى‏گويد: بهترين مردم خواه از زنده‏ها يا مرده‏ها اسير مردم ثقيف است و به زنجير كشيده شده است قسم بجانم شما زندان را با وجود خالد آباد ساختيد و آنرا با گامهاى سنگين و وزين مزين نموديد اگر بدن خالد قرى را زندانى نماييد، نام و شهرت او را كه نمى‏توانيد زندانى و محبوس نماييد و شما هرگز نمى‏توانيد نعمتها و احسانهايى كه در بين قبايل، انجام داده است، زندانى و مكتوم سازيد.
72-در مقتل خوارزمى ج 1 ص 213 و تاريخ طبرى چاپ ليدن ج 7 ص 216 مكالمه حضرت مسلم با ابن زياد را مفصل‏تر و مبسوطتر نقل كرده است و چون داراى نكات جالبى مى‏باشد.
73-لهوف ص 31.
74-مقتل خوارزمى ج 1 ص 213.
75-اسرار الشهاده ص 259.
76-مثيير الاحزان ص 18.
77-در تاريخ طبرى چاپ ليدن ج 7 ص 266 نوشته است: عبدالرحمن بن حصين مرادى وقتى كه آن غلام ترك را ديد گفت: خدا مرا بكشد اگر او را نكشم يا در اين طريق كشته نشوم. حمله كرد و نيزه‏اى بر او زد و او را به دوزخ فرستاد.
78-منتخب طريحى ص 301.
79-بدار آويختن به نحوى كه در متن آمده است يعنى سر پايين و پاها بالا باشند علامت اين بود كه اين شخص از جرگه اسلام خارج شده و استحقاق كمترين لطف و مهربانى را ندارد و در تاريخ نمونه هايى است كه به اين شكل عمل كرده‏اند: حجاج بن يوسف نيز در مورد ابن زبير همين كار را كرد. انساب الاشراف بلاذرى ج 5 ص 268 و المحبر ص 481.
فقها قيروان در مورد ابراهيم فزارى كه خدا و پيغمبران خدا را مسخره مى‏كرد فتوا دادند او را بكشند و معكوساً بدار آويختند. (حياه الحيوان ماده كلب). ملك نارون نيز فطرس و پولس را كشت و معكوساً به دار آويخت. تاريخ الدول ابن عبرى ص 116.
80-تاريخ ابو القداء ج 1 ص 190 و البدايه ابن كثير ج 8 ص 157.
81-قدرتهاى حاكم غير عادل هر كس را كه در خط خودشان باشد واجد همه فضايل ميدانند و از او بخوبى و تقوى و ورع ياد مى‏كنند و هر كس را كه احساس كنند فكرش مغاير با فكر او باشد او را فاقد همه فضايل و واجد تمام رذايل ميدانند و از او به: بى تقوايى، آشوبگرى، بى تفاوتى و... ياد مى‏نمايند و لذا مى‏بينيم ابن زياد دو نفر مزدور سرسپرده را كه سر مقدس دو شهيد كاخ را براى يزيد مى‏برند با كلمات: آگاه، صادق، باورع و... مى‏ستايد ولى حضرت مسلم را فاسق و شارب خمر و بى تقوا معرفى مى‏كند. فاعتبروا يا اولى الالباب!.
82-تاريخ طبرى چاپ ليدن ج 7 ص 271 سطر 13.
83-مقتل العوالم ص 66 و تاريخ ابن عساكر ج 4 ص 332.
84-مقتل خوارزمى ج 1 ص 215.
--------------------------------------
استاد سيد عبدالرزاق مقرم

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مولودی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 ذی قعده

١ـ ولادت با سعادت حضرت فاطمه معصومه(سلام الله علیها)٢ـ مرگ اشعث بن قیس٣ـ وقوع جنگ بدر صغری ١ـ...


ادامه ...

11 ذی قعده

میلاد با سعادت حضرت ثامن الحجج، امام علی بن موسی الرضا (علیهما السلام) روز یازدهم ذیقعده سال ١٤٨...


ادامه ...

15 ذی قعده

كشتار وسیع بازماندگان بنی امیه توسط بنی عباس در پانزدهم ذیقعده سال ١٣٢ هـ.ق ، بعد از قیام...


ادامه ...

17 ذی قعده

تبعید حضرت موسی بن جعفر (علیهما السلام) از مدینه به عراق در هفدهم ذیقعده سال ١٧٩ هـ .ق....


ادامه ...

23 ذی قعده

وقوع غزوه بنی قریظه در بیست و سوم ذیقعده سال پنجم هـ .ق. غزوه بنی قریظه به فرماندهی...


ادامه ...

25 ذی قعده

١ـ روز دَحوالارض٢ـ حركت رسول گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله) از مدینه به قصد حجه...


ادامه ...

30 ذی قعده

شهادت امام جواد (علیه السلام) در روز سی ام ذی‌قعده سال ٢٢٠ هـ .ق. شهادت نهمین پیشوای شیعیان...


ادامه ...
0123456

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page