مسلك اول : در مسائلى كه قبل از ماجراى كربلا وقوع يافته است

(زمان خواندن: 39 - 77 دقیقه)

تولد امام حسين (عليه السلام)
تولد حضرت سيدالشهداء ابى عبدالله الحسين (عليه السلام) در پنجم ماه شعبان المعظم به سال چهارم از هجرت رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) بوده ؛ و بعضى گفته اند كه روز سوم آن ماه بود و برخى تولد آن جناب را روز آخر ماه ربيع الاول به سال سوم از هجرت گفته اند و بجز اين اقوال ، روايات ديگر نيز وارد است .
بالجمله ؛ چون آن جناب در دار دنيا آمد، جبرئيل (عليه السلام) با هزار ملك از آسمان نازل گرديد بر رسول مجيد (صلى الله عليه و آله و سلم) و آن حضرت را تهنيت نمود به ولادت آن مولود مسعود. فاطمه زهرا عليها السلام فرزند ارجمند را به خدمت پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) آورد، آن جناب از ديدار نور ديده خود، خرسند و خشنود شد و آن مولود شريف را ((حسين )) نام نهاد.
در كتاب ((طبقات)) از ابن عباس ذكر نموده به روايت او از عبدالله بن بكر بن حبيب سهمى كه گفت : خبر داد مرا حاتم بن صنعه بر آنكه ((ام الفضل)) - زوجه عباس بن عبدالمطلب - رضوان الله عليهما-
راءيت فى منامى قبل مولده كاءن قطعة من لحم رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) قطعت فوضعت فى حجرى ، ففسرت ذلك على رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم)، فقال : ((خيرا راءيت ، ان صدقت رؤ ياك فان فاطمة ستلد غلاما فاءدفعه اليك لترضعيه)).
قالت : فجرى الاءمر على ذلك .
فجئت به يوما، فوضعته فى حجره ، فبينما هو يقبله فبال ، فقطرت من بوله قطرة على ثوب النبى (صلى الله عليه و آله و سلم)، فقرصته ، فبكى ، فقال النبى (صلى الله عليه و آله و سلم) كالمغضب : ((مهلا! يا ام الفضل ، فهذا ثوبى يغسل ، و قد اءو جعت ابنى)).
قالت : فتركته فى حجره ، وقمت لآتيه بماء، فجئت ، فوجدته صلوات الله عليه و آله يبكى .
فقلت : مم بكاؤ ك يا رسول الله ؟
فقال : ((ان جبرئيل (عليه السلام) اءتانى ، فاءخبرنى اءن اءمتى تقتل ولدى هذا. [لا اءنالهم الله شفاعتى يوم القيامة ].
گفت : پيش از آنكه امام حسين (عليه السلام) متولد گردد، شبى در خواب ديدم كه گويا پاره اى از گوشت بدن حضرت خاتم الانبياء (صلى الله عليه و آله و سلم) بريده شد و در دامن من قرار گرفت ؛ پس اين خواب خود را به حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) عرض نمودم . آن جناب فرمود: كه همانا اگر خواب تو راست باشد فاطمه زهرا عليها السلام پسرى خواهد زائيد و من آن طفل را به تو مى سپارم تا او را شير دهى .
ام الفضل گفت : كه به همان قسمى كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرموده بود واقع گرديد و حسين (عليه السلام) را به من سپرد و دايه او بودم تا اينكه روزى آن طفل را به خدمت جد بزرگوارش آوردم و او را در دامان پيغمبر نهادم و آن حضرت ، نور ديده خود را مى بوسيد ناگاه طفل بول كرد و قطره اى از بول او بر جامه پيغمبر رسيد. من گوشت بدنش ‍ را نشگون گرفتم ، امام حسين (عليه السلام) به گريه افتاد. رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) مانند شخصى خشمناك به من فرمود: ((آرام باش ، اى ام الفضل ! اينك جامه را به آب مى توان شست ، تو فرزند دلبند مرا آزردى .))
ام الفضل گفت : او را در دامان پيغمبر گذاردم و خود رفتم تا آنكه آب آورده جامه رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) را بشويم ، چون برگشتم ديدم كه جناب پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) گريان است . عرض كردم : يا رسول الله ! چه چيز شما را گريانيد؟
فرمود: اينك جبرئيل بر من نازل گرديد و مرا خبر داد كه اين فرزند را، امت من به قتل مى آورند!
قال رواة الحديث : فلما اءتت على الحسين (عليه السلام) من مولده سنة كاملة ، هبط على رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) اثنا عشر ملكا: اءحدهم على صورة الاءسد ، والثانى على صورة الثور، والثالث على صورة التنين ، والرابع على صورة ولد آدم ، والثمانية الباقون على صور شتى ، محمرة وجوههم [باكية عيونهم ]، قد نشروا اءجنحتهم ، و هم يقولون : يا محمد، سينزل بولدك الحسين بن فاطمة ما نزل بهابيل من قابيل ، و سيعطى مثل اءجر هابيل ، و يحمل على قاتله مثل وزر قابيل .
ولم يبق فى السموات ملك الا و نزل الى النبى (صلى الله عليه و آله و سلم)، كل [يقرؤ ه السلام ،] و يعزيه فى الحسين (عليه السلام)، و يخبره بثواب ما يعطى ، و يعرض عليه تربته ، والنبى (صلى الله عليه و آله و سلم ) يقول : ((اءللهم اخذل من خذله ، و اقتل من قتله ، و لا تمتعه بما طلبه)).
قال : فلما اءتى على الحسين (عليه السلام) سنتان من مولده خرج النبى (صلى الله عليه و آله و سلم) فى سفر له ، فوقف فى بعض الطريق ، فاسترجع و دمعت عيناه .
راويان حديث چنين گفته اند كه چون يك سال تمام از عمر شريف آن جناب گذشت ، دوازده فرشته بر رسول مجيد نازل گرديد؛ يكى به صورت شير، دومى به صورت گاو، سومى به صورت اژدها، چهارمى به صورت انسان و هشت ملك ديگر هم به شكل هاى مختلف بودند با روهاى قرمز و بالهاى خود را پهن نموده و مى گفتند: يا محمد! زود باشد كه به فرزند دلبند تو حسين بن فاطمه عليها السلام نازل شود مانند آنچه كه به هابيل از قابيل نازل گرديد؛ و زود باشد كه اجر و مزد شهادت فرزند تو را،خداى عزوجل بدهد مانند آن اجر ثوابى كه به هابيل بخشيده و به گردن قاتل او بگذارد مانند گناهى را كه بر گردن قابيل است . و هيچ فرشته مقربى در آسمانها باقى نماند مگر آنكه بر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) نازل گرديدند و آن جناب را در قتل فرزند، تعزيه مى گفتند و خبر مى دادند آن رسول مكرم را به آن ثوابى كه خداى عزوجل به امام حسين (عليه السلام) خواهد داد و خاك قبر مطهر او را به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نشان مى دادند و آن حضرت نفرين بر قاتلان فرزند، مى نمود و عرض مى كرد كه پروردگارا، مخذول گردان كسى را كه فرزند مرا خوار نمايد و بكش كشنده او را و او را از رسيدن به مراد خود بهره مند مگردان .
راوى گويد: چون دو سال از عمر شريف آن جناب گذشت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را سفرى پيش آمد؛ پس در پاره اى از راه كه مى رفت بايستاد و گفت : ((انا لله و انا اليه راجعون)) و چشمان آن جناب اشك آلود گرديد و گريه نمود؛ سبب گريه را از آن حضرت سؤ ال نمودند،
فسئل عن ذلك ، فقال : ((هذا جبرئيل (عليه السلام) يخبرنى عن اءرض بشط الفرات يقال لها كربلاء، يقتل عليها ولدى الحسين بن فاطمة)).
فقيل له : من يقتله يا رسول الله ؟
فقال : ((رجل يقال له ((يزيد)) لعنه الله -، وكاءنى اءنظر الى مصرعه و مدفنه)).
ثم رجع من سفره ذلك مغموما، فصعد المنبر فخطب و وعظ، والحسن والحسين عليهما السلام بين يديه .
فلما فرغ من خطبته وضع يده اليمنى على راءس الحسن واليسرى على راءس الحسين ثم رفع راءسه الى السماء و قال : ((اءللهم ان محمدا عبدك و نبيك وهذان اءطائب عترتى و خيار ذريتى و اءرومتى و من اءخلفهما فى اءمتى ، و قد اءخبرنى جبرئيل (عليه السلام) اءن ولدى هذا مقتول مخذول ، اءللهم فبارك له فى قتله واجعله من سادات الشهداء، اءللهم و لا تبارك فى قاتله و خاذله)).
قال : فضج الناس فى المسجد بالبكاء والنحيب .
فرمود: ((هذا جبرئيل .)) اينك جبرئيل است كه مرا خبر مى دهد از زمينى كه كنار فرات واقع است و آن را ((كربلا)) مى گويند كه بر روى آن زمين فرزند دلبند من ، حسين فاطمه كشته مى گردد!
عرض نمودند: يا رسول الله ! كشنده آن جناب كيست ؟
فرمود: كشنده او مرديست كه نام نحس او ((يزيد)) است - خدا او را لعنت كند - و گويا كه من اكنون قتلگاه و محل قبر او را به چشم خود نظر مى نمايم .
چون رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) از آن سفر به مدينه مراجعت فرمود، مهموم و مغموم بود؛ پس بر منبر بالا رفت و خطبه انشاء فرمود و مردم را موعظه نمود در حالى كه حسن و حسين عليهما السلام در خدمت آن بزرگوار در پيش روى آن حضرت بودند و چون از اداى خطبه فارغ گرديد، دست راست خود را بر سر حسن (عليه السلام) و دست چپ خود را بر سر حسين (عليه السلام) بنهاد و سر مبارك را به سوى آسمان بلند نمود و گفت : خداوندا، به درستى كه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) بنده تو و نبى تو است و اين دو فرزند از اطائب عترت و بهترين ذريه من و بنيان من اند.
و ايشان را در ميان امت خود مى گذارم كه جانشين من اند و اينك جبرئيل خبر داد مرا كه اين فرزند من كشته خواهد شد و مخذول خواهد بود؛ خداوندا كشته شدن را بر او مبارك گردان و او را از جمله سادات شهداء بگردان و مبارك مكن در حق قاتل و خوار كننده او.
راوى گفت : پس مردم و اهل مسجد صداها به گريه و افغان بلند
و قال النبى (صلى الله عليه و آله و سلم): ((اءتبكون و لا تنصرونه)).
ثم رجع - صلوات الله عليه - و هو متغير اللون محمر الوجه ، فخطب خطبة اءخرى موجزة و عيناه تهملان دموعا ثم قال :
((اءيها الناس انى قد خلفت فيكم الثقلين : كتاب الله ، وعترتى و اءرومتى و مزاج مائى و ثمرة فؤ ادى و مهجتى لن يفترقا حتى يردا على الحوض ، وقد اءبغضتم عترتى و ظلمتموهم اءلا و انى اءنتظرهما، و انى لا اءسالكم فى ذلك الا ما اءمرنى ربى اءن اءساءلكم المودة فى القربى ، فانظروا اءلا تلقونى غدا على الحوض .
اءلا و انه سترد على يوم القيامة ثلاث رايات من هذه الاءمة :
راية سوداء مظلمة قد فزعت لها الملائكة ، فتقف على ، فاءقول : من اءنتم ؟ فينسون ذكرى و يقولون : نحن اءهل التوحيد من العرب .
فاءقول لهم : اءنا اءحمد نبى العرب والعجم .
فيقولون : نحن من اءمتك يا اءحمد.
نمودند، آن حضرت فرمود كه شما الآن بر حال او گريه مى كنيد و حال آنكه او را يارى نخواهيد كرد. پس از اتمام آن مجلس ، بار ديگر به مسجد مراجعت فرمود در حالتى كه رنگ مبارك آن حضرت متغير و روى نازنينش از شدت غضب سرخ بود و خطبه مختصر ديگر بخواند و در آن حال از چشمان آن حضرت اشك مى ريخت پس فرمود: ايها الناس ! به درستى كه من در ميان شما دو چيز سنگين و بزرگ را واگذارده ام يكى كتاب خداست و ديگرى عترت من كه بنياد امر من و مايه امتزاج آب طينت من و ميوه دل و پاره جگر من اند. اين دو چيز از هم جدايى ندارند تا آنكه در كنار حوض كوثر بر من وارد شوند و به تحقيق كه دشمن داشتيد عترت مرا و برايشان ستم روا نموديد، آگاه باشيد كه من در روز قيامت انتظار اين دو امر بزرگ دارم تا آنكه به نزد من آيند و من پرسش نمى كنم درباره ايشان مگر آنچه را كه پروردگار من به من امر فرموده و آن آنست كه از شما بخواهم كه در حق ذوى القربى من ، دوستى نماييد؛ پس انديشه كنيد كه مبادا در فرداى قيامت بر كنار حوض كوثر نتوانيد كه مرا ديد (در حالى نسبت به آنها كينه و ظلم روا داشته باشيد).
زود باشد كه در روز قيامت سه سركرده اين امت با سه علم در نزد من خواهد آمد: يك علم سياه و تاريك كه ملائكه از دهشت و وحشت ديدار آن به فرياد آيند؛ پس در حضور من بايستند. من گويم كه منم احمد پيغمبر خدا بر عرب و عجم . گويند كه ما از امت توايم اى احمد!
فاءقول لهم : كيف خلفتمونى من بعدى فى اءهلى و عترتى و كتاب ربى ؟
فيقولون : اءما الكتاب فضيعناه ، و اءما عترتك فحرصنا على اءن نبيدهم عن آخرهم عن جديد الاءرض .
فاءولى وجهى عنهم ، فيصدرون ظماء عطاشا مسودة وجوههم .
ثم ترد على راية اءخرى اءشد سوادا من الاءولى ، فاءقول لهم : كيف خلفتمونى فى الثقلين الاءكبر والاءصغر: كتاب ربى ، وعترتى ؟
فيقولون : اءما الاءكبر فخالفنا، و اءما الاءصغر فخذلناهم ومزقناهم كل ممزق .
فاءقول : اليكم عنى ، فيصدرون ظماء عطاشا مسودة و جوههم .
ثم ترد على راية اءخرى تلمع و جوههم نورا، فاءقول لهم : من اءنتم ؟
فيقولون : نحن اءهل كلمة التوحيد والتقوى ،
پس من خواهم گفت كه بعد از من چگونه بوديد در حق اهل بيت و عترت من و در حق كتاب پروردگار من ؟
جواب مى گويند: اما كتاب را، پس آن را ضايع نموديم و اما عترت تو را، پس راغب و حريص بوديم كه ايشان را تماما هلاك نمائيم و از روى زمين برداريم .
پس من روى از ايشان بگردانم و از نزد من ، تشنه با روهاى سياه برگردند پس از آن ، گروه ديگر با علم به نزد من آيند كه از گروه اول سياه تر،
پس به ايشان گويم : پس از وفات من چگونه رفتار نموديد بر دو ((ثقل)) كه در ميان شما گذارده بودم ؛ يكى بزرگ و ديگرى كوچك ، كه بزرگ كتاب خدا و كوچك عترت من بودند.
جواب گويند: اما ثقل بزرگ را كه كتاب خدا بود، مخالفت حكم آن نموديم و اما ثقل كوچك كه عترت باشد آن را خوار گردانيديم و از هم گسيختيم .
پس به ايشان گويم : از نزد من دور شويد! پس تشنه و روسياه برگردند.
آنگاه گروه ديگر با علم و با چهره هاى درخشنده از نور، بر من وارد شوند. به ايشان گويم :
شما چه كسانيد؟
گويند: مائيم اهل كلمه توحيد و پرهيزكارى .
نحن اءمة محمد (صلى الله عليه و آله و سلم)، ونحن بقية اءهل الحق ، حملنا كتاب ربنا فاءحللنا حلاله و حرمنا حرامه ، و اءحببنا ذرية نبينا محمد (صلى الله عليه و آله و سلم)، فنصرناهم من كل ما نصرنا منه اءنفسنا، و قاتلنا معهم من ناواهم .
فاءقول لهم : اءبشروا فاءنا نبيكم محمد (صلى الله عليه و آله و سلم)، و لقد كنتم فى دارالدنيا كما وصفتم ، ثم اءسقيهم من حوضى ، فيصدرون مرويين مستبشرين ، ثم يدخلون الجنة خالدين فيها اءبد الآبدين .
قال : و كان الناس يتعاودون ذكر قتل الحسين (عليه السلام)، و يستعظمونه و يرتقبون قدومه .
فلما توفى معاوية بن اءبى سفيان لعنه الله - و ذلك فى رجب سنة ستين من الهجرة - كتب يزيد بن معاوية الى الوليد بن عتبة و كان اءميرا بالمدينة ياءمره باءخذ البيعة له على اءهلها و خاصة على الحسين بن على عليهما السلام ، و يقول له : ان اءبى عليك فاضرب عنقه وابعث الى براءسه .
فاءحضر الوليد مروان بن الحكم واستشاره فى
مائيم امت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم)؛ ما بقيه اهل حق هستيم ، كتاب پروردگار خود را برداشته ايم و حلال آن را حلال دانسته ايم و حرام آن را حرام شمرديم و ذريه پيغمبر خود را دوست مى داشتيم و ايشان را يارى كرديم از هر چيزى كه خود را از آن يارى نموديم و با هر كس كه قصد جنگ با ايشان داشت قتال كرديم .
پس به ايشان گويم كه شما را بشارت باد! منم محمد پيغمبر شما و الحق در دار دنيا چنان بوديد كه اكنون وصف نموديد؛ پس ايشان را از حوض ‍ كوثر سيراب كنم و آنها سيراب و خوشحال مى گردند و داخل بهشت مى شوند و در بهشت ، هميشه جاويدان باشند.
راوى گويد: عادت مردم بر اين جارى شد كه ياد از قتل حسين مظلوم مى نمودند و آن را در نظر عظيم مى شمردند و منتظر و مترقب چنين واقعه بودند. چون معاوية بن ابى سفيان - عليهما اللعنة و النيران - در ماه رجب به سال شصت از هجرت ، جان به مالك دوزخ سپرد و يزيد حرام زاده به جاى آن ملعون به سلطنت نشست . يزيد نامه اى به وليد بن عقبه حاكم مدينه نوشت و در آن نامه امر نموده بود كه برايش از اهل مدينه ، خصوصا از حضرت ابى عبدالله الحسين (عليه السلام) بيعت بگيرد و در آن نامه ، مندرج بود كه هر گاه آن جناب بيعت ننمايد او را گردن بزن و سر او را از براى من بفرست !
پس وليد بعد از مطالعه آن نامه ، مروان بن حكم را طلبيد و با او در اين باب مشورت نمود.
اءمر الحسين (عليه السلام).
فقال : انه لا يقبل ، ولو كنت مكانك لضربت عنقه .
فقال الوليد: ليتنى لم اءك شيئا مذكورا.
ثم بعث الى الحسين (عليه السلام)، فجاءه فى ثلاثين رجلا من اءهل بيته و مواليه ، فنعى الوليد اليه موت معاوية ، و عرض عليه البيعة ليزيد.
فقال : ((اءيها الاءمير، ان البيعة لا تكون سرا، و لكن اذا دعوت الناس غدا فادعنا معهم)).
فقال مروان : لا تقبل اءيها الاءمير عذره ، و متى لم يبايع فاضرب عنقه .
فغضب الحسين (عليه السلام) ثم قال : ((ويلى عليك يابن الزرقاء، اءنت تاءمر بضرب عنقى ، كذبت والله ولؤ مت)).
ثم اءقبل على الوليد فقال : ((اءيها الاءمير انا اءهل بيت النبوة ومعدن الرسالة و مختلف الملائكة ، و بنا فتح الله و بنا ختم الله ، و يزيد رجل فاسق شارب
مروان گفت كه امام حسين (عليه السلام) قبول نخواهد نمود كه با يزيد بيعت نمايد و اگر من به جاى تو مى بودم او را گردن مى زدم .
وليد گفت : اى كاش ! من در سلك معدومين بودمى تا به اين امر شنيع مبتلا نگرديدمى .
پس از آن ، وليد كسى را خدمت ابى عبدالله (عليه السلام) فرستاده او را طلب داشت . آن حضرت با سى نفر از اهل بيت و دوستان خود به منزل وليد، تشريف آوردند. وليد خبر مرگ معاويه پليد را به او داد و اظهار داشت كه آن جناب با يزيد بيعت نمايد.
امام (عليه السلام) فرمود: اءيها الاءمير! بيعت كردن من نمى توان كه به پنهانى باشد، چون فردا شود و مردم را طلب دارى ما را نيز با ايشان بخواه .
مروان لعين كه در آن مجلس حاضر بود گفت : اى امير! اين عذر را از او مپذير و اگر بيعت نمى نمايد او را گردن بزن .
امام حسين (عليه السلام) [از شنيدن اين سخنان ] در غضب شد، فرمود: واى بر تو، اى پسر زن [كبود چشم ] زناكار! تو را چه يارا كه حكم نمايى مرا گردن زنند؟! به خدا سوگند! دروغ گفتى و خود را [با اين سخنان جسارت آميز] خوار داشتى .
سپس آن حضرت (عليه السلام) روى مبارك به جانب وليد نمود.
فرمود: اى امير! ماييم خانواده نبوت و معدن رسالت و خانه ما محل آمد و شد ملائكه است و خداى عزوجل به ما ابتداى خلقت و رحمت را فرمود و به ما ختم خواهد نمود و يزيد مرديست فاسق
الخمر قاتل النفس المحرمة معلن بالفسق ليس له هذه المنزلة ، و مثلى لا يبايع بمثله ، ولكن نصبح وتصبحون و ننظر و تنظرون اءينا اءحق بالخلافة والبيعة)).
ثم خرج الحسين (عليه السلام)، فقال مروان للوليد: عصيتنى .
فقال : ويحك يا مروان ، انك اءمرت بذهاب دينى ودنياى ، والله ما اءحب اءن ملك الدنيا باءسرها لى واننى قتلت حسينا، والله ما اءظن اءحدا يلقى الله بدم الحسين عليه السلام الا و هو خفيف الميزان ، لا ينظر الله اليه يوم القيامة و لا يزكيه و له عذاب اءليم .
قال : و اءصبح الحسين (عليه السلام)، فخرج من منزله يستمع الاءخبار، فلقيه مروان ، فقال : يا اءبا عبد الله ، انى لك ناصح فاءطعنى ترشد.
فقال الحسين (عليه السلام): ((و ما ذاك ، قل حتى اءسمع)).
فقال مروان : انى آمرك ببيعة يزيد بن معاوية ،
و شرابخوار و كشنده نفس محترمه ، آشكارا به فسق مشغول است ، مانند من ، كسى با او بيعت نخواهد نمود و لكن چون صبح فردا شود، ما و شما - هر دو - نظر در امور خويش نماييم كه چه كس از ميان ما سزاوار به خلافت و بيعت خلق با او باشد.
پس از اداى اين كلمات ، امام (عليه السلام) از نزد وليد، بيرون آمد.
مروان لعين به وليد گفت : با راءى من مخالفت كردى و عصيان نمودى .
وليد گفت : واى بر تو باد! به من اشاره كردى به امرى كه دين و دنياى مرا از دست بدهى ؛ برو، به خدا سوگند! كه دوست نمى دارم كه تمام دنيا را مالك باشم و حال آنكه قاتل امام حسين (عليه السلام) بوده باشم ؛ به خدا سوگند! گمان ندارم كسى خدا را ملاقات كند و خون حسين (عليه السلام) در گردن او باشد مگر آنكه ميزان اعمال او سبك خواهد بود و خداى عزوجل نظر رحمت به سوى او نخواهد نمود و او را از گناه پاك نخواهد كرد و عذابى دردناك او را خواهد بود.
راوى گويد: چون صبح شد آن حضرت كه از منزل خود مى آمد، اخبار مختلف از مردم مى شنيد، پس مروان پليد را در راه ملاقات نمود. مروان عرض كرد: اى ابا عبد الله ، من تو را نصيحت مى كنم ، از من بپذير كه به راه راست خواهى رسيد!؟
امام (عليه السلام) فرمود: آن راءى [خير خواهانه ] كدام است ؟ بگو تا بشنوم .
مروان گفت : از براى تو چنين صلاح مى دانم كه با يزيد بيعت نمايى
فانه خير لك فى دينك و دنياك .
فقال الحسين (عليه السلام): ((انا لله وانا اليه راجعون ، و على الاسلام السلام ، اذ قد بليت الاءمة براع مثل يزيد، ولقد سمعت جدى رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) يقول : اءلخلافة محرمة على آل اءبى سفيان)).
و طال الحديث بينه و بين مروان حتى انصرف مروان و هو غضبان .
يقول على بن موسى بن جعفر بن محمد بن طاووس مؤ لف هذا الكتاب : والذى تحققناه اءن الحسين (عليه السلام) كان عالما بما انتهت حاله اليه ، و كان تكليفه ما اعتمد عليه .
اءخبرنى جماعة - و قد ذكرت اءسماءهم فى كتاب غياث سلطان الورى لسكان الثرى - باسنادهم الى اءبى جعفر محمد بن بابويه القمى فيما ذكر فى اءماليه ، باسناده الى المفضل بن عمر، عن الصادق (عليه السلام)، عن اءبيه ، عن جده عليهم السلام :
اءن الحسين بن على بن اءبى طالب (عليه السلام) دخل يوما
كه از براى دين و دنياى تو بهتر خواهد بود!؟
امام حسين (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: ((انا لله ...)) و در اين صورت ، بايد با اسلام ، سلام و وداع نمود كه از دست ما خواهد رفت ؛ زمانى كه امت مبتلا به ((راعى)) و ((اميرى)) چون يزيد شوند. به درستى كه شنيدم از جد بزرگوار خود رسول مجيد (صلى الله عليه و آله و سلم) كه فرمود: ((خلافت حرام است بر آل ابوسفيان)).
سخن در ميان آن حضرت (عليه السلام) و مروان پليد به طول انجاميد تا آنكه مروان خشمناك گشت و رفت .
چنين گويد سيد بزرگوار على بن موسى بن جعفر بن محمد بن طاوس - عليه الرحمة - كه مؤ لف اين كتاب ((لهوف)) است - آنچه به تحقيق نزد ما پيوسته ، آن است كه حضرت سيد الشهدا (عليه السلام) عالم بود به سرانجام كار خود و دانا بوده است كه به درجه شهادت خواهد رسيد و تكليف آن جناب همان بوده كه تكيه و اعتمادش بر شهادت بود و جماعتى از راويان اخبار مرا خبر دادند كه نامهاى ايشان را در كتاب ((غياث سلطان الورى لسكان الثرى)) مذكور داشته ام و سندهاى ايشان به شيخ جليل ابى جعفر محمد بن بابويه قمى - اءعلى الله مقامه - مى رسيد به موجب آنچه كه در كتاب ((امالى)) خود ذكر نموده و سند به مفضل بن عمر و او از حضرت امام بحق ناطق جعفربن محمد الصادق (عليه السلام) مى رسد كه حضرت امام حسين (عليه السلام) در يكى از روزها به خدمت برادر بزرگوار خود امام حسن (عليه السلام) رسيد،
على الحسن (عليه السلام)، فلما نظر اليه بكى ، فقال : ما يبكيك ؟ قال : اءبكى لما يصنع بك ، فقال الحسن (عليه السلام): ان الذى يؤ تى الى سم يدس الى فاءقتل به ، ولكن لا يوم كيومك يا اءبا عبدالله ، يزدلف اليك ثلاثون اءلف رجل يدعون اءنهم من اءمة جدنا محمد (صلى الله عليه و آله و سلم)، و ينتحلون الاسلام ، فيجتمعون على قتلك و سفك دمك وانتهاك حرمتك وسبى ذراريك و نسائك وانتهاب ثقلك ، فعندها يحل الله ببنى اءمية اللعنة وتمطر السماء دما ورمادا، ويبكى عليك كل شى ء حتى الوحوش ‍ والحيتان فى البحار.
وحدثنى جماعة منه من اءشرت اليه ، باسنادهم الى عمرى النسابة - رضوان الله عليه - فيما ذكره فى آخر ((كتاب الشافى فى النسب))، باسناده الى جده محمد بن عمر قال : سمعت اءبى عمر بن على بن اءبى طالب (عليه السلام) يحدث اءخوالى آل عقيل قال :
لما امتنع اءخى الحسين (عليه السلام) عن البيعة ليزيد بالمدينة ، دخلت عليه فوجدته خاليا، فقلت له :
چون چشم امام حسن (عليه السلام) به برادر خود افتاد گريه نمود! امام حسين (عليه السلام) عرض نمود: سبب گريه شما چيست ؟ امام حسن (عليه السلام) فرمود: گريه مى كنم از جهت آنچه كه بر سر تو مى آيد! سپس فرمود كه شهادت من به آن زهرى است كه به سوى من مى آورند و به پنهانى به من مى خورانند و من به آن زهر كشته مى شوم و لكن هيچ روزى به مانند روز تو نخواهد بود، اى اباعبدالله ؛ براى اينكه سى هزار كس دور تو را خواهد گرفت كه همه ادعا مى كنند از امت جد ما (صلى الله عليه و آله و سلم) هستند و خود را مسلمان و معتقد به اسلام مى دانند، پس اجتماع مى كنند بر كشتن و ريختن خون تو و ضايع ساختن حرمت تو و اسير نمودن ذريه و زنان و دختران تو و تاراج كردن بنه بارگاه تو و چون چنين شود، خداى عزوجل بر بنى اميه ، لعنت دائم فرو فرستد و آسمان خون با خاكستر خواهد باريد و همه چيز بر مظلوميت تو گريه مى كند حتى حيوانات وحشى صحرا و ماهيان دريا! خبر داد مرا جماعتى از راويان كه در سابق به اسم بعضى از آنها اشاره نمودم و سندهاى ايشان به عمر نسابه - رضوان الله عليه - كه در كتاب ((شافى)) خودش - كه در علم نسب است - ذكر نموده و سند آن را به جد خود محمد بن عمر مى رساند. محمد گويد: شنيدم از پدر خود عمر بن على بن ابى طالب عليه السلام كه اين حديث را از براى دايى هاى من از آل عقيل ، نقل مى نمود و گفت : چون برادر من امام حسين (عليه السلام) از بيعت با يزيد پليد، امتناع نمود من در مدينه طيبه به منزل او رفتم و او را تنها يافتم ، گفتم :
جعلت فداك يا اءباعبدالله حدثنى اءخوك اءبو محمد الحسن ، عن اءبيه عليهما السلام ، ثم سبقتنى الدمعة و علا شهيقى .
فضمنى اليه و قال : حدثك اءنى مقتول ؟
فقلت له : حوشيت يا بن رسول الله .
فقال : ساءلتك بحق اءبيك بقتلى خبرك ؟
فقلت : نعم ، فلولا ناولت و بايعت .
فقال : حدثنى اءبى :
اءن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) اءخبره بقتله و قتلى ، و اءن تربتى تكون بقرب تربته ، فتظن اءنك علمت ما لم اءعلمه ، والله لا اعطى الدنية من نفسى اءبدا، ولتلقين فاطمة اءباها شاكية ما لقيت ذريتها من اءمته ، ولا يدخل الجنة اءحد آذاها فى ذريتها.
اءقول اءنا:
ولعل بعض من لا يعرف حقائق شرف السعادة بالشهادة يعتقد اءن الله لايتعبد بمثل هذه الحالة .
اءما سمع فى القرآن الصادق المقال اءنه تعبد قوما
فداى تو گردم ، اى ابا عبدالله ! برادرت امام حسن (عليه السلام) به من خبر داده حديثى را كه از پدر بزرگوار خود شنيده بود. چون سخن را به اينجا رسانيدم گريه بر من پيشى گرفت و نگذاشت كه سخن را تمام كنم و صداى من به گريه بلند گرديد پس آن جناب مرا در آغوش كشيد و فرمود كه آيا برادر من به تو چنين خبر داده كه من كشته خواهم شد؟
گفتم : چنين امرى بر تو مبادا.
پس فرمود: تو را به حق پدرت سوگند مى دهم كه آيا برادرم به تو خبر داده از كشته شدن من ؟ گفتم : چنين است . اى كاش كه دست خود را مى دادى و با اين گروه بيعت مى نمودى ؟ فرمود: خبر داد پدرم كه رسول خدا به او خبر داده كه او و من كشته خواهيم شد، قبر من نزديك قبر پدرم خواهد بود، آيا تو چنين مى پندارى كه آنچه تو از آن مطلع هستى ، من از آنها بى خبرم ؟! به خدا سوگند! هرگز خوارى و ذلت از براى خود نخواهم پسنديد. البته مادرم فاطمه زهرا در روز قيامت پدرش رسول خدا را ديدار خواهد نمود و شكايت خواهد كرد از ظلم و ستمى كه ذريه او از اين امت ديدند. داخل بهشت نشود هر كسى كه فاطمه را در حق ذريه او، اذيت نموده باشد. سيد ابن طاوس چنين گويد كه شايد بعضى كسانى كه راهنمايى نشده اند به سوى معرفت داشتن به اينكه شرافت سعادت به شهادت است ، چنين اعتقاد دارند كه به مانند چنين حالى از شهادت نمى توان خداى عزوجل را عبادت نمود، آيا چنين كس نشنيده كه خداى عزوجل در قرآن راست گفتار ذكر
بقتل اءنفسهم ، فقال تعالى :
(فتوبوا الى بارئكم فاقتلوا اءنفسكم ذلكم خير لكم عند بارئكم).
ولعله يعتقد اءن معنى قوله تعالى : (و لا تلقوا باءيديكم الى التهلكة) اءنه هو القتل ، و ليس الاءمر كذلك ، و انما التعبد به من اءبلغ درجات السعادة .
و لقد ذكر صاحب المقتل المروى عن مولانا الصادق (عليه السلام) فى تفسير هذه الآية : [ما يليق بالعقل ]:
فروى عن اءسلم قال : غزونا نهاوند - و قال غيرها - واصطفينا والعدو صفين لم اءر اءطول منهما ولا اءعرض ، والروم قد اءلصقوا ظهورهم بحائط مدينتهم ، فحمل رجل منا على العدو.
فقال الناس : لا اله الا الله اءلقى نفسه الى التهلكة .
فقال اءبو اءيوب الاءنصارى : انما تؤ ولون هذه الآية على اءن حمل هذا الرجل يلتمس الشهادة ، وليس كذلك ، انما نزلت هذه الآية فينا، لاءنا كنا قد اشتغلنا
نموده كه تكليف فرموده گروهى از امتهاى سابق را كه نفس خود را به قتل رسانند آنجا كه فرموده : ((فتوبوا...))(1) پس توبه كنيد! و به سوى خالق خود باز گرديد و خود را به قتل برسانيد! اين كار، براى شما در پيشگاه پروردگارتان بهتر است . و شايد چنين گمان دارد كه در آنجايى كه خداى عزوجل ذكر فرموده : ((ولا تلقوا...))(2) خود را به دست خود، به هلاكت نيفكنيد. آن ((تهلكه)) كه از آن نهى فرموده ، كشته شدن باشد و حال آنكه چنين نيست ، بلكه تعبد به شهادت يافتن از ابلغ درجات سعادت است . و به تحقيق ذكر نموده صاحب كتاب ((مقتل)) آن روايات آن از امام جعفر صادق (عليه السلام) است كه از ((اسلم)) چنين روايت گرديده در تفسير اين آيه شريفه ((لا تلقوا...)) كه ((اسلم)) گفت : در يكى غزوات به جهاد رفتيم ، در نهاوند يا بلد ديگر؛ و ما مسلمانان و دشمنان دو صف بسته بوديم چنان صفها كه مانند آن را در طول و عرض نديده ام ، كفار روم پشت به حصار شهر خود داده بودند يعنى پشت ايشان محكم بود؛ پس مردى از ميان صف مسلمين بر صف دشمن حمله نمود، مردم گفتند: ((لا اله ...))، اين مرد خود را به مهلكه انداخت . ابوايوب انصارى (رحمه الله) كه در آن معركه حاضر بود به جماعت مسلمانان ، گفت كه شما اين آيه را چنين تاءويل ننمائيد كه اين مرد كه طالب شهادت شده بر دشمن حمله نموده ، خود را در ((تهلكه)) انداخته است ، چنين نيست كه شما را گمان است ؛ بلكه اين آيه شريفه در شاءن ما نازل گرديد كه چون ما مشغول بوديم به
بنصرة رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) و تركنا اءهالينا و اءموالنا اءن نقيم فيها ونصلح ما فسد منها، فقد ضاعت بتشاغلنا عنها، فاءنزل الله انكارا لما وقع فى نفوسنا من التخلف عن نصرة رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) لاصلاح اءموالنا: (و لا تلقوا باءيديكم الى التهلكة)، معناه : ان تخلفتم عن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) و اءقمتم فى بيوتكم اءلقيتم باءيديكم الى التهلكة و سخط الله عليكم فهلكتم ، و ذلك رد علينا فيما قلنا و عزمنا عليه من الاقامة ، و تحريض لنا على الغزو، و ما اءنزلت هذه الآية فى رجل حمل العدو و يحرض اءصحابه اءن يفعلوا كفعله اءو يطلب الشهادة بالجهاد فى سبيل الله رجاء لثواب الآخرة .
اءقول : و قد نبهناك على ذلك فى خطبة هذا الكتاب ، و سياءتى ما يكشف عن هذه الاءسباب .
قال رواة حديث الحسين (عليه السلام) مع الوليد بن عتبة و مروان :
فلما كان الغداة توجه الحسين (عليه السلام) الى مكة لثلاث مضين من شعبان سنة ستين .
يارى نمودن پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و عيال و اموال خويش ‍ را وا گذارديم و ترك نموديم كه در نزد آنها بمانيم و آنچه را كه فاسد گرديده اصلاح آن نمائيم . سپس رفته رفته به واسطه آنكه از آنها غفلت نموديم ضايع گرديدند و از اين جهت ، خداوند تعالى اين آيه را نازل فرمود از جهت آنچه كه در خواطر مخمر داشتيم و خيال نموديم كه از يارى پيغمبر دست برداريم و به اصلاح خود بكوشيم . معنى آيه اين است كه : اگر شما ترك يارى رسول خدا نموديد و در خانه هاى خود اقامت كرديد چنان است كه خود را به دست خويش در مهلكه انداخته باشيد و خداى تعالى بر شما خشم خواهد گرفت و به اين واسطه هلاك خواهيد گرديد. پس اين آيه شريفه ردى بود بر ما از آنچه گفته بوديم و بر آن عزم نموده بوديم كه در خانه ها اقامت گزينيم و ترغيبى مؤ كد بود بر آنكه ما مسلمانان با كفار جنگ بنماييم و نازل نگرديده بر آن كس كه بر دشمن حمله آورد و اصحاب خود را نيز ترغيب كند تا مانند او جهاد كنند و فيض شهادت را در راه خدا به اميد اجر و ثواب طلبد. سيد ابن طاوس ‍ مى گويد: اين مطلب را در خطبه همين كتاب خود سابقا ذكر نمودم و بعد از اين هم ذكر خواهد شد آنچه پرده از روى اين اسباب بردارد. راويان حديث بعد از گزارش مذاكرات امام با وليد و مروان لعين ، چنين گفته اند كه در صبح آن شبى كه حضرت امام حسين (عليه السلام) به خانه وليد، تشريف فرما شده بود بار سفر مكه را بست و متوجه خانه خدا گرديد و سه روز از ماه شعبان سال 60 از هجرت
فاءقام بها باقى شعبان و شهر رمضان و شوال وذى القعدة .
قال : وجاءه عبد الله بن العباس رضى الله عنه و عبد الله بن الزبير، فاءشارا عليه بالامساك .
فقال لهما: ((ان رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) قد اءمرنى باءمر، و اءنا ماض فيه)).
قال : فخرج ابن عباس و هو يقول : واحسيناه !
ثم جاءه عبد الله بن عمر، فاءشار عليه بصلح اءهل الضلال و حذره من القتل و القتال .
فقال له : يا اءبا عبد الرحمن اءما علمت اءن من هوان الدنيا على الله تعالى اءن راءس يحيى بن زكريا اءهدى الى بغى من بغايا بنى اسرائيل ، اءما علمت اءن بنى اسرائيل كانوا يقتلون ما بين طلوع الفجر الى طلوع الشمس سبعين نبيا ثم يجلسون فى اءسواقهم يبيعون و يشترون كاءن لم يصنعوا شيئا، فلم يعجل الله عليهم ، بل اءمهلهم و اءخذهم بعد ذلك اءخذ عزيز ذى انتقام ، اتق الله يا اءبا عبد الرحمن و لا تدعن نصرتى .
گذشته بود كه وارد شهر مكه معظمه شد و باقى شعبان و ماه رمضان و ماه شوال و ماه ذى القعده را در مكه اقامت فرمود.
راوى گويد: عبدالله بن عباس و عبدالله بن زبير به خدمت آن جناب آمدند و اشاره نمودند كه در مكه بماند. امام (عليه السلام) در جواب فرمود: جدم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) مرا امر فرمود به امرى كه ناچار بايد به جا بياورم .
پس ابن عباس از خدمت آن جناب مرخص گرديد در حالى كه مى گفت : واحسيناه ! سپس عبدالله بن عمر به خدمتش رسيد و اشاره نمود كه با گروه ضلال صلح نمايد و بيم داد او را از آنكه قتال كند.
امام فرمود: اى اباعبدالرحمان ! ندانسته اى كه از پستى و خوارى دنيا در نزد خداى تعالى بود كه سر مطهر جناب يحيى بن زكريا (عليه السلام) را به هديه و تعارف بردند از براى سركشى از سركشان بنى اسرائيل ؛ آيا ندانسته اى كه بنى اسرائيل از طلوع فجر تا طلوع آفتاب هفتاد پيغمبر را مى كشتند؟!!
سپس در بازارهاى خود مى نشستند و خريد و فروش مى نمودند، كه گويا هيچ كارى نكرده بودند؛ پس خدا عزوجل تعجيل نفرمود در انتقام كشيدن از ايشان بلكه بعد از مدتى گرفت ايشان را مانند گرفتن شخص ‍ صاحب عزت و انتقام كشنده .
اى عبدالله ! بپرهيز از خشم خداى تعالى و دست از يارى من برمدار.
قال : و سمع اءهل الكوفة بوصول الحسين (عليه السلام) الى مكة و امتناعه من البيعة ليزيد، فاجتمعوا فى منزل سليمان بن صرد الخزاعى ، فلما تكاملوا قام فيهم خطيبا. و قال فى آخر خطبته : يا معشر الشيعة ، انكم قد علمتم باءن معاوية قد هلك و صار الى ربه و قدم على عمله ، و قد قعد فى موضعه ابنه يزيد، و هذا الحسين بن على عليهما السلام قد خالفه و صار الى مكة هاربا من طواغيت آل اءبى سفيان ، و اءنتم شيعته و شيعة اءبيه من قبله ، و قد احتاج الى نصرتكم اليوم ، فان كنتم تعلمون اءنكم ناصروه و مجاهدو عدوه فاكتبوا اليه ، و ان خفتم الوهن والفشل فلا تغروا الرجل من نفسه .
قال : فكتبوا اليه :
بسم الله الرحم -ن الرحيم
الى الحسين بن على اءمير المؤ منين عليهما السلام ، من سليمان بن صردالخزاعى والمسيب بن نجبة و رفاعة بن شداد وحبيب بن مظاهر و عبدالله بن وائل و سائر شيعته من المؤ منين .
راوى گويد: چون اهل كوفه شنيدند كه حضرت امام حسين (عليه السلام) به مكه معظمه رسيده و از بيعت كردن با يزيد پليد امتناع دارد، همه در خانه سليمان ين صرد خزاعى مجتمع گرديدند و چون جمعيت ايشان كامل گرديد، سليمان بن صرد برخاست و خطبه اى خواند و در آخر خطبه خود گفت : اى گروه شيعيان ! شما دانستيد كه معاويه لعين به درك رفته و به سوى غضب خداى تعالى روى آورده و به نتايج كردار خويش رسيده و فرزند پليد آن ملعون به جاى پدر خبيث خود نشسته و حضرت امام حسين (عليه السلام) از بيعت كردن با او رو گردانيده است و از ظلم طاغوتيان آل ابوسفيان لعنهم الله به سوى مكه معظمه فرار نموده است و شما، شيعيان او هستيد و از پيش ، شيعه پدر بزرگوار آن حضرت بوده ايد و امروز آن جناب محتاج است كه شما او را يارى نماييد؛ اگر مى دانيد كه او را يارى خواهيد نمود و در ركاب او با دشمنان او، جهاد خواهيد كرد عرايض خود را به آن جناب بنويسيد؛ اگر مى ترسيد كه مبادا سستى در يارى او نماييد و از دور او متفرق گرديد، در اين صورت ، اين مرد را مغرور و فريفته خود نسازيد.
راوى گويد: اهل كوفه نامه اى به خدمت آن جناب نوشتند به اين مضمون كه ((بسم الله ...)) اين نامه ايست به سوى حسين بن على بن ابى طالب (عليه السلام)، از جانب سليمان بن صرد و مسيب بن نجبه و رفاعة بن شداد و حبيب بن مظاهر و عبدالله بن وائل و از جانب ساير شيعيان آن حضرت از جماعت مؤ منان كه سلام ما بر تو باد!.
سلام الله عليك ، اءما بعد، فالحمد لله الذى قصم عدوك و عدو اءبيك من قبل ، اءلجبار العنيد الغشوم الظلموم الذى ابتز هذه الاءمة اءمرها، و غصبها فياءها، و تاءمر عليها بغير رضى منها، ثم قتل خيارها واستبقى شرارها، و جعل مال الله دولة بين جبابرتها و عتاتها، فبعدا له كما بعدت ثمود.
ثم انه ليس علينا امام غيرك ، فاقبل لعل الله يجمعنا بك على الحق ، والنعمان بن بشير فى قصر الامارة ، ولسنا نجتمع معه فى جمعة و لا جماعة ، و لا نخرج معه الى عيد، ولو بلغنا اءنك قد اءقبلت اءخرجناه حتى يلحق بالشام ، والسلام عليك و رحمة الله و بركاته يا بن رسول الله و على اءبيك من قبلك ، و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم .
ثم سرحوا الكتاب ، ولبثوا يومين آخرين و اءنفذوا جماعة معهم نحو ماءة و خمسين صحيفة من الرجل والاثنين والثلاثة والاءربعة ، يساءلونه القدوم عليهم .
اما بعد؛ حمد و سپاس آن خداوندى را سزاست كه آن كس را كه دشمن تو و دشمن پدر تو از سابق بود هلاك نمود. آن مرد جبار و عنيد و ستمكار كه امور اين امت را به ظلم تصرف كرد و غنيمت ها و اموال ايشان را غصب نمود و بدون آنكه امت راضى باشد آن مرد بر ايشان امير و حكمران گرديد. پس از آن ، اخيار و نيكوكاران را كشت و ناپاكان و اشرار را باقى گذارد و مال خدا را سرمايه دولتمندى ظالمان و سركشان قرار داد. پس دور باد از رحمت خدا، چنانكه قوم ثمود از رحمت خدا دور گرديدند.
پس ما را امام و پيشوايى جز تو نيست ، بيا به سوى ما كه شايد خدا عزوجل ما را به واسطه تو بر اطاعت حق مجتمع سازد و اينك نعمان بن بشير - حاكم كوفه - در قصر دارالاماره مى باشد و با او از براى نماز جمعه و نماز عيد حاضر نمى شويم و اگر خبر به ما برسد كه حركت فرموده اى ، او را از كوفه بيرون خواهيم نمود تا به شام برگردد. اى فرزند رسول خدا، سلام ما بر تو و رحمت و بركات الهى بر پدر بزرگوار تو باد! ((ولا حول ...)) بعد از آن ، نامه مزبور را روانه خدمت آن جناب نموده و پس از آن ، دو روز ديگر درنگ كردند. بعد از دو روز جماعتى را به خدمتش فرستادند كه با ايشان يك صد و پنجاه طغرى عريضه از يك نفر، دو نفر، سه نفر و چهار نفر بود و در آن نامه هاى امضا شده خواهش نموده بودند كه آن حضرت به نزد ايشان تشريف فرما گردد.
و هو مع ذلك يتاءبى فلا يجيبهم .
فورد عليه فى يوم واحد ستماءة كتاب ، و تواترت الكتب حتى اجتمع عنده منها فى نوب واحد متفرقة اثنى عشر اءلف كتاب .
ثم قدم عليه هانى بن هانى السبيعى و سعيد بن عبد الله الحنفى بهذا الكتاب ، و هو آخر ما ورد عليه (عليه السلام) من اءهل الكوفة ، و فيه :
بسم الله الرحمن الرحيم
الى الحسين بن على اءمير المؤ منين عليهماالسلام .
من شيعته و شيعة اءبيه اءمير المؤ منين (عليه السلام).
اءما بعد، فان الناس ينتظرونك ، لا راءى لهم غيرك ، فالعجل العجل يابن رسول الله ، فقد اءخضر الجناب ، و اءينعت الثمار، و اءعشبت الاءرض ، و اءورقت الاءشجار، فاقدم علينا اذا شئت ، فانما تقدم على جند مجند لك ، والسلام عليك و رحمة الله و بركاته و على اءبيك من قبلك .
فقال الحسين (عليه السلام) لهانى بن هانى السبيعى
و با وجود اين همه نوشته ، آن حضرت ابا و امتناع مى فرمود و اجابت خواهش ايشان را نفرمود تا اينكه در يك روز ششصد عريضه و كتابت ايشان به خدمت آن جناب رسيد و همچنان نامه از پس نامه مى رسيد تا آنكه در يك دفعه و به چندين دفعات متفرقه ، دوازده هزار نوشته ايشان در نزد آن جناب مجتمع گرديد.
راوى گفت كه بعد از رسيدن آن همه نامه ها، هانى بن هانى سبيعى و سعيدبن عبدالله حنفى با نامه اى كه بر اين مضمون بود از كوفه به خدمتش رسيدند و اين ، آخرين نامه بود كه به خدمت آن حضرت رسيده بود.
در آن نوشته بود:
((بسم الله الرحمن الرحيم
عريضه اى است به محضر حسين بن على امير مؤ منان (عليه السلام)
از جانب شيعيان آن حضرت و شيعيان پدر آن جناب (عليه السلام)
اما بعد؛ مردم انتظار قدوم تو را دارند و بجز تو كسى را مقتداى خود نمى دانند؛ پس يابن رسول الله ! بشتاب و تعجيل فرما، باغها سبز شده و ميوه هارسيده و زمين ها پر از گياه و درختان سبز و خرم و پر از برگ گرديده ؛ پس تشريف بيار و قدم رنجه فرما، چنانچه بخواهى ، پس ‍ خواهى رسيد به لشكرى آراسته و مهيا.
سلام و رحمت خدا بر تو باد و بر پدر بزرگوار تو كه پيش از تو بود.))
چون نامه به خدمت آن جناب رسيد، هانى بن هانى سبيعى
و سعيد بن عبد الله الحنفى : ((خبرانى من اجتمع على هذا الكتاب الذى كتب به و سود الى معكما؟)).
فقالا: يابن رسول الله ، شبث بن ربعى ، و حجار بن اءبجر، و يزيد بن الحارث ، و يزيد بن رويم ، و عروة بن قيس ، و عمرو بن الحجاج ، و محمد بن عمير بن عطارد.
قال : فعندها قام الحسين (عليه السلام)، فصلى ركعتين بين الركن والمقام ، و ساءل الله الخيرة فى ذلك .
ثم طلب مسلم بن عقيل و اءطلعه على الحال ، و كتب معه جواب كتبهم يعدهم بالوصول اليهم و يقول لهم ما معناه : ((قد نقذت اليكم ابن عمى مسلم بن عقيل ليعرفنى ما اءنتم عليه من راءى جميل)).
فسار مسلم بالكتاب حتى دخل الى الكوفة ، فلما وقفوا على كتابه كثر استبشارهم باتيانه اليهم ، ثم اءنزلوه فى دار المختار بن اءبى عبيدة الثقفى ، و صارت الشيعة تختلف اليه .
فلما اجتمع اليه منهم جماعة قراء عليهم كتاب
و سعيد بن عبدالله حنفى را فرمود كه به من خبر دهيد كه اين نامه را چه كسانى نوشته اند و كه به شما داده ؟
عرض نمودند: يابن رسول الله ! شبث بن ربعى ، حجار بن اءبجر، يزيد بن حارث ، يزيد بن رويم ، عروة بن قيس ، عمرو بن حجاج و محمد بن عمير بن عطار نوشته اند.
پس آن جناب برخاست و دو ركعت نماز در ميان ((ركن)) و ((مقام)) به جاى آورد و در اين باب از خداى عزوجل طلب خير نمود. سپس جناب مسلم بن عقيل را طلبيد و او را از كيفيت حال مطلع گردانيد و جواب نامه هاى كوفيان را نوشت و به وسيله جناب مسلم ارسال نمود و در آن وعده فرمود كه در خواست ايشان را اجابت نمايد و مضمون آن نامه اين بود:
((به سوى شما پسر عموى خود مسلم بن عقيل را فرستادم تا آنكه مرا از آنچه كه راءى جميل شما بر آن قرار گرفته ، مطلع سازد.))
پس جناب مسلم با نامه آن حضرت ، روانه كوفه گرديد تا به شهر كوفه رسيد.
چون اهل كوفه بر مضمون نامه آن حضرت (عليه السلام) اطلاع يافتند خرسندى بسيار به آمدن جناب مسلم اظهار داشتند و او را در خانه مختار بن ابى عبيده ثقفى فرود آوردند و گروه شيعيان به خدمتش آمد و شد مى كردند و چون گروهى بر دور آن جناب جمع مى آمدند، نامه امام (عليه السلام) را بر ايشان قرائت مى نمود و ايشان از غايت اشتياق به
و ئچ 0
الحسين (عليه السلام) و هم يبكون ، حتى بايعه منهم ثمانية عشر اءلفا.
و كتب عبد الله بن مسلم الباهلى و عمارة بن الوليد و عمر بن سعد الى يزيد - لعنة الله عليه - يخبرونه باءمر مسلم بن عقيل ويشيرون عليه بصرف النعمان بن بشير و ولاية غيره .
فكتب يزيد الى عبيد الله بن زياد - وكان واليا على البصرة - باءنه قد ولاه الكوفة وضمها اليه ، و يعرفه اءمر مسلم بن عقيل و اءمر الحسين (عليه السلام)، ويشدد عليه فى تحصيل مسلم و قتله ، فتاءهب عبيد الله للمسير الى الكوفة .
و كان الحسين (عليه السلام) قد كتب الى جماعة من اءشراف البصرة كتابا مع مولى له اسمه سليمان و يكنى اءبا رزين يدعوهم فيه الى نصرته و لزوم طاعته ، منهم يزيد بن مسعود النهشلى والمنذر بن الجارود العبدى .
فجمع يزيد بن مسعود بنى تميم و بنى حنظلة و بنى سعد، فلما حضروا قال : يا بنى تميم كيف
گريه مى افتادند. به همين منوال بود تا آنكه هيجده هزار نفر با آن جناب بيعت نمودند و در اين اثناء، عبدالله بن مسلم باهلى ملعون ، عمارة بن وليد پليد، عمربن سعد عنيد، نامه اى به سوى يزيد ولدالزنا مرقوم داشتند و آن پليد را از كيفيت حال جناب مسلم بن عقيل ، با خبر نمودند و براى يزيد چنان صلاح دانسته و به او اشاره كردند كه نعمان بن بشير را از حكومت كوفه منصرف دارد و ديگرى را در جاى او منصوب نمايد. يزيد پليد نامه اى به سوى ابن زياد لعين كه در بصره حاكم بود نوشت و منشور ايالت كوفه را به ضميمه حكومت بصره به او بخشيد و او را به كيفيت حال و امر جناب مسلم بن عقيل و حال حضرت امام حسين (عليه السلام) آگاه نمود و تاءكيد بسيار كرد كه جناب مسلم را به دست آورده و او را شهيد نمايد. پس عبيدالله بن زياد پليد مهياى رفتن شهر كوفه گرديد و از آن طرف حضرت ابى عبدالله الحسين (عليه السلام) نامه اى به جانب اهل بصره و به گروهى از اشراف و بزرگان آن شهر، روانه داشت و آن نامه را به دست غلام خود سليمان كه مكنى بود به ((ابورزين)) سپرده ، روانه بصره فرمود و آن نامه مشتمل بود بر دعوت نمودن ايشان به آنكه آن جناب را يارى نمايند و قيد اطاعت او را به گردن نهند و از جمله آن جماعت يزيد بن مسعود نهشلى و منذر بن جارود عبدى بود.
يزيد بن مسعود، طائفه بنى تميم و بنى حنظله و بنى سعد را طلب كرد و ايشان را جمع نمود؛ چون حاضر گرديدند گفت : اى جماعت
ترون موضعى منكم و حسبى فيكم ؟
فقالوا: بخ بخ ، اءنت والله فقرة الظهر وراءس الفخر، حللت فى الشرف وسطا، و تقدمت فيه فرطا.
قال : فانى قد جمعتكم لاءمر اءريد اءن اءشاوركم فيه و اءستعين بكم عليه .
فقالوا: والله انا نمنحك النصيحة و نجهد لك الراءى ، فقل نسمع .
فقال : ان معاوية قد مات ، فاءهون به والله هالكا ومفقودا.
اءلا و انه قد انكسر باب الجور والاثم ، و تضعضعت اءركان الظلم .
و قد كان اءحدث بيعة عقد بها اءمرا و ظن اءنه قد اءحكمه .
و هيهات والذى اءراد، اجتهد والله ففشل ، و شاور فخذل .
و قد اءقام ابنه يزيد - شارب الخمور وراءس الفجور - يدعى الخلافة على المسلمين ويتاءمر عليهم
بنى تميم ، آيا مرا در حق خويش چگونه به جا آورديد و حسب و موقعيت مرا در ميان خود چگونه يافتيد؟

تولد امام حسين (عليه السلام)
تولد حضرت سيدالشهداء ابى عبدالله الحسين (عليه السلام) در پنجم ماه شعبان المعظم به سال چهارم از هجرت رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) بوده ؛ و بعضى گفته اند كه روز سوم آن ماه بود و برخى تولد آن جناب را روز آخر ماه ربيع الاول به سال سوم از هجرت گفته اند و بجز اين اقوال ، روايات ديگر نيز وارد است .
بالجمله ؛ چون آن جناب در دار دنيا آمد، جبرئيل (عليه السلام) با هزار ملك از آسمان نازل گرديد بر رسول مجيد (صلى الله عليه و آله و سلم) و آن حضرت را تهنيت نمود به ولادت آن مولود مسعود. فاطمه زهرا عليها السلام فرزند ارجمند را به خدمت پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) آورد، آن جناب از ديدار نور ديده خود، خرسند و خشنود شد و آن مولود شريف را ((حسين )) نام نهاد.
در كتاب ((طبقات)) از ابن عباس ذكر نموده به روايت او از عبدالله بن بكر بن حبيب سهمى كه گفت : خبر داد مرا حاتم بن صنعه بر آنكه ((ام الفضل)) - زوجه عباس بن عبدالمطلب - رضوان الله عليهما-
راءيت فى منامى قبل مولده كاءن قطعة من لحم رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) قطعت فوضعت فى حجرى ، ففسرت ذلك على رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم)، فقال : ((خيرا راءيت ، ان صدقت رؤ ياك فان فاطمة ستلد غلاما فاءدفعه اليك لترضعيه)).
قالت : فجرى الاءمر على ذلك .
فجئت به يوما، فوضعته فى حجره ، فبينما هو يقبله فبال ، فقطرت من بوله قطرة على ثوب النبى (صلى الله عليه و آله و سلم)، فقرصته ، فبكى ، فقال النبى (صلى الله عليه و آله و سلم) كالمغضب : ((مهلا! يا ام الفضل ، فهذا ثوبى يغسل ، و قد اءو جعت ابنى)).
قالت : فتركته فى حجره ، وقمت لآتيه بماء، فجئت ، فوجدته صلوات الله عليه و آله يبكى .
فقلت : مم بكاؤ ك يا رسول الله ؟
فقال : ((ان جبرئيل (عليه السلام) اءتانى ، فاءخبرنى اءن اءمتى تقتل ولدى هذا. [لا اءنالهم الله شفاعتى يوم القيامة ].
گفت : پيش از آنكه امام حسين (عليه السلام) متولد گردد، شبى در خواب ديدم كه گويا پاره اى از گوشت بدن حضرت خاتم الانبياء (صلى الله عليه و آله و سلم) بريده شد و در دامن من قرار گرفت ؛ پس اين خواب خود را به حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) عرض نمودم . آن جناب فرمود: كه همانا اگر خواب تو راست باشد فاطمه زهرا عليها السلام پسرى خواهد زائيد و من آن طفل را به تو مى سپارم تا او را شير دهى .
ام الفضل گفت : كه به همان قسمى كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرموده بود واقع گرديد و حسين (عليه السلام) را به من سپرد و دايه او بودم تا اينكه روزى آن طفل را به خدمت جد بزرگوارش آوردم و او را در دامان پيغمبر نهادم و آن حضرت ، نور ديده خود را مى بوسيد ناگاه طفل بول كرد و قطره اى از بول او بر جامه پيغمبر رسيد. من گوشت بدنش ‍ را نشگون گرفتم ، امام حسين (عليه السلام) به گريه افتاد. رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) مانند شخصى خشمناك به من فرمود: ((آرام باش ، اى ام الفضل ! اينك جامه را به آب مى توان شست ، تو فرزند دلبند مرا آزردى .))
ام الفضل گفت : او را در دامان پيغمبر گذاردم و خود رفتم تا آنكه آب آورده جامه رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) را بشويم ، چون برگشتم ديدم كه جناب پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) گريان است . عرض كردم : يا رسول الله ! چه چيز شما را گريانيد؟
فرمود: اينك جبرئيل بر من نازل گرديد و مرا خبر داد كه اين فرزند را، امت من به قتل مى آورند!
قال رواة الحديث : فلما اءتت على الحسين (عليه السلام) من مولده سنة كاملة ، هبط على رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) اثنا عشر ملكا: اءحدهم على صورة الاءسد ، والثانى على صورة الثور، والثالث على صورة التنين ، والرابع على صورة ولد آدم ، والثمانية الباقون على صور شتى ، محمرة وجوههم [باكية عيونهم ]، قد نشروا اءجنحتهم ، و هم يقولون : يا محمد، سينزل بولدك الحسين بن فاطمة ما نزل بهابيل من قابيل ، و سيعطى مثل اءجر هابيل ، و يحمل على قاتله مثل وزر قابيل .
ولم يبق فى السموات ملك الا و نزل الى النبى (صلى الله عليه و آله و سلم)، كل [يقرؤ ه السلام ،] و يعزيه فى الحسين (عليه السلام)، و يخبره بثواب ما يعطى ، و يعرض عليه تربته ، والنبى (صلى الله عليه و آله و سلم ) يقول : ((اءللهم اخذل من خذله ، و اقتل من قتله ، و لا تمتعه بما طلبه)).
قال : فلما اءتى على الحسين (عليه السلام) سنتان من مولده خرج النبى (صلى الله عليه و آله و سلم) فى سفر له ، فوقف فى بعض الطريق ، فاسترجع و دمعت عيناه .
راويان حديث چنين گفته اند كه چون يك سال تمام از عمر شريف آن جناب گذشت ، دوازده فرشته بر رسول مجيد نازل گرديد؛ يكى به صورت شير، دومى به صورت گاو، سومى به صورت اژدها، چهارمى به صورت انسان و هشت ملك ديگر هم به شكل هاى مختلف بودند با روهاى قرمز و بالهاى خود را پهن نموده و مى گفتند: يا محمد! زود باشد كه به فرزند دلبند تو حسين بن فاطمه عليها السلام نازل شود مانند آنچه كه به هابيل از قابيل نازل گرديد؛ و زود باشد كه اجر و مزد شهادت فرزند تو را،خداى عزوجل بدهد مانند آن اجر ثوابى كه به هابيل بخشيده و به گردن قاتل او بگذارد مانند گناهى را كه بر گردن قابيل است . و هيچ فرشته مقربى در آسمانها باقى نماند مگر آنكه بر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) نازل گرديدند و آن جناب را در قتل فرزند، تعزيه مى گفتند و خبر مى دادند آن رسول مكرم را به آن ثوابى كه خداى عزوجل به امام حسين (عليه السلام) خواهد داد و خاك قبر مطهر او را به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نشان مى دادند و آن حضرت نفرين بر قاتلان فرزند، مى نمود و عرض مى كرد كه پروردگارا، مخذول گردان كسى را كه فرزند مرا خوار نمايد و بكش كشنده او را و او را از رسيدن به مراد خود بهره مند مگردان .
راوى گويد: چون دو سال از عمر شريف آن جناب گذشت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را سفرى پيش آمد؛ پس در پاره اى از راه كه مى رفت بايستاد و گفت : ((انا لله و انا اليه راجعون)) و چشمان آن جناب اشك آلود گرديد و گريه نمود؛ سبب گريه را از آن حضرت سؤ ال نمودند،
فسئل عن ذلك ، فقال : ((هذا جبرئيل (عليه السلام) يخبرنى عن اءرض بشط الفرات يقال لها كربلاء، يقتل عليها ولدى الحسين بن فاطمة)).
فقيل له : من يقتله يا رسول الله ؟
فقال : ((رجل يقال له ((يزيد)) لعنه الله -، وكاءنى اءنظر الى مصرعه و مدفنه)).
ثم رجع من سفره ذلك مغموما، فصعد المنبر فخطب و وعظ، والحسن والحسين عليهما السلام بين يديه .
فلما فرغ من خطبته وضع يده اليمنى على راءس الحسن واليسرى على راءس الحسين ثم رفع راءسه الى السماء و قال : ((اءللهم ان محمدا عبدك و نبيك وهذان اءطائب عترتى و خيار ذريتى و اءرومتى و من اءخلفهما فى اءمتى ، و قد اءخبرنى جبرئيل (عليه السلام) اءن ولدى هذا مقتول مخذول ، اءللهم فبارك له فى قتله واجعله من سادات الشهداء، اءللهم و لا تبارك فى قاتله و خاذله)).
قال : فضج الناس فى المسجد بالبكاء والنحيب .
فرمود: ((هذا جبرئيل .)) اينك جبرئيل است كه مرا خبر مى دهد از زمينى كه كنار فرات واقع است و آن را ((كربلا)) مى گويند كه بر روى آن زمين فرزند دلبند من ، حسين فاطمه كشته مى گردد!
عرض نمودند: يا رسول الله ! كشنده آن جناب كيست ؟
فرمود: كشنده او مرديست كه نام نحس او ((يزيد)) است - خدا او را لعنت كند - و گويا كه من اكنون قتلگاه و محل قبر او را به چشم خود نظر مى نمايم .
چون رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) از آن سفر به مدينه مراجعت فرمود، مهموم و مغموم بود؛ پس بر منبر بالا رفت و خطبه انشاء فرمود و مردم را موعظه نمود در حالى كه حسن و حسين عليهما السلام در خدمت آن بزرگوار در پيش روى آن حضرت بودند و چون از اداى خطبه فارغ گرديد، دست راست خود را بر سر حسن (عليه السلام) و دست چپ خود را بر سر حسين (عليه السلام) بنهاد و سر مبارك را به سوى آسمان بلند نمود و گفت : خداوندا، به درستى كه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) بنده تو و نبى تو است و اين دو فرزند از اطائب عترت و بهترين ذريه من و بنيان من اند.
و ايشان را در ميان امت خود مى گذارم كه جانشين من اند و اينك جبرئيل خبر داد مرا كه اين فرزند من كشته خواهد شد و مخذول خواهد بود؛ خداوندا كشته شدن را بر او مبارك گردان و او را از جمله سادات شهداء بگردان و مبارك مكن در حق قاتل و خوار كننده او.
راوى گفت : پس مردم و اهل مسجد صداها به گريه و افغان بلند
و قال النبى (صلى الله عليه و آله و سلم): ((اءتبكون و لا تنصرونه)).
ثم رجع - صلوات الله عليه - و هو متغير اللون محمر الوجه ، فخطب خطبة اءخرى موجزة و عيناه تهملان دموعا ثم قال :
((اءيها الناس انى قد خلفت فيكم الثقلين : كتاب الله ، وعترتى و اءرومتى و مزاج مائى و ثمرة فؤ ادى و مهجتى لن يفترقا حتى يردا على الحوض ، وقد اءبغضتم عترتى و ظلمتموهم اءلا و انى اءنتظرهما، و انى لا اءسالكم فى ذلك الا ما اءمرنى ربى اءن اءساءلكم المودة فى القربى ، فانظروا اءلا تلقونى غدا على الحوض .
اءلا و انه سترد على يوم القيامة ثلاث رايات من هذه الاءمة :
راية سوداء مظلمة قد فزعت لها الملائكة ، فتقف على ، فاءقول : من اءنتم ؟ فينسون ذكرى و يقولون : نحن اءهل التوحيد من العرب .
فاءقول لهم : اءنا اءحمد نبى العرب والعجم .
فيقولون : نحن من اءمتك يا اءحمد.
نمودند، آن حضرت فرمود كه شما الآن بر حال او گريه مى كنيد و حال آنكه او را يارى نخواهيد كرد. پس از اتمام آن مجلس ، بار ديگر به مسجد مراجعت فرمود در حالتى كه رنگ مبارك آن حضرت متغير و روى نازنينش از شدت غضب سرخ بود و خطبه مختصر ديگر بخواند و در آن حال از چشمان آن حضرت اشك مى ريخت پس فرمود: ايها الناس ! به درستى كه من در ميان شما دو چيز سنگين و بزرگ را واگذارده ام يكى كتاب خداست و ديگرى عترت من كه بنياد امر من و مايه امتزاج آب طينت من و ميوه دل و پاره جگر من اند. اين دو چيز از هم جدايى ندارند تا آنكه در كنار حوض كوثر بر من وارد شوند و به تحقيق كه دشمن داشتيد عترت مرا و برايشان ستم روا نموديد، آگاه باشيد كه من در روز قيامت انتظار اين دو امر بزرگ دارم تا آنكه به نزد من آيند و من پرسش نمى كنم درباره ايشان مگر آنچه را كه پروردگار من به من امر فرموده و آن آنست كه از شما بخواهم كه در حق ذوى القربى من ، دوستى نماييد؛ پس انديشه كنيد كه مبادا در فرداى قيامت بر كنار حوض كوثر نتوانيد كه مرا ديد (در حالى نسبت به آنها كينه و ظلم روا داشته باشيد).
زود باشد كه در روز قيامت سه سركرده اين امت با سه علم در نزد من خواهد آمد: يك علم سياه و تاريك كه ملائكه از دهشت و وحشت ديدار آن به فرياد آيند؛ پس در حضور من بايستند. من گويم كه منم احمد پيغمبر خدا بر عرب و عجم . گويند كه ما از امت توايم اى احمد!
فاءقول لهم : كيف خلفتمونى من بعدى فى اءهلى و عترتى و كتاب ربى ؟
فيقولون : اءما الكتاب فضيعناه ، و اءما عترتك فحرصنا على اءن نبيدهم عن آخرهم عن جديد الاءرض .
فاءولى وجهى عنهم ، فيصدرون ظماء عطاشا مسودة وجوههم .
ثم ترد على راية اءخرى اءشد سوادا من الاءولى ، فاءقول لهم : كيف خلفتمونى فى الثقلين الاءكبر والاءصغر: كتاب ربى ، وعترتى ؟
فيقولون : اءما الاءكبر فخالفنا، و اءما الاءصغر فخذلناهم ومزقناهم كل ممزق .
فاءقول : اليكم عنى ، فيصدرون ظماء عطاشا مسودة و جوههم .
ثم ترد على راية اءخرى تلمع و جوههم نورا، فاءقول لهم : من اءنتم ؟
فيقولون : نحن اءهل كلمة التوحيد والتقوى ،
پس من خواهم گفت كه بعد از من چگونه بوديد در حق اهل بيت و عترت من و در حق كتاب پروردگار من ؟
جواب مى گويند: اما كتاب را، پس آن را ضايع نموديم و اما عترت تو را، پس راغب و حريص بوديم كه ايشان را تماما هلاك نمائيم و از روى زمين برداريم .
پس من روى از ايشان بگردانم و از نزد من ، تشنه با روهاى سياه برگردند پس از آن ، گروه ديگر با علم به نزد من آيند كه از گروه اول سياه تر،
پس به ايشان گويم : پس از وفات من چگونه رفتار نموديد بر دو ((ثقل)) كه در ميان شما گذارده بودم ؛ يكى بزرگ و ديگرى كوچك ، كه بزرگ كتاب خدا و كوچك عترت من بودند.
جواب گويند: اما ثقل بزرگ را كه كتاب خدا بود، مخالفت حكم آن نموديم و اما ثقل كوچك كه عترت باشد آن را خوار گردانيديم و از هم گسيختيم .
پس به ايشان گويم : از نزد من دور شويد! پس تشنه و روسياه برگردند.
آنگاه گروه ديگر با علم و با چهره هاى درخشنده از نور، بر من وارد شوند. به ايشان گويم :
شما چه كسانيد؟
گويند: مائيم اهل كلمه توحيد و پرهيزكارى .
نحن اءمة محمد (صلى الله عليه و آله و سلم)، ونحن بقية اءهل الحق ، حملنا كتاب ربنا فاءحللنا حلاله و حرمنا حرامه ، و اءحببنا ذرية نبينا محمد (صلى الله عليه و آله و سلم)، فنصرناهم من كل ما نصرنا منه اءنفسنا، و قاتلنا معهم من ناواهم .
فاءقول لهم : اءبشروا فاءنا نبيكم محمد (صلى الله عليه و آله و سلم)، و لقد كنتم فى دارالدنيا كما وصفتم ، ثم اءسقيهم من حوضى ، فيصدرون مرويين مستبشرين ، ثم يدخلون الجنة خالدين فيها اءبد الآبدين .
قال : و كان الناس يتعاودون ذكر قتل الحسين (عليه السلام)، و يستعظمونه و يرتقبون قدومه .
فلما توفى معاوية بن اءبى سفيان لعنه الله - و ذلك فى رجب سنة ستين من الهجرة - كتب يزيد بن معاوية الى الوليد بن عتبة و كان اءميرا بالمدينة ياءمره باءخذ البيعة له على اءهلها و خاصة على الحسين بن على عليهما السلام ، و يقول له : ان اءبى عليك فاضرب عنقه وابعث الى براءسه .
فاءحضر الوليد مروان بن الحكم واستشاره فى
مائيم امت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم)؛ ما بقيه اهل حق هستيم ، كتاب پروردگار خود را برداشته ايم و حلال آن را حلال دانسته ايم و حرام آن را حرام شمرديم و ذريه پيغمبر خود را دوست مى داشتيم و ايشان را يارى كرديم از هر چيزى كه خود را از آن يارى نموديم و با هر كس كه قصد جنگ با ايشان داشت قتال كرديم .
پس به ايشان گويم كه شما را بشارت باد! منم محمد پيغمبر شما و الحق در دار دنيا چنان بوديد كه اكنون وصف نموديد؛ پس ايشان را از حوض ‍ كوثر سيراب كنم و آنها سيراب و خوشحال مى گردند و داخل بهشت مى شوند و در بهشت ، هميشه جاويدان باشند.
راوى گويد: عادت مردم بر اين جارى شد كه ياد از قتل حسين مظلوم مى نمودند و آن را در نظر عظيم مى شمردند و منتظر و مترقب چنين واقعه بودند. چون معاوية بن ابى سفيان - عليهما اللعنة و النيران - در ماه رجب به سال شصت از هجرت ، جان به مالك دوزخ سپرد و يزيد حرام زاده به جاى آن ملعون به سلطنت نشست . يزيد نامه اى به وليد بن عقبه حاكم مدينه نوشت و در آن نامه امر نموده بود كه برايش از اهل مدينه ، خصوصا از حضرت ابى عبدالله الحسين (عليه السلام) بيعت بگيرد و در آن نامه ، مندرج بود كه هر گاه آن جناب بيعت ننمايد او را گردن بزن و سر او را از براى من بفرست !
پس وليد بعد از مطالعه آن نامه ، مروان بن حكم را طلبيد و با او در اين باب مشورت نمود.
اءمر الحسين (عليه السلام).
فقال : انه لا يقبل ، ولو كنت مكانك لضربت عنقه .
فقال الوليد: ليتنى لم اءك شيئا مذكورا.
ثم بعث الى الحسين (عليه السلام)، فجاءه فى ثلاثين رجلا من اءهل بيته و مواليه ، فنعى الوليد اليه موت معاوية ، و عرض عليه البيعة ليزيد.
فقال : ((اءيها الاءمير، ان البيعة لا تكون سرا، و لكن اذا دعوت الناس غدا فادعنا معهم)).
فقال مروان : لا تقبل اءيها الاءمير عذره ، و متى لم يبايع فاضرب عنقه .
فغضب الحسين (عليه السلام) ثم قال : ((ويلى عليك يابن الزرقاء، اءنت تاءمر بضرب عنقى ، كذبت والله ولؤ مت)).
ثم اءقبل على الوليد فقال : ((اءيها الاءمير انا اءهل بيت النبوة ومعدن الرسالة و مختلف الملائكة ، و بنا فتح الله و بنا ختم الله ، و يزيد رجل فاسق شارب
مروان گفت كه امام حسين (عليه السلام) قبول نخواهد نمود كه با يزيد بيعت نمايد و اگر من به جاى تو مى بودم او را گردن مى زدم .
وليد گفت : اى كاش ! من در سلك معدومين بودمى تا به اين امر شنيع مبتلا نگرديدمى .
پس از آن ، وليد كسى را خدمت ابى عبدالله (عليه السلام) فرستاده او را طلب داشت . آن حضرت با سى نفر از اهل بيت و دوستان خود به منزل وليد، تشريف آوردند. وليد خبر مرگ معاويه پليد را به او داد و اظهار داشت كه آن جناب با يزيد بيعت نمايد.
امام (عليه السلام) فرمود: اءيها الاءمير! بيعت كردن من نمى توان كه به پنهانى باشد، چون فردا شود و مردم را طلب دارى ما را نيز با ايشان بخواه .
مروان لعين كه در آن مجلس حاضر بود گفت : اى امير! اين عذر را از او مپذير و اگر بيعت نمى نمايد او را گردن بزن .
امام حسين (عليه السلام) [از شنيدن اين سخنان ] در غضب شد، فرمود: واى بر تو، اى پسر زن [كبود چشم ] زناكار! تو را چه يارا كه حكم نمايى مرا گردن زنند؟! به خدا سوگند! دروغ گفتى و خود را [با اين سخنان جسارت آميز] خوار داشتى .
سپس آن حضرت (عليه السلام) روى مبارك به جانب وليد نمود.
فرمود: اى امير! ماييم خانواده نبوت و معدن رسالت و خانه ما محل آمد و شد ملائكه است و خداى عزوجل به ما ابتداى خلقت و رحمت را فرمود و به ما ختم خواهد نمود و يزيد مرديست فاسق
الخمر قاتل النفس المحرمة معلن بالفسق ليس له هذه المنزلة ، و مثلى لا يبايع بمثله ، ولكن نصبح وتصبحون و ننظر و تنظرون اءينا اءحق بالخلافة والبيعة)).
ثم خرج الحسين (عليه السلام)، فقال مروان للوليد: عصيتنى .
فقال : ويحك يا مروان ، انك اءمرت بذهاب دينى ودنياى ، والله ما اءحب اءن ملك الدنيا باءسرها لى واننى قتلت حسينا، والله ما اءظن اءحدا يلقى الله بدم الحسين عليه السلام الا و هو خفيف الميزان ، لا ينظر الله اليه يوم القيامة و لا يزكيه و له عذاب اءليم .
قال : و اءصبح الحسين (عليه السلام)، فخرج من منزله يستمع الاءخبار، فلقيه مروان ، فقال : يا اءبا عبد الله ، انى لك ناصح فاءطعنى ترشد.
فقال الحسين (عليه السلام): ((و ما ذاك ، قل حتى اءسمع)).
فقال مروان : انى آمرك ببيعة يزيد بن معاوية ،
و شرابخوار و كشنده نفس محترمه ، آشكارا به فسق مشغول است ، مانند من ، كسى با او بيعت نخواهد نمود و لكن چون صبح فردا شود، ما و شما - هر دو - نظر در امور خويش نماييم كه چه كس از ميان ما سزاوار به خلافت و بيعت خلق با او باشد.
پس از اداى اين كلمات ، امام (عليه السلام) از نزد وليد، بيرون آمد.
مروان لعين به وليد گفت : با راءى من مخالفت كردى و عصيان نمودى .
وليد گفت : واى بر تو باد! به من اشاره كردى به امرى كه دين و دنياى مرا از دست بدهى ؛ برو، به خدا سوگند! كه دوست نمى دارم كه تمام دنيا را مالك باشم و حال آنكه قاتل امام حسين (عليه السلام) بوده باشم ؛ به خدا سوگند! گمان ندارم كسى خدا را ملاقات كند و خون حسين (عليه السلام) در گردن او باشد مگر آنكه ميزان اعمال او سبك خواهد بود و خداى عزوجل نظر رحمت به سوى او نخواهد نمود و او را از گناه پاك نخواهد كرد و عذابى دردناك او را خواهد بود.
راوى گويد: چون صبح شد آن حضرت كه از منزل خود مى آمد، اخبار مختلف از مردم مى شنيد، پس مروان پليد را در راه ملاقات نمود. مروان عرض كرد: اى ابا عبد الله ، من تو را نصيحت مى كنم ، از من بپذير كه به راه راست خواهى رسيد!؟
امام (عليه السلام) فرمود: آن راءى [خير خواهانه ] كدام است ؟ بگو تا بشنوم .
مروان گفت : از براى تو چنين صلاح مى دانم كه با يزيد بيعت نمايى
فانه خير لك فى دينك و دنياك .
فقال الحسين (عليه السلام): ((انا لله وانا اليه راجعون ، و على الاسلام السلام ، اذ قد بليت الاءمة براع مثل يزيد، ولقد سمعت جدى رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) يقول : اءلخلافة محرمة على آل اءبى سفيان)).
و طال الحديث بينه و بين مروان حتى انصرف مروان و هو غضبان .
يقول على بن موسى بن جعفر بن محمد بن طاووس مؤ لف هذا الكتاب : والذى تحققناه اءن الحسين (عليه السلام) كان عالما بما انتهت حاله اليه ، و كان تكليفه ما اعتمد عليه .
اءخبرنى جماعة - و قد ذكرت اءسماءهم فى كتاب غياث سلطان الورى لسكان الثرى - باسنادهم الى اءبى جعفر محمد بن بابويه القمى فيما ذكر فى اءماليه ، باسناده الى المفضل بن عمر، عن الصادق (عليه السلام)، عن اءبيه ، عن جده عليهم السلام :
اءن الحسين بن على بن اءبى طالب (عليه السلام) دخل يوما
كه از براى دين و دنياى تو بهتر خواهد بود!؟
امام حسين (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: ((انا لله ...)) و در اين صورت ، بايد با اسلام ، سلام و وداع نمود كه از دست ما خواهد رفت ؛ زمانى كه امت مبتلا به ((راعى)) و ((اميرى)) چون يزيد شوند. به درستى كه شنيدم از جد بزرگوار خود رسول مجيد (صلى الله عليه و آله و سلم) كه فرمود: ((خلافت حرام است بر آل ابوسفيان)).
سخن در ميان آن حضرت (عليه السلام) و مروان پليد به طول انجاميد تا آنكه مروان خشمناك گشت و رفت .
چنين گويد سيد بزرگوار على بن موسى بن جعفر بن محمد بن طاوس - عليه الرحمة - كه مؤ لف اين كتاب ((لهوف)) است - آنچه به تحقيق نزد ما پيوسته ، آن است كه حضرت سيد الشهدا (عليه السلام) عالم بود به سرانجام كار خود و دانا بوده است كه به درجه شهادت خواهد رسيد و تكليف آن جناب همان بوده كه تكيه و اعتمادش بر شهادت بود و جماعتى از راويان اخبار مرا خبر دادند كه نامهاى ايشان را در كتاب ((غياث سلطان الورى لسكان الثرى)) مذكور داشته ام و سندهاى ايشان به شيخ جليل ابى جعفر محمد بن بابويه قمى - اءعلى الله مقامه - مى رسيد به موجب آنچه كه در كتاب ((امالى)) خود ذكر نموده و سند به مفضل بن عمر و او از حضرت امام بحق ناطق جعفربن محمد الصادق (عليه السلام) مى رسد كه حضرت امام حسين (عليه السلام) در يكى از روزها به خدمت برادر بزرگوار خود امام حسن (عليه السلام) رسيد،
على الحسن (عليه السلام)، فلما نظر اليه بكى ، فقال : ما يبكيك ؟ قال : اءبكى لما يصنع بك ، فقال الحسن (عليه السلام): ان الذى يؤ تى الى سم يدس الى فاءقتل به ، ولكن لا يوم كيومك يا اءبا عبدالله ، يزدلف اليك ثلاثون اءلف رجل يدعون اءنهم من اءمة جدنا محمد (صلى الله عليه و آله و سلم)، و ينتحلون الاسلام ، فيجتمعون على قتلك و سفك دمك وانتهاك حرمتك وسبى ذراريك و نسائك وانتهاب ثقلك ، فعندها يحل الله ببنى اءمية اللعنة وتمطر السماء دما ورمادا، ويبكى عليك كل شى ء حتى الوحوش ‍ والحيتان فى البحار.
وحدثنى جماعة منه من اءشرت اليه ، باسنادهم الى عمرى النسابة - رضوان الله عليه - فيما ذكره فى آخر ((كتاب الشافى فى النسب))، باسناده الى جده محمد بن عمر قال : سمعت اءبى عمر بن على بن اءبى طالب (عليه السلام) يحدث اءخوالى آل عقيل قال :
لما امتنع اءخى الحسين (عليه السلام) عن البيعة ليزيد بالمدينة ، دخلت عليه فوجدته خاليا، فقلت له :
چون چشم امام حسن (عليه السلام) به برادر خود افتاد گريه نمود! امام حسين (عليه السلام) عرض نمود: سبب گريه شما چيست ؟ امام حسن (عليه السلام) فرمود: گريه مى كنم از جهت آنچه كه بر سر تو مى آيد! سپس فرمود كه شهادت من به آن زهرى است كه به سوى من مى آورند و به پنهانى به من مى خورانند و من به آن زهر كشته مى شوم و لكن هيچ روزى به مانند روز تو نخواهد بود، اى اباعبدالله ؛ براى اينكه سى هزار كس دور تو را خواهد گرفت كه همه ادعا مى كنند از امت جد ما (صلى الله عليه و آله و سلم) هستند و خود را مسلمان و معتقد به اسلام مى دانند، پس اجتماع مى كنند بر كشتن و ريختن خون تو و ضايع ساختن حرمت تو و اسير نمودن ذريه و زنان و دختران تو و تاراج كردن بنه بارگاه تو و چون چنين شود، خداى عزوجل بر بنى اميه ، لعنت دائم فرو فرستد و آسمان خون با خاكستر خواهد باريد و همه چيز بر مظلوميت تو گريه مى كند حتى حيوانات وحشى صحرا و ماهيان دريا! خبر داد مرا جماعتى از راويان كه در سابق به اسم بعضى از آنها اشاره نمودم و سندهاى ايشان به عمر نسابه - رضوان الله عليه - كه در كتاب ((شافى)) خودش - كه در علم نسب است - ذكر نموده و سند آن را به جد خود محمد بن عمر مى رساند. محمد گويد: شنيدم از پدر خود عمر بن على بن ابى طالب عليه السلام كه اين حديث را از براى دايى هاى من از آل عقيل ، نقل مى نمود و گفت : چون برادر من امام حسين (عليه السلام) از بيعت با يزيد پليد، امتناع نمود من در مدينه طيبه به منزل او رفتم و او را تنها يافتم ، گفتم :
جعلت فداك يا اءباعبدالله حدثنى اءخوك اءبو محمد الحسن ، عن اءبيه عليهما السلام ، ثم سبقتنى الدمعة و علا شهيقى .
فضمنى اليه و قال : حدثك اءنى مقتول ؟
فقلت له : حوشيت يا بن رسول الله .
فقال : ساءلتك بحق اءبيك بقتلى خبرك ؟
فقلت : نعم ، فلولا ناولت و بايعت .
فقال : حدثنى اءبى :
اءن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) اءخبره بقتله و قتلى ، و اءن تربتى تكون بقرب تربته ، فتظن اءنك علمت ما لم اءعلمه ، والله لا اعطى الدنية من نفسى اءبدا، ولتلقين فاطمة اءباها شاكية ما لقيت ذريتها من اءمته ، ولا يدخل الجنة اءحد آذاها فى ذريتها.
اءقول اءنا:
ولعل بعض من لا يعرف حقائق شرف السعادة بالشهادة يعتقد اءن الله لايتعبد بمثل هذه الحالة .
اءما سمع فى القرآن الصادق المقال اءنه تعبد قوما
فداى تو گردم ، اى ابا عبدالله ! برادرت امام حسن (عليه السلام) به من خبر داده حديثى را كه از پدر بزرگوار خود شنيده بود. چون سخن را به اينجا رسانيدم گريه بر من پيشى گرفت و نگذاشت كه سخن را تمام كنم و صداى من به گريه بلند گرديد پس آن جناب مرا در آغوش كشيد و فرمود كه آيا برادر من به تو چنين خبر داده كه من كشته خواهم شد؟
گفتم : چنين امرى بر تو مبادا.
پس فرمود: تو را به حق پدرت سوگند مى دهم كه آيا برادرم به تو خبر داده از كشته شدن من ؟ گفتم : چنين است . اى كاش كه دست خود را مى دادى و با اين گروه بيعت مى نمودى ؟ فرمود: خبر داد پدرم كه رسول خدا به او خبر داده كه او و من كشته خواهيم شد، قبر من نزديك قبر پدرم خواهد بود، آيا تو چنين مى پندارى كه آنچه تو از آن مطلع هستى ، من از آنها بى خبرم ؟! به خدا سوگند! هرگز خوارى و ذلت از براى خود نخواهم پسنديد. البته مادرم فاطمه زهرا در روز قيامت پدرش رسول خدا را ديدار خواهد نمود و شكايت خواهد كرد از ظلم و ستمى كه ذريه او از اين امت ديدند. داخل بهشت نشود هر كسى كه فاطمه را در حق ذريه او، اذيت نموده باشد. سيد ابن طاوس چنين گويد كه شايد بعضى كسانى كه راهنمايى نشده اند به سوى معرفت داشتن به اينكه شرافت سعادت به شهادت است ، چنين اعتقاد دارند كه به مانند چنين حالى از شهادت نمى توان خداى عزوجل را عبادت نمود، آيا چنين كس نشنيده كه خداى عزوجل در قرآن راست گفتار ذكر
بقتل اءنفسهم ، فقال تعالى :
(فتوبوا الى بارئكم فاقتلوا اءنفسكم ذلكم خير لكم عند بارئكم).
ولعله يعتقد اءن معنى قوله تعالى : (و لا تلقوا باءيديكم الى التهلكة) اءنه هو القتل ، و ليس الاءمر كذلك ، و انما التعبد به من اءبلغ درجات السعادة .
و لقد ذكر صاحب المقتل المروى عن مولانا الصادق (عليه السلام) فى تفسير هذه الآية : [ما يليق بالعقل ]:
فروى عن اءسلم قال : غزونا نهاوند - و قال غيرها - واصطفينا والعدو صفين لم اءر اءطول منهما ولا اءعرض ، والروم قد اءلصقوا ظهورهم بحائط مدينتهم ، فحمل رجل منا على العدو.
فقال الناس : لا اله الا الله اءلقى نفسه الى التهلكة .
فقال اءبو اءيوب الاءنصارى : انما تؤ ولون هذه الآية على اءن حمل هذا الرجل يلتمس الشهادة ، وليس كذلك ، انما نزلت هذه الآية فينا، لاءنا كنا قد اشتغلنا
نموده كه تكليف فرموده گروهى از امتهاى سابق را كه نفس خود را به قتل رسانند آنجا كه فرموده : ((فتوبوا...))(1) پس توبه كنيد! و به سوى خالق خود باز گرديد و خود را به قتل برسانيد! اين كار، براى شما در پيشگاه پروردگارتان بهتر است . و شايد چنين گمان دارد كه در آنجايى كه خداى عزوجل ذكر فرموده : ((ولا تلقوا...))(2) خود را به دست خود، به هلاكت نيفكنيد. آن ((تهلكه)) كه از آن نهى فرموده ، كشته شدن باشد و حال آنكه چنين نيست ، بلكه تعبد به شهادت يافتن از ابلغ درجات سعادت است . و به تحقيق ذكر نموده صاحب كتاب ((مقتل)) آن روايات آن از امام جعفر صادق (عليه السلام) است كه از ((اسلم)) چنين روايت گرديده در تفسير اين آيه شريفه ((لا تلقوا...)) كه ((اسلم)) گفت : در يكى غزوات به جهاد رفتيم ، در نهاوند يا بلد ديگر؛ و ما مسلمانان و دشمنان دو صف بسته بوديم چنان صفها كه مانند آن را در طول و عرض نديده ام ، كفار روم پشت به حصار شهر خود داده بودند يعنى پشت ايشان محكم بود؛ پس مردى از ميان صف مسلمين بر صف دشمن حمله نمود، مردم گفتند: ((لا اله ...))، اين مرد خود را به مهلكه انداخت . ابوايوب انصارى (رحمه الله) كه در آن معركه حاضر بود به جماعت مسلمانان ، گفت كه شما اين آيه را چنين تاءويل ننمائيد كه اين مرد كه طالب شهادت شده بر دشمن حمله نموده ، خود را در ((تهلكه)) انداخته است ، چنين نيست كه شما را گمان است ؛ بلكه اين آيه شريفه در شاءن ما نازل گرديد كه چون ما مشغول بوديم به
بنصرة رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) و تركنا اءهالينا و اءموالنا اءن نقيم فيها ونصلح ما فسد منها، فقد ضاعت بتشاغلنا عنها، فاءنزل الله انكارا لما وقع فى نفوسنا من التخلف عن نصرة رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) لاصلاح اءموالنا: (و لا تلقوا باءيديكم الى التهلكة)، معناه : ان تخلفتم عن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) و اءقمتم فى بيوتكم اءلقيتم باءيديكم الى التهلكة و سخط الله عليكم فهلكتم ، و ذلك رد علينا فيما قلنا و عزمنا عليه من الاقامة ، و تحريض لنا على الغزو، و ما اءنزلت هذه الآية فى رجل حمل العدو و يحرض اءصحابه اءن يفعلوا كفعله اءو يطلب الشهادة بالجهاد فى سبيل الله رجاء لثواب الآخرة .
اءقول : و قد نبهناك على ذلك فى خطبة هذا الكتاب ، و سياءتى ما يكشف عن هذه الاءسباب .
قال رواة حديث الحسين (عليه السلام) مع الوليد بن عتبة و مروان :
فلما كان الغداة توجه الحسين (عليه السلام) الى مكة لثلاث مضين من شعبان سنة ستين .
يارى نمودن پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و عيال و اموال خويش ‍ را وا گذارديم و ترك نموديم كه در نزد آنها بمانيم و آنچه را كه فاسد گرديده اصلاح آن نمائيم . سپس رفته رفته به واسطه آنكه از آنها غفلت نموديم ضايع گرديدند و از اين جهت ، خداوند تعالى اين آيه را نازل فرمود از جهت آنچه كه در خواطر مخمر داشتيم و خيال نموديم كه از يارى پيغمبر دست برداريم و به اصلاح خود بكوشيم . معنى آيه اين است كه : اگر شما ترك يارى رسول خدا نموديد و در خانه هاى خود اقامت كرديد چنان است كه خود را به دست خويش در مهلكه انداخته باشيد و خداى تعالى بر شما خشم خواهد گرفت و به اين واسطه هلاك خواهيد گرديد. پس اين آيه شريفه ردى بود بر ما از آنچه گفته بوديم و بر آن عزم نموده بوديم كه در خانه ها اقامت گزينيم و ترغيبى مؤ كد بود بر آنكه ما مسلمانان با كفار جنگ بنماييم و نازل نگرديده بر آن كس كه بر دشمن حمله آورد و اصحاب خود را نيز ترغيب كند تا مانند او جهاد كنند و فيض شهادت را در راه خدا به اميد اجر و ثواب طلبد. سيد ابن طاوس ‍ مى گويد: اين مطلب را در خطبه همين كتاب خود سابقا ذكر نمودم و بعد از اين هم ذكر خواهد شد آنچه پرده از روى اين اسباب بردارد. راويان حديث بعد از گزارش مذاكرات امام با وليد و مروان لعين ، چنين گفته اند كه در صبح آن شبى كه حضرت امام حسين (عليه السلام) به خانه وليد، تشريف فرما شده بود بار سفر مكه را بست و متوجه خانه خدا گرديد و سه روز از ماه شعبان سال 60 از هجرت
فاءقام بها باقى شعبان و شهر رمضان و شوال وذى القعدة .
قال : وجاءه عبد الله بن العباس رضى الله عنه و عبد الله بن الزبير، فاءشارا عليه بالامساك .
فقال لهما: ((ان رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) قد اءمرنى باءمر، و اءنا ماض فيه)).
قال : فخرج ابن عباس و هو يقول : واحسيناه !
ثم جاءه عبد الله بن عمر، فاءشار عليه بصلح اءهل الضلال و حذره من القتل و القتال .
فقال له : يا اءبا عبد الرحمن اءما علمت اءن من هوان الدنيا على الله تعالى اءن راءس يحيى بن زكريا اءهدى الى بغى من بغايا بنى اسرائيل ، اءما علمت اءن بنى اسرائيل كانوا يقتلون ما بين طلوع الفجر الى طلوع الشمس سبعين نبيا ثم يجلسون فى اءسواقهم يبيعون و يشترون كاءن لم يصنعوا شيئا، فلم يعجل الله عليهم ، بل اءمهلهم و اءخذهم بعد ذلك اءخذ عزيز ذى انتقام ، اتق الله يا اءبا عبد الرحمن و لا تدعن نصرتى .
گذشته بود كه وارد شهر مكه معظمه شد و باقى شعبان و ماه رمضان و ماه شوال و ماه ذى القعده را در مكه اقامت فرمود.
راوى گويد: عبدالله بن عباس و عبدالله بن زبير به خدمت آن جناب آمدند و اشاره نمودند كه در مكه بماند. امام (عليه السلام) در جواب فرمود: جدم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) مرا امر فرمود به امرى كه ناچار بايد به جا بياورم .
پس ابن عباس از خدمت آن جناب مرخص گرديد در حالى كه مى گفت : واحسيناه ! سپس عبدالله بن عمر به خدمتش رسيد و اشاره نمود كه با گروه ضلال صلح نمايد و بيم داد او را از آنكه قتال كند.
امام فرمود: اى اباعبدالرحمان ! ندانسته اى كه از پستى و خوارى دنيا در نزد خداى تعالى بود كه سر مطهر جناب يحيى بن زكريا (عليه السلام) را به هديه و تعارف بردند از براى سركشى از سركشان بنى اسرائيل ؛ آيا ندانسته اى كه بنى اسرائيل از طلوع فجر تا طلوع آفتاب هفتاد پيغمبر را مى كشتند؟!!
سپس در بازارهاى خود مى نشستند و خريد و فروش مى نمودند، كه گويا هيچ كارى نكرده بودند؛ پس خدا عزوجل تعجيل نفرمود در انتقام كشيدن از ايشان بلكه بعد از مدتى گرفت ايشان را مانند گرفتن شخص ‍ صاحب عزت و انتقام كشنده .
اى عبدالله ! بپرهيز از خشم خداى تعالى و دست از يارى من برمدار.
قال : و سمع اءهل الكوفة بوصول الحسين (عليه السلام) الى مكة و امتناعه من البيعة ليزيد، فاجتمعوا فى منزل سليمان بن صرد الخزاعى ، فلما تكاملوا قام فيهم خطيبا. و قال فى آخر خطبته : يا معشر الشيعة ، انكم قد علمتم باءن معاوية قد هلك و صار الى ربه و قدم على عمله ، و قد قعد فى موضعه ابنه يزيد، و هذا الحسين بن على عليهما السلام قد خالفه و صار الى مكة هاربا من طواغيت آل اءبى سفيان ، و اءنتم شيعته و شيعة اءبيه من قبله ، و قد احتاج الى نصرتكم اليوم ، فان كنتم تعلمون اءنكم ناصروه و مجاهدو عدوه فاكتبوا اليه ، و ان خفتم الوهن والفشل فلا تغروا الرجل من نفسه .
قال : فكتبوا اليه :
بسم الله الرحم -ن الرحيم
الى الحسين بن على اءمير المؤ منين عليهما السلام ، من سليمان بن صردالخزاعى والمسيب بن نجبة و رفاعة بن شداد وحبيب بن مظاهر و عبدالله بن وائل و سائر شيعته من المؤ منين .
راوى گويد: چون اهل كوفه شنيدند كه حضرت امام حسين (عليه السلام) به مكه معظمه رسيده و از بيعت كردن با يزيد پليد امتناع دارد، همه در خانه سليمان ين صرد خزاعى مجتمع گرديدند و چون جمعيت ايشان كامل گرديد، سليمان بن صرد برخاست و خطبه اى خواند و در آخر خطبه خود گفت : اى گروه شيعيان ! شما دانستيد كه معاويه لعين به درك رفته و به سوى غضب خداى تعالى روى آورده و به نتايج كردار خويش رسيده و فرزند پليد آن ملعون به جاى پدر خبيث خود نشسته و حضرت امام حسين (عليه السلام) از بيعت كردن با او رو گردانيده است و از ظلم طاغوتيان آل ابوسفيان لعنهم الله به سوى مكه معظمه فرار نموده است و شما، شيعيان او هستيد و از پيش ، شيعه پدر بزرگوار آن حضرت بوده ايد و امروز آن جناب محتاج است كه شما او را يارى نماييد؛ اگر مى دانيد كه او را يارى خواهيد نمود و در ركاب او با دشمنان او، جهاد خواهيد كرد عرايض خود را به آن جناب بنويسيد؛ اگر مى ترسيد كه مبادا سستى در يارى او نماييد و از دور او متفرق گرديد، در اين صورت ، اين مرد را مغرور و فريفته خود نسازيد.
راوى گويد: اهل كوفه نامه اى به خدمت آن جناب نوشتند به اين مضمون كه ((بسم الله ...)) اين نامه ايست به سوى حسين بن على بن ابى طالب (عليه السلام)، از جانب سليمان بن صرد و مسيب بن نجبه و رفاعة بن شداد و حبيب بن مظاهر و عبدالله بن وائل و از جانب ساير شيعيان آن حضرت از جماعت مؤ منان كه سلام ما بر تو باد!.
سلام الله عليك ، اءما بعد، فالحمد لله الذى قصم عدوك و عدو اءبيك من قبل ، اءلجبار العنيد الغشوم الظلموم الذى ابتز هذه الاءمة اءمرها، و غصبها فياءها، و تاءمر عليها بغير رضى منها، ثم قتل خيارها واستبقى شرارها، و جعل مال الله دولة بين جبابرتها و عتاتها، فبعدا له كما بعدت ثمود.
ثم انه ليس علينا امام غيرك ، فاقبل لعل الله يجمعنا بك على الحق ، والنعمان بن بشير فى قصر الامارة ، ولسنا نجتمع معه فى جمعة و لا جماعة ، و لا نخرج معه الى عيد، ولو بلغنا اءنك قد اءقبلت اءخرجناه حتى يلحق بالشام ، والسلام عليك و رحمة الله و بركاته يا بن رسول الله و على اءبيك من قبلك ، و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم .
ثم سرحوا الكتاب ، ولبثوا يومين آخرين و اءنفذوا جماعة معهم نحو ماءة و خمسين صحيفة من الرجل والاثنين والثلاثة والاءربعة ، يساءلونه القدوم عليهم .
اما بعد؛ حمد و سپاس آن خداوندى را سزاست كه آن كس را كه دشمن تو و دشمن پدر تو از سابق بود هلاك نمود. آن مرد جبار و عنيد و ستمكار كه امور اين امت را به ظلم تصرف كرد و غنيمت ها و اموال ايشان را غصب نمود و بدون آنكه امت راضى باشد آن مرد بر ايشان امير و حكمران گرديد. پس از آن ، اخيار و نيكوكاران را كشت و ناپاكان و اشرار را باقى گذارد و مال خدا را سرمايه دولتمندى ظالمان و سركشان قرار داد. پس دور باد از رحمت خدا، چنانكه قوم ثمود از رحمت خدا دور گرديدند.
پس ما را امام و پيشوايى جز تو نيست ، بيا به سوى ما كه شايد خدا عزوجل ما را به واسطه تو بر اطاعت حق مجتمع سازد و اينك نعمان بن بشير - حاكم كوفه - در قصر دارالاماره مى باشد و با او از براى نماز جمعه و نماز عيد حاضر نمى شويم و اگر خبر به ما برسد كه حركت فرموده اى ، او را از كوفه بيرون خواهيم نمود تا به شام برگردد. اى فرزند رسول خدا، سلام ما بر تو و رحمت و بركات الهى بر پدر بزرگوار تو باد! ((ولا حول ...)) بعد از آن ، نامه مزبور را روانه خدمت آن جناب نموده و پس از آن ، دو روز ديگر درنگ كردند. بعد از دو روز جماعتى را به خدمتش فرستادند كه با ايشان يك صد و پنجاه طغرى عريضه از يك نفر، دو نفر، سه نفر و چهار نفر بود و در آن نامه هاى امضا شده خواهش نموده بودند كه آن حضرت به نزد ايشان تشريف فرما گردد.
و هو مع ذلك يتاءبى فلا يجيبهم .
فورد عليه فى يوم واحد ستماءة كتاب ، و تواترت الكتب حتى اجتمع عنده منها فى نوب واحد متفرقة اثنى عشر اءلف كتاب .
ثم قدم عليه هانى بن هانى السبيعى و سعيد بن عبد الله الحنفى بهذا الكتاب ، و هو آخر ما ورد عليه (عليه السلام) من اءهل الكوفة ، و فيه :
بسم الله الرحمن الرحيم
الى الحسين بن على اءمير المؤ منين عليهماالسلام .
من شيعته و شيعة اءبيه اءمير المؤ منين (عليه السلام).
اءما بعد، فان الناس ينتظرونك ، لا راءى لهم غيرك ، فالعجل العجل يابن رسول الله ، فقد اءخضر الجناب ، و اءينعت الثمار، و اءعشبت الاءرض ، و اءورقت الاءشجار، فاقدم علينا اذا شئت ، فانما تقدم على جند مجند لك ، والسلام عليك و رحمة الله و بركاته و على اءبيك من قبلك .
فقال الحسين (عليه السلام) لهانى بن هانى السبيعى
و با وجود اين همه نوشته ، آن حضرت ابا و امتناع مى فرمود و اجابت خواهش ايشان را نفرمود تا اينكه در يك روز ششصد عريضه و كتابت ايشان به خدمت آن جناب رسيد و همچنان نامه از پس نامه مى رسيد تا آنكه در يك دفعه و به چندين دفعات متفرقه ، دوازده هزار نوشته ايشان در نزد آن جناب مجتمع گرديد.
راوى گفت كه بعد از رسيدن آن همه نامه ها، هانى بن هانى سبيعى و سعيدبن عبدالله حنفى با نامه اى كه بر اين مضمون بود از كوفه به خدمتش رسيدند و اين ، آخرين نامه بود كه به خدمت آن حضرت رسيده بود.
در آن نوشته بود:
((بسم الله الرحمن الرحيم
عريضه اى است به محضر حسين بن على امير مؤ منان (عليه السلام)
از جانب شيعيان آن حضرت و شيعيان پدر آن جناب (عليه السلام)
اما بعد؛ مردم انتظار قدوم تو را دارند و بجز تو كسى را مقتداى خود نمى دانند؛ پس يابن رسول الله ! بشتاب و تعجيل فرما، باغها سبز شده و ميوه هارسيده و زمين ها پر از گياه و درختان سبز و خرم و پر از برگ گرديده ؛ پس تشريف بيار و قدم رنجه فرما، چنانچه بخواهى ، پس ‍ خواهى رسيد به لشكرى آراسته و مهيا.
سلام و رحمت خدا بر تو باد و بر پدر بزرگوار تو كه پيش از تو بود.))
چون نامه به خدمت آن جناب رسيد، هانى بن هانى سبيعى
و سعيد بن عبد الله الحنفى : ((خبرانى من اجتمع على هذا الكتاب الذى كتب به و سود الى معكما؟)).
فقالا: يابن رسول الله ، شبث بن ربعى ، و حجار بن اءبجر، و يزيد بن الحارث ، و يزيد بن رويم ، و عروة بن قيس ، و عمرو بن الحجاج ، و محمد بن عمير بن عطارد.
قال : فعندها قام الحسين (عليه السلام)، فصلى ركعتين بين الركن والمقام ، و ساءل الله الخيرة فى ذلك .
ثم طلب مسلم بن عقيل و اءطلعه على الحال ، و كتب معه جواب كتبهم يعدهم بالوصول اليهم و يقول لهم ما معناه : ((قد نقذت اليكم ابن عمى مسلم بن عقيل ليعرفنى ما اءنتم عليه من راءى جميل)).
فسار مسلم بالكتاب حتى دخل الى الكوفة ، فلما وقفوا على كتابه كثر استبشارهم باتيانه اليهم ، ثم اءنزلوه فى دار المختار بن اءبى عبيدة الثقفى ، و صارت الشيعة تختلف اليه .
فلما اجتمع اليه منهم جماعة قراء عليهم كتاب
و سعيد بن عبدالله حنفى را فرمود كه به من خبر دهيد كه اين نامه را چه كسانى نوشته اند و كه به شما داده ؟
عرض نمودند: يابن رسول الله ! شبث بن ربعى ، حجار بن اءبجر، يزيد بن حارث ، يزيد بن رويم ، عروة بن قيس ، عمرو بن حجاج و محمد بن عمير بن عطار نوشته اند.
پس آن جناب برخاست و دو ركعت نماز در ميان ((ركن)) و ((مقام)) به جاى آورد و در اين باب از خداى عزوجل طلب خير نمود. سپس جناب مسلم بن عقيل را طلبيد و او را از كيفيت حال مطلع گردانيد و جواب نامه هاى كوفيان را نوشت و به وسيله جناب مسلم ارسال نمود و در آن وعده فرمود كه در خواست ايشان را اجابت نمايد و مضمون آن نامه اين بود:
((به سوى شما پسر عموى خود مسلم بن عقيل را فرستادم تا آنكه مرا از آنچه كه راءى جميل شما بر آن قرار گرفته ، مطلع سازد.))
پس جناب مسلم با نامه آن حضرت ، روانه كوفه گرديد تا به شهر كوفه رسيد.
چون اهل كوفه بر مضمون نامه آن حضرت (عليه السلام) اطلاع يافتند خرسندى بسيار به آمدن جناب مسلم اظهار داشتند و او را در خانه مختار بن ابى عبيده ثقفى فرود آوردند و گروه شيعيان به خدمتش آمد و شد مى كردند و چون گروهى بر دور آن جناب جمع مى آمدند، نامه امام (عليه السلام) را بر ايشان قرائت مى نمود و ايشان از غايت اشتياق به
و ئچ 0
الحسين (عليه السلام) و هم يبكون ، حتى بايعه منهم ثمانية عشر اءلفا.
و كتب عبد الله بن مسلم الباهلى و عمارة بن الوليد و عمر بن سعد الى يزيد - لعنة الله عليه - يخبرونه باءمر مسلم بن عقيل ويشيرون عليه بصرف النعمان بن بشير و ولاية غيره .
فكتب يزيد الى عبيد الله بن زياد - وكان واليا على البصرة - باءنه قد ولاه الكوفة وضمها اليه ، و يعرفه اءمر مسلم بن عقيل و اءمر الحسين (عليه السلام)، ويشدد عليه فى تحصيل مسلم و قتله ، فتاءهب عبيد الله للمسير الى الكوفة .
و كان الحسين (عليه السلام) قد كتب الى جماعة من اءشراف البصرة كتابا مع مولى له اسمه سليمان و يكنى اءبا رزين يدعوهم فيه الى نصرته و لزوم طاعته ، منهم يزيد بن مسعود النهشلى والمنذر بن الجارود العبدى .
فجمع يزيد بن مسعود بنى تميم و بنى حنظلة و بنى سعد، فلما حضروا قال : يا بنى تميم كيف
گريه مى افتادند. به همين منوال بود تا آنكه هيجده هزار نفر با آن جناب بيعت نمودند و در اين اثناء، عبدالله بن مسلم باهلى ملعون ، عمارة بن وليد پليد، عمربن سعد عنيد، نامه اى به سوى يزيد ولدالزنا مرقوم داشتند و آن پليد را از كيفيت حال جناب مسلم بن عقيل ، با خبر نمودند و براى يزيد چنان صلاح دانسته و به او اشاره كردند كه نعمان بن بشير را از حكومت كوفه منصرف دارد و ديگرى را در جاى او منصوب نمايد. يزيد پليد نامه اى به سوى ابن زياد لعين كه در بصره حاكم بود نوشت و منشور ايالت كوفه را به ضميمه حكومت بصره به او بخشيد و او را به كيفيت حال و امر جناب مسلم بن عقيل و حال حضرت امام حسين (عليه السلام) آگاه نمود و تاءكيد بسيار كرد كه جناب مسلم را به دست آورده و او را شهيد نمايد. پس عبيدالله بن زياد پليد مهياى رفتن شهر كوفه گرديد و از آن طرف حضرت ابى عبدالله الحسين (عليه السلام) نامه اى به جانب اهل بصره و به گروهى از اشراف و بزرگان آن شهر، روانه داشت و آن نامه را به دست غلام خود سليمان كه مكنى بود به ((ابورزين)) سپرده ، روانه بصره فرمود و آن نامه مشتمل بود بر دعوت نمودن ايشان به آنكه آن جناب را يارى نمايند و قيد اطاعت او را به گردن نهند و از جمله آن جماعت يزيد بن مسعود نهشلى و منذر بن جارود عبدى بود.
يزيد بن مسعود، طائفه بنى تميم و بنى حنظله و بنى سعد را طلب كرد و ايشان را جمع نمود؛ چون حاضر گرديدند گفت : اى جماعت
ترون موضعى منكم و حسبى فيكم ؟
فقالوا: بخ بخ ، اءنت والله فقرة الظهر وراءس الفخر، حللت فى الشرف وسطا، و تقدمت فيه فرطا.
قال : فانى قد جمعتكم لاءمر اءريد اءن اءشاوركم فيه و اءستعين بكم عليه .
فقالوا: والله انا نمنحك النصيحة و نجهد لك الراءى ، فقل نسمع .
فقال : ان معاوية قد مات ، فاءهون به والله هالكا ومفقودا.
اءلا و انه قد انكسر باب الجور والاثم ، و تضعضعت اءركان الظلم .
و قد كان اءحدث بيعة عقد بها اءمرا و ظن اءنه قد اءحكمه .
و هيهات والذى اءراد، اجتهد والله ففشل ، و شاور فخذل .
و قد اءقام ابنه يزيد - شارب الخمور وراءس الفجور - يدعى الخلافة على المسلمين ويتاءمر عليهم
بنى تميم ، آيا مرا در حق خويش چگونه به جا آورديد و حسب و موقعيت مرا در ميان خود چگونه يافتيد؟

ادامه ...

همگى يك صدا گفتند: بخ بخ ؛ بسيار نيكو و به خدا سوگند كه تو را مانند استخوانها و فقرات پشت و كمر خود و سر آمد فخر و نيكنامى و در نقطه وسط شرافت و بزگوارى ، يافتيم . حق سابقه بزرگوارى مر توراست و تو را در سختى ها ذخيره خود مى دانيم . گفت : اينك شما را در اينجا جمع نموده ام از براى امرى كه مى خواهم در آن امر با شما هم مشورت كنم و هم از شما اعانت طلبم .
همگى يك صدا در جواب گفتند: به خدا قسم كه ما همه شرط نصيحت به جا آوريم و كوشش خود را در راءى و تدبير دريغ نداريم ؛ بگو تا بشنويم . پس يزيدبن مسعود گفت : معاويه به جهنم واصل گرديد و به خدا سوگند، مرده اى است خوار و بى مقدار كه جاى افسوس بر هلاكت او نيست و آگاه باشيد كه با مردن او در خانه جور و ستم شكسته و خراب و اركان ظلم و ستمكارى متزلزل گرديد و آن لعين ، بيعتى را تازه داشته و عقد امارت را به سبب آن بر بسته به گمان آنكه اساس آن را مستحكم ساخته ؛ دور است آنچه را كه اراده كرده ، كوششى سست نموده و يارانش در مشورت ، او را مخذول ساخته اند و به تحقيق كه فرزند حرام زاده خود يزيد پليد شرابخوار و سرآمد فجور را به جاى خود نشانيده ، ادعا مى كند كه خليفه مسلمانان است و خود را بر ايشان امير مى داند بدون آنكه كسى از مسلمانان بر اين
بغير رضى منهم ، مع قصر حلم و قلة علم ، لا يعرف من الحق موطى قدمه ، فاءقسم بالله قسما مبرورا لجهاده على الدين اءفضل من جهاد المشركين .
و هذا الحسين بن على ابن بنت رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم)، ذو الشرف الاءصيل والراءى الاءثيل ، له فضل لا يوصف و علم لا ينزف .
و هو اءولى بهذا الاءمر، لسابقته و سنه و قدمه و قرابته ، يعطف على الصغير و يحنو على الكبير، فاءكرم به راعى رعية و امام قوم ، و جبت لله به الحجة و بلغت به الموعظة .
فلا تعشوا عن نور الحق و لا تسعكوا فى وهدة الباطل ، فقد كان صخر ابن قيس قد انخذل بكم يوم الجمل ، فاغسلوها بخروجكم الى ابن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) و نصرته .
و الله لا يقصر اءحد عن نصرته الا اءورثه الله الذل فى ولده والقلة فى عشيرته .
وها اءنا قد لبست للحرب لامتها وادرعت لها
امر راضى و خشنود باشد با آنكه سرشته حلم و بردبارى او كوتاه و علم او اندك است به قدرى كه پيش پاى خود را ببيند، معرفت به حق نداد. فاقسم بالله قسما... به خدا سوگند! جهاد كردن با يزيد از براى ترويج دين ، افضل است در نزد خداى تعالى از جهاد نمودن با مشركان . و همانا حسين بن على (عليه السلام) فرزند دختر رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم)، صاحب شرافت اصيل و در راءى و تدبير محكم و بى عديل است . صاحب فضلى است كه به وصف در نمى آيد و صاحب علمى كه منتها ندارد، او سزاورتر است به خلافت از هركسى ، هم از جهت سابقه او در هر فضيلتى و هم از حيث سن و هم از بابت تقدم و قرابت او از رسول (صلى الله عليه و آله و سلم)؛ عطوف است بر صغير و مهربان است نسبت به كبير؛ پس گرامى پادشاهى است بر رعيت و نيكو امامى است بر مردم و به واسطه او، حجت خدا بر خلق تمام و موعظه الهى به منتها و انجام است ؛ پس از ديدن نور حق كور نباشيد و كوشش در ترويج باطل ننمائيد و به تحقيق كه صخربن قيس شما را در روز جمل به ورطه خذلان مخالفت با على (عليه السلام) در انداخت تا اينكه با حضرتش در آويختيد. پس اينك لوث اين گناه را با شتافتن به يارى فرزند رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) از خود بشوييد و ننگ اين كار را از خويشتن برداريد. به خدا سوگند! هيچ كس كوتاهى نكند از يارى آن جناب جز آنكه خد مذلت رادر اولاد او به ارث گمارد و عشيره و كسان او را اندك نمايد و من خود اكنون مهيا و در عزم جنگم و لباس جهاد بر تن راست نموده
بدرعها، من لم يقتل يمت و من يهرب لم يفت ، فاءحسنوا رحمكم الله رد الجواب .
فتكلمت بنو حنظلة ، فقالوا:
يا اءبا خالد نحن نبل كنانتك وفارس عشيرتك ، ان رميت بنا اءصبت ، وان غزوت بنا فتحت ، لا تخوض والله غمرة الا خضناها، و لا تلقى والله شدة الا لقيناها، ننصرك باءسيافنا و نقيك باءبداننا، اذا شئت فافعل .
و تكلمت بنو سعد بن يزيد، فقالوا:
يا اءبا خالد ان اءبغض الاءشياء الينا خلافك والخروج عن راءيك ، و قد كان صخر بن قيس اءمرنا بترك القتال فحمدنا اءمرنا و بقى عزنا فينا، فاءمهلنا نراجع المشورة و ياءتيك راءينا.
و تكلمت بنو عامر بن تميم فقالوا:
يا اءبا خالد نحن بنو اءبيك وحلفاؤ ك ، لا نرضى ان غضبت ولا نقطن ان ضعنت .
والاءمر اليك ، فادعنا نجبك و اءمرنا نطعك ،
و زره جنگ را در بردارم ، هركس كشته نشد عاقبت بميرد و آنكه فرار كرد از مرگ جان به سلامت نخواهد برد. خدا شما را رحمت كناد، پاسخ مرا نيكو دهيد و جواب پسنديده بگوييد. پس طايفه بنى حنظله به تكلم آمدند و گفتند: اى ابا خالد، ماييم تير تركش و سواران شجاع عشيره تو؛ اگر ما را به سوى نشانه افكنى به هدف خودخواهى رسيد و اگر با دشمنان در آويزى و جنگ نمايى فتح و پيروزى از آن تو باشد. به خدا قسم كه در هيچ ورطه فرو نمى روى جز آنكه ما نيز با تو خواهيم رفت و با هيچ شدت و سختى رو برو نگردى مگر اينكه ما نيز با تو شريك باشيم و با آن مشكل و سختى روبرو گرديم . به خدا سوگند، با شمشيرهاى خود، تو را يارى و به بدنها، سپر تو باشيم و تو را محافظت نماييم . آنگاه بنى سعد به سخن در آمدند گفتند: اى ابا خالد، دشمن تر از هر چيز نزد ما، مخالفت با راءى تو است و خارج بودن از تدبير تو؛ چه كنم كه قيس بن صخر ما را ماءمور داشته كه ترك قتال كنيم و تا كنون ما اين امر را شايسته مى دانستيم و از اين جهت عزت و شاءن در قبيله ما پايدار مانده ، پس ما را مهلتى بايد تا به شرط مصلحت كوشيم و رجوع به مشورت نماييم و پس ‍ از مشورت ، عقيده و راءى ما در نزد تو ظهور خواهد يافت . پس از آن ، طائفه بنى عامر بن تميم آغاز سخن كردند گفتند: اى ابا خالد، ما پسران قبيله پدر تو هستيم و هم سوگند باتو؛ از هر چه كه تو خشم گيرى ما را از آن خشنودى نيست بلكه ما نيز از آن خشمناكيم وچون به جايى كوچ نمايى ،
و الاءمر اليك اذا شئت .
فقال : والله يا بنى سعد لئن فعلتموها لا رفع الله السيف عنكم اءبدا، ولا زال سيفكم فيكم .
ثم كتب الى الحسين (عليه السلام):
بسم الله الرحمن الرحيم
اءما بعد:
فقد وصل الى كتابك ، و فهمت ما ندبتنى اليه و دعوتنى له من الاءخذ بحظى من طاعتك و الفوز بنصيبى من نصرتك .
و اءن الله لا يخلوا الاءرض من عامل عليها بخير اءو دليل على سبيل النجاة .
و اءنتم حجة الله على خلقه و وديعته فى اءرضه ، تفرعتم من زيتونة اءحمدية هو اءصلها و اءنتم فرعها.
فاءقدم سعدت باءسعد طائر.
فقد ذللت لك اءعناق بنى تميم و تركتهم اءشد تتابعا لك من الابل الظمآء يوم خمسها لورود الماء.
و قد ذللت لك رقاب بنى سعد و غسلت لك درن
ما نيز وطن اختيار ننماييم و تو را همراهى كنيم . امروز فرمان تو راست ، بخوان تا اجابت كنيم و آنچه فرمايى ، اطاعت داريم . فرمان به دست تو است چنانچه بخواهى ما نيز مطيع توايم . آنگاه يزيد بن مسعود، بار ديگر طائفه بنى سعد را مخاطب نموده گفت : به خدا سوگند! اگر شما ترك نصرت فرزند رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نماييد، خداى عزوجل تيغ انتقام را از فرق شما بر نخواهد داشت و شمشير عداوت در ميان شما الى الابد باقى خواهد بود. سپس يزيد بن مسعود نامه اى به خدمت امام (عليه السلام) مرقوم داشت به اين مضمون : ((...نوشته حضرت به من رسيد و آنچه را كه بدان ترغيت و دعوت فرموده بودى فهميده و رسيدم كه همانا بهره خويش را از اطاعت فرمانت ببايدم در يافت و به نصيب خويش از فيض نصرت و يارى بهره مند بايدم گردند و به درستى كه خداى عزوجل هرگز زمين را خالى نخواهد گذاشت از پيشوايى كه بر طريقه خير و يا هدايت كننده به سوى راه نجات باشد و اينك شماييد حجت خدا بر خلق و بر روى زمين وديعه حضرت حق ، شماييد نو نهال درخت زيتون احمدى كه آن حضرت اصل درخت و شما شاخه اوييد؛ پس قدم رنجه فرما به بخت مسعود. همانا گروه گردنكشان بنى تميم را براى طاعت تو خوار و چنان طريق بندگى ايشان را هموار نمودم كه اشتياق ايشان به دنبال هم در آمدن در طاعت ، به مراتب بالاتر است از حرص شترانى كه سه روز، به تشنگى براى ورود بر آب روان ، به سر برده اند. رقاب بنى سعد را هم
صدورها بماء سحابة مزن حتى استهل برقها فلمع .
فلما قراء الحسين (عليه السلام) الكتاب قال :
((ما لك آمنك الله يوم الخوف واءعزك واءرواك يوم العطش ‍ الاءكبر)).
فلما تجهز المشار اليه للخروج الى الحسين (عليه السلام) بلغه قتله قبل اءن يسير، فجزع من انقطاعه عنه .
و اءما المنذر بن الجارود:
فانه جاء بالكتاب والرسول الى عبيد الله بن زياد، لاءن المنذر خاف اءن يكون الكتاب دسيسا من عبيد الله بن زياد.
وكانت بحرية بنت المنذر زوجة لعبيد الله بن زياد.
فاءخذ عبيد الله الرسول فصلبه .
ثم صعد المنبر فخطب و توعد اءهل البصرة على الخلاف واثارة الارجاف .
ثم بات تلك الليلة . فلما اءصبح استناب عليهم اءخاه عثمان بن زياد، واءسرع هو الى قصر الكوفة .
به بند فرمانت در آورده ام و كينه هاى ديرينه سينه هايشان را فرو شسته ام به نصيحتى كه مانند باران كه از ابر سفيد فرو ريزد، آن زمانى كه پاره هاى ابر از براى ريختن باران به صدا در آيند آنگاه درخشنده شوند. چون جناب ابى عبد الله (عليه السلام) نامه آن مؤ من مخلص را قرائت نمود و بر مضمونش اطلاع يافت از روى شادى و انبساط فرمود:
تو را چه شد خدايت ايمن كناد در روز خوف و تو را عزيز دارد و پناه دهاد در روز قيامت از تشنگى . يزيدبن مسعود در تهيه خروج (از شهر بصره) بود و عزم رسيدن به خدمت آن امام مظلوم نموده كه خبر وحشت اثر شهادت آن جناب به او رسيد كه قبل از آنكه از بصره بيرون آيد. پس ‍ آغاز جزع و زارى و ناله و سوگوارى در داد كه از فيض شهادت محروم بماند. اما منذر بن جارود، پس نامه آن جناب را با ((رسول آن حضرت)) به نزد عبيد الله بن زياد پليد آورد؛ زيرا كه ترسيده بود از آنكه مبادا كه اين نامه حيله و دسيسه باشد كه عبيد الله لعين فرستاده تا آنكه عقيده او را در باره امام (عليه السلام) بداند و ((بحريه)) دختر منذر، همسر عبيد الله زياد بود. پس ابن زياد بد بنياد، رسول آن حضرت را گرفته و بر دارش بياويخت و خود بر منبر بالا رفت و خطبه خواند و اهل بصره را از ارتكاب مخالفت با او و يزيد بيم داد و از هيجان فتنه و آشوب بترسانيد و خود آن شب را در بصره اقامت نمود و چون صبح شد برادر خويش عثمان بن زياد بدبنياد را به نيابت برگزيد و خود به سرعت تمام متوجه قصر دارالاماره كوفه گرديد.
فلما قاربها نزل حتى اءمسى ، ثم دخلها ليلا، فظن اءهلها اءنه الحسين (عليه السلام)، فتباشر وا بقدومه ودنوا منه .
فلما عرفوا اءنه ابن زياد تفرقوا عنه .
فدخل قصر الامارة وبات ليلته الى الغداة .
ثم خرج وصعد المنبر وخطبهم وتوعدهم على معصية السلطان ووعدهم مع الطاعة بالاحسان .
فلما سمع مسلم بن عقيل بذلك خاف على نفسه من الاشتهار، فخرج من دار المختار و قصد دار هانى بن عروة ، فآواه وكثر اختلاف الشيعة اليه ، و كان عبيد الله بن زياد قد وضع المراصد عليه .
فلما علم اءنه فى دار هانى دعا محمد بن الاءشعث و اءسماء بن خارجة وعمروبن الحجاج و قال : ما يمنع هانى بن عروة من اتياننا؟
فقالوا: ما ندرى ، و قد قيل : انه يشتكى .
فقال : قد بلغنى ذلك وبلغنى اءنه قد برء و اءنه يجلس على باب داره ، ولو اءعلم اءنه شاك لعدته ، فالقوه
چون آن ملعون به نزديك شهر كوفه رسيد از مركب فرود آمد و درنگ نمود تا شب در آيد، پس شبانه داخل كوفه گرديد. اهل كوفه را چنان گمان رسيد كه حضرت امام حسين (عليه السلام) است ؛ پس خود را به قدمهاى او مى انداختند و به نزد او مى آمدند و چون شناختند كه ابن زياد بدبنياد است از اطراف او متفرق شدند. پس آن لعين پليد خود را به قلمرو دارالاماره رسانيده داخل قصر شد و آن شب را تا صباح به سر برد؛ چون صبح شد بيرون شتافت و در مسجد، بالاى منبر رفت و خطبه خواند و مردم را از مخالفت سلطان يعنى يزيد ترسانيد و وعده احسان و جوائز به مطيعان او داد. و چون جناب مسلم بن عقيل از رسيدن ابن زياد لعين با خبر گرديد از بيم آنكه مبادا كه آن پليد از بودن او در كوفه آگاه شود، از خانه مختار بيرون آمد و قصد خانه هانى بن عروه عليه الرحمة نمود. پس هانى او را در خانه خود پناه داد. پس از آن ، گروه شيعه به نزد آن جناب به كثرت مراودت مى كردند و به خدمتش مشرف مى شدند و از آن طرف ، عبيدالله بن زياد جاسوسان در شهر كوفه گماشت كه جناب مسلم را به دست آورند و چون بدانست كه در خانه هانى بن عروه است ، محمدبن اشعث لعين و اسماء بن خارجه و عمروبن حجاج پليد را طلبيد و گفت : چه شد كه هانى بن عروه به نزد ما مى آيد؟ گفتند: ما نمى دانيم چنين گفته اند كه هانى را مرضى عارض گرديده و از مرض شكايت دارد. ابن زياد گفت : شنيده ام كه از مرض بهبود يافته و او بر در خانه
و مروه اءن لا يدع ما يجب عليه من حقنا، فانى لا اءحب اءن يفسد عندى مثله ؛ لاءنه من اءشراف العرب .
فاءتوه حتى وقفوا عليه عشية على بابه ، فقالوا: ما يمنعك من لقاء الاءمير، فانه قد ذكرك و قال : لو اءعلم اءنه شاك لعدته .
فقال لهم : الشكوى تمنعنى .
فقالوا له : انه قد بلغه اءنك تجلس على باب دارك كل عشية ، وقد استبطاك ، والابطاء والجفاء لا يحتمله السلطان من مثلك ، لاءنك سيد فى قومك ، ونحن نقسم عليك الا ما ركبت معنا اليه .
فدعا بثيابه فلبسها ثم دعا ببغلته فركبها، حتى اذا دنا من القصر كاءن نفسه قد اءحست ببعض الذى كان ، فقال لحسان بن اءسماء بن خارجة :
يابن اءخى انى والله من هذا الرجل الاءمير لخائف ، فما ترى ؟
فقال : والله يا عم ما اءتخوف عليك شيئا، فلا تجعل على نفسك سبيلا.
خويش مى نشيند و اگر دانستمى كه او را عارضه اى است همانا به عيادتش مى شتافتم ؛ پس شما به نزدش رفته او را ملاقات نماييد و به فرمائيدش اداى حقوق واجبه ما را بر ذمتش فرو نگذارد؛ زيرا كه ما را محبوب نيست كه امر چنين شخصى از اشراف و سروران عرب در نزدم فاسد و ناچيز آيد. فرستادگان آن لعين به نزد هانى آمدند و شبانگاهى بر درب خانه اش بايستادند و پيغام ابن زياد لعين را به او رساندند، گفتندش ‍ تو را چه رسيده كه به ديدن امير نشتافتى و او را ملاقات نفرمودى ؛ زيرا او به ياد تو افتاده چنين گفته كه اگر دانستمى كه او را عارضه است من خود به عيادتش مى شتافتم .
هانى ، فرستادگان را پاسخ چنين داد: مرا بيمارى ، از خدمت امير بازداشته . گفتند: به ابن زياد خبر داده اند كه شبانگاهان به درب خانه خويش مى نشينى و درنگ تو را از ملاقاتش ناخوش آمده و ناگرويدن و جفا كردن را، سلاطين از مانند تو تحمل نكنند؛ زيرا تويى سرور قوم خود و بزرگ طايفه خويش و تو را سوگند كه به ملازمت ما بر مركب بنشين و به نزد عبيدالله لعين آى . پس هانى ناچار لباس خود را طلبيد و پوشيد آنگاه اشتر خويش را خواسته و سوار گرديد و روانه راه شد. چون به نزديك قصر دارالاماره رسيد همانا در خاطرش گذشت و نفسش احساس نمود پاره اى از علائم را كه يافته بود. لذا حسان بن اسماء بن خارجه را گفت : اى برادرزاده ، به خدا سوگند كه من از اين مرد بيمناك و خائفم ، راءى تو در اين باب چيست ؟
ولم يكن حسان يعلم فى اءى شى ء بعث اليه عبيد الله بن زياد.
فجاء هانى والقوم معه حتى دخلوا جميعا على عبيد الله ، فلما راءى هانيا قال : اءتتك بخائن رجلاه .
ثم التفت الى شريح القاضى وكان جالسا عنده و اءشار الى هانى و اءنشد بيت عمرو بن معدى كرب الزبيدى :
اءريد حياته ويريد قتلى عذيرك من خليلك من مراد
فقال له هانى : وما ذاك اءيها الاءمير؟
فقال له : ايه يا هانى ، ما هذه الاءمور التى تربص فى دارك لاءمير المؤ منين وعامة المسلمين ؟ جئت بمسلم بن عقيل فاءدخلته دارك و جمعت له السلاح والرجال فى الدور حولك وظننت اءن ذلك يخفى على .
فقال : ما فعلت .
فقال : ابن زياد - لعنه الله -: بلى قد فعلت .
فقال : ما فعلت اءصلح الله الاءمير.
حسان گفت : اى عمو، به خدا قسم كه در تو هيچ خوف و خطر نمى بينم و تو چرا بر خويشتن راه عذر قرار مى دهى . و حسان را علم و اطلاعى نبود كه به چه جهت عبيدالله به طلب هانى فرستاده .
هانى با جميع همراهان و فرستادگان ، بر ابن زياد داخل شدند. چون چشم ابن زياد به هانى بن عروه عليه الرحمة افتاد به طريق مثل گفت :
((خيانتكار را، پاهايش به نزد تو آورد)). پس ابن زياد ملعون متوجه به شريح كه در پهلوى او نشسته شد و اشاره به سوى هانى نمود و شعر معروف عمروبن معدى كرب زبيدى را خواند:
اريد حياته ويريد قتلى ...؛ يعنى من خواهان زندگانى اويم و او خواهان كشتن من است ، عذر خواهى كه دوست تو باشد، از طائفه ((مراد)) بياور تا عذر خواهى نمايد.
هانى گفت : اءيها الاءمير! مطلب چيست ؟
آن ملعون گفت : بس كن اى هانى ! اين كارها چيست كه در خانه خود عليه اميرالمؤ منين (؟!) يزيد و از براى قاطبه مسلمانان فراهم آورده اى ؟
مسلم بن عقيل را در خانه خود منزل داده اى و اسلحه جنگ و مردان كارزار در خانه هاى همسايگانت از براى او فراهم آورده اى . چنين پنداشته اى كه اين امر بر من پوشيده خواهد بود؟
هانى عليه الرحمة فرمود: من چنين نكرده ام .
فقال ابن زياد: على بمعقل مولاى - وكان معقل عينه على اءخبارهم ، و قد عرف كثيرا من اءسرارهم - فجاء معقل حتى وقف بين يديه .
فلما رآه هانى عرف اءنه كان عينا عليه ، فقال : اءصلح الله الاءمير والله ما بعثت الى مسلم ولا دعوته ، ولكن جاءنى مستجيرا، فاستحييت من رده ، ودخلنى من ذلك ذمام فآويته ، فاءما اذ قد علمت فخل سبيلى حتى اءرجع اليه وآمره بالخروج من دارى الى حيث شاء من الاءرض ، لاءخرج بذلك من ذمامه وجواره .
فقال له ابن زياد: والله لا تفارقنى اءبدا حتى تاءتينى به .
فقال : والله لا آتيك به اءبدا، آتيك بضيفى حتى تقتله !
فقال : والله لتاءتينى به .
قال : والله لا آتيك به .
فلما كثر الكلام بينهما، قام مسلم بن عمرو
عبيدالله - عليه اللعنة - گفت : بلى ، به خانه خود آورده اى .
هانى باز فرمود: من نكرده ام ؛ خدا امر امير را به اصلاح آورد.
ابن زياد، ((معقل)) غلام خود را طلبيد و همين ((معقل)) پليد، جاسوس ابن زياد بود و بر اخبار شيعيان و به بسيارى از اسرار ايشان پى برده بود.
معقل پليد آمد و در حضور ابن زياد بايستاد. چون هانى او را بديد دانست كه آن ملعون جاسوس ابن زياد بوده ؛ پس هانى به ابن زياد، فرمود: اءصلح الله الاءمير! من به طلب مسلم بن عقيل نفرستادم و او را دعوت نكرده ام ولى او خود به خانه من آمد و به من پناه آورد، پس ‍ من حيا نمودم از آنكه رد نمايم و او را برگردانم و از اين جهت كه در خانه من است بر ذمه من حقى حاصل نموده ؛ پس او را ضيافت نمودم و چون واقعه چنين معلوم شده مرا مرخص كن تا به نزد او روم و امر كنم كه او از خانه من بيرون رود، به هر جاى از زمين كه خود بخواهد و به اين واسطه ذمه من از حق نگاهدارى او خارج گردد.
ابن زياد لعين گفت : به خدا سوگند كه هرگز از من جدا نشوى تا آنكه او را به نزد من آورى . هانى فرمود: به خدا سوگند كه چنين امرى نخواهد شد و او را به نزد تو نخواهم آورد؛ آيا ميهمان خود را به نزد تو آورم كه تو او را به قتل رسانى . ابن زياد گفت : به خدا قسم كه البته او را بايد به نزد من آورى . هانى فرمود: نه بخدا قسم كه او را به نزد تو نياورم . چون سخن در ميان ابن زياد و هانى بن عروه بسيار شد، مسلم
الباهلى فقال : اءصلح الله الاءمير خلنى واياه حتى اءكلمه ، فقام فخلى به ناحية - و هما بحيث يراهما ابن زياد و يسمع كلامهما - اذا ارتفع اءصواتهما.
فقال له مسلم : يا هانى اءنشدك الله اءن لا تقتل نفسك و لا تدخل البلاء على عشيرتك ، فوالله انى لاءنفس بك عن القتل ، ان هذا الرجل ابن عم القوم و ليسوا بقاتليه و لا ضاريه ، فادفعه اليه ، فانه ليس عليك بذلك مخزاة و لا منقصة ، و انما تدفعه الى السلطان .
فقال هانى : والله ان على فى ذلك الخزى و العار، اءنا اءدفع جارى وضيفى و رسول ابن رسول الله الى عدوه و اءنا صحيح الساعدين وكثير الاءعوان ! والله لو لم اءكن الا رجلا واحدا ليس لى ناصر لم اءدفعه حتى اءموت دونه .
فاءخذ يناشده ، و هو يقول : والله لا اءدفعه .
فسمع ابن زياد ذلك ، فقال : اءدنوه منى ، فاءدنى منه ، فقال : والله لتاءتينى به اءو لاءضربن عنقك .
بن عمرو باهلى برخاست گفت : اءصلح الله الاءمير! او را به من واگذار تا با او سخن بگويم .
ابن زياد امر نمود كه ايشان را در گوشه اى نشانيدند به قسمى كه خود، ايشان را مى ديد و سخن ايشان را مى شنيد كه ناگاه آوازه سخن در ميان هانى و مسلم بن عمرو بلند گرديد. مسلم بن عمرو مى گفت : اى هانى ! تو را به خدا سوگند مى دهم كه خود را به كشتن نده و بلا در عشيره خويش ‍ نينداز، به خدا من كشتن را از تو برمى دارم . مسلم بن عقيل عموزاده اين قوم است ، با بنى اميه ، خويش است و ايشان كشنده او نيستند و ضرر به او نخواهند رسانيد. مسلم بن عقيل را به ابن زياد بسپار و از اين جهت ، خوارى و منقصتى تو را نخواهد بود؛ زيرا كه او را به سلطان مى سپارى .
هانى در جواب گفت : به خدا سوگند كه اين كار جزخوارى و منقصت و عار بر من نباشد كه پناهنده و ميهمان خود و فرستاده فرزند رسول خدا را به دست چنين ظالمى بدهم و حال آنكه بازوى من صحيح و سالم و خويشاوندان من بسيار باشند؛ به خدا كه اگر خود به تنهايى باشم و هيچ ياورى نداشته باشم مسلم بن عقيل را به دست او نخواهم داد.
چون ابن زياد اين كلمات را شنيد گفت : او را نزديك من آريد. هانى را به نزد آن ملعون بردند. ابن زياد گفت : والله ! يا آن است كه مسلم را به من مى سپارى يا آنكه گردن تو را مى زنم .
فقال هانى : اذن و الله تكثر البارقة حول دارك .
فقال ابن زياد: والهفاه عليك ، اءبالبارقة تخوفنى - وهانى يظن اءن عشيرته يسمعونه - ثم قال : اءدنوه منى ، فاءدنى منه ، فاستعرض وجهه بالقضيب ، فلم يزل يضرب اءنفه و جبينه وخده حتى كسر اءنفه وسيل الدماء على ثيابه و نثر لحم خده و جبينه على لحيته وانكسر القضيب .
فضرب هانى يده الى قائم سيف شرطى ، فجاذبه ذلك الرجل .
فصاح ابن زياد: خذوه ، فجروه حتى اءلقوه فى بيت من بيوت القصر و اءغلقوا عليه بابه ، وقال : اجعلوا عليه حرسا، ففعل ذلك به .
فقام اءسماء بن خارجة الى عبيد الله بن زياد - و قيل : ان القائم حسان بن اءسماء - فقال :
اءرسل غدر سائر القوم ، اءيها الاءمير اءمرتنا اءن نجيئك بالرجل ، حتى اذا جئناك به هشمت وجهه و سيلت دماءه على لحيته و زعمت اءنك تقتله .
هانى گفت : به خدا اگر چنين كنى شمشيرها بر دور خانه تو بسيار شود، يعنى اصحاب و عشيره من ، تو و اصحابت را به قتل خواهند رسانيد. ابن زياد فرياد برآورد كه والهفاه ! مرا از شمشير مى ترسانى ؟
هانى را چنان گمان بود كه خويشان او سخن او را خواهند شنيد و او را يارى خواهند نمود. ابن زياد ملعون گفت : او را نزد من آريد. پس ‍ ((هانى)) را نزديك آن شقى آوردند. آن لعين با چوبى كه در دست نحس خود داشت صورت آن بزرگوار را خراشيد و مكرر چوب خود را بر بينى و پيشانى نازنين و برگونه صورت او مى زد. بينى ((هانى)) را بشكست و خون بر لباس او جارى شد و گوشتهاى صورت و پيشانى آن مؤ من مظلوم بر محاسنش ريخت تا آنكه چوب شكسته گرديد. پس هانى دست برده قائمه شمشير شرطى را كه حاضر بود بگرفت تا كار ابن زياد را بسازد. آن شرطى شمشير خود را از دست او ربود. ابن زياد بدبنياد فرياد برآورد كه او را بگيريد. پس او را كشان كشان آوردند تا در اطاقى او را حبس نموده و در را به روى او بستند. ابن زياد امر نمود كه پاسبان بر او بگمارند، چنين كردند. اسماء بن خارجه برخاست و بعضى گفتند كه حسان بن اسماء از جاى برخاست گفت : عبيدالله فرستاد براى آوردن هانى و دام حيله و مكر نسبت به همه قوم بر نهاد؛ ايها الاءمير! ما را امر مى كنى كه اين مرد را به نزد تو بياوريم ، چون آورديم استخوان صورت او را مى شكنى و خون بر ريش او جارى مى نمايى و اعتقاد كشتن او را دارى .
فغضب ابن زياد من كلامه و قال : واءنت هاهنا!
واءمر به فضرب حتى ترك وقيد و حبس فى ناحية من القصر.
فقال : انا لله وانا اليه راجعون ، الى نفسى اءنعاك يا هانى .
قال الراوى : وبلغ عمرو بن الحجاج اءن هانيا قد قتل - وكانت رويحة ابنة عمرو هذا تحت هانى بن عروة - فاءقبل عمرو فى مذحج كافة حتى اءحاط بالقصر و نادى : اءنا عمرو بن الحجاج و هذه فرسان مذحج و وجوهها لم تخلع طاعة ولم تفارق جماعة ، وقد بلغنا اءن صاحبنا هانيا قد قتل .
فعلم عبيد الله باجتماعهم وكلامهم ، فاءمر شريحا القاضى اءن يدخل على هانى فيشاهده ويخبر قومه بسلامته من القتل ، ففعل ذلك و اءخبرهم ، فرضوا بقوله و انصرفوا.
قال : وبلغ الخبر الى مسلم بن عقيل ، فخرج بمن بايعه الى حرب عبيد الله ، فتحصن منه بقصر
ابن زياد (از شنيدن اين سخنان) در خشم شد و گفت : اينك تو در اينجايى ؟ پس امر نمود چنان او رابزدند تا ترك سخن گفتن كرد و مقيد ساخته در گوشه اى از قصر دارالاماره به حبسش انداختند. حسان بن اسماء گفت : ((انا لله ...))؛ اى هانى ! خبر مرگ خود را به تو مى دهم !
راوى گويد: خبر قتل هانى بن عروه به عمرو بن حجاج كه ((رويحه)) - دختر عمرو - همسر هانى بود، رسيد؛ پس عمرو با جميح طايفه مذحج قصر دارالاماره را احاطه نمودند و عمرو فرياد بر آورد كه اينك سواران مذحج و بزرگان قبيله حاضرند، نه ما قيد اطاعت امير را از خود دور ونه از شيوه اسلام و جماعت مسلمانان مفارقه حاصل نموده ايم . اينك بزرگ و رئيس ما ((هانى بن عروه)) را مقتول ساخته ايد.
ابن زياد از جمعيت حاضر و سخنان قوم باخبر گرديد. به شريح قاضى امر نمود كه به نزد هانى آيد و حال حيات او را مشاهده نمايد تا آنكه خبر سلامتى او را به مردم برساند و بگويد كه او را مقتول نساخته اند.
شريح به نزد هانى آمد و اطلاع از حال هانى يافت و قوم را از زنده بودن او آگاه ساخت . ايشان نيز به همين قدر راضى شدند و برگشتند.
راوى گويد: چون خبر گرفتار شدن هانى به سمع جناب مسلم بن عقيل رسيد خود با گروهى كه در بيعت او بودند از براى محاربه ابن زياد لعين بيرون آمدند.
الامارة ، واقتتل اءصحابه و اءصحاب مسلم .
وجعل اءصحاب عبيد الله الذين معه فى القصر يتشرفون منه و يحذرون اءصحاب مسلم و يتوعدونهم بجنود الشام ، فلم يزالوا كذلك حتى جاء الليل .
فجعل اءصحاب مسلم يتفرقون عنه ، ويقول بعضهم لبعض :
ما نصنع بتعجيل الفتنة ، وينبغى اءن نقعد فى منازلنا وندع هؤ لاء القوم حتى يصلح الله ذات بينهم .
فلم يبق معه سوى عشرة اءنفس .
فدخل مسلم المسجد ليصلى المغرب ، فتفرق العشرة عنه .
فلما راءى ذلك خرج و حيدا فى دروب الكوفة ، حتى وقف على باب امراءة يقال لها طوعة ، فطلب منها ماء فسقته .
ثم استجارها فاءجارته .
فعلم به ولدها، فوشى الخبر الى عبيد الله بن زياد.
عبيدالله از خوف ازدحام در قصر متحصن گرديد. اصحاب آن پليد با اصحاب جناب مسلم به هم در آويختند و مشغول جنگ شدند و گروهى كه با ابن زياد در دارالاماره بود از بالاى قصر كه مشرف به اهل كوفه بود، اصحاب مسلم را بيم مى دادند و ايشان را به آمدن سپاه شام تهديد مى كردند و به همين منوال بودند تا شب در آمد. كسانى كه با حضرت مسلم بودند رفته رفته متفرق گرديدند.
بعضى از ايشان به يكديگر مى گفتند كه ما را چه كار كه سرعت و تعجيل در فتنه انگيزى كنيم ، سزاوار آنكه در منزل خويش بنشينيم و بگذاريم تا خداى عزوجل امر اين گروه را به اصلاح آورد؛ بالاخره بجز ده نفر، كسى بت جناب مسلم بن عقيل باقى نماند!! چون به مسجد داخل شد، آن ده نفر نيز او را ترك نمودند و حضرت مسلم بى كس و تنها ماند.
چون جناب مسلم كيفيت اين حال را مشاهده نمود، تنها از مسجد بيرون آمد و در كوچه هاى شهر كوفه مى گرديد تا بر در خانه زنى رسيد. نام آن زن ((طوعه)) بود و در آنجا توقف نمود و از او جرعه اى آب طلبيد. آن زن آب آورده او را آشاماند.
جناب مسلم بن عقيل از او درخواست نمود كه در خانه خود او را جاى دهد. آن زن قبول نموده و به خانه خود، او را پناه داد. پس از آن ، پسر آن زن به حال حضرت مسلم آگاه شد و از جهت او خبر به سمع ابن زياد رسيد.
فاءحضر محمد بن الاءشعث وضم اليه جماعة واءنفذه لاحضار مسلم .
فلما بلغوا دار المراءة وسمع مسلم وقع حوافر الخيل ، لبس درعه وركب فرسه وجعل يحارب اءصحاب عبيد الله لعنه الله -.
حتى قتل مسلم منهم جماعة فنادى اليه محمد بن اءشعث : يا مسلم لك الاءمان .
فقال له مسلم : واءى اءمان للغدرة الفجرة .
ثم اءقبل يقاتلهم ويرتجز باءبيات حمران بن مالك الخثعمى يوم القرن حيث يقول :
اءقسمت لا اءقتل الا حرا         وان راءيت الموت شيئا نكرا
اءكره اءن اءخدع اءو اءغرا         اءو اءخلط البارد سخنا مرا
كل امرى يوما يلاقى شرا         اءضربكم ولا اءخاف ضرا
فنادوا انه لا تكذب ولا تغر، فلم يلتفت الى
آن ملعون ، محمدبن اشعث را طلب كرده و گروهى را با او روانه نمود تا حضرت مسلم (عليه السلام) را حاضر سازند. چون فرستادگان به در خانه ((طوعه)) رسيدند. آواز سم مركبها به گوش آن جناب رسيده ، زره خود را برتن بياراست و سوار بر اسب گرديده با اصحاب ابن زياد لعنهم الله در آويخت و مشغول جنگ شد تا گروهى از ايشان را به دارالبوار فرستاد.
پس محمد بن اشعث بى دين فرياد به او زد كه اى مسلم ! تو در امانى . مسلم فرمود: اماننامه فاجران غدار، ارزشى ندارد. مسلم باز با آنان در آويخت و به جنگ و حرب اشقيا مشغول گرديد و اشعار حمران بن مالك خثعمى را كه در روز ((قرن)) انشاء نموده بود به طور رجز مى خواند:
اءقسمت لا اءقتل الا حرا؛ يعنى : سوگند خورده ام كه جز به طريق مردانگى كشته نگردم ، اگر چه شربت ناگوار مرگ را به تلخى بنوشم خوش ندارم كه به خدعه و مكر گرفتار آدمهاى پست و دون ، گردم و فريفته و مغرور آنان شوم . يا آنكه شربت خنك جوانمردى و شجاعت را به آب گرم ناگوار عجز و سستى مخلوط نمايم و دست از جنگ بكشم . هر مردى ناچار در روزگارى ، دچار شر و سختى خواهد شد، ولى من با شمشير تيز شما را مى زنم و از هيچ ضرر بيم ندارم . پس آن اشقيا آواز برآوردند كه محمد بن اشعث به تو دروغ نمى گويد و تو را فريب نمى دهد.
ذلك ، وتكاثروا عليه بعد اءن اءثخن بالجراح ، فطعنه رجل من خلفه ، فخر الى الاءرض ، فاءخذ اءسيرا.
فلما اءدخل على عبيد الله بن زياد لم يسلم عليه .
فقال له الحرسى : سلم على الاءمير.
فقال له : اسكت يا ويحك والله ما هو لى باءمير.
فقال ابن زياد: لا عليك سلمت اءم لم تسلم ، فانك مقتول .
فقال له مسلم : ان قتلتنى فلقد قتل من هو شر منك من هو خير منى ، وبعد فانك لا تدع سوء القتلة و قبح المثلة و خبث السريرة ولؤ م الغلبة ، لا اءحد اءولى بها منك .
فقال له ابن زياد: يا عاق يا شاق ، خرجت على امامك و شققت عصى المسلمين ، واءلقحت الفتنة بينهم .
فقال له مسلم : كذبت يابن زياد، انما شق عصى
مسلم بن عقيل اصلا التفاتى به جانب آنان نفرمود و چون زخم بسيار و جراحت بى شمار بر بدن نازنينش رسيد و به اين واسطه سست و ضعيف گرديد. گروه شقاوت آئين ، بر سر او هجوم آوردند و او را احاطه نمودند. نگاه ملعونى از عقب سر آن جناب در آمد و نيزه بر پشت آن حضرت زد كه از صدمه آن نيزه ، بر زمين افتاد. پس آن جماعت بى سعادت آن شير بيشه شجاعت را اسير و دستگير نمودند و به نزد ابن زياد بدبنياد بردند. چون آن جناب را داخل مجلس ابن زياد بدبنياد نمودند سلام بر آن كافر بى دين ننمود.
يكى از پاسبانان آن لعين گفت : بر امير سلام كن ! آن جناب فرمود: بس كن ! واى بر تو باد، به خدا سوگند كه او امير من نيست .
عبيدالله پليد به سخن در آمده گفت : باكى بر تو نيست ؛ سلام بكنى يا نكنى ، كشته خواهى شد. جناب مسلم بن عقيل فرمود: اگر تو مرا به قتل رسانى همانا كه كار مهمى نكرده اى ، چرا كه به تحقيق بدتر از تو بهتر از مرا مقتول ساخته اند و از اين گذشته تو هرگز فروگذار نخواهى كرد به ديگرى كشتن بدو قبح مثله و پليدى سرشت و غالب شدن را به طرف نانجيبى و بدين صفات مذمومه كسى از تو سزاوارتر نيست . پس آن نانجيب زبان بريده ، زبان به ناسزا برگشود كه اى ناسپاس ، اى مخالف ؛ بر امام زمان خود خروج كردى و عصاى مسلمانان را شكستى و فتنه را برانگيختى .
جناب مسلم (عليه السلام) در جواب فرمود: اى ابن زياد! سخن به دروغ
المسلمين معاوية لعنه الله - وابنه يزيد لعنه الله -، و اءما الفتنة فانما اءلقحها اءنت و اءبوك زياد بن عبيد عبد بنى علاج من ثقيف ، و اءنا اءرجو اءن يرزقنى الله الشهادة على يدى شر البرية .
فقال ابن زياد: منتك نفسك اءمرا، حال الله دونه و لم يرك له اءهلا وجعله لاءهله .
فقال مسلم : و من اءهله يابن مرجانة ؟
فقال : اءهله يزيد بن معاوية !
فقال مسلم : اءلحمد لله ، رضينا بالله حكما بيننا و بينكم .
فقال ابن زياد: اءتظن اءن لك من الاءمر شيئا.
فقال مسلم : والله ما هو الظن ، و لكنه اليقين .
فقال ابن زياد: اءخبرنى يا مسلم بما اءتيت هذا البلد و اءمرهم ملتئم فشتت اءمرهم بينهم و فرقت كلمتهم ؟
فقال له مسلم : ما لهذا اءتيت ، ولكنكم اءظهرتم المنكر ودفنتم المعروف و تاءمرتم على الناس بغير
گفتى ، بجز اين نيست كه عصاى اجتماع مسلمين را معاويه پليد و فرزند عنيد او يزيد بشكستند و آنكه فتنه را در اسلام برانگيخت تو بودى و پدرت كه از نطفه غلامى بود از بنى علاج از طايفه ثقيف و نام آن غلام ((عبيد)) بود. و مرا اميد چنان است كه خداى عزوجل شهادتم را بر دست بدترين مخلوقش روزى دهد. ابن زياد گفت : تو را نفست در آرزويى افكند كه خدا آن را از براى تو نخواست و در ميانه تو و اميدت ، حايل گرديد و آن مقام را به اهلش رسانيد.
جناب مسلم (عليه السلام) فرمود: اى پسر مرجانه ! مگر سزاوار خلافت و اهل آن كيست ؟ ابن زياد گفت : يزيد!؟
جناب مسلم از راه طعنه فرمود: الحمدلله . ما راضى و خشنوديم كه خدا بين ما و شما حكم فرمايد.
عبيدالله گفت : چنين گمان دارى كه تو را در اين امر چيزى است ؟
آن جناب فرمود: شك نيست بلكه يقين است كه ما بر حق هستيم . ابن زياد گفت : اى مسلم ! مرا خبر ده كه تو به چه كار به اين شهر آمده اى ؟ امور مردم منظم بود و تو آمدى تفرقه در ميان ايشان افكندى و اختلاف كلمه بين آنان ايجاد نمودى .
جناب مسلم (عليه السلام) فرمود: من براى ايجاد تفرقه و فساد نيامده ام بلكه از براى آن آمدم كه شما ((منكر)) را ظاهر ساختيد و ((معروف )) را به مانند شخص مرده دفن نموديد و بر مردم امير شديد بدون آنكه ايشان راضى باشند.
رضى منهم و حملتموهم على غير ما اءمركم الله به ، وعملتم فيهم باءعمال كسرى و قيصر، فاءتيناهم لناءمر فيهم بالمعروف و ننهى عن المنكر و ندعوهم الى حكم الكتاب والسنة ، وكنا اءهل ذلك كما اءمر رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم).
فجعل ابن زياد لعنه الله - يشتمه و يشتم عليا والحسن والحسين عليهم السلام !
فقال له مسلم : اءنت و اءبوك اءحق بالشتم ، فاقض ما اءنت قاض يا عدو الله .
فاءمر ابن زياد بكير بن حمران اءن يصعد به الى اءعلا القصر فيقتله ، فصعد به - و هو يسبح الله تعالى و يستغفره ويصلى على نبيه (صلى الله عليه و آله و سلم) - فضرب عنقه ، ونزل و هو مذعور.
فقال له ابن زياد: ما شاءنك ؟
فقال : اءيها الاءمير راءيت ساعة قتلته رجلا اءسود سيئى الوجه حذائى عاضا على اصبعه - اءو قال شفتيه - ففزعت فزعا لم اءفزعه قط.
شما خلق را واداشتيد به آنچه خداى عزوجل امر به آنها نفرموده و كار اسلام را در ميان مردم به مانند پادشاهان فارس و روم جارى ساختيد.
ما آمديم از براى آنكه معروف را به مردم امر و منكر را از آنها نهى كنيم و ايشان را دعوت به احكام قرآن و سنت رسول حضرت سبحان نموديم و ما شايسته اين منصب امر و نهى بوديم و براى همين نيز قيام كرديم . ابن زياد نانجيب به ناسزا جناب اميرمؤ منان (عليه السلام) و دو سيد جوانان جناب حسن و حسين عليهماالسلام و جناب مسلم بن عقيل رضوان الله عليه را نام مى برد و اهانت مى نمود. مسلم فرمود: تو و پدرت سزاوارتريد به ناسزا و دشنام ؛ اينك هر چه مى خواهى انجام ده اى دشمن خدا! پس ‍ آن شقى ، بكير بن حمران را امر نمود كه آن سيد مظلوم را بر بالاى قصر دارالاماره برده او را شهيد سازد. بكير حرام زاده چون آن جناب را بر بام قصر مى برد آن سيد بزرگوار در آن حال مشغول به تسبيح پروردگار و توبه و استغفار و صلوات بر رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) بود. پس ‍ ضربتى بر گردن آن گردن فراز نشاءتين ، آشنا نمود و او را به درجه شهادت رسانيد و خود آن ولدالزنا وحشت زده از بام قصر فرود آمد. ابن زياد بدبنياد از او پرسيد: تو را چه مى شود؟! آن شقى گفت : اى امير! آن هنگامى كه آن جناب را شهيد نمودم مرد سياه چهره اى را در مقابل خود ديدم كه انگشتان خويش را به دندان مى گزيد يا آنكه گفت لبهاى خود را مى گزيد. و من چنان ترسيدم كه تاكنون اين گونه فزع در خود نديدم .
فقال ابن زياد: لعلك دهشت .
ثم اءمر بهانى بن عروة (رحمه الله)-، فاءخرج ليقتل .
فجعل يقول :
و امذحجاه و اءين منى مذحج ! واعشيرتاه و اءين منى عشيرتى !
فقالوا له : يا هانى مد عنقك .
فقال : والله ما اءنا بها بسخى ، وما كنت لاءعينكم على نفسى .
فضربه غلام لعبيد الله بن زياد يقال له رشيد لعنه الله - فقتله .
و فى قتل مسلم و هانى يقول عبدالله بن زبير الاءسدى .
ويقال : انه للفرزدق :
فان كنت لا تدرين ما الموت فانظرى         الى هانى فى السوق وابن عقيل
ابن زياد گفت : گويا دهشت تو را فرو گرفته !
پس از اين جريان ، ابن زياد لعين حكم نمود كه هانى بن عروه رضى الله عنه را به قتل رسانند. چون جناب هانى را از مجلس بيرون آوردند تا به درجه شهادت رسانند، مكرر مى فرمود:
وامذحجاه ! و اءين منى مذحج ؛ واعشيرتاه واءين منى عشيرتى ؟ كجائيد خويشان و قبيله من ؟
جلاد گفت : گردنت را بكش تا شمشير را فرود آورم !
هانى فرمود: به خدا سوگند! من به بذل جان خويش سخى نيستم و در كشتن خويش تو را اعانت نمى كنم .
پس غلامى از ابن زياد پليد كه نام نحسش ((رشيد)) بود، آن مخلص متقى را به درجه شهادت رسانيد.
در مصيبت جناب مسلم بن عقيل و هانى بن عروه ، عبدالله بن زبير اسدى اين ابيات را به رشته نظم كشيده و بعضى را اعتقاد آن است كه قائل اين اشعار، فرزدق است و ديگرى گفته كه اشعار سليمان حنفى است .
فان كنت لا تدرين ما الموت فانظرى ...؛ يعنى اگر نمى دانى كه مرگ كدام است و منكر آنى (شايد شاعر نفس اماره خود را مخاطب نموده و به لسان حال ذكر نموده باشد) پس نظر نما اى منكر مرگ به سوى هانى بن عروه (رحمه الله) كه در بازار گوسفند فروشان مقتول افتاده و نظر نما به جناب مسلم بن عقيل .
1- الى بطل قد هشم السيف وجهه         و آخر يهوى من طمار قتيل
2- اءصابهما فرخ البغى فاءصبحا         اءحاديث من يسرى بكل سبيل
3- ترى جسدا قد غير الموت لونه         و نضح دم قد سال كل مسيل
4- فتى كان اءحيى من فتاة حيية         و اءقطع من ذى شفرتين صقيل
5- اءيركب اءسماء الهماليج آمنا         و قد طلبته مذحج بذحول
1- آن جوانمرد شجاعى كه صدمه شمشير، روى او را خراشيد (شايد اشاره باشد به آنچه بعضى ذكر نموده اند كه در آن هنگام كه خواستند او را به نزد ابن زياد برند بكيربن حمران ضربتى بر روى مبارك هانى زد كه لبهاى او را مجروح ساخت يا مراد از ((بطل))، هانى باشد و كنايه از ضربتى كه ابن زياد بر صورت و پيشانى او وارد آورد و اين معنى اقرب است) و آن جوانمرد شجاع ديگر مسلم بن عقيل است كه كشته او را از پشت بام به زير افكندند.
2- عبيدالله بن زياد باغى ياغى ستمكار به ظلم و ستم ، اين دو بزرگوار را گرفت ، پس صبحگاهى مسلم و هانى حديث هر رهگذر شدند.
3- ديدى آن جسدى را كه مرگ رنگ او را تغيير داده بود و خون آن بدن در راهها جارى بود.
4- آن جوانمرد با حيا كه به مراتب با حياتر از زنان با عفت و با حيا بود و مع ذلك ، صمصمام شجاعت و سطوتش برنده تر از شمشير دو دم صيقل خورده ، بود.
5- آيا سزاوار است كه اسماء بن خارجه ، جناب هانى را به نزد ابن زياد برد بر مركبهاى نجيب سوار گردد و در امان باشد و حال آنكه قبيله مذحج خون ((هانى)) را از او مطالبه مى نمايند.
1- تطوف حواليه مراد و كلهم         على رقبة من سائل و مسول
2- فان اءنتم لم تثاءروا باءخيكم         فكونوا بغايا اءرضيت بقليل
قال الراوى : وكتب عبيد الله بن زياد بخبر مسلم و هانى الى يزيد بن معاوية لعنهما الله -.
فاءعاد عليه الجواب يشكره فيه على فعاله وسطوته ، ويعرفه اءن قد بلغه توجه الحسين (عليه السلام) الى جهته ، وياءمره عند ذلك بالمؤ اخذة والانتقام و الحبس على الظنون و الاءوهام .
و كان توجه الحسين (عليه السلام) من مكة يوم الثلاثاء لثلاث مضين من ذى الحجة سنة ستين من الهجرة ، قبل اءن يعلم بقتل مسلم ؛ لاءنه (عليه السلام) خرج من مكة فى اليوم الذى قتل فيه مسلم رضوان الله عليه .
1- قبيله مراد همه در آن حال بر دور هانى بن عروه (كه در قصر گرفتار شده بود) مى گشتند و در انتظار حال او بودند و هم آنانكه سؤ ال از كيفيت حال او مى نمودند و هم آن كسانى كه سؤ ال كرده مى شدند.
2- پس اگر شما اى قبيله مراد، نمى توانيد كه خونخواهى برادر خويش ‍ نماييد پس بايد كه چون زنان بدكاره كه به اندك مبلغى كه از براى زنا به ايشان مى دهند راضى اند، شما هم به همين مقدار راضى باشيد. راوى گويد: ابن زياد بدبنياد نامه اى به يزيد پليد، مشتمل بر خبر و كيفيت قتل جناب مسلم و هانى (رحمه الله) نوشت . پس يزيد پليد جواب نامه آن عنيد را به سوى كوفه روانه داشت كه حاصل آن رقيمه لعنت ضميمه شكرگزارى او بود بر كردار ناصواب و بر سطوت و صولت آن سركرده شقاوت مآب و ابن زياد را آگاه گردانيد كه خبر به آن شقى چنين رسيده كه موكب امام (عليه السلام) متوجه به طرف عراق گرديده ؛ يزيد به ابن زياد ظالم لعين فرمان داد كه در مقام مؤ اخذه و انتقام از كافه انام برآيد و به محض توهم و گمان ، مردم را به قيد حبس گرفتار سازد و بود توجه امام حسين (عليه السلام) از مكه معظمه در روز سه شنبه به سه روز كه از ماه ذى الحجة الحرام گذشته بود و بعضى گفتند در روز چهار شنبه بوده به هشت روز، از ماه مزبور گذشته در سال شصت از هجرت رسول الله قبل از آنكه آن حضرت به حسب ظاهر آگاه شود به شهادت حضرت مسلم ؛ زيرا كه آن جناب در روزى از مكه نهضت فرمود كه جناب مسلم در همان روز مقتول گروه اشقيا گرديده بود.
و روى اءنه (عليه السلام) لما عزم على الخروج الى العراق قام خطيبا، فقال :
((اءلحمد لله ما شاء الله ولا قوة الا بالله و صلى الله على رسوله و سلم .
خط الموت على ولد آدم مخط القلادة على جيد الفتاة ، وما اءولهنى الى اءسلافى اشتياق يعقوب الى يوسف .
و خير لى مصرع اءنا لاقيه ، كاءنى باءوصالى تقطعها عسلان الفلوات بين النواويس و كربلاء، فيملاءن منى اءكراشا جوفا و اءجربة غبا، لا محيص عن يوم خط بالقلم .
رضى الله رضانا اءهل البيت ، نصبر على بلائه و يوفينا اءجر الصابرين ، لن تشذ عن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) لحمته ، و هى مجموعة له فى حظيرة القدس ، تقر بهم عينه و ينجز بهم وعده ، من كان باذلا فينا مهجته و موطنا على لقاء الله نفسه فليرحل معنا، فان نى راحل مصبحا ان شاء الله تعالى .
------------------------------------------------------
1- سوره بقره (2)، آيه 54.
2- سوره بقره (2)، آيه 195.
-------------------------------------------
نويسنده : سيد بن طاوس
مترجم : محمدطاهر دزفولى
به كوشش : صادق حسن زاده

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page