جلس سى ام : لعن الله ابن مرجانة و لعن الله عمر بن سعد

(زمان خواندن: 10 - 20 دقیقه)

خدا لعنت كند پسر مرجانه را و همچنين خدا لعنت كند عمر پسر سعد را
شرح :
مراد از ابن مرجانه ابن زياد است و ذكر او بعد از آل زياد و بنى اميه ، كه شامل اوست به اين جهت است كه او كشنده حضرت سيدالشهداء است و مرحوم مجلسى احتمال داده كه بجهت خبث مولد او بوده و اضافه او به مرجانه بجهت ولدالزنا بودن اوست تا معلوم شود كه علاوه بر بد بودن پدر از طرف مادر هم بد بوده است زيرا مرجانه از زنهايى بود كه بالاى خانه او علم نصب شده بود و اين علامت زنهاى زانيه معروف بوده است .
حضرت سيدالشهدا حسين بن على عليه السلام در روز عاشورا در يكى از خطبه هاى خود فرمود: فانتم هم الا ابن الدعى قدر كزبين اثنين بين السفلة و الذلة و هيهات ما اخذ الدنية .
بخدا قسم كه آن زنازاده پسر زنازاده ما را واجب نموده كه لباس ذلت بپوشيم و يا در ميدان مبارزه جنگ كنيم و ما هرگز دستخوش ‍ ذلت نشويم .
عبيداله بن زياد در سال بيست و هشت و يا بيست و نه هجرى متولد شد و در سال شصت و هفت بدست جناب ابراهيم بن مالك اشتر بدرك واصل شد پس سن آن ملعون ازل و ابد در عاشورا سى و نه سال يا سى و هشت سال بوده و پدر ملعونش زياد بن ابيه كه به او زياد بن سميه ميگفتند در سال پنجاه و سه هجرى به درك واصل شد و مادر زياد بن ابيه سميه نام داشت كه مانند مرجانه به زنا دادن معروف و از ذوات الاعلام
خروج ابن زياد براى دستگيرى مختار
ابن زياد كه حاكم بصره بود و بنا بدستور ملعون به كوفه ماءموريت پيدا كرد كه كار حسين عليه السلام را به نفع يزيد خاتمه دهد.
بعد از آنكه مختار بر كوفه مسلط شد و عبدالملك بن مروان بخلافت نشست عبيداله بن زياد را با هشتاد هزار نفر براى سركوبى مختار و تسخير عراق ماءمور كرد.
ابن زياد در آن وقت حاكم موصل بود و بفرمان عبدالملك در حوالى نصيبين پرچم استقلال برافراشت تا به كوفه حمله كند مختار يزيد بن انس اسدى را با عامر بن ربيعه با سى هزار مرد جنگى باستقبال ابن زياد فرستاد و سه هزار جنگجوى ديگر در پنج فرسخى موصل گماشت تا تلاقى دو لشكر كوفى و شامى حاصل شد و پس از مدتى به نفع پيروزى مختار تمام شد. سيصد نفر اسير گرفتند و بسيارى كشته شدند و گروهى متوارى و فرارى گرديدند و اسراء را نزد فرمانده لشكر بردند و دستور داد كه همه را گردن بزنند و خودش هم در همانشب از شدت مرض درگذشت و جانشين او ورقاء مراجعت كرد و با پرچم فيروزى به دارالاماره مختار آمد.
جنگ ابن زياد با پسر مالك اشتر
در اوايل سال 67 ه ابن زياد كه در اواخر سال قبل شكست خورده بود بشام فرار كرد و باز خود را مهياى جنگ نمود و ابراهيم پسر مالك هم با دوازده هزار مرد جنگى براى محو ابن زياد بطرف موصل حركت كرد و چند منزليكه رؤ ساى كوفه ، كه قتله امام حسين بودند، مانند شيث بن ربعى ، شمر بن ذى الجوشن ، محمد بن اشعث بن قيس و عمر بن سعد را ديد كه بمخالفت برخاسته اند و پيغام بمختار فرستاده بودند كه اگر رعايت ما را نكنى مهياى جنگ باش مختار براى مصلحت روزگار و انجام مقصود خود قاصدى نزد ابراهيم پسر مالك اشتر فرستاد تا با آنها مماشات كند تا به كوفه برگردند اين قاصد در ساباط مد اين ابراهيم رسيد ابراهيم هم متعرض ‍ آنها نشد به كوفه آمدند و محل آنها خانه شيث بن ربعى بود و مهياى تهيه سلاح و قشون بودند كه با مختار به جنگ برخيزند.
ابراهيم بن مالك اشتر كه مطمئن شد آنها در كوفه استقرار يافتند از جنگ با ابن زياد انصراف پيدا كرد و به كوفه برگشت و مستقيما شيث بن ربعى رفته آنها را دستگير كرد پنجاه نفر از قشون آنها را كشت و هشتصد نفر اسير گرفت و 250 نفر آنها را كه از قتله كربلا بودند گردن زد و خاطر مختار را از شر و دغدغه آنها جمع كرد و پس از فراغت از اين مقام بطرف ابن زياد حركت ، در نواحى موصل با او تلاقى كرد. جنگ كوفى و شامى باز شروع شد، حصين بن نمير كه در قلب لشكر شام بود و در سپاه كربلا جناح لشكر را داشت بميدان شتافت شريك ثعلبى او را با يك شمشير از پاى درآورد و به كشتن او لشكر شامى را مضطرب نمود، روحيه خود را باختند. ابراهيم بن مالك اشتر بميدان شتافت و فرمان داد اى شيعيان حق و انصار دين ، اولاد شياطين را بكشيد و بر پسر مرجانه حمله كنيد كه آن كسى است كه آب فرات را بروى حسين بن على (ع ) بست . اينست همان كسى كه به حسين عليه السلام پيغام داد ترا امان نيست مگر در بيعت من درآيى با اين سخنان مهيج لشكر كوفه را تحريص و ترغيب كرد تا به يكبار بر شاميان حمله كردند و با شمشير آنها را متوارى كردند و تا مقدارى راه پسر مالك آنها را تعقيب كرد و بسيارى را به قتل رسانيد.
كشته شدن ابن زياد
ابوالمؤ يد خوارزمى مينويسد تعداد كشته شدگان اين جنگ به هفتاد هزار رسيد تا غروب حمله و تعقيب و كشتار ادامه داشت تا بكلى منهزم و مغلوب و منكوب شدند بعد از غروب آفتاب ابراهيم بن مالك مردى را كنار فرات ديد كه دستارى از خز پوشيده و زره اى و شمشيرى بر دست داشت بر او حمله كرد شمشير او را گرفت اسبش رميد و او را از مركب بيفتاد صبح شد ابراهيم گفت ديشب كنار فرات مردى را كشتم كه جبه خز و زره پوشيده بود و بوى مشك ازو ميآمد.
رفتند جسد او را پيدا كردند ديدند ابن زياد است سر او را بريدند براى ابراهيم بن مالك بردند، ابراهيم سجده شكر بجا آورد و سر حصين بن نمير را با سرهاى ديگرى كه از سرداران شامى و از قتله كربلا بودند به كوفه نزد مختار فرستاد، مختار با ديدن سر ابن زياد و انتقام از قتله كربلا سجده شكر بجا آورد.
وقتى سر حضرت سيدالشهداء، را نزد ابن زياد بردند قطره خونى از سر مبارك حسين بن على عليه السلام بر ران زياد ريخته و آنرا سوراخ كرده بزمين رسيد، در اثر آن زخم پايش خوب نميشد و اين پنجسال بوى عفونت زيادى ميداد براى جبران آن هميشه مقدار زيادى مشك مصرف ميكرد تا بوى بد او را نشوند و با همين بوى مشك او را شناختند.
مكافات ابن زياد
امام شافعى در تاريخ خود به نقل از ترمذى مينويسد كه او را روايت كرده كه عمار بن نمير گفت : وقتى به مسجد كوفه رسيدم ديدم سرهاى بريده را آنجا آوردند چون گشودند وقتى سر ابن زياد را بيرون آوردند كه نشان دهند مارى سياه پيدا شد و در بينى عبيداله بن زياد رفت و ساعتى درنگ نموده بيرون آمد و از ديده غايب شد پس از لحظه اى مردم گفتند ((قد جائت قد جائت )) باز آن مار آمد و در سوراخ بينى او رفت و مكرر در آن روز اين واقعه رخ داد.
عمر بن سعد
عمر پسر سعد بن ابى وقاص است كه او از كبار و بزرگان عصر خود و يكى از اصحاب شش نفرى شوراى سقيفه بود در مروج الذهب از محمد بن جرير طبرى نقل ميكند كه چون معاويه قصد حج كرد، در طواف سعد بن ابى وقاص با او بود چون از طواف خلاص شد بطرف دارالندوة روان شد و سعد را هم با خود برد و در روى تخت نزد خودش نشانيد و به سب اميرالمؤ منين عليه السلام مشغول شد، سعد خود را از پهلو و سرير او دور كرد آنگاه گفت اى معاويه اگر يكى از خصلتهاى على (ع ) در من بود و ستر داشتم از آنچه كه آفتاب بر آن ميتابد چه او داماد پيغمبر بود و فرزندانى چون حسن و حسين داشت و پيغمبر (ص ) در روز فتح خيبر ميفرمايد: لاعطين الراية غدار جلا يحب الله و رسوله و يحبه الله و رسوله .
و نيز در غزوه تبوك درباره او فرمود: الا ترضى ان تكون منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى . آنگاه سعد گفت بخدا قسم كه تا زنده ام ديگر داخل خانه تو نشوم و نيز نقل شده كه چون سعد اين سخن را گفت و خواست برود معاويه گفت بنشين تا جواب آنچه گفتى بشنوى ، اگر آنچه درباره على (ع ) ميگويى پس چرا ياريش نكردى و از بيت او دورى جستى ؟ چه اگر من خودم آنچه را كه تو شنيدى از پيغمبر ميشنيدم خادم على ميشدم .
در امالى شيخ صدوق نقل ميكند كه روزى اميرالمؤ منين عليه السلام در كوفه خطبه ميخواندند و فرمودند كه سلونى قبل ان تفقدونى . سعد بن ابى وقاص برخاست و گفت يا اميرالمؤ منين (ع ) بمن خبر ده كه در سروريش من چند دانه مو ميباشد؟ حضرت فرمود بخدا قسم كه چيزى از من پرسيدى كه خليل من رسول خدا بمن خبر داده بود كه تو از من ميپرسى در سر و صورت تو نيست هيچ مويى مگر آنكه در بن آن شيطان نشسته و در خانه تو بزغاله اى است كه فرزندم حسين را ميكشد عمر سعد در آنروز طفلى بود كه تازه براه افتاده بود.
در شفاءالصدر و از تقريب ابن حجر نقل ميكند كه بعضى گمان كرده اند كه عمر سعد از صحابه است و اين غلط است ولى يحيى بن معين جزما خبر داده است كه ولادت عمر سعد در روز مرگ عمر بن خطاب بوده و شايد تسميه او به عمر مؤ يد اين باشد، پس عمر سعد در روز عاشورا در كربلا سى و شش ساله و مختار صاحب اربعين بيست و پنجساله بوده است .
در ارشاد شيخ مفيد است كه عمر سعد بحضرت سيدالشهداء گفت جماعتى از سفهاء گمان كرده اند من قاتل شما هستم حضرت فرمود آنها از سفهاء نيستند بلكه از علما هستند آگاه باش كه از گندم رى نخواهى خورد.
در تاريخ طبرى است كه ابن زياد كاغذى نوشت و ايالت رى را به ابن سعد واگذار نمود و به او تكليف نمود كه بجنگ حسين بن على عليه السلام برود، ابن سعد تقاضاى عفو نمود، ابن زياد گفت پس كاغذ حكومت رى را بما رد كن ابن سعد گفت بمن مهلت بده تا در اين موضوع فكر كنم ، عمر سعد با هر يك از ناصحين خود كه مشورت كرد او را ازين كار منع كرد و حمزة بن مغيره پسر خواهرش ‍ گفت اى دايى اگر سلطنت روى زمين از تو باشد و از آن دست بردارى بهتر است از آنكه بجنگ حسين بن على عليه السلام بروى و خدا را ملاقات كنى در حاليكه قاتل حسين عليه السلام باشى .
كشته شدن عمر سعد
در حكومت مختار گروهى از فرماندهان لشكر ابن زياد پنهان شدند از آن جمله عمر سعد بخانه ابن بهيره كه قرابت و دوستى با خاندان على عليه السلام داشت پناهنده شد و بوسيله و امان نامه بدين مضمون گرفت عمر سعد ماداميكه از كوفه خارج نشده و اخلالى ايجاد نكند در امان است .
اسحاق بن اشعث كندى برادر زن عبداله بن كامل بود، بخانه او پناهنده شد شمر بن ذى الجوشن از كوفه فرار كرد و در يكى از دهات با چند نفر ديگر پنهان شدند، خولى اصبحى در دودكش خانه خود زندگانى ميكرد، بيشتر اشخاص برجسته كه امير فرمانده لشكر بودند و يا پنهان شدند يا فرار كردند يا در خانه شخصيتهايى پنهان شدند ولى اغلب لشكريان كربلا كشته و يا اسير شدند.
مختار به عبداله بن كامل اسدى دستور داد لشكر نويسان را پيدا كند و اسامى كسانيكه به كربلا رفته اند بنويسند و به هر وسيله كه هست آنها را احضار يا دستگير كنند، در روزهاى اول بيشتر لشكريان كشته ميشدند.
مختار رئيس شهربانى را استيضاح كرد كه چرا هر كه اسير ميشود يا از كسانيست كه با من جنگ كرده و بايد عفو شود و يا از رجاله هاى لشكر عمر سعد در كربلا است ولى رؤ ساى قوم دستگير نمى شوند آنها گفتند به علت اينست كه شما عمر سعد را كه سردار لشكر بود آزاد گذاريد و بدين جهت قلوب شيعيان سرد شده مختار بخود لرزيد و گفت خدا مرا امان ندهد اگر عمر سعد را امان دهم آنگاه دستور داد فورى برويد او را احضار كنيد اگر حاضر شد فبهاالمراد اگر لباس خواست و شمشير طلبيد همانجا گردنش را بزنيد.
چه خبر است ؟ عبداله گفت امير ترا احضار كرده گفت با من چه كار دارد او بمن امان داده عبداله كامل گفت عبارت امان را بخوان نوشته هر گاه از تو حدثى حادث نشود در امانى تو روزى چند حدث حادث ميكنى پس امان آن مرتفع شده ولى گمان بد مبر امير به عهد خود وفا ميكند البته منظور عهد با خدا بوده است .
عمر سعد فرياد زد اى غلام عبا و كفش و شمشير من را بياور تا نزد امير بروم ، عبداله گفت اى حرامزاده با من حيله ميكنى و شمشير ميخواهى كه مرا بكشى بلافاصله شمشير بر فرق عمر سعد زد و همراهان نيز ضربتى بر تن او زدند تا سر او را جدا كردند و نزد مختار بردند.
حفص پسر عمر سعد نزد مختار نشسته بود مختار رو به حفص كرده گفت اين سر را ميشناسى جواب داد بلى اين سر پدر منست و زندگانى پس از او براى من لذتى ندارد مختار گفت راست ميگويى او را بپدرش ملحق كنيد حفص را كشتند و سر هر دو را نزد پسر عمر سعد بنام محمد گذاشتند مختار گفت اين سرها را ميشناسى گفت آرى سر پدر و برادر من است پرسيد چه عقيده اى درباره آنها دارى جواب داد من از هر دو بيزام زيرا وقتى كه ابن زياد خواست پدرم را به كربلا بفرستد من باو اصرار كردم از اين كار خوددارى كن كه خسران دنيا و آخرت است برادرم او را تشجيع كرد تا به امارت برسد و اينك هم بجزاى خود رسيد.
مختار گفت بر صدق گفتار خود شاهدى دارى گفت بلى مادرم در اين جريان حضور داشت زن عمر سعد خواهر مختار بود و براى وساطت همانروز بخانه مختار رفته بود مختار نگذاشته بود كه بخانه شوهرش برگردد بر او برآشفت كه شوهرت پسر دختر پيغمبر را كشته و تو باز با او زندگى ميكنى مگر ميترسيدى كه بى شوهر بمانى .
خواهر مختار قسم خورد كه مكرر ميخواستم در بستر خواب او را بكشم ولى تو در زندان ابن زياد بودى ترسيدم كه آسيبى بتو برسانند و ضمنا صدق سخنان محمد بن عمر سعد را شهادت داد و مختار از كشتن او در گذشت .
موعظه و نصيحت
روزى ابوحازم بر سليمان بن عبدالملك اموى وارد شد سليمان گفت به چه سبب ما از مردن كراهت داريم گفت به سبب آنكه دنيا را تعمير كرديد و آخرت را خراب نموديد لاجرم ميل نداريد از آبادانى بجاى خراب برويد.
گفت ورود ما در عالم آخرت در نزد خداى تعالى به چه نحو است ؟ گفت نيكوكار مانند مسافريست كه از سفر به وطن خود ميرود و به اهل و عيال خويش ميرسد و از رنج سفر راحت و آسوده ميگردد و اما بد كار حالش چون حال غلام گريخته ميباشد كه او را گرفته نزد آقايش ميبرند.
گفت بمن بگو كدام عمل افضل اعمال است ؟ گفت اداء واجبات و اجتناب از محرمات گفت كلمه عدل چيست ؟ گفت كلمه حقى كه بر زبان برانى نزد كسى كه از او ميترسى و هم باو اميد داشته باشى .
سليمان گفت عاقلترين مردم كيست ؟ گفت آنكه اطاعت خدا را كند.
گفت جاهلترين مردم كيست ؟ گفت آنكه آخرت خود را براى دنيا ديگرى بفروشد گفت مرا موعظه موجزه و مختصرى بكن . گفت سعى كن كه خدا را در آن جاهايى كه ترا نهى كرده نبيند و در آن جاهايى كه ترا امر به آن كرده ببيند.
آنوقت سليمان گريه سختى كرد، يكى از حاضران به ابوحازم گفت اين حرفها چه بود كه در محضر خليفه گفتى ؟ گفت ساكت باش ‍ حقتعالى از علماء عهد گرفت كه علم خويش را بر مردم ظاهر كنند و كتمان ننمايند اين بگفت و از نزد سليمان بيرون رفت .
سليمان مالى براى او فرستاد او رد نمود و گفت والله نمى پسندم اين مال نزد تو باشد پس چگونه خودم در آن تصرف نمايم سليمان گريه كرد ولى حقيقتا نميخواست موعظه را گوش كند چه رياست دنيا و دوستى مال و مقام نگذاشت .
ملاقات حضرت سيدالشهدا عليه السلام با عبيدالله بن حر جعفى در اينجا مناسب است يكى از وقايعى كه در راه سفر كربلا براى حضرت سيدالشهداء عليه السلام اتفاق افتاده نقل كنيم .
چون حضرت در يك منزلى كربلا وارد قصر بنى مقاتل شد ديد سراپرده اى زده اند و اسبى بر در سراپرده بسته و نيزه اى بر زمين كوبيده اند.
امام عليه السلام پرسيد اين سراپرده از كيست ؟ گفتند از عبيداله بن حر جعفى است حضرت دستور دادند دعوتش كنيد نزد من بيايد مردى از اصحاب آنحضرت كه اسمش حجاج بن مسروق جعفى بود باتفاق يزيد مغفل جعفى روانه آن سراپرده شدند، چون رسيدند سلام كردند عبيدالله پرسيد اى پسر مسروق چه در عقب دارى حجاج گفت در حقيقت خدا كرامت و بزرگى را بطور هديه برايت فرستاده اگر قبول كنى و رد نكنى اينك اين حسين بن على (ع ) است كه ترا بيارى خود دعوت ميكند اگر در ركاب او جنگ كنى اجر خواهى برد و اگر كشته شوى بمقام شهادت رسيده اى .
عبيدالله گفت : انا لله و انا اليه راجعون . من از كوفه بيرون آمده ام چون ديدم لشكر زيادى مهياى جنگ با او ميباشند و دوستانش از اطرافش منحرف شده اند دانستم كه مسلما كشته خواهد شد و من هم به يارى او قادر نيستم حجاج در حيرت فرو رفت كه اين مطالب را چگونه به امام بگويد عبيدالله از قيافه حجاج مطلب را فهميد خودش جواب را خلاصه كرد و گفت از من اين پيغام را به حسين برسان كه چيزى كه مرا وادار كرد از كوفه بيرون آمدم اينست كه چون شنيدم شما خيال ورود به كوفه را داريد جز كناره گيرى چاره اى نديدم ، خواستم كه نه در خون تو و كسانت آلوده شوم و نه دشمن تو را كمك كنم با خود گفتم اگر با او جنگ كنم بر من ناگوار است و پيش خدا و رسولش مسئول هستم و اگر در ركاب او باشم و خود را به كشتن ندهم براى خود وقع و قيمتى قرار نداده ام و من مرد باحميتى هستم نميخواهم كه دشمن مرا بى ثمر بكشد و خونم هدر رود زيرا حسين (ع ) در كوفه يار و ياورى ندارد.
چون حجاج و يزيد اين پيغام را براى حضرت آوردند حضرت خودشان لباس پوشيدند با آن دو نفر بجانب عبيداله حركت كردند و چون از ميان برادران و اهلبيت خود ميرفتند آنها با حضرت حركت كردند.
عبيدالله ميگويد چون حضرت را ديدم با محاسن سياه كه هرگز زيباتر از او حسنى نديده بودم و چون ديدم كه حضرت پياده ميآيد و اطفالش دور او را گرفته و به همراهش ميآيند بقدرى دلم بحال او سوخت كه تا آن وقت دلم بحال كسى نسوخته بود حضرت وارد چادر شده و عبيداله از حضرت تجليل زيادى كرده و دو دست و پاى حضرت بوسيد و حضرت را در صدر مجلس جاى داد.
حضرت پس از حمد و ثناى الهى فرمودند: اهل شهر شما بمن نوشته بودند كه همگى به يارى من اتفاق دارند و نوشتند كه ما تصميم قطعى در يارى شما گرفته ايم و از من درخواست نموده بودند كه بر آنها وارد شوم ولى حال آنطور كه نوشته بودند نيست اكنون تو را بيارى خود دعوت ميكنم .
عبيداله گفت اگر در شهر كوفه براى شما ياورى بود بدون شك بيش از همه اصحاب عجله ميكردم ولى خودم ديدم كه شيعيان شما در كوفه از ترس و هراس شمشيرهاى بنى اميه در خانه هاى خود مخفى شده و خيال يارى كردن شما را ندارند.
حضرت فرمود چه مانعى دارد كه با من بيايى و مرا كمك كنى .
عبيداله گفت اگر ميخواستم با يكى از دو فرقه باشم البته بهمراه شما ميآمدم دوست دارم كه مرا معاف گردانى ، اسبهاى من آماده است كه در خدمت شما بگذارم مخصوصا شخصى خودم هر وقت روى آن سوار بودم و از دشمن گريخته ام مرا بطرف دشمن نبرده است اين اسب را سوار شويد و خود را به پناهگاهى برسانيد و من ضامن عيالات شما ميشوم كه آنها را بشما برسانم . حضرت هم فرمودند ميخواستم بتو نصيحتى بى پرده كنم ، چنانچه تو بى پرده سخن گفتى اگر ميتوانى به محلى برو كه فرياد خواهى ما را نشنوى بجهت آنكه هر كس فرياد و ناله بيكسى ما را بشنود و يارى نكند بخدا قسم كه حقتعالى او را سرنگون در آتش جهنم مياندازد، حضرت اين را فرمود و با كودكان و يارانش حركت كرده به خيمه هاى خود آمدند.
ابومخنف نقل ميكند كه عبيداله بن زياد پس از كشته شدن حسين (ع ) اشراف كوفه را سركشى ميكرد عبيداله حر جعفى را نديد ولى او بعد از چند روز به ديدن پسر زياد آمد ابن زياد بطور مواخذه گفت اى پسر حر كجا بودى گفت بيمار بودم گفت بيمارى دل يا بيمارى تن گفت تنم بيمار بود و خدا مرا شفا داد ابن زياد گفت دروغ ميگويى تو با دشمن ما بودى گفت اگر با دشمن تو بودم جا و مكان من ديده ميشد ابن زياد گفت اينجا باش تا من بيرون رفته بيايم چون ابن زياد رفت عبيداله حر بيرون آمده اسب خود را سوار شده رفت ابن زياد چون آمد و او را نديد دستور داد كه هر كجا هست حاضرش كنند به او گفتند امير تو را احضار كرده او هم گفت هرگز نزد او نخواهم آمد اين گفت و حركت كرد با جماعتى از كوفه بيرون آمده بطرف مدائن رهسپار گشت خروج بر ابن زياد كند. در بين راه بطرف كربلا آمد نظرى عميق به آرامگاه حسين (ع ) و ياران و اهل بيتش نمود و افسوس خورد كه چرا يارى آنحضرت را نكرده و آمرزش از خدا مى طلبيد مجددا برگشت و بطرف مدائن آمده اشعارى از خود ميخواند و افسوس نبودن در كربلا را ميخورد و با دست بر دست خود ميزد و در مدائن بسر ميبرد و با دستگاه يزيد و عبيداله بد بود تا اينكه مختار قيام كرد نزد مختار آمد و به اتفاق ابراهيم بن مالك اشتر براى جنگ با عبيداله بن زياد شتافت ابراهيم با او را خوش نداشت بمختار گفت من ازين مرد هراس دارم مبادا در موقع نياز با من كجروى كند مختار گفت با او نيكى كن و چشمش را بمال دنيا پر نما ابراهيم با هشتهزار نفر بيرون آمد و عبيداله بن حر جعفى نيز همراه او بود وقتى ابراهيم خواست خراج را بين لشكر تقسيم كند پنجهزار درهم براى عبيداله جعفى فرستاد او بخشم آمد و گفت تو براى خودت ده هزار درهم گرفتى و براى من پنجهزار فرستادى با اينكه پدر من از پدر تو پست تر نبوده و بالاخره براى مال دنيا با مختار مخالفت نموده و در دهات كوفه بغارتگرى و چپاول مشغول شده ، قريه هايى را تاراج كرد و عده اى را كشت و اموال آنها را گرفت مختار فرستاد كسان او را گرفته اسير كردند و زن او را زندانى كرد ولى او با دويست سوار، زن خود را از زندن خلاص ‍ كرد.

ص 635 كتاب
1 - حجاج از اصحاب اميرالمؤ منين (ع ) در كوفه بود وقتى حضرت سيدالشهداء عليه السلام از مدينه به مكه آمدند اين حجاج براى ديدار آنحضرت از كوفه بطرف مكه حركت كرد و در خدمت آن حضرت بود تا به كربلا رسيدند و در پنج وقت براى نماز آنحضرت اذان ميگفت و در مقابل شدن لشكريان با آنحضرت اذان نماز را همين حجاج بن مسروق گفت و يزيد بن مغفل هم از اصحاب اميرالمؤ منين (ع ) حركت كرد و در زيارت آنحضرت است كه السلام على يزيد بن مغفل السلام على حجاج بن مسروق جعفى .
اين كشته فتاده بهامون حسين تست
وين صيد دست و پا زده در خون حسين تست
وين ماهى فتاده بدرياى خون كه هست
اين قالب طپان كه چنين مانده بر زمين
زخم از ستاره بر تنش افزون حسين تست
شاه شهيد ناشده مدفون حسين تست
اين غرقه محيط شهادت به روى دشت
اين خشك لب فتاده ممنوع از فرات
از موج خون او شده گلگون حسين تست
كز خون او زمين شده جيحون حسين تست
اين شاه كم سپاه كه با خيل اشك و آه
وين نخل تر كز آتش جانسوز تشنگى
خرگه از اين جهان زده بيرون حسين تست
دود از زمين رسانده بگردون حسين تست
پس روى در بقيع بزهرا خطاب كرد
وحش زمين و مرغ هوا را كباب كرد
---------------------------
حضرت آيت الله حاج سيداحمد ميرخانى (ره )

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page