مجلس بيست و ششم : لعن الله آل زياد و آل مروان

(زمان خواندن: 20 - 39 دقیقه)

خدا آل زياد و آل مروان را لعنت كند
شرح
شرح آل زياد در مجلس قبل داده شد و اينك وضع خانوادگى آل مروان را ذكر خواهيم كرد مراد از مروان بن حكم معروف است كه پسر ابى العاص و ابى العاص پسر اميه ((جد بنى اميه )) بوده است .
و اين مروان چند لقب داشته : ابن الطريد وزغ خيط باطل و او دشمنترين اشخاص نسبت به رسول خدا (ص ) و مخصوصا اميرالمؤ منين و اولادش صلوات اله عليهم اجمعين بوده پدر اين مروان حكم عموى عثمان بن عفان يكى از دشمنان معروف پيغمبر (ص ) ميباشد و لقب او طريد بوده ، زيرا در كوچه هاى مدينه عقب پيغمبر ميافتاد و حركتهاى ناشايسته مينمود و تقليد پيغمبر را در راه رفتن در مياورد و آنحضرت را استهزاء مينمود. پيغمبر (ص ) او را مشاهده نمود و فرمود: فكذالك فلتكن هميشه اينچنين بمانى و لذا او از اثر نفرين آنحضرت مبتلى بمرض اختلاج شد و تا زنده بود گرفتار اين مرض بود و ازينجهت پيغمبر او را طرد كرده بطائف فرستاد او را معطوف به طريد شد.
ما در حكم رزقاء دختر موهب است كه بقول ابن اثير در كامل يكى زنهاى صاحب اعلام و در فحشا مشهور بوده است .
گفتگوى حسين عليه السلام با مروان
ابن شهر آشوب نقل ميكند كه روزى مروان بن حكم به امام حسين (ع ) گفت : لو لافخركم فبما كنتم تفتخرون يعنى اگر به فاطمه فخر نمى جستيد به كدام كسى فخر مى كرديد امام حسين (ع ) در خشم شد برجست و گلوى او را گرفته سخت فشار داد بطوريكه او بيحال شده افتاد آنگاه حضرت روى به جماعت فرموده و قريش را مخاطب قرار داده فقال انشدكم بالله الا صدقتمونى ان صدقت فرمود شما را بخدا قسم ميدهم كه اگر سخن راستى ميگويم مرا تصديق كنيد. آنگاه فرمود: اتعلمون ان فى الارض حبيبين كانا احب الى رسول الله منى و من اخى او على ظهر الارض ابن بنت نبى غيرى و غير اخى قالوا لا قال و انى الا اعلم ان فى الارض ملعونا ابن ملعون غير هذا و اليه طريد رسول الله و الله ما بين جابرس و جابلق احداهما بباب المشرق و الاخرى بباب المغرب رجلان ينتحل الاسلام اعدى الله و لرسوله و اهل بيته منك و من ابيك اذ كان و علامة قولى فيك انك اذا غضبت سقط ردائك من منكبك .
فرمود: آيا ميدانيد كه روى زمين كسى محبوبتر از من و برادرم حضرت حسن در نزد رسول خدا نبود و نيز آيا ميدانيد كه در روى زمين پسر دختر پيغمبرى از من و برادرم كس ديگر نيست همگى گفتند چنين است كه تو ميفرمايى . آنگاه فرمود كه من در روى زمين ملعون پسر ملعونى جز مروان و پدرش حكم كه طريد رسول خدا بود كسى را نمى دانم قسم بخدا كه ميان جابلسا و جابلقا كه يكى دروازه مغرب و ديگرى دروازه مشرقست دشمن تر از مروان و پدرش كه به دروغ اسلام را بر خود بستند براى خدا و رسول خدا و اهلبيت او كس ديگر نيست اى مردم علامت صدق گفتار من اينست كه چون مروان از مجلس برخيزد و غضب كند ردايش از منكب فرو افتد.
محمد بن سائب گفت بخدا قسم مروان از مجلس بر نخواست جز آنكه غضب كرد و ردايش از دوشش افتاد.
نامه مروان به معاويه
پس از اينمجلس ، مروان دشمنى خاصى با امام حسين (ع ) پيدا كرد، پس نامه اى بجهت معاويه نوشت كه اى معاويه بمن خبر رسيده كه جماعتى از بزرگان اهل عراق در خدمت امام حسين (ع ) رفت و آمد ميكنند و ميترسم همين باعث خروج او گردد و اگر هم امروز براى خلافت خروج نكند مسلما هر كس جانشين تو گردد با خروج حسين (ع ) روبرو گردد بمن خبر ده كه راءى تو درباره حسين (ع ) چيست .
معاويه چون مكتوب را خواند در جواب نوشت كه اى مروان ابدا متعرض امام حسين (ع ) مشو تا ماداميكه حسين با تو كارى ندارد با او كارى نداشته باش و تا ماداميكه حسين (ع ) متعرض ما نشده در هيچ امرى متعرض او نخواهيم شد، چندانكه مخاطرات خود را آشكار نكرده از او خاطرجمع باش .
كلينى در كافى روايتى باين مضمون نقل ميكند كه معاويه به مروان حاكم مدينه نوشت كه براى هر يك از جوانان قريش در هر سال مبلغى از بيت المال مقرر بدار تا صرف مخارج ساليانه خود بنمايد امام سجاد كه در آن هنگام خردسال بود ميفرمايد: بمن گفت نام تو چيست ؟ گفتم على بن الحسين گفت برادرت چه نام دارد؟ گفتم على ، گفت پدر تو دست از نام على بر نميدارد و همه بچه هاى خود را على نام ميگذارد اين بگفت و مبلغى در وجه من مقرر داشت چون به نزد پدرم آمدم و اين قصه را گفتم پدرم فرمود اى بر پسر زرقاء كه دباغى چرم ميكرد اگر من صد پسر داشته باشم دوست دارم كه همه آنها را نام على بگذارم .
فرمان مروان بحاكم مدينه كه بايد گردن امام حسين (ع ) را بزند
چون پس از مرگ معاويه يزيد ملعون بر مسند خلافت نشست نامه اى به وليد حاكم مدينه نوشت باين مضمون كه با رسيدن نامه من به تو حسين بن على (ع ) و عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبير را دعوت به بيعت با من كن و اگر بيعت نكردند آنها را محبوس نما تا بيعت كنند و اگر باز هم سر از بيعت من تافتند آنها را بزن و با نامه اى براى من بفرست .
چون اين نامه به وليد رسيد خيلى ناراحت شد و گفت اين چه كاريست كه مرا وادار بر آن كرده اند نميدانم چه كسى اين آتش را بجان من افكنده مرا با حسين پسر فاطمه چه كار است ولى فورى شخصى را نزد مروان بن حكم فرستاد و او را خواست تا با او در اين امر مشورت كرده و راه حلى بدست آورد.
چون مروان در مجلس وليد حاضر شد و از مضمون نامه به زيد آگاهى حاصل نموده گفت اما عبداله بن عمر را كارى نداشته باش چه او نيروى جنگ ندارد ولى حسين بن على و عبداله بن زبير را در اينمجلس حاضر كن و بدون آنكه خبر مرگ معاويه را بگويى آنها را دعوت به بيعت با يزيد كن اگر قبول نكردند در همين مجلس گردن هر دوى آنها را بزن و سر آنها را براى يزيد بفرست اگر يزيد اين نامه بمن نوشته بود من فورى آنها را حاضر ميكردم و از آنها بيعت ميگرفتم و اگر بيعت نميكردند گردن آنها را ميزدم .
وليد گفت اى مروان اينقدر گزاف گويى مكن مردم بزرگ را به اين آسانى نتوان كشت اكنون من آنها را طلب ميكنم تا ببينم چه فرمايند.
مروان گفت اى وليد مگر دشمنى آل ابوتراب را با ما نميدانى و قتل عثمان بن عفان را فراموش كرده اى و يا جنگ صفين و شدت كيد و كين آنانرا از خاطر برده اى اگر در اگر در اين امر سرعت نكنى و حسين بيعت نكند از مقام تو نزد يزيد كاهيده شود وليد از شنيدن اين كلمات سر بزير انداخت و قدرى بگريست آنگاه سر بلند كرده گفت اى مروان چندين از حسين پسر فاطه سخن مگوى كه او پسر پيغمبر است آنگاه عمر و پسر عثمان بن عفان را نزد امام حسين (ع ) و عبداله بن زبير فرستاد كه اگر ممكنست قدرى نزد من آئيد تا با شما در موضوعى صحبت كنم فرستنده وليد بخانه آمد و آنها را در خانه نيافت آمد مسجد پيغمبر ديد آندو كنار قبر پيغمبر نشسته اند فرمان وليد را ابلاغ نمود.
امام حسين (ع ) دعوت وليد را اجابت فرموده قرار شد كه آنحضرت بخانه خود رفته بعدا وليد آيد عمرو كه فرستاده وليد بود جريان را به وليد گزارش داد عبدالله بن زبير به امام حسين (ع ) گفت دعوت وليد در اين وقت مرا پريشان خاطر ساخته بنظر شما اين دعوت چگونه است ؟
حضرت فرمود معاويه از دنيا رفت و وليد ما را براى بيعت با يزيد دعوت نموده تا قبل از آنكه خبر مرگ معاويه منتشر گردد از ما بيعت بگيرد.
عبدالله بن زبير گفت آقا حدس شما بسيار درست است و بگمان منهم مطلب همين است كه شما فرموديد ولى بفرمائيد كه اگر شما را براى بيعت با يزيد دعوت نمود چه خواهيد فرمود، حضرت فرمود هرگز با يزيد بيعت نميكنم و بخلافت او گردن نمى نهم چه معاويه وقتى با برادرم امام حسن (ع ) صلح نمود قسم ياد كرد كه امر خلافت را بر خاندان خويش موروثى نگرداند و حق آل مصطفى را از گردن فرو نهد و به صاحب حق بازگرداند چگونه من با يزيد خمر خواره اى كه روز را با سگ بازى شام ميكند و شب را به لهو و لعب صبح مينمايد بيعت كنم . در اين گفتگو بودند كه عمرو بن عثمان از جانب وليد آمد و گفت امير انتظار قدوم شما را دارد حضرت فرمود برو كه من نزد او خواهم آمد عمرو آمد و پيغام حضرت را رسانيد.
مروان به وليد گفت كه بعيد نيست كه حسين (ع ) عذر كند و حاضر مجلس نشود وليد گفت اى مروان حسين را بغدر نسبت نتوان داد حسين كسى نيست كه به وعده وفا نكند از آنطرف حسين (ع ) خواست نزد وليد آيد عبدالله بن زبير گفت پدر و مادرم فداى تو باد ميترسم كه وليد ترا باز دارد و نگذارد كه اين مجلس بيرون آيى و ترا تقبل برساند، حضرت فرمود من او را چنان ديدار نكنم كه بتواند مرا گرفتار سازد و من كسى نيستم كه سهل و آسان تن بخوارى در دهم پس آنحضرت سى يفر از جوانان بنى هاشم را با خود برداشته بخانه وليد آمد و آنانرا اطراف خانه وليد گذاشت و خود حضرت تنها وارد خانه وليد شد. پس از صحبتهاى زياد وليد آنحضرت را دعوت به بيعت يزيد نمود حضرت فرمود امر بيعت امرى نيست كه در مخفى در مخفى انجام شود فردا كه مردم را براى بيعت گرفتن جمع كنى مرا هم بخوان تا در آن مجلس حاضر شوم .
وليد حضرت را مرخص كرد تا مردم را جمع كند مروان گفت حسين خوب از دست تو جست مانند غبارى ديگر او را ديدار نخواهى كرد بخدا قسم اگر حسين از دست تو از اينمجلس بيرون رود دست تو باو نخواهد رسيد و بسا خونها كه ريخته خواهد شد پس ‍ حسين را در زندان بينداز تا با يزيد بيعت كند و اگر نكرد گردن او را بزن حضرت چون اين كلمات ناستوده را از مروان شنيد خشمناك از جاى برخاست فرمود اى پسر زرقاء يعنى اى پسر زن ناستوده ديدار و نكوهيده كردار تو مرا ميكشى يا وليد ميتواند مرا بكشد بخداى كعبه كه دروغ گفتى همى خواهى كه فتنه برپا كنى و ميدان جنگ پديد آورى آنگاه روى بجانب وليد نموده فرمود اى امير ما اهل بيت نبوت و معدن رسالتيم و خانه ما محل آمد و شد فرشتگان است خداوند در آفرينش ما را مقدم بر ديگران داشت و ختام خاتميت نيز بر ما گذاشت همانا يزيد شرابخواره ستمكاره را شناخته اى كه هر منكرى را معروف و هر معروفى را منكر نموده و فسق علنى مرتكب ميشود و قتل نفس ميكند و مانند من كسى با چنين كسى بيعت نميكند ولى ما و شما امشب را صبح كرده در اين امر فكر كنيم تا چه كسى سزاوار امر خلافت است اين بيانات را حضرت فرمودند و از جاى خود برخاسته از خانه وليد بيرون آمدند.
منظور ما از نقل اينمطلب اين بود كه خوانندگان و شنوندگان از حال مروان باطلاع باشند كه چه عنصر كثيف و ناپاكى بوده و چقدر با اهلبيت دشمنى داشته است بالجمله چون رسول خدا مروان را با كسانش طرد نمود در طائف كه محل ولادت او بود ماندند تا پيغمبر خدا (ص ) از دنيا رفت و ابوبكر بر مسند خلافت نشست عثمان بواسطه قرابتى كه با مروان داشت شفاعت او را نزد ابوبكر كرد كه اجازه دهد او از طائف به مدينه آيد ابوبكر گفت كسى را كه رسول خدا طرد نموده و از مدينه بيرون نموده ديگر باين شهر نتوان آورد. در زمان خلافت عمر باز عثمان شفاعت مروان را نزد عمر كرد او هم مروان را در مدينه جاى نداد تا زمان خلافت عثمان كه شد مروان و پدرش حكم ساير كسان او كه در طائف بودند، همگى را به مدينه آورد و صد هزار درهم از بيت المال مسلمين به او عطا كرد و خمس خراج آفريقا كه يكصد هزار درهم ميشد و همه مسلمين در آن شركت داشتند به مروان داد و اين بسيار بر مسلمين سخت آمد و گفتگوها با عثمان كردند كه منجر به تبعيد ابوذر به ربذه شد و ديگر آنكه عثمان فدك راتيول مروان و كسان او نمود و نيز مروان را به وزارت و كتابت اسرار خود انتخاب نمود كه بعضى از مورخين نوشته اند كاغذ قتل محمد بن ابى بكر را كه به مهر عثمان بود و بدست غلام خاص و مركب مخصوص او سوار بود و براى والى مصر نوشته شده بود بخط مروان بوده كه همين نامه باعث قتل عثمان گرديد و نيز مروان در جنگ جمل در ركاب عايشه بود و طلحه را تيرى زد كه جان داد و بعد از خاتمه جنگ همين مروان بدست لشكريان على عليه السلام اسير شد و حسنين عليهماالسلام را نزد حضرت اميرالمؤ منين شفيع قرار داد تا اينكه آنحضرت او را رها كرد عرض كردند كه يا على ازو بيعت بگير فرمود مگر اين مرد بعد از قتل عثمان با من بيعت نكرد مرا ديگر حاجت بيعت او نيست چه دست او دست يهوديست كه يهود بغدر و خدعه معروفند و براى او چند صباحى امارت و حكومت مختصرى خواهد بود چنانكه سگى بينى خود را بليسد و اين امت را از او و اولادش روزگارى سخت در پيش است .
خلاصه بعدا مروان نزد معاويه رفت و دشمنيهاى خود را با مولا اميرالمؤ منين (ع ) و اولادانش ظاهر نمود و دو مرتبه حكومت مدينه را بدست گرفت و در تشيع سب اميرالمؤ منين (ع ) مجد و مصر بود چنانچه ابن اثير گويد در هر جمعه بر منبر رسول خدا بالا ميرفت و در محضر مهاجرين و انصار مبالغه در سب اميرالمؤ منين (ع ) مينمود.
آل مروان
خلفا بنى اميه چهارده نفر بودند كه اول آنها معاويه و دوم آنها يزيد بن معاويه و سوم آنها معاوية بن يزيد بود كه خود را از خلافت خلع كرد و در سن بيست و يكسالگى از دنيا رفت در اينجا خلافت بنى اميه كه از اولاد ابوسفيان بودند پايان يافت و بعدا خلافت آل مروان شروع شد كه اول آنها مروان بن حكم بن ابى العاص بن امية بن عبدالشمس بود پس اين مروان به دو واسطه به اميه كه جد بنى اميه بوده ميرسد.
زمانيكه يزيد بن معاويه سلطنت يافت مروان در مدينه بود و در واقعه حره مسلم بن عقبه را بر كشتن اهل مدينه تحريص مينمود و در زمان خلافت معاوية بن يزيد در شام بود و چون معاويه بن يزيد وفات كرد و دولت آل ابوسفيان منقرض شد و مردم در بيعت عبداله بن زبير داخل شدند مروان خواست داخل در بيعت ابن زبير شود بجانب مكه رود بعضى او را از اين مسافرت منع كردند و بخلافت تطميعش نمودند مروان بجانب جابيه رفت كه در ميان شام و اردن واقع شده عمرو بن سعيد بن العاص معروف به اشدق به مروان گفت كه من سعى ميكنم مردم را در بيعت تو آورم بشرط آنكه بعد از مقام خلافت مرا وليعهد خود گردانى كه پس از تو من خليفه شوم مروان گفت من قبول ميكنم بشرط آنكه بعد از من خالد پسر يزيد بن معاويه خليفه شود و بعد از او تو خليفه باشى اشدق قبول كرد و مردم را به بيعت مروان دعوت نمود اول مردميكه با مروان بيعت كردند مردم اردن بودند كه از روى كراهت از ترش شمشير بيعت نمودند و بعد از اردن مردم شام بعد شهرهاى ديگر پس از ديگرى با مروان بيعت نمودند مروان پس از رسيدن بمقام خلافت بجانب مصر رفت و آنجا را محاصره نمود و با ايشان جنگ نمود تا اينكه مردم مصر مجبور شدند با مروان بيعت كنند و از بيعت عبداله بن زبير دست بردارند مروان هم پسر خود عبدالعزيز را حاكم و والى ايشان قرار داد و بشام آمد و چون وارد شام شد حسان بن مالك را كه سيد و رئيس قوم قحطان بود در شام نزد خود طلبيد و از جهت آنكه مبادا به داعيه رياست بعد از او طغيان و سركشى كند او را ترغيب و ترهيب كرد كه خود را از اين خيال ماءيوس كند و طمع خلافت و رياست را از خود دور كند حسان كه چنين ديد بپا خواست و خطبه خواند و مردم را به بيعت عبدالملك بن مروان بعد از مروان دعوت كرد مردم قبول كردند و با عبدالملك بيعت كردند و چون اين خبر به فاخته مادر خالد بن يزيد كه زوجه مروان شده بود رسيد ناراحت شد چه خلافت از پسر او خالد سلب شدند در صدد قتل مروان برآمد و سمى در شير ريخت به مروان خورانيد چون مروان آن شير را خورد زبانش از كار بيفتاد و بحالت احتضار شد عبدالملك و ساير فرزندانش نزد او حاضر شدند مروان با انگشت خود بجانب مادر خالد اشاره ميكرد يعنى او مرا كشته مادر خالد از جهت آنكه امر را پنهان كند ميگفت پدرم فداى تو شود چه بسيار مرا دوست ميدارى كه در وقت مردن هم ياد من هستى و سفارش ‍ مرا به اولادهاى خود ميكنى .
و بقولى ديگر چون مروان در خواب بود مادر خالد و ساده اى بر صورت او گذاشت و خود با كنيزان روى او نشستند تا مروا جان بداد و اين واقعه در سال 65 هجرى بود و مروان 63 سال عمر كرد و نه ماه و كسرى خلافت نمود و او را بيست برادر و هشت خواهر و يازده پسر و سه دختر بود.
لعن مروان بن الحكم
در كتب فريقين اخبارى راجع به لعن مروان وارد شده از جمله در كتب اهل سنت روايتى است باين مضمون كه عايشه به مروان گفت شهادت ميدهم كه رسول خدا (ص ) پدرت را لعن كرد در وقتيكه تو در صلب او بودى .
در حيوة الحيوان و اخبارالدول و مستدرك حاكم است كه عبدالرحمن بن عوف گفت هيچ مولودى متولد نميشد مگر آنكه او را نزد رسول خدا (ص ) مياوردند تا براى او دعا كند و چون مروان را آوردند نزد آنحضرت در حق او فرمود: هو الوزغ بن الوزغ الملعون ابن الملعون او چلپاسه پسر چلپاسه و ملعون پسر ملعونست آنگاه حاكم گفته كه اين حديث صحيح الاسناد است .
عبدالملك مروان
در شب يكشنبه غره ماه رمضان سال 65 كه مروان بدرك واصل شد پسرش عبدالملك بر تخت سلطنت و حكومت نشست و قبل از آنكه بمقام خلافت برسد هميشه در مسجد مشغول قرائت قرآن بود و او را كبوتر مسجد ميگفتند و زمانيكه خبر خلافت به او رسيد مشغول قرائت قرآن بود، قرآن را بر هم نهاد و گفت سلام عليك هذا فراق بينى و بينك و كرارا عبدالملك ميگفت من از كشتن مورچه اى مضايقه داشتم ولى الحال حجاج براى من مينويسد كه فئامى از مردم را كشته ام و اين موضوع هيچ اثرى در من نميكند.
زهرى روزى باو گفت شنيده ام شرب خمر ميكنى گفت بلى والله شرب دماء هم ميكنم .
عبدالملك مردى بخيل و خونريز و عمال و گماشتگان او نيز هم تمام در بخل و خونريزى شبيه او بودند اگر هيچ مذمت و عيبى براى عبدالملك نباشد مگر اينكه حجاج را حاكم كوفه كرد و بر شيعيان على (ع ) مسلط نمود او را بس است و عبدالملك را ابوذباب ميگفتند بسبب اينكه دهانش بوى بدميد بطوريكه هر گاه مگس از اطراف دهانش ميگذشت از شدت گند دهان او ميمرد.
در روز چهارشنبه 14 شهر شوال سنه 86 عبدالملك بن مروان در سن 66 سالگى در دمشق وفات كرد و مردم با پسر او وليد بيعت كردند.
وليد مردى جبار و عنيد و قبيح المنظر و قليل العلم بود و در سال 68 بناء مسجد اموى در شام را شروع كرد و مسجد رسول (ص ) در مدينه را تعمير نمود و آنرا وسعت داد و مال بسيارى در تعمير اين دو مسجد خرج كرد و قبه صخره بيت المقدس را او بنا كرد و گويند خراج هفت سال شام را در مسجد اموى دمشق خرج كرد.
در حيوة الحيوان گويد كه چهارصد صندوق كه در هر صندوقى بيست و هشت هزار اشرفى بود صرف مسجد دمشق نمود.
گويند وقت بناء مسجد دمشق لوحى بخط يونانى يافتند كه ترجمه آن بعربى اين بوده :
بسم الله الرحمن الرحيم
يابن آدم او عاينت مابقى من يسير اجلك لزهدت فيما بقى من طول املك و قصرت من رغبتك و حيلك و انما تلقى ندمك اذ ازلت بك قدمك و اسلك اهلك و انصراف عنك الجيب و دعك لقريب ثم صرت تدعى فلا تجيب فلا انت الى اهلك عائد و لانى يرمك زائد فاغتنم الحيوة قبل الموت و القوة قبل الفوت و قبل ان يوخد منك باالكظم و يحال بينك و بين العمل و كتب زمن سليمان بن داود خلاصه مادر وليد عاتكه دختر يزيد بن معاويه بود و وليد شقاوت را از طرف پدر و مادر ارث برده بود و لذا حضرت امام زين العابدين عليه السلام را شهيد نمود بالجمله روز شنبه نيمه جمادلى الاولى سنه 96 وليد در سن چهل و سه سالگى در شام فوت نمود و داراى چهارده پسر بود.
سليمان بن عبدالملك
در روز فوت وليد مردم با برادرش سليمان بن عبدالملك بيعت كردند و او مردى فصيح اللسان بود و پيوسته لباسهاى لطيف و قيمتى ميپوشيد و مسجد جامع اموى را كه وليد بنا نموده باتمام رسانيد و بسيار اكول و پرخور بود و نوشته اند كه هر روز قريب به صد رطل شامى طعام ميخورد گاهى طباخها جوجه براى او كباب ميكردند همينكه سيخهاى كباب را براى او ميآوردند او را فرصت نبود كه سرد شود تا بتواند از سيخ بكشد لاجرم دست خود را در آستين ميكرد و با آن جامه قيمتى لطيف كه در برداشت گوشتها را از سيخها ميكشيد و با آن حرارت در دهان ميگذاشت كه وقتى جبه هاى قيمتى او بدست هارون الرشيد رسيد جاى سيخ و چربى به آستينهاى آن باقى بوده .
عمر بن عبدالعزيز
هشتمين خليفه بنى اميه عمر بن عبدالعزيز بن مروان بن حكم بوده كه بعد از پسرعمش سليمان بخلافت نشست و مادر او ام عاصم بنت عاصم بن عمر بن خطاب است و زوجه او فاطمه دختر عبدالملك مروان بوده و در همان سال كه سليمان بن عبدالملك از دنيا رفت عمر بن عبدالعزيز بخلافت رسيد.
علت خلافت عمر بن عبدالعزيز
چون علامت مرگ بر سليمان ظاهر شد وصيتنامه اى نوشت و بعضى از اكابر و اعيان و وجوه مردمان را بر آن شاهد گرفت كه پس از مرگ من مردم را جمع كنيد و اين وصيت نامه را بر ايشان بخوانيد و هر كه را من تعيين كرده ام خليفه كنيد چون سليمان از دنيا رفت و از كار دفن او فارغ شدند نداى الصلوة جامعه را در دادند و طايفه بنى مروان و ساير طبقات مردم جمع گشتند تا معلوم شود كه خليفه كيست زهرى برخاست و فرياد زد كه اى مردم هر كه را سليمان خليفه كرده باشد شما قبول داريد همگى گفتند بلى آنگاه وصيت نامه را باز كردند نوشته بود كه عمر بن عبدالعزيز خليفه است و پس از او يزيد بن عبدالملك . در آن مجلس عمر بن عبدالعزيز در آخر مجلس بود چون اين كلمات را شنيد كه او خليفه است گفت انا لله و انا اليه راجعون آنگاه مردم بجانب او شتاب كردند و دست و بازوى او را بگرفتند و به منبر بالا بردند و منبر را پنج پله بود عمر بر پله دوم نشست اول كسيكه با او بيعت كرد يزيد بن عبدالملك بود بعد ساير مردم بيعت كردند آنگاه خطبه اى خواند باينمضمون كه اى مردم ما از اصلهايى هستيم كه آنان مردند و رفتند و ما كه فرع آنان هستيم باقى مانده ايم و هيچ فرعى بعد از رفتن اصل باقى نخواهد ماند مردم را چنان محبت دنيا فرا گرفته كه گويى در خواب آسايش ‍ عميقى فرو رفته اند بهيچ نعمتى از دنيا نميرسند مگر آنكه نعمتى از دست آنان خارج ميشود و هر روزى كه بر عمر انسان بگذرد عده اى بخاك رفته اند در آخر خطبه گفت اى مردم هر كه را اطاعت خدا را كند واجب است كه اطاعت او را نمود و هر كه را عصيان خدا زد و زد پس اطاعت او نبايد كرد و شما اطاعت مرا بكنيد بقدرى كه اطاعت خدا را ميكنيم و اگر عصيان او را نمودم اطاعت مرا نكنيد و از منبر بزير آمد و داخل دارالخلافه شد و امر كرد پرده ها را كندند و فرشها را جمع نمودند و امر كرد همه آنها را فروختند و پولش را داخل در بيت المال مسلمين نمودند و در زمان خلافتش تمام لباسهاى او را قيمت كردند دوازده درهم شد.
سلمة بن عبدالملك گفت وقتى به عيادت عمربن عبدالعزيز رفتم ديدم پيراهن چركينى در برش است به زوجه اش فاطمه دختر عبدالملك بن مروان گفتم چرا جامه اش را نظيف نميكنى گفت بخدا قسم جامه ديگرى ندارد كه عوض كنم .
عمر بن عبدالعزيز وقتى فهميد كه زوجه اش فاطمه يك جواهر قيمتى دارد كه پدرش عبدالملك به او داده كه مثل و مانندى ندارد به او گفت يا راضى شو كه اين جواهر گران قيمت را داخل در بيت المال مسلمين كنم و تو زن من باشى و يا ترا طلاق خواهم داد. فاطمه گفت من ترا اختيار ميكنم نه جواهر را و آن را داد و تا داخل بيت المال مسلمين نمودند بعد كه عمر از دنيا رفت برادر فاطمه يزيد بن عبدالملك به مسند خلافت نشست گفت اگر بخواهى آن دانه جواهر را بتو برگردانم فاطمه گفت من زنى نيستم كه در حيات شوهر اطاعت او را كنم و در وفاتش نافرمانى او را نمايم .
همين فاطمه ميگويد از وقتيكه عمربن عبدالعزيز بخلافت نشست ابدا غسل نكرد نه از جنابت و نه از احتلام چون روزها مشغول قضاء حوائج مسلمين بود و شبها مشغول عبادت با اين عبادت و عدالت در روضة محقق سبزوارى نقل ميكند كه بعد از مرگ عمربن عبدالعزيز او را در خواب ديدند از حالش سئوال كردند گفت يكسال مرا در پرده حجاب نگه داشتند بجهت آنكه سوراخى در پلى بود و پاى گوسفندى در آن فرو رفت و مجروح شد بمن عتاب كردند كه چون مصالح عباد با تو بود چرا در امرو تهاون كردى كه اين حيوان صدمه بخورد.
و نيز حكايت شده كه عمر بن عبدالعزيز غلامش را خزينه دار بيت المال مسلمين قرار داد عمر سه دختر داشت روز عرفه دخترها نزد پدرشان آمدند و گفتند اى پدر دخترهاى رعيت شما ما را سرزنش ميكنند و ميگويند شما دختران خليفه هستيد و فردا عيد است و شما يك پيراهن نو نداريد كه فردا در بر خود كنيد عمر بن عبدالعزيز از گفته دخترها خيلى محزون شد غلام خود كه خازن بيت المال بود طلبيد گفت مبلغى از خزانه بيت المال بعنوان قرض بمن بده تا آنكه از حقوق خودم بپردازم غلام گفت اى خليفه شما آيا اطمينان داريد كه تا اول ماه زنده باشيد تا بدهى خود را به خزينه بيت المال بپردازيد عمر بن عبدالعزيز گفت نه والله يك نفس كشيدن از خودم اطمينان ندارم بعد بدخترانش گفت اى دختران من آن كسى كه به بهشت ميرود كه آتش شهوت دنيوى خود را فرو نشاند و اگر شما فردا طالب بهشتيد امروز بايد صبر كنيد و شهوت زينت دنيا را از خود دور گردانيد.
در تاريخ ‌الخلفاء گويد خرج خانه او در هر روز دو درهم بود.
در بين خلفاء بنى اميه عمر بن عبدالعزيز از همه بهتر بوده و در دوران خلافت خود چند امر مهم انجام داد:
1 - مردم را از سب و لعن اميرالمؤ منين (ع ) منع كرد در صورتيكه از سال 41 كه ابتداى خلافت معاويه بود تا سال 99كه ابتداى خلافت عمربن عبدالعزيز بود آنحضرت را در منابر و اول خطب لعن ميكردند كه شاعر گويد:
و على المنابر تعلنون بسبه
و بسيفه نصبت لكم اعوادها
عمر بن عبدالعزيز دستور داد كه بجاى سب كردن اين آيه را بخوانند:
ان الله يامركم بالعدل و الاحسان و ايتا ذى القربى و ينهى عن الفحشا و المنكر و البغى يعطكم لعلكم تذكرون .
2 - فدك حضرت زهرا (ع ) را كه خلفا غصب كرده بودند با منافعش به امام باقر رد كرد و بخلافت اقرباء خويش منصوبين به آنحضرت را مورد محبت خود قرار داد و به آنان احسان نمود.
3 - اميرالمؤ منين (ع ) را بر ساير خلفاء سابقين برتر و بالاتر ميدانست .
4 - با مردم با عدالت و انصاف و زهد و تقوى رفتار ميكرد و چون او مرد يازده پسر داشت كه بهر پسرى يك دينار و نيم ارث رسيد خداوند آنها را بقدرى ثروتمند كرد كه يكى از آنها در راه خدا صد هزار سوار مجهز براى جهاد تجهيز كرد ولى اولاد هشام كه هر يك ، يك ميليون دينار ارث بردند بعضى از آنها از تون تا بى حمام زندگى خود را ميگذرانيدند.
از فاطمه بنت الحسين سيدالشهداء (ع ) نقل شده كه هميشه عمر بن عبدالعزيز را مدح و ثنا ميكرد و ميفرمود كه اگر او را زنده ميبود ما را بهيچ كس حاجت نبود.
در تاريخ ‌الخلفاء از حضرت باقر (ع ) روايت كرده : قال عليه السلام عمربن عبدالعزيز نجيب بنى اميه و انه يبعث يوم القيامة امة وحدة .
و از قيس روايت كرده كه مثل عمر در بنى اميه مثل مؤ من آل فرعون است .
در دهه آخر ماه رجب عمر بن عبدالعزيز از دنيا رفت و در شب شهادت حضرت سيدالشهداء سال 61 هجرى در شهر حلوان بدنيا آمده بود، عمرش 39 سال و مدت خلافتش 2 سال و 5 ماه و 4 روز بوده است .
يزيد بن عبدالملك
نهمى از خلفاء بنى اميه يزيد بن عبدالملك بن مروان بود كه بعد از پسرعمش عمر بن عبدالعزيز بخلافت نشست يعنى آخر رجب سال 101 و در 25 شعبان 105 در سن 37 سالگى از دنيا رفت .
در حبيب السير است كه يزيد بن عبدالملك كنيزى داشت كه بسيار او را دوست ميداشت و محبوبه او بود با او به اردن آمد و در باغى نشسته بودند يزيد دانهاى انگور را بجانب او ميانداخت او بدندان ميگرفت ناگاه دانه انگورى بحلق جاريه جست بسيار سرفه كرد تا از دنيا رفت يزيد يك هفته جنازه او را نگه داشت و چند مرتبه با او نزديكى كرد تا آخرالامر بنا بر ملامت يكنفر از مقربان خود آن كنيز را دفن كردند بعضى از مورخين نوشتند كه يزيد پانزده روز در بالاى قبر او بود تا همانجا به جهنم واصل شد و ملحق به آباء و اجدادش ‍ گرديد.
بقدرى اين كنيز عقل و جان خليفه را در اختيار گرفته بود كه در مواقع فرمانروايى سرتاسرى امپراطورى بزرگ اسلام اين زن رقاصه همه جايى هر كس را كه ميخواست بكار ميگماشت و هر كس را كه ميخواست معزول ميكرد و خليفه از همه جا بيخبر بود تا جايى كه مسيلمه برادر يزيد كه وضع را چنان ديد نزد خليفه آمد و گفت بدبختانه پس از عمر بن عبدالعزيز آن مرد دادگستر و پرهيزگار تو بايد خليفه شوى كه جز باده گسارى و شهوترانى كار ديگرى انجام ندهى و امور كشور را بدست يكزن رقاصه همه جايى بدهى ستمديدگان فرياد ميكنند و جمعيت ها از اطراف آمده اند در آستان تو منتظرند و تو از همه جا غافل نشسته اى .
يزيد از اين گفته ها بخود آمد و حرفهاى برادر را تصديق كرد از آميزش آن كنيز دست كشيد و تصميم گرفت از آن پس بكارهاى خلافت رسيدگى كند.
چون خبر به كنيز رسيد برآشفت و همينكه روز جمعه شد به كنيزان خود گفت هر وقت خليفه خواست براى نماز جمعه به مسجد برود مرا خبر كنيد كنيزان چنان كردند آن كنيز رقاصه خود را آرايش كرده و عودى بدست گرفته در برابر خليفه آمد و با آواز بلند و دلكش در معبر مسلمين شعرى را خواند كه ترجمه اش اينست :
اگر عقل و هوش از سر دلداده رفته او را ملامت مكن بيچاره از شدت اندوه و صبور شده ست خليفه كه دلبر خود را به آن حال ديد و آن صداى دلنشين را شنيد دست خود را مقابل صورت گرفت و گفت بس است چنين نكن اما كنيز به ساز و آواز خود ادامه داد و مضمون ديگرش اين بود كه با صداى طرب انگيز خواند:
زندگى جز خوشگذرانى و كام گرفتن چيز ديگرى نيست گر چه مردم تو را توبيخ و سرزنش كنند. يزيد بيش از اين تاب نياورده فرياد زد اى جان جانان درست گفتى خدا نابود كند آنكه مرا در مهر تو سرزنش كرد اى غلام برو ببرادرم مسيلمه بگو بجاى من بمسجد برود و نماز بخواند.
بالاخره كنيز رقاصه آواز خوان يزيد سست اراده را بخود جلب كرد و از راه مسجد با هم بسوى مجلس عيش برگشتند.
هشام بن عبدالملك بن مروان
در سال 105 همانروزى كه يزيد بن عبدالملك از دنيا رفت برادرش هشام بجاى او نشست و او مردى احول و غليظ و بدخو و موصوف به حرص و نحل بوده و آنچه از اموال در خزينه جمع آورى كرده بود بيش از اموال ساير خلفاء بنى اميه بود هيچيك از بنى اميه بقدر او مال و ثروت اندوخته نكردند.
در دارالملوك نقل كرده وقتيكه هشام به حج ميرفت ششصد شتر لباسهاى او را حمل مينمودند و وقتيكه از دنيا رفت كفن نداشت و اينقدر بدنش روى زمين باقى ماند تا متعفن شد چون برادرزاده اش وليد بن يزيد بن عبدالملك دشمن هشام و بعد از مرگش جميع اموال او را ضبط كرد حتى كفنى براى او باقى نگذاشت .
در حيوة الحيوان ميگويد كه عبدالملك مروان در خواب ديد كه در محراب مسجد چهار مرتبه بول كرد چون اين خواب را براى سعيد بن مسيب نقل كردند گفت چهار نفر از اولادهاى او بر مسند خلافت مى نشينند و همين قسم هم شد. اول وليد بن عبدالملك ، دوم سليمان عبدالملك ، سوم يزيد بن عبدالملك ، چهارم هشام بن عبدالملك و گفته شده كه در بنى اميه سه نفر در امور سياسى بينظير بودند يكى معاويه بن ابى سفيان دوم عبدالملك مروان سوم هشام بن عبدالملك و منصور دوانيقى در امر سياست و تدبير امور مملكت تقليد هشام ميكرد.
هشام بر خلاف گذشتگان خود اهل كار و كوشش بود و از شوخى و عياشى و تفريح بدش ميآمد و در زمان خلافت او قسمتى از قفقازيه و تركستان و جنوب فرانسه و سوئيس بتصرف مسلمين درآمد ولى در اواخر خلافت او كه زيد پسر امام سجاد (ع ) را در كوفه شهيد كردند و بيدادگرى زيادى نمودند در بين مسلمين اختلافى پديد آمد كه موجب شكست مسلمين در اروپا شد و امام باقر (ع ) را هم اين ملعون بزهر جفا شهيد نمود.
معرفى بنى اميه از زبان پيرى
اعثم كوفى مينويسد روزى هشام بن عبدالملك بن مروان با جمعى از ملازمان خود در ناحيه اى از نواحى شام به شكار رفت ناگاه گرد و غبارى از دور مشاهده كرد با غلامش رفيع نام به طرف آن گرد و غبار رفت و ديد كاروانى با تجارت بسته از شام بكوفه مى رود، بزرگ آن كاروان پيرمردى بود كه آثار صفا و انوار معرفت از بشره او هويدا بود هشام به آن پيرمرد كرد و گفت : اى پيرمرد تو از چه قبيله اى هستى و حسب و نسب تو چيست ، پيرمرد گفت تو حسب و نسب مرا براى چه مى خواهى بخدا قسم كه اگر من از عزيزترين قبائل عرب باشم به تو سودى نخواهد داشت و اگر از ذليل ترين قبائل باشم به تو زيانى ندارد.
هشام خنده اى كرد گفت ظاهرا شرم مى كنى كه حسب و نسب خود را بيان كنى پيرمرد گفت اين تصور تو برخلاف واقعست بلكه چون كراهت چهره و قباحت هيئت ترا ديدم دنائت و نسب ترا دانستم از علوخاندان و سمودودمان خودم شكر الهى را بجا آوردم هشام گفت مگر تو از چه قبيله هستى پيرمرد گفت از قبيله ابنى الحكم .
هشام گفت عجب قبيله ننگ آور ناپسندى دارى خوب مى كنى كه از مردم پنهان دارى پيرمرد گفت چرا بى سبب از اكابر و اشراف عرب عيبجويى مى كنى مگر حسب و نسب تو چيست ؟ هشام گفت من از قريشم .
پيرمرد گفت در ميان قبيله قريش اشراف عاليمرتبه و اراذل بى معرفت هر دو يافت مى شود تو از كدام طايفه هستى ، هشام گفت از بنى اميه هستم .
پيرمرد خنديدى و گفت آاى شرمت ازين نسبت بدى كه با اين قبيله دارى مگر نمى دانى كه بنى اميه در زمان جاهليت ربا خوار بودند و در اسلام با عترت پيغمبر چه عداوتها ورزيدند، رئيس شما مرد خمارى بود و اگر در جنگهاى مسلمين اتفاقا حاضر مى شدند، اول كسى كه پشت به جنگ مى كرد و فرار را برقرار ترجيح مى داد آنها بودند و به مقتضاى اخبار صحيحه شما از اهل جهنم هستيد و عجب است كه شما از قبايح اعمال خود شرم نداريد.
يكى از بزرگان قبيله شما... پدر... است كه او به مرض ابنه مبتلا بوده و اشعارى را كه .. در مفارقت معشوق خود گفته دليل واضح و شاهد صادقيت بر اين مطلب
و ديگر از بزرگان شما عبته بن ربيعه بن عبدالشمس بود پدر هند جگر خوار كه در غزوه بدر كبرى علم مشركين به دست او بود.
و ديگر از بزرگان شما ابوسفيان است كه هم خمار بوده و هم بيطار و او در جاهليت كفار را به جنگ با پيغمبر تحريص مى كرد و بعد هم از ترس و ضرورت مسلمان شد هميشه به طريق غدر و نفاق سلوك مى نمود.
ديگر معاوية بن ابى سفيانست كه بقدرى در خبث و سوء عقيده بود كه با ولى خدا وصى حضرت خاتم النبيين مقاتله نمود و زياد بن ابيه را به پدر خود ابوسفيان ملحق نمود و حديث صحيح الولد للفراش و للعاهر الحجر را عمل نكرد بلكه بعكس نمود الولدللعاهر و للفراش الحجر و پسر بدجنس خود يزيد را وليعهد خود نمود و بر اهلبيت پيغمبر مسلط ساخت .
ديگر از بزرگان شما عقبة بن ابى معط بن ابان ابى عمرو بن اميه بن الشمس ملحق گردانيدند و آخرالامر حضرت اميرالمؤ منين (ع ) به امر پيغمبر به يك ضربت سر او را از بدنش جدا نمود.
ديگر از بزرگان شما پسر ملعون عقبة است كه وليد فاسق باشد برادر مادرى عثمان بن عفان كه هميشه دائم الخمر بود وقتيكه امارت كوفه را داشت صبح مست ميان محراب ايستاد و نماز صبح را چهار ركعت بجاى آورد و گفت عجب نشاطى دارم ميخواهيد چند ركعت ديگر هم بگذارم و اين قصه بر عثمان ثابت شده او را حد زد و خداوند آيه شريفه ان جائكم فاسق بنباء را درباره او نازل فرمود. (حجر، آيه 6) ديگر از بزرگان شما حكم بن ابى العاص است و برادرش مغيرة بن ابى العاص و پسرش مروان كه رسول خدا بر هر سه لعن فرموده است .
و ديگر از بزرگان شما عبدالملك بن مروان است كه اشراف و صالحين را خار نموده و اشرار و فجار را به نصرت برگزيده مقرب ترين مردم نزد او حجاج ملعون بود كه فسق و ضلالت او بر جميع اهل عالم واضحست و قصه منجنيق نهادن بخانه كعبه معلوم و مشهور است و ظلمهائيكه آن ملعون بر اهلبيت پيغمبر صلى الله عليه و آله و بر اولياء صحابه و تابعين و ساير مردم نموده بتواتر ثابت و محقق است .
و يكى از زنهاى شما هند ملعونه است دختر عتبة ربيعة بن عبدالشمس كه حلى و زيور خويش را به جهت وحشى فرستاد كه جناب حمزه را شهيد نمود بعد جگر آن بزرگوار را بيرون كشيد نزد هند برد آن ملعونه آن را مكيد از عداوتيكه بآنحضرت داشت و ديگر از نسوان شما ام جميله خواهر ابوسفيان زوجه ابولهب است كه آيه و امراءته حمالة الحطب در شاءن او نازل شد و نيز شجره ملعونه در قرآن بالاتفاق كنايه اى از بنى اميه است .
خلاصه از بيانات فصيح و بليغ اين پيرمرد هشام و غلامش مبهوت مانده بود كه نزد بزرگان لشكر آمد عقب آن پيرمرد فرستاد كه او را گرفته و بكشند ولى پيرمرد از فراست خود هشام را شناخته بود و به لباس مبدل كه كسى او را نبيند و نشناسد ملبس شده و بيراهه رفت تا به كوفه رسيد.
بالجمله هشام در ششم ربيع الاول سال 125 در رصافه از دنيا رفت در سن 45 سالگى و مدت خلافتش 19 سال و هفت ماه و ده روز بود.
وليد بن يزيد بن عبدالملك
يازدهمين خليفه اموى وليد پسر يزيد كه نواده عبدالملك است كه در سال 125 روز وفات هشام بر مسند خلافت نشست .
مورخين او را يزيد زنديق و فاسق نام نهاده اند بجهت شهرتش در منكرات و تظاهرات به كفر و زندقه مثلا زن پدرهاى خود را بجهت خود بعنوان زناشويى گرفت و مسلمانان را مسخره ميكرد و بدين اسلام استخفاف مينمود و عياشى و شربخوارگى او بحد اعلا رسيد بطوريكه بركه و استخر از شراب ساخته بود و در ميان آن شنا ميكرد و آن قدر ميخورد كه نفس او قطع ميشد.
وقتى با قرآن تفال زد اين آيه آمد و خاب كل جبار عنيد سخت خشمناك شد و قرآن را هدف تير قرار داد و پاره پاره كرد.
يكشب موذن اذان صبح گفت وليد برخاست و شراب خورد و با كنيزى كه او هم مست بود درآويخت و با او نزديكى كرد و قسم ياد كرد كه تو كنيز با همين حالت مستى و جنابت بايد بجاى من در محراب مسجد امام جماعت شوى .
پس لباس خود را بتن آن كنيز كرد و او را با حالت مستى و جنابت بنماز فرستاد تا با مردم نماز بخواند. ابن ابى الحديد در طى اخبار حمقاى عرب نقل كرده كه روزى سليمان برادر وليد در مجلسى گفت خدا لعنت كند برادرم را كه او مرد فاسق وفاجرى بود كه مرا تكليف به لواط نمود.
وليد به سى و سه بليه مبتلا شده بود كه يكى آن بود كه از ناف خويش بول ميكرد و چون مردم فسق و كفر وليد را ديدند تصميم گرفتند كه او از خلافت خلع كنند و لذا با پسرعمويش يزيد ناقص بيعت كردند و به او گفتند كه بايد با وليد جنگ كنى و ما تو را يارى خواهيم كرد آنگاه يزيد آماده جنگ با وليد شد و جنگ سختى نمودند تا وليد مغلوب شد و به قصر خود فرار كرد و متحصن شد لشكر يزيد دور قصر او را احاطه كردند تا آنكه داخل قصر شدند و او را به بدترين وجهى كشتند و سرش را بالاى قصر آويختند و تن او را در خارج باب فراديس خاك كردند و اين دو روز به آخر جمادى الثانى مانده سال 126 بود، مدت خلافتش يكسال و دو ماه و بيست و روز و در سن چهل سالگى بجهنم واصل شد.
يزيد بن وليد بن عبدالملك
چون يزيد بن وليد با پسرعمويش وليد بن يزيد جنگ كرد و او را از خلافت خلع كرد و خودش بجاى او نشست در سال 126 فرمان قتل وليد را صادر نمود و گفت هر كس سر او را براى من بياورد يكصد هزار درهم جايزه بگيرد لذا جمعى بجانب بحراء كه نام قريه ايست از دمشق شتافتند و دور وليد را گرفتند كه او را كشتند، سرش را از تن جدا كرده در دمشق بگردانيدند و بعدا بر سور دمشق آويختند آنگاه خلافت يزيد مستقر شد و طريق عدالت را پيش گرفت و خواست مثل عمر بن عبدالعزيز با مردم رفتار كند.
مادر يزيد كنيز ايرانى بود كه از شاهزادگان معروف ايران بشمار ميرفت و اين يزيد را يزيد سوم و ناقص ميگفتند چون شهريه قشون را كم كرد ولى عمر او آنقدر كفاف نداد خلافتش پنج ماه و دو روز بود و در سن 46 سالگى به مرض طاعون از دنيا رفت .
ابراهيم بن وليد عبدالملك
چون يزيد از دنيا رفت برادرش ابراهيم كه وليعهد او بود بجايش نشست در هفده صفر 127، ولى پيش از چهار ماه يا دو خلافت نكرد ولى او هم نتوانست كارى از پيش ببرد كشور آشفته بود مردم هر ساعت در انتظار حوادثى بودند و به خود خليفه هم اعتنايى نميكردند و از روى تحقير بر او وارد ميشدند و خود او هم عقل رسايى نداشت كه بكارى بپردازد اين خليفه مواجه با شدت انقلاب و اختلاف شد و هر ساعت خبرى ناملايم و غم انگيز به او ميدادند تجزيه ممالك بزرگ و كوچك بدست اقوام و طبقات بشدت شروع شد تا اينكه مروان حمار آمد و ابراهيم را از خلافت خلع كرد و زمام مملكت را بدست گرفته و ابراهيم را كشته جسدش را برادر آويخت .
مروان بن محمد بن مروان الحكم معروف به حمار
در روز دوشنبه 14 صفر سال 127 بعد از قتل مروان حمار كه نواده مروان حكم بود بخلافت رسيد و مردم با او بيعت كردند و چون صبر او در شدائد و جنگها زياد بود لذا او را حمار لقب دادند.
مروان روحا مردى قوى و پرطاقت بود و چون قسمت زيادى از عمر خود را صرف جنگهاى مرزى آذربايجان و ارمنستان نموده بود به لشكركشى و جنگجويى عادت داشت .
مروان اگر چه داراى بلاغت و قدرت انشايى بود ولى روزى روى كار آمده بود كه رشته از دست بنى اميه و آل مروان رفته بود و اين فضايل ارزشى نداشت .
قيام ابومسلم خراسانى
در حبيب السير مينويسد كه ابومسلم در سنه صد هجرى در اصفهان متولد شد و در كوفه نشو و نما كرد و در نوزده سالگى خدمت ابراهيم امام پسر عبدالله بن محمد بن على بن عبداله بن عباس و برادر سفاح و منصور رسيد و او چون در پيشانى ابومسلم آثار اقبال مشاهده كرد در سنه صد و بيست و هشت او را به امارت خراسان فرستاد.
او در خراسان مردم را بخلافت عباسيان دعوت مينمود جمع كثيرى دست بيعت به او دادند و ابراهيم امام مكتوبى به ابومسلم نوشت كه در آخر ماه رمضان سال 129 بر مروانيان خروج نمايد و لذا روز عيد رمضان همانسال ابومسلم به سليمان كثير امر كرد كه خطبه عيد را بنام عباسيان بخواند بعد ابومسلم كاغذى به نصر سيار كه از جانب بنى اميه والى خراسان بود نوشت و او را دعوت به بيعت با عباسيان نمود، نصر متحير ماند كه چه بكند بعد از هشت ماه غلام خود يزيد را با چند هزار سوار به محاربه ابومسلم فرستاد بعد از جنگ مفصلى لشكريان نصر شكست خوردند و مراجعت نمودند نصر سيار بسيار پريشان خاطر شد و بيعت كنندگان با عباسيان از اطراف خراسان به ابومسلم ملحق شدند ابومسلم عزم نمود كه با نصر جنگ كند و كار او را يكطرفه نمايد و لذا چون نصر دانست كه طاقت مقاومت با ابومسلم را ندارد بطرف رى فرار كرد و در آنجا مريض شده و او را بساوه حركت دادند و در ساوه از دنيا رفت و ابومسلم پس از فرار از نصر تمام خراسان را تصرف نمود و هر يك از اصحاب نصر و مروانيان را كه ميديد بقتل ميرسانيد.
اسلام عيلك يا ابا عبدالله
سلام عليك اى شه كشور دين
كه دين يافت از جد جد تو تزئين
بطه و يس كه بيشك و شبهه
تويى ميوه باغ طه و يس
يا حسين مظلوم
جز آن نسب كه از تو بخود بسته چيستم
من آن چنانكه آل على هست نيستم
اما مرا از خويش مران اى على كه من
تا چشم داشتم به حسينت گريستم
---------------------------
حضرت آيت الله حاج سيداحمد ميرخانى (ره )

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page