شناسائى قاتل امام على عليه السّلام

(زمان خواندن: 8 - 16 دقیقه)

خوله در وسط صحبتهايش وقتى كه از ازدواج و خواستگارى سخن مى گفت شرم و حياء سراسر وجودش را فرا گرفت اما وقتى به سعيد نگاه كرد ديد او منتظر ادامه سخن مى باشد از اين رو ادامه داد: خوب است قبل از اينكه سخن به درازا بكشد به اصل مطلب بپردازم و آن اينكه ، من بر اين امورى كه گذشت صبر مى كردم تا اينكه فهميدم او براى حج به زيارت خانه خدا مى رود و از خدا خواستم كه او برنگردد، ولى چيزى نگذشت كه ديدم او از مكه برگشت .

خوله اين را گفت و آهى كشيد، سعيد هم منتظر ادامه حرفهايش بود، سپس ادامه داد: بله مرادى باخبر مهمى برگشته بود كه اى كاش مى مُردم و آن خبر را نمى شنيدم ، ولى اگر كسى را پيدا نكنم كه جلوى تصميم او را بگيريد خودم به اين كار اقدام خواهم كرد. مرادى دومين روزى كه به فسطاط رسيده بود به خانه ما آمد و تمام شب را با پدرم گذراند و من نمى دانستم كه در چه موردى با هم صحبت مى كردند بعد فهميدم كه او به پدرم سفارش شمشير تيزى را داد و در مقابلش هم هزار درهم به پدرم پرداخت كرده است و پدرم هم به مدت صد روز در ساختن و تيز كردن آن صرف كرد، ولى علت اين همه محكم كارى را نفهميدم و سعى در فهميدن آن هم نكردم . بعد از اينكه شمشير را آماده و مهيا كرد پدرم را وادار ساخت كه آن شمشير را با سمّ زهرآلود آب دهد و براى اينكار هم به پدرم هزار درهم ديگر پرداخت كرد، پس واى بر بدنى كه با اين شمشير زخمى شود، حتى اگر زخم اندك باشد.
سعيد نگران شد و نتوانست صبر كند و قدرت شنيدن اسم آن شخص را نداشت و نگران بود كه مبادا آن شمشير زهرآلود براى قتل على عليه السّلام ساخته شده باشد؟ ولى اين مطلب را مى خواست از دهان اين دختر بشنود، از اينرو بى صبرانه گفت : اسم آن مرد چه بود؟ خوله گفت : نام او عبدالرحمن بن ملجم مرادى است . سعيد او را نمى شناخت ، اما خوله آهى كشيد و گفت : وقتى من او را با اين آمادگى ديدم متوجه شدم كه حيله و نيرنگى انديشيده است و وقتى ديروز صبح براى عزيمت به سوى كوفه به خانه ما آمد و از پدرم خداحافظى كرد به خودم گفتم : بزودى او به كوفه مى رود ولى من هنوز از اسرار او آگهى ندارم . از اينرو تظاهر به عجيب و خارق العاده بودن شجاعت و جراءت ابن ملجم كردم و غيرت او را درباره اسلام ستودم و ستايش و مدح فراوانى نسبت به او انجام دادم و از او خواستم كه شمشير را به من نشان دهد، بى درنگ او شمشيرش را از غلاف بيرون آورد و به من توصيه كرد كه به آن دست نزنم چون كه با اندك خراشى انسان را مى كشد، پس آهسته آن را از غلاف كشيدم ، درخشندگى آن آنقدر خيره كننده بود كه بدنها را به لرزه مى انداخت سرتاپايم به لرزه افتاد، ولى خودم را كنترل كرده و گفتم :
مى بينم كه هزينه زيادى براى تيز كردن آن پرداخته اى ، اين مقدار تيزى و درخشندگى چه فايده اى براى تو دارد؟ خنده تمسخرآميزى كرد و گفت : تو فكر مى كنى كه همه پولم را براى تيزكردن و براق نمودن آن صرف كردم ؟ گفتم : خرج ديگر چيست ؟ من كه به غير از تيزى و درخشندگى چيزى نمى بينم . مرادى گفت : آن را با سمّ خطرناكى آب داده ام . من اظهار ترس و تعجب كرده و به او گفتم : براى چه كسى شمشيرت را اينگونه مسموم كرده اى ؟ اواول قصد گفتن نداشت ولى من با طرفندهاى متعدد و عشوه گرى ، او را فريفتم ، از اين رو به من گفت : اى خوله ! بدان كه من با اين شمشير بزودى مردى را خواهم كشت كه ادعا مى كند بهترين انسان در اسلام و پسرعموى رسول خداصلّى اللّه عليه و آله است .
ابن ملجم در حالى اين سخنان را مى گفت ، كه شرّ و خشم تمام وجودش را دربرگرفته و چشمانش سرخ و صورتش زرد شده بود و تبسم مكارانه اى هم به لب داشت .
وقتى اين سخنان را از او شنيدم بدنم به لرزه افتاد و قلبم فرو ريخت ، مثل اين بود كه همه اين حرفها بر عليه من است ، چگونه اين حرفها به من مربوط نباشد در حالى كه او قصد كشتن على عليه السّلام را داشت ؟ بهرحال طورى وانمود كردم كه او را نمى شناسم از اين رو از او پرسيدم : آن مرد كيست كه اينقدر مصمم بر كشتن او هستى ؟ ابن ملجم گفت : آيا او را نمى شناسى ؟ آيا كسى كه اين مملكت اسلامى را متفّرق كرده نمى شناسى ؟ اگر هنوز هم با اين همه توضيحات نشناختى بگذار برايت بگويم كه او ((على بن ابيطالب )) است كه پيروانش او را اميرالمؤ منين خطاب مى كنند. اين را گفت و چشمهايش سرخ شد و آثار خشم و غضب در صورتش نمايان شد، سپس ‍ ادامه داد كه : مبادا اين راز را با كسى در ميان بگذارى كه در غير اينصورت جزاى تو، زخمى از اين شمشير خواهد بود.
سخنانش بگونه اى بود كه شوخى با حرف جدّى با هم درآميخته بود. اما برايم روشن شده بود كه او مى تواند مرا بكشد و از اين عمل باكى ندارد. كسى كه جرئت و توانايى بر كشتن على عليه السّلام را داشته باشد كشتن دخترى مثل من براى او آسان خواهد بود، من چيزى نگفتم كه مبادا از علاقه و محبت من به امام على عليه السّلام چيزى بفهمد ولى تمام سعى و كوشش من بر اين بود كه اين خبر را هر چه زودتر به اميرالمؤ منين على عليه السّلام برسانم چون روز كشتن امام عليه السّلام نزديك است و فكر مى كنم در هفده رمضان باشد، او خيلى زياد اين روز و نام كوفه را تكرار مى كرد و قبلا وقتى اين كلمات را به زبان مى آورد چيزى نمى فهميدم ولى الان مى فهمم كه او براى كشتن على عليه السّلام در هفده ماه رمضان مصمم است . هم اكنون نيمه هاى ماه شعبان است و مى ترسم كه اين مرد در اين ايام باقى مانده به آنجا برسد و مى ترسم قبل از اينكه خبر اين واقعه به على عليه السّلام برسد او به هدف شوم خود برسد اى كاش پرنده اى بودم تا اين خبر را به امام عليه السّلام مى رساندم .
سعيد با شنيدن اين حرفها از جا برخاست و در اطاق شروع به قدم زدن كرد، غيرتش بجوش آمد و پشيمان شد كه چرا قبل از اينكه على عليه السّلام را با خبر كند از كوفه بيرون آمده است ولى يادش آمد كه تاآنروز نام آن شخص ‍ را نمى دانست و اگر هم قضيه را مى گفت فايده اى نداشت ، اما امروز ميتواند با خبر صحيح و با تمام مشخصات به كوفه رفته و امام را از توطئه قتل باخبر سازد. با اينكه از شنيدن خبرهاى خوله خيلى نگران و مضطرب شده بود، اما از صورت دل آرا و نيكوى او غافل نبود و از صراحت لهجه و محبت و علاقه اى كه به اميرالمؤ منين عليه السّلام داشت احساس مى كرد كه تمايل قلبى خاصى به او پيدا كرده ، اما از علاقه و محبتى كه به قطام داشت ، او را از دوست داشتن و علاقه به شخص ديگر بازمى داشت ، ناگهان به فكر گرفتارى عبدالله و سرنوشت نامعلوم او و علت تنهائى خوله در اين خانه افتاد، از اينرو به خوله گفت : اى خانم بزرگوار، من نمى دانم چه عاملى باعث شد كه بسوى تو بيايم تا از ملاقات با تو خوشوقت گردم ؟ ولى ناچارم كه علت آمدنم را به فسطاط برايت شرح دهم و چيزى را از تو پنهان نكنم . وقتى اطلاع پيدا كردم مردى كه قصد كشتن اميرالمؤ منين عليه السّلام ا دارد از اهالى فسطاط مى باشد فورا به اينجا آمدم ولى نه نام او را مى دانستم و نه او را مى شناختم ، من با رفيقى كه تا امروز صبح همراهم بود به اين شهر آمدم ولى او از من جدا شد و به ((عين الشمس )) كه محل اجتماع دوستداران على عليه السّلام است رفت به اين نيت كه نشانى آن محل را برايم بياورد و تا غروب منتظرش ماندم اما او برنگشت . بدنبال او حركت كردم ، چون راه را نمى دانستم آن را در تاريكى گم كردم تا اينكه بسوى تو آمدم و چقدر خوشحالم كه گم شدن من باعث ديدار با تو شد ولى تصور و گمانم بر اين است كه سوارانى كه در اول شب ديدم كسانى بودند كه از عين الشمس برمى گشتند و شايد ياران على عليه السّلام ا دستگير كرده باشند، آيا تو هم اينگونه فكر مى كنى ؟
پس از حرفهاى سعيد خوله رو به سعيد كرد و گفت : اگر صبر مى كردى تا حرفهايم تمام شود زحمت حدس و گمان را به خود نمى دادى ، من فكر مى كرم كه علت تنها بودن مرا در آن خانه و زندانى شدنم را مى خواهى بدانى ، پس بدان كه وقتى من حرفهاى ملجم مرادى را شنيدم ساكت شدم و خشم خودم را فرو خوردم ، او هم رفت و فكر مى كردم كه به طرف كوفه رفته باشد. من متحير مانده بودم كه چه كار كنم هر روز در حال فكر و انديشه در اين باره بودم و هر وقت كشته شدن امام عليه السّلام با شمشير اين مرد جتايتكار به خاطرم مى آمد تمام بدنم به لرزه مى افتاد، پدرم نيز هر روز صبح به دكانش ‍ مى رفت و تا غروب برنمى گشت و من از كودكى عادت داشتم كه با او كمتر حرف بزنم ، با اينكه او را دوست مى داشتم و احترامش مى گذاشتم . تا اينكه روزى بخاطرم رسيد، وقتى كه پدرم نيست از اين فرصت استفاده كرده و با غلامِ پدرم صحبت كنم تا شايد خبر جديدى بتوانم از او كسب كنم ، چون خبر ابن ملجم خيلى براى من ناراحت كننده و باعث سلب آسايش من شده بود ولى متاءسفانه محرم اسرارى نمى يافتم كه عقده هاى دلم را بگشايم . بناچار روزى از خانه خارج شدم و غلام را صدا كردم ولى پاسخى نشنيدم ، دوباره صدا كردم باز جوابى نيامد، از شكاف در به درون نگاه كردم ، او را با غلام ديگرى ديدم كه ظاهرا غريب به نظر مى رسيد و آهسته صحبت مى كردند و چون مرا ديد خجالت كشيد و بطرف من آمد. من به اطاق رفتم و اوهم به دنبالم آمد از ظاهرش فهميده مى شد كه خبر تازه اى شنيده و ميخواهد به من بگويد، از او پرسيدم وقتى صدايت كردم كجا بودى ؟ گفت : با غلامى كه از كوفه آمده و ماءموريتى محرمانه با عمروعاص داشت صحبت مى كردم . به او گفتم : آيا تو از آن خبر آگاهى پيدا كردى ؟ غلام از مهربانى من خشنود شد و خواست وفادارى خودش را براى من ثابت كند، پس گفت : آن غلام كوفى مرا به رازى آگاه ساخت كه فكر نمى كنم كسى در فسطاط به غير از امير و بعضى از نزديكان او باخبر باشند، اين غلام از كوفه براى امير خبرى آورد كه ياران على مخفيانه روزهاى جمعه در عين الشمس اجتماع مى كنند امير هم به عده اى از سربازان خود ماءموريت داد كه در موقع اجتماع آنها به آنجا رفته و همه را دستگير و در صورت لزوم به قتل برسانند.
وقتى من اين خبر را شنيدم از شدت ناراحتى بى اختيار گريستم و بر خودم لازم دانستم كه هر طورى شده بايد اين خبر را به طرفداران على عليه السّلام برسانم تا خودشان را براى مقابله آماده كنند، ولى كسى راقابل اعتماد نيافتم و خودم تصميم گرفتم كه در ساعت مشخصى به عين الشمس بروم ، تا اينكه امروز تصميم گرفتم با لباس مبدل و ناشناس به طرف عين الشمس بروم .پس ‍ منتظر خارج شدن پدرم از خانه و رفتن او به دكانش بودم ، ولى برخلاف روزهاى ديگر از خانه به بيرون نرفت و او را پريشان و مضطرب مى ديدم . مثل اينكه غلام خبر را به او رسانده بود و آگاهى مرا نسبت به اين قضيه به پدرم گفته بود، پدرم از ترس اينكه مبادا قبل از دستگيرى طرفداران على ، من اين خبر را به آنها برسانم تا ظهر از خانه خارج نشد و مواظب و مراقب من بود بعدازظهر هم از من خواست تا براى گشت و گذار از شهر فسطاط بيرون بروم و من هم پذيرفتم ، تا اينكه به اين خانه رسيديم ، اين خانه اى است كه كشاورزى با پدرم شريك است و كسى در آن سكونت ندارد، من اظهار تعجب نكرده و چيزى نگفتم ، زيرا مى دانستم كه پدرم از جمله كسانى است كه بطرف عين الشمس براى دستگيرى ياران على عليه السّلام ميرود، پس ‍ ناچار بود كه مرا اينجا گذاشته تا به شهر رفته و با سربازان عمروعاص به طرف عين الشمس بروند. با خود فكر مى كردم وقتى او به شهر رفت من هم خودم را به محل اجتماع ياران على عليه السّلام برسانم و آنها را از خطرى كه متوجه آنهاست آگاهى سازم ، ولى نمى دانستم او چه قصدى دارد، هنوز آفتاب به عصر نزديك نشده بود پدرم گفت : من براى كارى ضرورى مى روم و مى ترسم كه مردان غريب و رهگذر مزاحم تو شوند لذا در را به رويت قفل مى كنم . پدرم در را بست و فورا به طرف شهر حركت كرد. او خوب مى دانست كه من در اينجا توانايى داد و فرياد و كمك طلبيدن ندارم . من در آن اطاق بودم تا اينكه تو رسيدى و خودت اوضاع و احوال مرا ديدى اما درباره رفيقت بدان كه او هم با بقيه ياران و طرفداران على عليه السّلام در عين الشمس دستگير شده است .
سعيد با شنيدن اين حرف با شدت ناراحتى گفت : آيا خطرى هم متوجه عبدالله خواهد بود؟ خوله گفت : فكر مى كنم او را زندانى مى كنند تا اطلاعات بيشترى از او كسب كنند، و بعد از آن اگر او را مستحق كشتن يافتند او را مى كشند و با ديگر دوستانش نيز همين كار را انجام مى دهند، ولى از خداوند مى خواهم كه كارها را بر او آسان گيرد و از اين مشكل رهايى پيدا كند. اما اكنون مى ترسم پدرم برگردد و وقتى مرا در خانه نبيند خشم و كينه اش نسبت به من زيادتر شود پس بهتر است كه به خانه ما در شهر فسطاط بروم و وانمود كنم كه از تنهايى در آن خانه تاريك مى ترسيدم و با شيوه هاى گوناگونى در را باز كردم و درباره همه اتفاقاتى كه گذشته ، خودم را به نادانى مى زنم ، اما بگو ببينم تو چه كار مى كنى ؟ سعيد گفت : من دوست دارم كه به سرعت به كوفه بروم تا ابن ملجم را پيدا كرده و او را از تصميمى كه گرفته منصرف سازم يا اينكه به امام عليه السّلام خبر بدهم .
خوله كلام سعيد را بريد و گفت : چگونه مى خواهى او را از تصميمش ‍ بازدارى در حالى كه او به اين كار راضى نمى شود؟ او شتابان براى كشتن امام مى رود پس بهتر است كه اين قضيه را به امام بگويى ، تا هر چه صلاح دانست همان كند. سعيد گفت : با رفيقم چكار كنم ، آيا او را در زندان بحال خودش ‍ واگذارم ؟ خوله گفت :
مى ترسم اگر دير حركت كنى فرصت از دست برود چون از اينجا تا كوفه خيلى راه است ولى من تعجبم از اين است كه تو در كوفه بودى و از اين توطئه خبر داشتى ، چرا به امام عليه السّلام خبر ندادى ؟ سعيد نگران شد و گفت : ملامتم مكن ، گذشته ها گذشته است ، من گمان مى كردم كه اگر اين توطئه و راز را پوشيده بدارم مصيبت هم دور خواهم بود، اما فراموش كردم كه بتو بگويم كه اين توطئه فقط براى كشتن امام عليه السّلام نبود بلكه شامل معاويه و عمروعاص هم مى شود.
پس از آن سعيد بطور خلاصه آنچه كه ديده و شنيده بود براى خوله بازگو كرد. خوله از اين خبر به تعجب افتاد و گفت : ما را با اين دو (معاويه و عمروعاص ) چه كار؟ ما الان تمام هدفمان جلوگيرى از كشتن امام على عليه السّلام است ولى جاى تعجب در اينجاست كه در حالى تو اين اخبار را سرّى و مخفى مى پندارى كه خبر آمدن شما به اينجا فاش شده است ؟! سعيد با شنيدن سؤ ال خوله نزديك بود كه به قطام سوءالظن پيدا كند اما از آنجايى كه گفته اند دوست داشتن و عشق نسبت به چيزى انسان را كور و كر مى كند، اونيز دليل ديگرى را براى اين مسئله بيان كرد. و گفت : نمى دانم چرا؟
پس از آن به فكر سعيد رسيد كه قصه قطام را با او در ميان بگذارد ولى از عهدى كه با او بسته بود مانع اين كار شد. سعيد قلبى پاك و خالى از حيله و نيرنگ داشت و ديگران را هم مثل خودش مى پنداشت . او با اينكه خوله را از هر حيث زيبا و دلفريب و با كمال و هواخواه على عليه السّلام ى ديد جلو احساسات و عواطف و محبتى كه به خوله پيدا كرده بود را گرفت ، علاوه بر آن بخاطر اطلاعى كه از توطئه قتل على عليه السّلام اشت و اينكه تا حال از امام على عليه السّلام كتمان كرده پشيمان بود ولى اين را به حساب كم كارى قطام گذاشت و به خود القاء كرد كه از روى قصد و نيّت بد او نبوده است .
سعيد براى جبران گذشته تصميم گرفت بسرعت بطرف كوفه حركت كرده وخودش را بكوفه برساند تا شايد بتواند امام على عليه السّلام ا از نيّت شوم ابن ملجم باخبر كند. پس بخوله گفت : من هر چه زودتر بايد بطرف كوفه بروم ، اما با رفيقم چه كار كنم ؟ نمى دانم كه آيا او زنده است يا مرده ؟ خوله گفت : حقيقت را فردا مى فهميم ، حالا برويم به منزل ما در فسطاط و تا صبح هم در آنجا بمان . سعيد گفت : چگونه مى توانم اينجابمانم در حالى كه از رفيقم خبرى ندارم ؟ پس بهتر است كه به مسجد شهر فسطاط رفته تا از نمازگزاران درباره او پرس وجو كنم . خوله گفت : خودت مى دانى .
سپس از جاى برخاستند و هر دو با هم بيرون آمدند. خوله تانزديك منزل ، سعيد را همراهى و با او وداع كرد. سعيد بطرف خانه مرد غفارى رفت تا بقيه شب را در آنجا بسر ببرد، ولى نمى دانست كه آيا آن مرد را هم دستگير كرده انديا نه ؟ و آيا خانه او تحت نظر ماءموران هست يا نه ؟
-----------------------------------------------------
مؤ لف : جرجى زيدان
ترجمه و تحقيق : ابراهيم خانه زرّين / ايرج متّقى زاده

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page