ملاقات پنهانى با لبابه

(زمان خواندن: 6 - 12 دقیقه)

وقتى سعيد اطمينان حاصل كرد كه عبدالله خوابيد، لباسش را پوشيد و به طرف خانه لبابه حركت كرد، ولى در بين راه چاره جويى مى كرد كه چگونه سخن را آغاز كند؟ وقتى به نزديكى خانه لبابه رسيد او را ديد كه از خانه خارج مى شود و خودش را پوشانده و با عصائى كه همراه دارد حركت مى كند.

سعيد از ديدنش غافلگير شد و از شرم و حياء سلامى كرد و او هم جواب داد. لبابه فكر نمى كرد كه به اين زودى باز هم او را ببيند، ولى وقتى معلوم شد كه او سعيد است برگشت و دم به دم به او خوشآمدمى گفت و آن خنده هاى هميشگى خودش را سرمى داد، سعيد از خوش آمدگوى لبابه خوشحال شد، وقتى او به ياد آنچيزهاى كه اتفاق افتاده بود مى افتاد قلبش مى گرفت ، به دنبال لبابه حركت كرد تا به خانه رسيدند، لبابه به خادمش امر كرد كه چراغى روشن كند، و شروع كرد به صحبت كردن با سعيد. از او پرسيد كه چه ساعتى رسيدى ؟ سعيد گفت : همين الان رسيدم ، اگر چه اين سفر طولانى و همراه با رنج و سختى بود ولى قبل از خواب نمى توانستم خودم را راضى كنم كه شما را نبينم . لبابه چنان قهقهه اى سرداد كه تمام فضاى خانه را دربرگرفت ، سعيد از ترس اينكه مبادا كسى حرفهايش را بشنود به آهستگى به لبابه گفت : خاله جان ! براى چه مى خندى ؟ لبابه گفت : خنده ام از اين جهت است كه تو چقدر به اين صورت زشت من آرزومندى (و به صورتش اشاره اى كرد) ولى نه ، تو به صورتى كه زيباتر و دلرباتر از اين باشد آرزومندى و مشتاق ديدنش ‍ مى باشى ، آيا اينگونه نيست ؟ سعيد حرفهاى لبابه را قطع كرد و با صداى آهسته گفت : نه به خدا قسم خاله جان ! الان آرزوى زيارت و ديدار تو از قطام برايم بيشتر اهميت دارد، چون به گردابى افتاده ام كه كسى جز تو را نجات دهنده خود نمى دانم ، از تو خواهش مى كنم با هوش و زكاوتى كه دارى مرا از از اين گرداب نجات دهى . و قبل از هر چيزى از تو تقاضا دارم كه آمدنم را به اينجا به كسى نگويى و به عنوان يك سرّ در نزد خودت نگه دارى ، چون به همراه من رفيقى است كه از مكه آمده و او مرا از آمدن به اينجا جلوگيرى مى كرد و وقتى او به خواب رفت ، پنهانى به اينجا آمدم . هنوز حرفهايش تمام نشده بود كه خادم خانه با چراغ وارد خانه شد.
سپس آن دو وارد اطاق شدند، سعيد گفت : خاله عزيز! تو هميشه يار و ياورم بودى تو همان كسى بودى كه با حيله و نيرنگ خودت قطام را راضى به ازدواج با من كردى ، الان هم از تو تقاضا دارم آنچه را كه به تو گفتم او را قانع سازى .
لبابه از اين اصرار زياد سعيد تعجب كرد، و نگرانى و وحشتى در خود احساس كرد و سعى كرد كه اين وحشت و نگرانى را اظهار نكند، از اين رو به سعيد گفت :
هر سرّى كه در دل دارى برايم بازگو، تا با تمام سعى و تلاش ، خواسته هاى تو را برآورده كنم ، سعيد ساكت شد، ولحظه اى با تعجب به او نگريست سپس ادامه داد:
مطلب مهمى را به تو مى خواهم بگويم ، ولى نمى دانم از كجا شروع كنم ، لبابه گفت : باكى بر تو نباشد، داد و فرياد نكن ! من گرمى و سردى روزگار را چشيده ام نگرانى هاى زيادى ديدم ، چيزى برايم عجيب و غريب نيست ، حالا هر چه در دل دارى بگو. سعيد گفت : آيا عهدى كه با قطام درباره كشتن على بسته ام مى دانى ؟ لبابه گفت : ميدانم . سعيد گفت : آيا مى دانى چرا به مكه رفتم ؟ لبابه گفت : مى دانم كه به طرف مكه رهسپار شدى ولى علتش را نمى دانم . سعيد گفت : براى اين به مكه رفتم كه جدم به دنبال من فرستاده بود. لبابه گفت : جد تو ابورحاب !! چه اتفاقى براى او افتاده ! سعيد گفت : بعد از اينكه به مكه رسيدم به نداى حق لبيك گفت و به همين دليل به دنبالم فرستاده بود تا مرا ببيند. لبابه گفت : ابورحاب مُرد! خدا رحمتش كند، او رفيق و شفيق خوبى براى تو بود و مى دانم كه تو در دامن او پرورش يافتى ، او توجه خاصى به تو داشت و شكى نيست كه مرگ او برايت خيلى دشوار است ، دوست داشتم كه او را زنده مى ديدم تا از ازدواج تو با قطام خوشحال مى شد و از تعهدى كه به قطام درباره كشتن على دادى مسرور مى شد.
سعيد حرفهاى لبابه را قطع كرد و گفت : من هم قبل از ديدار جدم همين فكر را داشتم ، ولى با ملاقات با او مطلبى را برايم بيان كرد كه شك و دودلى در اين امر براى من بوجود آمد و نسبت به تعهدى كه به قطام داده ام مردد شده ام . لبابه گفت : آيا جدت از قصد تو براى كشتن على باخبر شد؟ سعيد گفت : بله ، به او خبر دادم ولى او مرا از قتل على بازداشت و در هنگام مرگش به من توصيه كرد كه اين عمل را انجام ندهم ، و مى گفت كه هاتفى به او خبر داد، على از اين اتهامى كه به او زده مى شود مبرا و بى گناه است .
سعيد همينطور حرف مى زد و لبابه خيره خيره به او نگاه مى كرد، و از اينكه حيله و نيرنگ او كارگر نشد اندوهناك و ناراحت شده بود، ولى از حيله گرى و مكارى زيادى كه داشت به روى خودش نياورد و چنين وانمود كرد كه اهميتى به حرفهاى سعيد نمى دهد، اما سعيد كه منتظر خشم و غضب از طرف لبابه بود، وقتى او را با آرامش خاصى ديد و سكوت او را مشاهده كرد به سخنانش ادامه داد و گفت : وقتى حرفهاى جدّم را شنيدم با او به مجادله برخاستم ، ولى او برعقيده و نظر خودش پافشارى مى كرد و دلايل و شواهد زيادى براى حرفش برايم بيان كرد. سعيد با گفتن اين حرفها ساكت شد و منتظر عكس العمل لبابه ماند، ولى باز او را در حال سكوت ديد، و عكس العمل غيرمنتظره اى از او ديده نشد.
سعيد بدنبال سخنانش آن حادثه اى كه در مكه اتفاق افتاده بود و توطئه و نقشه اى كه براى مرگ عده اى از بزرگان كشيده بودند براى لبابه بيان كرد، وقتى لبابه قصه توطئه بر عليه عمر وعاص - معاويه و على را شنيد احساس ‍ آرامش كرد، ولى موضوع را بى اهميت نشان داد، و سعى كرد آن آرامش قبلى را داشته باشد. از اين رو به سعيد گفت : آيا جدت هم از اين توطئه باخبر بود؟ سعيد گفت : بله ، قبل از اينكه جان بجان تسليم حق كند: من موضوع را به اطلاع او رساندم ، او هم با سفارش و وصيتى كه در اين مورد در آخرين لحظه هاى عمر ... و ديگر نتوانست ادامه دهد و گفت : آه از آن وصيت ! لبابه گفت : آن وصيت چه بود؟ سعيد گفت : او مرا از قتل على بازداشت ، علاوه بر آن بر من لازم كرد كه از او دفاع كنم ، هنوز تصميم نگرفته ام كه خواسته اش را به جا آورم . تو از حال و روز من آگاهى آرى من وقتى ديدم قطرات اشك بر روى محاسن جد ضعيف و ناتوانم مى شنيد و صدايش لرزان مى نشيند و زبانش از تكلم بند مى آيد قدرتى در خود نديدم .
لبابه ترسيد كه اگر اظهار خشم و نگرانى و بى اعتنايى به سعيد نمايد او قضيه قطام و او را براى على بازگو كند، باز لبابه سعى كرد با خدعه گرى و حيله گرى خودش اطلاعات بيشترى از سعيد بگيرد، از اين رو به او گفت : چرا به توصيه هاى جدت عمل نكردى ؟ حرفهاى چنين پيرمردى مثل حرفهاى است كه از دهان فرشتگان بيرون مى آيد. وقتى سعيد حرفهاى لبابه را شنيد خوشحال شد، و تبسمى كرد و با سادگى تمام گفت : چگونه قبول نكنم ؟ بله قبول كردم و عهدى با او بستم ، آيا توانائى غير از اين را هم داشتم ؟ به جدم در اين باره تعهد دادم ، اما عهدى هم كه به قطام دادم باعث دل مشغولى من شده كه نكند آن عهدى كه با جدم بسته ام مانع وصلت من با قطام شود ولى وقتى علاقه و محبّت و غيرت تو را نسبت به خودم مى بينم كار برايم آسان مى شود و به خود مى گويم ، آنچيزى كه براى من دشوار نمايان مى كند براى خاله ام لبابه آسان است .
ترا به خدا قسم اى خاله جان ! آيا از منصرف شدن قطام بر كشتن على مرا يارى مى كنى ؟ به خدا قسم كه على از اين تهمت مبرا و بى گناه است . ولى من اميدوارم كه تو مرا يارى خواهى كرد، در يك گرداب مهيبى گرفتار شده ام كه فقط تو مى توانى نجاتم دهى . سعيد پس از بيان اين حرفها در مقابل لبابه زانو زند و با قطرات اشكى كه تمام صورتش را فرا گرفته بود دستهاى لبابه را بوسيد. لبابه هم با تمام آن حيله گرى هايى كه داشت به روى خود نياورد، تبسمى بر لبانش نقش بست ، و دستهايش را به هم بسته بود تا مانع بوسيدن آنها به وسيله سعيد شود، و سعيد را ساكت كرد و گفت : فرزندم ! راحت باش ‍ هر چه را تو خواستى من انجام مى دهم و از خداوند تقاضا دارم كه در راضى كردن قطام مرا يارى كند.
وقتى سعيد اين حرفها را از او شنيد خوشحال شد و اشك در چشمهايش ‍ حلقه بست و از او تعجب كرد چون توقّع اين عكس العمل را از او نداشت و شادمان شد از اينكه اين شب را براى ملاقات لبابه انتخاب كرد و قبل از ديدار قطام پيش لبابه آمد. لبابه نگاهى به او كرد در حالى كه پشت گوشش را با نوك انگشتش خاراند و مثل اينكه مى خواهد درباره راههاى راضى كردن قطام فكر كند ولى در حقيقت چاره انديشى و حيله گرى براى گمراه كردن سعيد مى كرد، از اين رو گفت : راحت باش ! مادامى كه از من اطاعت و پيروى مى كنى ، هيچ نگرانى در خودت راه نده ، سعيد بدون درنگ گفت : من فرمانبردار اوامر شما هستم ، مال و همه دارايى من در اختيار توست .
وقتى سعيد صحبت مى كرد او در حال فكر كردن و راه حلى براى پيدا كردن اين موضوع بود، بعد از اينكه او ساكت شد لبابه هنوز در حال فكر كردن بود كه ناگهان فرياد زد و گفت : پناه به خدا! چند روزى بود كه از حركات قطام متعجب بودم ، مثل اينكه حرفهاى جدّت در اينجا به او اثر كرده ولى مقدار تاثيرش را نمى دانم . سعيد از آنچه شنيده بود تعجب كردو گفت : منظورت چيست ؟ لبابه گفت : بعد از رفتن تو رفتار عجيب و غريبى از او مشاهده كردم ، ديگر از انتقام حرفى نمى زد، روزهاى زيادى را مبهوت بود، مثل اين بود كه خبر جديدى برايش رسيده خيلى كم حرف مى زد، شايد آن تغيير و دگرگونى كه در جدت ايجاد شده براى او هم بوجود آمده باشد، ولى بهرحال تو آسوده خاطر باش من قضيه را دنبال مى كنم ، ولى از اينكه قبل از ديدار با قطام پيش ‍ من آمدى با كسى در ميان مگذار. سعيد گفت : خداى به تو جزاى خير دهد، اگر اين كار را برايم انجام دهى نمى دانم چگونه از زحمات تو تشكر كنم ، ولى من هم از تو تقاضا دارم كه اين ملاقات مرا با خودت براى هيچكس حتى براى رفيقم عبدالله تعريف نكنى . لبابه گفت : به چشم ! ولى از تو مى خواهم وقتى كه فردا به ديدار قطام آمدى من هم آنجا هستم ، مواظب باش حرفهاى زيادى نزنى فقط به حرفهاى معمولى اكتفا كن و از آن چيزى كه بين من و تو امروز اتفاق افتاده چيزى را بيان نكنى مگر اينكه از تو بخواهد، ولى بگو ببينم آيا فردا رفيقت را هم خودت خواهى آورد؟ سعيد گفت : او را با خودم خواهم آورد و هيچ مانعى ندارد كه از اسرار من آگاه باشد، چون او به منزله برادر من است . لبابه گفت : هر كارى مى خواهى بكن ، خداوند به ما توفيق دهد در آن چيزى كه خير و صلاح توست .
سعيد از غيرت و همدردى او بسيار تعجب كرد و گفت : اجازه بده تا دستهايت را ببوسم ، وقتى جدم كه به منزله پدرم بود در گذشت ، احساس ‍ يتيمى مى كردم ، ولى الان از همدردى تو و رحم و مهربانى تو نسبت به من اين احساس از بين رفت و شما را مادرى وفادار يافتم . اين را گفت و بارها دست لبابه را بوسيد و هر دو بلند شدند از همديگر خداحافظى كردند در حالى كه لبابه مى گفت : خيالت راحت باشد قرار ما فردا در منزل قطام .
سعيد از اينكه از مصيبت بزرگى نجات يافته ، با دلى هيجان زده و خوشحال ، از خانه لبابه بيرون رفت ، ولى افسوس كه نمى دانست آن زن حيله گر و مكار چه خوابى برايش ديده بود. لبابه وقتى از سعيد جدا شد به اطاقش برگشت و افكار خبيثش را به كار انداخت كه چگونه وانمود كند واقعا قطام از قصد كشتن على صرفنظر كرده ، او چون مى ترسيد كه با اظهار خشم و بى توجهى به سعيد، اسرار آنها را در پيش على افشاء كند، بنابر اين تصميم گرفت كه قطام را از مسئله آگاه كند كه از قتل على چشم پوشيده و او را بى گناه مى داند و با بكار بردن حيله اى توطئه اى كه بر قتل على در مكه بسته شد، پوشيده بماند تا على را بكشند اما لبابه نمى دانست كه قطام او حيله گرتر و مكارتر است و او نيرنگ تازه اى براى قتل سعيد خواهد كشيد لبابه نمى توانست خود را راضى كند و بخواب رود قبل از اينكه اين موضوع را با او در ميان بگذارد، پس به سوى خانه قطام حركت كرد تا حيله جديدى درباره سعيد طراحى كنند.
-----------------------------------------------------
مؤ لف : جرجى زيدان
ترجمه و تحقيق : ابراهيم خانه زرّين / ايرج متّقى زاده

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page