دو تعهد نامه متضاد

(زمان خواندن: 10 - 19 دقیقه)

بعد از اين سخنان او از آمدن خود به نزد جدش پشيمان شد، چون بين دو كار، يكى تعهدنامه اى كه به قطام داده و پيمان نامه اى كه امضاء كرده بود و دومى عمل كردن به توصيه هاى جدش كه آخر روزهاى زندگى خود را مى گذراند، مردد مانده بود. سكوت سراسر وجودش را احاطه كرده بود به طورى كه حركتى از او انجام نمى شد، جدش شك و دودلى را از او به وضوح ديد، ولى طورى وانمود كرد كه چيزى نمى داند، و سعى كرد كه حرفهايش را تمام كند،

سپس ادامه داد و گفت : اى فرزندم ! مى بينى كه على سزاوارتر و شايسته تر به خلافت از بقيه مى باشد، بخاطر نزديكى او به رسول خداصلّى اللّه عليه و آله و همچنين داماد و وصى اوست ، علاوه بر اينها او داراى فضائل و ويژگيهايى است كه هر كدام از آنها به تنهايى او را به خلافت از سايرين ممتاز مى كند، در حالى كه هيچ يك از اين فضيلتها در معاويه وجود ندارد، همانا على مردى پارسا و زاهد نسبت به امور دنيوى است . روزى او راديدم كه شمشيرش را به بازار آورد و فروخت ، از او سؤ ال شد: چرا اين كار را كردى ؟ گفت : ((اگر چهار درهم پول براى خريد پيراهن داشتم آن را نمى فروختم )). و كلام او در توصيف مؤ منان همين بس كه فرمود: ويژگى مؤ منان عبارتند از اينكه : شكمهايشان از گرسنگى خالى ، لبانشان از تشنگى خشك ، و چشمهايشان از گريه زياد تار و كم نور شده ، اگر روزى خانه اش را بنگرى چيز قابل توجهى در آن نخواهى يافت . (از همه اينها فهميده مى شود كه مؤ من زندگى سختى دارد البته اين نه به خاطر اين است كه او تنبل و بى كار است نه ، بلكه او همه را براى خدا انفاق مى كند).
على كسى بود كه عمرش را در عزّت اسلام ، و پيروزى بزرگ براى مسلمانان گذراند، لباس تازه و نو نپوشيد،خانه و ملكى را مالك نشد، در حاليكه چنين مقامى اقتضاء اين را داشت كه داراى اموال زياد، و بندگان و كنيزكان زيبارو، و هرآنچه كه شايسته اين مقام بود داشته باشد، همچنان كه طلحه و زبير و عثمان و حاكم و پسر عموى ما معاويه چنين ثروتهاى دارند.
سپس سكوت كرد و آه عميقى كشيد و على رغم ميلش كه صدايش بلند شده بود گفت : همانا معاويه با خدعه و حيله گرى و ادعاى خونخواهى از خليفه مقتول (عثمان ) ما را وادار كرد كه نسبت به امام على عليه السّلام كينه به دل داشته باشيم ، و ما هم در گمراهى غرق شده بوديم ، و حق را نمى ديديم ولى الان پرده جهالت و گمراهى از چشمانمان برداشته شد، و از معاويه بيزار و متنفر شديم و هنگامى كه در اعمال و كارهاى على و معاويه تفكر كردم ، تنفّر و بى زارى نسبت به معاويه و آه و تاسف نسبت به على به خاطر آن همه مصيبتهاى كه بر او وارد شده نمودم ، چگونه اينطور نباشد در حالى كه او مردى بود كه مى شناختم ، چگونه در روز جنگ جمل بر ما پيروزى يافت ، و بر دشمنانش رحم و شفقت مى كرد، همچنانكه نسبت به فرزندانش مهربانى مى كرد.
او همان كسى بود كه به اصحاب و ياران و جنگجويان خود توصيه كرد كه نسبت به فراريان از جنگ ، خويشتن دار باشيد، و دنبالشان نكنيد، و به زنان ومجروحان جنگى و بچه ها به مهربانى رفتار كنيد. و چه بسا به حكمرانان خود توصيه مى كرد كه نسبت به آنها به عدالت رفتار كنند. مردى به من خبر داد كه از او شنيده بود كه به يكى از كارگزاران (ماءمور جمع آورى ماليات ) توصيه مى كرد كه : هيچ كس را براى گرفتن درهمى نزنيد و نگذاريد بخاطر گرفتن ماليات از بدهكار لباس تابستانى يا زمستانى و مركبى را كه با آنها به كارهايش مى رسد بفروشد، و بخاطر گرفتن درهمى به كسى اذيت و آزار نرسانيد.(1)
اگر بخواهم از اين مثالها براى تو بگويم وقت تنگ است و اجل مهلت نمى دهد كه آنها را تمام كنم . فرزندم ! گوش كن و در عدالت و بخشش و حلم على و آنچه كه معاويه و كارگزارانشان در دشمنى با مسلمانان مرتكب شده اند تاءمل و دقتى بكن . به دليل ترس از طولانى شدن كلام و خستگى كه برايم عارض شدة حادثه عجيبى را براى تو نقل مى كنم كه صدايش پيوسته در گوشهاست . آه ! آه ! از قساوت طمع كاران و دنياطلبان ، آيا عبيدالله بن عباس را مى شناسى ؟ سعيد گفت :
چگونه او را نشناسم ، در حالى كه او پسرعموى رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله پسرعموى على بن ابى طالب است ، بله او را مى شناسم . پدربزرگ گفت :
گوش كن و از قصّه اى را كه برايت تعريف مى كنم عبرت بگير.
بعد از واقعه صفين و ماجراى حكميت كه با خدعه و نيرنگ عمر و عاص ، معاويه پيروز شد و به خلافت رسيد، اهل شام با او بيعت كردند، و على در عراق ماند، اما معاويه از آنچه كه به او رسيده بود قناعت نكرد، حُكامى را براى بيعت گرفتن و شكستن بيعت على به طرف حجاز و عراق روانه كرد، يكى از آنهاى كه براى اين كار به سوى حجاز و يمن فرستاد بُسربن ارطاة (2) بود، او به مدينه آمد و بر شهر مسلط شد، چون نماينده على از آن شهر فرار كرده بود. بعد از دو ماه وارد شهر مكه شد و مردم پيوسته از فرار حاكم آن يعنى ابوموسى اشعرى سخن مى گفتند، مردم از بيعت با بسربن ارطاة خوشايند نبودند ولى ناچارا با او بيعت كردند، من مريض بودم و نتوانستم او را ببينم . تا اينجا عملش جاى ملامت و سرزنش نداشت ولى وقتى به يمن رسيد حاكم آن شهر عبيدالله بن عباس از ترس او به طرف كوفه فرار كرد، و بجاى خود عبدالله بن عبدالمدان را به حكمرانى آنجا قرار داد، بعد از آنكه بُسربى ارطاة وارد شهر يمن شد امر كرد كه عبدالله و پسرش به نام ((صبر)) را بكشند، و شنيده بود كه عبدالله دو پسر خردسال نيز دارد كه به يك نفر از قبيله كنانه كه در صحرا زندگى مى كنند داده تا از آنها نگهدارى كنند، تصميم گرفت آن دو فرزند خردسال عبدالله را نيز به قتل برساند، از اين رو به دنبال آنها فرستاد، مرد كنانى با آن دو بچه خردسال آمدند، وقتى آن مرد فهميد كه بُسربن ارطاة قصد كشتن آنها را دارد با دادو فرياد گفت : اينها را نكش ! بچه ها گناهى ندارند، اگر مى خواهى آنها را بكشى اول مرا بكش . بُسر هم شرم نكرد و آندو بچه را همراه با آن مرد كشت . و بعد شنيديم كه مرد كنانى تا آخرين نفس از بچه ها دفاع كرد تا كشته شد، و هرگز فراموش نمى كنم از آن زن كنانى وقتى كه به بسر رسيد گفت : اى بُسر! مردان را كشتى ، اما از كشتن اين بچه ها واهمه اى نكردى ! بخدا قسم ! بچه ها را نه در زمان جاهليّت كشتند، و نه در عهد اسلام ، بخدا قسم ! اى بسر! سلطنت و حكومت با كشتن بچه ها و پيران دوامى نخواهد يافت .
فرزندم ! اين بود كارهاى معاويه و كارگزارانش ، آيا از على و كارگزارانش ‍ اينگونه اعمال سراغ دارى ؟ چگونه بعد از اين همه حقايقى را كه براى تو بيان كردم نسبت به او دشمنى مى ورزى ، و او را قاتل عثمان و سزاوار مرگ مى دانى ؟
هنوز كلام پيرمرد تمام نشده بود بدنش سست شده و از تمام كردن سخنانش عاجز شد، و از حال رفت به طورى كه زبانش از تشنگى و خستگى از دهان بيرون آمد، و عرق از صورتش جارى شده بود. سعيد ترسيد، فورا دستمالى آورد تا عرقش را پاك كند، و شيرى كه براى او تهيه كرده بود آورده به او نوشاند و براى استراحت دراز كشيد. سعيد هم كنارش نشست و مات و متحير مانده بود. بياد قولى كه به قطام داده بود مى افتاد، ولى چيزى نمى گفت ، جدش زير چشمى متوجه حركات و رفتارش بود، و نگرانى او را فهميد و دانست كه او درباره قطام و خانواده او فكر مى كند، از اينرو به او نگريست و با يك حالت ستيزه جويانه اى به او گفت : آيا درباره قطام و خانواده اش كه اهل خوارج بودند انديشه مى كنى ؟ و خروج آنها از اطاعت على ، مانع آن چيزى مى شود كه من به تو گفتم و گفتار مرا درست نمى دانى ؟ ولى بدان كه آنها خروجشان بر على بخاطر طمع و چشم داشت براى دنيا بود، متمسك به حيله اى شدند كه هيچ عاقلى از آنها نمى پذيرد، مگر اينكه آنها را به واسطه آن علت مسخره شان كند، يا يقين به حيله و نيرنگ آنها پيدا مى كند. از على دست كشيدند به اين دليل كه او حكميت را پذيرفت ، درحالى كه او گناهى نداشت ، همين افراد بودند كه او را مجبور به قبول حكميت كردند، حالا بر فرض اينكه او خطا كرده باشد آيا شايسته است كه با او جنگ و دشمنى ورزند و بر عليه او خروج كنند؟ ولى حقيقت امر اين است كه وقتى آنها ديدند معاويه در شام به حكومت رسيد طمع ورزى آنها را وادار كرد كه اطراف معاويه جمع شوند و با على بيعت شكنى كنند، مؤ يد اين گفتار اين است كه آنها براى خودشان هم رهبرى تعيين كردند، و با او بيعت كردند، ولى در جنگشان به پيروزى نرسيدند و همه (به جز 10 نفر) به هلاكت رسيدند، اما شكست آنها فقط بخاطر بد نيّتى آنها نسبت به على نبود، بلكه حكايتى را كه از يك مرد مورد اطمينانى شنيدم براى تو تعريف مى كنم و آن اينكه : خوارج بعد از جنگ صفين از صف على خارج شدند، و سر از اطاعت او برداشتند، وقتى كه به كنار نهروان رسيدند، مردى را ديدند همراه با الاغى كه بر آن زنى سوار بود، با حالتى تهديد آميز او را صدا زدند و گفتند: تو كى هستى ؟ گفت : من عبدالله بن خبّاب (3) از صحابى رسول خداصلّى اللّه عليه و آله ستم ، گفتند: آيا ما تو را ترسانديم ؟ گفت : آرى . گفتند: بيم و هراسى بر تو نباشد. حديثى كه پدر تو از رسول خداصلّى اللّه عليه و آله نيد برايمان بگو، او اين حديث را از رسول خداصلّى اللّه عليه و آله روايت كرد كه فرمود: فتنه و آشوبى بپا مى شود كه در آن وقت مردم قلبهايشان بسان جسمهايشان مى ميرد، شب كافرند، صبحش ‍ مؤ من ، و باز شبش كافر مى شوند (يعنى ايمان محكم و پايدارى ندارند هر لحظه به اين طرف و آن طرف سوق داده مى شوند) آنها گفتند اين چه روايتى بود كه براى ما خواندى ، حالا بگو ببينم نظرت درباره ابوبكر و عمر چيست ؟ عبدالله از آن دو تعريف و تمجيد كرد. گفتند: درباره عثمان در اول خلافت و آخر خلافتش چه نظر دارى ؟ گفت : او اول و آخر به حق بود، آنها گفتند: نظر تو درباره على قبل از پذيرش حكميت و بعد از آن چيست ؟ گفت : او به خدا عالم تر از شماست و باتقواتر در دينش و با بصيرت و بيناتر از شماست ، گفتند: تو از هوى و هوس خود پيروى مى كنى ، تو مردم را بر اساس اسم و شهرتش دوست مى دارى نه براى اعمالشان ، بخدا قسم ! طوى تو را بكشيم كه هيچ كس را آنگونه نكشته باشيم سپس او و زنش را كه حامله بود گرفتند، و دستهايشان را بستند، و به كنار نهرى كه زير درخت خرما بود بردند، ناگاه يك رطب از درخت افتاد، و يكى از آنها (خوارج ) آن را گرفت و به دهانش ‍ گذاشت ، ديگرى به او گفت : آيا مال حرام مى خورى ؟ و بدون اينكه قيمتش را بپردازى از آن استفاده مى كنى ؟ (با اين سخنان ) آن شخص خرما را از دهانش ‍ انداخت ، بعد از آن خوكى كه متعلق به يكى از اهل كتاب بود از آنجا مى گذشت يكى از خوارج آن خوك را با شمشيرش كُشت ، ديگران به وى گفتند: اين كارى كه تو كردى كار بدى بود، آنگاه بدنبال صاحب آن خوك رفتند و او را با پناه هستم ، آيا از خدا ترس و واهمه نداريد كه زنى را بكشيد؟ آنها شكمش را پاره پاره كردند و آن زن راهم كشتند.
آنگاه پدربزرگ ادامه داد: اين دشمنان على ، و آن هم على ، كداميك از آنها شايسته و سزاوار مرگ است ؟ و چگونه است كه نسبت به او كينه به دل دارى و در صدد كشتن او برآمده اى . آيا سزاوار است با حقايقى كه براى تو بيان كردم ، در مقابل كشتن او سكوت كنى ، و مانع كشتن او نشوى ؟
وقتى كه سخنان پدربزرگ به اينجا رسيد سعيد آن وعده هاى كه به قطام براى كشتن على داده بود، چيزى به پدربزرگش نگفت ، تا خشم او زيادتر نشود، سكوت او را فرا گرفت و به فكر فرو رفت كه چگونه از اين حيله و نيرنگ به نحو شايسته اى عبور كند، فكرش ديگر كار نمى كرد و احساس ‍ خستگى شديدى بر او عارض شده بود. به پدربزرگش نگاهى كرد ديد او هم خستگى از چهره اش هويداست از اين رو به او گفت : اى جد بزرگوار خودت را به زحمت انداختى ، و خسته شدى ، از اينكه رعايت حال مرا كردى و وصيت نيكوى كردى سپاسگزارم ، حرفت را راست مى دانم ، به اميد خداوند همان كارى را انجام مى دهم كه تو گفتى ، امشب را استراحتى كن تا فردا ادامه سخن را آغاز كنيم . اين را گفت و دست جدش را بوسيده ديد دستهايش سرد و خشك شده . سپس جدش به او رو كرد و گفت : خوب بخوابى فرزندم ! ولى من مى ترسم كه تا فردا زنده نباشم بگذار تا آخرين وصيتها را كه مقدار كمى از آن باقى مانده براى تو بگويم . اين را گفت و دست سعيد را كشيد، سعيد هم به سوى او آمد با هم معانقه (روبوسى ) كردند و گريستند، آنگاه جدش با حالتى كه چشمانش از اشك پر شده و لبها و چانه او مى لرزيد گفت : اگر مى خواهى كه جدت با دلى آرام و قلبى مطمئن از اين دنياى فانى برود با او پيمان ببند كه به وصيتش عمل كنى ، و آن اينكه : نسبت به على بى انصافى ، ظلم و ستم روا ندارى ، و اگر راهى براى دفاع و حمايت از او پيدا كردى با كمال قوت و صلابت او يارى را كنى ، آيا اين عهد مرا مى پذيرى ؟ آيا متعهد مى شوى ؟ بپذير تا قلبم را آرامش دهى ، آيا بياد مى آورى كه من جد تو هستم و بزرگت كرده ام ؟ تربيت تو را به خوبى انجام دادم و تعهد كردم كه براى تو چيزى جز خير و نيكى نخواهم ؟ آيا قول مى دهى ؟ قبول كن تا مرا از آشفتگى رهايى دهى و قلبم آرام گيرد.
سعيد از حرفهاى جدش متاءثر شد، تا اينكه چشمانش پر از اشك شد، و آن همه مهربانى و شفقت جدش را نسبت به خودش به يادآورد، چاره اى جز قبول نداشت ، و به قول او متعهد شد اما هنوز قولش به جد خود تمام نشده بود كه به ياد تعهدنامه اى كه به قطام داده بود افتاد، كار برايش مشكل شد، به جد خود نگاهى كرد ديد كه تمايلى به خواب دارد، مردى را كه به عنوان خادم در خانه آنها بود ماءمور كرد كه وسايل خواب او را آماده كند، و بعد از آن به اطاق ديگرى برود. سعيد هم لباسش را درآورد و آماده رفتن به خواب شد، اما با آن همه مسائلى كه در اطرافش مى گذشت مانع به خواب رفتن او مى شد، اين فكر آرامش او را سلب كرده و دل مشغولى او را بيشتر كرده بود و خود را در برابر دو تعهد متضاد مى ديد، هر وقتى از انصراف قتل على فكرى به ذهنش مى زد خوشحال و مسرور بود، ولى وقتى به ياد تعهدى كه به قطام داد مى افتاد لرزه بر اندامش مى افتاد در كارش سرگشته و متحير مى شد.
سعيد تا نصفهاى شب به همين حالت بود، و هيچ آرام و قرار نداشت و پلكهاى چشمش بسته نشد، از جايش برخاست عباء و عمامه را برداشت و به بيرون خانه رفت . تاريكى شب همه جا را فرا گرفته ، همه مردم در خواب فرو رفته بودند. كوچه هاى مكه خالى از رفت و آمد بود، و اين سكوت و خلوت ، هيجان و اضطراب او را كاهش مى داد. و بدون هدف به اين طرف و آن طرف حركت مى كرد و به آن همه حوادثى كه اتفاق افتاده بود فكر مى كرد تااينكه خودش را در مقابل مسجدالحرام ديد، دورى بر آن زد و به خودش گفت : خوب است داخل مسجد شوم ، و دو ركعت نماز بخوانم ، شايد براى من گشايشى حاصل شود و دردهايم تسكين يابد. در مسجدالحرام باز و داخل آن خالى از مردم بود. كفشهايش را درآورد وارد كعبه شد، نماز خواند و به درگاه الهى سجده كرد، در اين وقت يك احساس راحتى به او دست داد، طوافى دور كعبه كرد بعد به طرفى رفت و نشست ولى باز آن انديشه پريشان به سراغش ‍ آمد، او خيره خيره به ستارگان كه در آسمان نيلگون به او چشمك مى زدند مى نگريست ، افكار مشوّش و سردى هوا هم بر او غلبه كرده بود از اين رو سرش را داخل عبايش قرار داد و او را به حالت خمارى درآورد و چون خيلى خسته و هوا هم سرد بود خواب بر او چيره شد. هنوز خواب كاملا به چشمش نيامده بود كه قطام را در خواب ديد كه جامه سياهى بر تن دارد، و آن جامه بر زيبايى او افزود، بر روى فرشى كه از پر شترمرغ بود پابرهنه راه مى رفت ، سعيد از ديدنش لرزه بر اندامش افتاد، خواست كه به او سلام كند ولى ديد كه او با يك نگاه سرزنش گونه اى از او روى برمى گرداند، قطرات اشك بر چشمانش حلقه زده قلبش از اين حالت قطام گرفت ، خواست دنبالش برود ولى پاهايش از شدت لرزش همراهيش نمى كرد، صدايش ‍ مى كرد جواب نمى داد، و همچنان به سعيد بى اعتنايى مى كرد، گوئى زبان حالى دارد كه مى گويد: تو بر عهد من خيانت كردى ، و شايستگى و لياقت ازدواج با من را ندارى . سعيد هر چه تلاش كرد كه به او برسد و بگويد كه من به قولم هستم ولى نتوانست ، و همينكه از او دور شد خواست او را صدا بزند، امّا خودش را در كنار كعبه ديد كه هنوز هم تاريكى شب برقرار بود، دستى به چشمانش كشيد تا ببيند كه آيا خواب است يا بيدار، وقتى مطمئن شد در خواب بود شكر خداى بجا آورد ولى يقين داشت كه وقتى قطام را ملاقات كند چيزى جز اين نخواهد بود، ساكت شد، ناراحتى و غم از هر طرف بر او هجوم مى آورد و راه حلى هم براى آن پيدا نمى كرد.
او به طرف منزل حركت كرد تا ببيند براى پدرش چه اتفاقى افتاد، بعد از آن سرما و ناراحتى كه بر او عارض شده بود، دوست داشت سريع به محل خوابش برگردد، پيوسته سوره فاتحه الكتاب را هنگام برگشت به خانه مى خواند، تا اينكه صداى همهمه اى به گوشش رسيد خودش را به مقام ابراهيم نزديك كرد، پشت كعبه ايستاد و گوش كرد گامهاى آهسته اى را شنيد كه به طرف كعبه نزديك مى شود، مثل اينكه درباره امر مهمى با هم مشورت مى كردند، خودش را پشت مقام ابراهيم پنهان كرد تا د رآن تاريكى شب كسى او رانبيند، به طورى خودش را پنهان كرده بود كه بجز كعبه و اطرافش چيز ديگرى را نمى ديد.
-----------------------------------------------------------
1- نهج البلاغه ،نامه 51/4.
2- بُسر بن ارطاة يك از سنگدلترين و خشن ترين فرماندهان معاويه بود كه براى تجاوز و هتاكى به شهرهاى مدينه ، مكه ، طائف ، يمن ، نجران ، اءرحب ، صناء اعزام شده بود و ماءمور بود كه هر چه از شيعيان على عليه السّلام را ببيند به طور فجيعى به قتل برساند او هم در نهايت قساوت حدود سى هزار از شيعيان امام عليه السّلام را به شهادت رساند و حتى به كودكان و پيران هم رحم نكرد، بعد از اين همه جنايات بُسر بن ارطاة حضرت درباره او فرمود: ((خدايا او را نميران تا عقل او را از او بگيرى . ))سپس نقل مى كنند كه پس از اين نفرين طولى نكشيد كه عقل بُسر زايل شد و پيوسته مى گفت : شمشيرى بدهيد تا با آن مردم را بكشم . شمشير چوبى به او دادند و با آن آنقدر به اين طرف و آنطرف مى زد تا غش مى كرد و به همين حال بود تا مُرد. (1 الغاراب جلد 2 ص 628591. 2 تاريخ طبرى جلد 3 ص 106108. 3 تاريخ يعقوبى جلد 1 ص 189186. 4 زندگانى اميرالمؤ منين ص 694702. 5 تاريخ سياسى اسلام ص 332. 6 فروغ ولايت ص 746.
3- ابن قتيبه در ((الامامة و السياسة )) مى نويسد:
عبدالله بن خبّاب فرزند صحابى پيامبرصلّى اللّه عليه و آله بود. قبل از جنگ نهروان او به اتفاق همسرش در مسيرى حركت مى كرد و در بين راه با گروهى از خوارج روبرو مى شوند، آنها گفتند: تو كيستى ؟ عبدالله گفت : بنده مؤ من به خدا. گفتند: نظرت درباره على چيست ؟ عبدالله گفت : او اميرالمؤ منان و نخستين مؤ من به خدا و رسول اوست . گفتند: اسم تو چيست ؟ گفت : عبدالله بن خبّاب الاّرت . وقتى فهميدند او فرزند صحابى پيامبر است گفتند: حديثى را كه از پدرت و او از پيامبرصلّى اللّه عليه و آله شنيده است براى ما نقل كن . عبدالله گفت : پدرم نقل كرد كه پيامبرصلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((پس از من فتنه اى رخ مى دهد كه قلب مؤ من در آن مى ميرد، شب را با ايمان مى خوابد و روز را كافر مى شود)). گفتند: با شنيدن اين حديث ، به خدا سوگند تورا به گونه اى مى كشتيم كه تا كنون كسى را چنان نكشته ايم . آنگاه دست و پاى او را بستند و همراه زن باردارش به زير نخلى كشاندند. در اين هنگام خوكى را كه متعلق به يكى از مسيحيان بود و از آنجا عبور مى كرد با تير يكى از خوارج از پاى درمى آمد. آنگاه همه خوارج به او اعتراض ‍ كردند كه اين عمل فساد در زمين است و بايد از صاحب آن رضايت طلبيد. پس از آن عبدالله را در كنار نهر آوردند و مثل گوسفند سربريدند و به اين هم اكتفا نكردند و همسر او را نيز به قتل رساند، و شكم او را دريدند. باز به اين هم اكتفا نكردند و سه زن ديگر را كه يكى از آنان بنام صحابيه پيامبرصلّى اللّه عليه و آله امّ سنان بود را نيز كشتند.
الامايه و السياسه ص 136 فروغ ولايت ص 724. تاريخ سياسى اسلام ج 2 ص 311.
-----------------------------------------------------
مؤ لف : جرجى زيدان
ترجمه و تحقيق : ابراهيم خانه زرّين / ايرج متّقى زاده

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page