وقتى سعيد تنها شد از دشوارى كارى كه مى خواست انجام دهد و از اين كه خودش نمى توانست كارى را كه به عهده گرفته برگردد به خودش دلدارى مى داد تا عظمت كار كم اهميت جلوه كند و زشتى كار در نظرش خوب جلوه كند. اينگونه خيال مى كرد كه اگر بتواند على را بكشد هم توانسته انتقام بنى اميه را از او بگيرد و افتخار كند كه كسى جز او نتوانسته اين امرمهم را انجام دهد و قرب و منزلتى در پيش معاويه پيدا مى كند و هم به وصال قطام خواهد رسيد.
با اين خيال به طرف كوفه حركت كرد تا اينكه به كوفه رسيد از كنار مسجد بزرگى گذشت ،آسمان صاف و ماه در آن خودنمايى مى كرد، نگاهى به خانه ها و چادرهاى كه پيرامون منزل على بود انداخت ، خانه ها و چادرهاى كه هواداران على در آن سكونت داشتند و مى دانست كه هواداران او مردمى مقاوم هستند و از مرگ ترس و واهمه اى ندارند، پايش لرزيد و از عظمت كارى كه مى خواست انجام دهد ترس و وحشت سراسر وجود او را فرا گرفت . به طرف منزلش حركت كرد و در اين فكر بود كه چگونه به مقصودش برسد.
منزل سعيد در بازارى از بازارهاى كوفه بود قبل از اينكه وارد خانه شود شترى را ديد كه مقابل خانه او زانو زده ، وقتى داخل خانه شد، چندين شتر ديگر وعده اى را ديد كه معلوم مى شد مهمانانى هستند كه بر او وارد شده اند. يكى از آنها به سعيد نزديك شد، تا اينكه خواست سلام كند سعيد او را شناخت كه از افراد جدش ابورحاب است ، از ديدن او متعجب شد و سبب آمدن او را سئوال كرد، بدون آنكه جواب سلام او را داده باشد گفت : عبدالله چه شده است كه به كوفه آمدى ! آن مرد گفت : ما از جانب آقا و مولاى من و جد بزرگوارت ابورحاب آمده ايم . سعيد گفت : براى چه آمده ايد؟ آن شخص گفت : ماءموريت مهمى داريم . سعيد گفت : آن چيست ؟ آن شخص گفت : پدر بزرگت پير و فرسوده شده و ما را فرستاد تا تو را نزد او ببريم . سعيد آه و فريادى كشيد و بى اختيار گفت : چه بر سر او آمده ؟ آيا او بيمار است ؟ آن شخص گفت : ناخوشى او فقط بخاطر پيرى است ولى آزرو دارد كه تو را ببيند و ما را ماءمور كرده كه تو را به سرعت پيش او ببريم . سعيد گفت : پدربزرگم الان كجاست ؟ آن شخص گفت : در مكه . سعيد گفت : آيا من هم بايد به مكه بيايم ؟ آن شخص گفت : اينگونه به ما امر كرده ، حالا هر چه خود مى دانيد.
سعيد مدتى به فكر فرو رفت و به قدم زدن پرداخت ، او كلمه ((لاحول و لاقوة الا بالله العلى العظيم )) را زمزمه مى كرد، عبدالله به دنبالش رفت تا وارد خانه شد، سعيد را ديد كه عبايش را از تنش بيرون مى آورد و مى گويد: ((حتما پدربزرگم براى امر مهمى مرا خواسته كه بدنبالم فرستاده )) عبداللّه گفت : او فقط مى خواهد قبل از فرا رسيدن مرگش تو را ببيند چون خيلى پيرو شكسته شده و كسى جز تو را ندارد. سعيد گفت : پس چاره اى نيست تا اينكه امشب را اينجا بمانيم و فردا حركت كنيم . سعيد آن شب را با فكر كردن درباره قطام و سفرش به پايان رساند.
-----------------------------------------------------
مؤ لف : جرجى زيدان
ترجمه و تحقيق : ابراهيم خانه زرّين / ايرج متّقى زاده