1ـ حسرت و اندوه طولاني
امام صادق علیه السلام ميفرمايند: «نگاه [شهوت آلود]، تيري مسموم از تيرهاي شيطان است و چه بسا نگاه شهوت آلودي كه حسرتي طولاني بر جاي ميگذارد» .
اميرمؤمنان علیه السلام نيز در اينباره ميفرمايند: «هر فردي كه چشم خود را آزاد بگذارد و به هر چيزي نگاه كند، حزن و اندوهش زياد ميشود» . و نيز ميفرمايند: «بسا نهال هوسي كه از نيم نگاهي كاشته ميشود» .
كلام زيباي اين دو معصوم را از دو بعد ميتوان مورد بررسي قرار داد، اول: اينكه چه بسا افراد چشم چران با ديدن زنان و دختران زيبا هميشه در حسرت و آرزوي كامجويي از آنان باشند و هيچگاه اين امر بر آنان ميسر و مقدور نگردد و لذا حسرت و اندوه هميشگي براي آنها به وجود آيد.
دوم: اينكه ممكن است آدمهاي چشم چران در مقام مقايسه زنان خود با زنان و دختران كوچه و بازار برآيند و هميشه در اين قياس همسران خود را ناقص و زشت ببينند و از انتخاب همسر خود براي زندگي پشيمان و محزون گردند غافل از اينكه اگر با آنها هم ازدواج كند باز هم زناني زيباتر از آنان يافت خواهد شد.
داستان: مرد در بستر مرگ افتاده بود و ثانيههاي آخر عمر را ميگذراند. به سختي نفس ميكشيد، دست و پايش از ترس و وحشت ميلرزيد، رنگش زرد گشته بود، مثل اينكه خون در رگهايش منجمد شده بود دوستانش كه اين حال رقت بار را از او ديدند و دريافتند كه مرگش حتمي است، شهادتين را به او تلقين ميكردند و ميگفتند: بگو اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله؛ ولي او باصدايي آرام و شكسته ميگفت: كجاست آن زن زيبايي كه سراغ حمام را ميگرفت! دوباره شانههايش را تكان ميدادند كه شايد متوجه شود و شهادتين را بر زبان جاري كند ولي مثل اينكه در عالم حسرت و اندوه غوطه ور بود و مرتب ميگفت: كجاست آن زن زيبايي كه سراغ حمام را ميگرفت! اصلا نميتوانست شهادتين را بگويد و با همان حال اسفناك در اوج حسرت و اندوه از دنيا رفت. بعد از مرگش اين سؤال برايم باقي ماند كه: اين چه جملاتي بود كه به جاي شهادتين ميگفت، تا اينكه روزي اين مسأله را از يكي از دوستان صميمياش پرسيدم، گفت: راستش را بخواهي وقتي اكبر آقا جوان بود و سرشار از شور جواني؛ به چشم چراني و نظربازي عادت كرده بود.از قضا روزي كه بر سر كوچه ايستاده بود و مردم كوچه و بازار را ديد ميزد زن زيبا و عفيفي كه به دنبال حمام ميگشت و راه را گم كرده بود به طرف او ميرود و از او ميپرسد: ببخشيد آقا! ميشود راه حمام زنانه را به من نشان دهيد.
اكبر آقا نگاهي به زن جوان ميكند و دلش به شدت ميلرزد و با تمام وجود شيفته او ميشود؛ چرا كه آن زن، زيباترين زني بود كه تا به حال ديده بود.
اكبر آقا هم فوراً در نيمه باز خانه خودش را به عنوان حمام به آن زن نشان ميدهد. زن در كمال سادگي، داخل خانه ميشود، اكبر آقا هم بلافاصله وارد خانه ميشود و در را ميبندد. زن بيچاره كه ديگر هيچ راه فراري براي خود نميبيند و خودش را در چنگال اكبر اسير ميبيند، ميگويد: حقيقت اين است كه منم بدم نميآيد ساعتي را با شما باشم ولي من هم كثيفم و هم گرسنه، بهتر است شما مقداري غذا تهيه كنيد و من هم به حمام بروم و خودم را براي شما مهيا شما كنم، اكبر آقا كه تمايل و اشتياق زن را ميبيند اجازه ميدهد زن به حمام برود. اما ديگر هرچه انتظار ميكشد زن بر نميگردد. بعدها اكبر آقا ميگفت ساليان درازي است كه بر سر كوچه مينشينم و انتظار آن زن زيبا را ميكشم و از اعماق دل، حسرت و افسوس ميخورم كه چرا او را از دست دادم.
آري! همين افسوس و اندوه طولاني بود كه موقع مرگ، گريبان او را گرفته بود و نميگذاشت شهادتين را بگويد .
2ـ انحراف و هلاكت:
خداوند متعال در حديثي قدسي درباره چشم چراني ميفرمايند: نگاه اول (تصادفي) مال توست ولي نگاه دوم به ضرر و زيان توست و نگاه سوم باعث انحراف و هلاكت تو است .
3ـ غرق شدن در فتنه
امام صادق علیه السلام ميفرمايند: نگاه بعد از نگاه، شهوت و ميل جنسي را در دل ميروياند و همين براي غرق شدن صاحبش در فتنه كافي است .
در اين روايت امام، فساد جنسي را معلول نگاههاي مكرر همراه با شهوت و چشم چراني معرفي ميفرمايند. در اين باره اميرمؤمنان علیه السلام نيز ميفرمايند: نگاه حرام راهنماي فتنههاست
داستان: تابستان سال گذشته بود كه به شمال رفته بوديم و من مثل هزاران دختر ديگر بيخيال و چموش به دنبال چشماني ميگشتم كه با محبت و عاشقانه نگاهم كند، به هر پسر جواني چشم ميدوختم و به دقت براندازش ميكردم.
سرانجام در يك مهماني بر سر سفره، جواني نظرم را جلب كرد، من دائما به او نگاه ميكردم و او هم مات و مبهوت به من خيره شده بود، با يك لبخند رضايت بخش از طرف من آشنايي ما شروع شد. چند روزي بيشتر از آشنايي و دوستي ما نگذشته بود كه سامان به گونهاي باور نكردني با چرب زبانيهاي زيركانه اعتماد و اطمينان مرا جلب كرد، و من در كنار او احساس آرامش و خوشبختي ميكردم وقتي با هم بوديم از همه چيز و همه كس صحبت ميكرديم و من بيخبر از همه جا، دور نماي يك زندگي زيبا را در كنار او، در ذهنم مجسّم ميكردم.
مدتي بود كه در اثر خيالبافيهاي دخترانه كم خواب شده بودم و شبها تا دير وقت با رؤياي يك زندگي شيرين در كنار سامان نميخوابيدم. بعد از ظهر يك روز گرم كه با سامان قدم ميزديم، از بيخوابيها و رؤيا بافيهايم با او حرف زدم، او هم با مهرباني و دقت گوش ميكرد. وقتي حرفم تمام شد، چند عدد قرص از جيبش بيرون آورد و گفت: من هم گاهي دچار بيخوابي ميشوم، اما اين قرصها نجاتم ميدهد! و چند عدد قرص به من داد و از هم خداحافظي كرديم. شب كه شد دوباره بيخوابي به سراغم آمد و من يكي از قرصها را خوردم كه اين آغاز اعتياد من بود.
بعد از آنكه به تهران برگشتيم، دوستي من و سامان ادامه يافت، ديگر به قرصهايي كه از او ميگرفتم عادت كرده بودم و بدون آنها، همه وجودم درد ميگرفت. يك شب كه در خيابان قدم ميزديم من از او چند عدد قرص خواستم او مرا به خانه خودشان دعوت كرد تا در آنجا قرصها را به من بدهد. من هم بي خبر از همه جا به خانه آنها رفتم و آن شب با نيرنگهاي سامان و اعتماد و نفهمي من، دامنم نيز آلوده شد. بعد از آن من يك معتاد شده بودم كم كم با راهنماييهاي سامان به هروئين روي آوردم ديگر تمام فكر و ذهنم تهيه مواد شده بود و هيچ چيز جز هرئين برايم مهم نبود كم كم براي تهيه مواد به خودفروشي و هرزگي روي آوردم.
حالا ديگر يك هروئيني كثيف و آلوده دامن هستم كه نه در خانه جا دارم و نه در اجتماع. به خدا از خودم و زندگي نكبت بارم خسته شدهام، وقتي كتاب سوخته زندگيم را ورق ميزنم ميبينم خودم مقصر بودم؛ چرا كه اگر جلوي چشمانم را ميگرفتم، هيچ وقت اسير گرگ انسان نمايي چون سامان و چنگالهاي خانمان سوز اعتياد نميشدم .
4ـ فساد جنسي
امام رضا علیه السلام ميفرمايد: نگاه كردن به موهاي زنان شوهردار و غير آنها (از دختران و زنان بدون شوهر) حرام شده است؛ به دليل اين كه اين گونه نگاهها، باعث تحريك جنسي مردان ميگردد، و تهييج و تحريك، باعث فساد جنسي و انجام كارهاي حرام و ناشايست ميشود .
5ـ رويش فسق و دوري از مسير هدايت
نقل شده است كه حضرت عيسي علیه السلام به حواريين فرمودند: «از نگاه كردن به دختران اجتناب كنيد، زيرا اين نگاه، بذر شهوت و تمايلات جنسي است و باعث رويش فسق (در وجود انسان) ميشود» .
در لسان العرب «فسق» به گناه و ترك دستورات خدا و انحراف از مسير حق معنا گرديده است. چه بسا انسان با چشم چراني ونگاه به زنان و دختران آنچنان اسير و پايبند شهوت شود كه از دين خدا و مسير هدايت خارج گردد و تمام فكر و ذكرش ارضاي غريزه جنسي شود.
داستان: حدود سي سال بود كه بالاي مناره مسجد محله ميرفت و اذان ميگفت، همه اهالي به صداي او عادت كرده بودند و با بانگ الله اكبر او، سحرها از خواب بيدار ميشدند، و به نماز ميايستادند.
او كه جواني خود را در خادمي مسجد سپري كرده بود انساني محترم و آبرومند بود مردم نيز با كمكهايشان زندگي يك نفره او را تأمين ميكردند. او هم مردي قانع و خويشتندار بود و همه كارهاي مسجد را انجام ميداد.
دو سه روزي بود كه خيلي با كسي صحبت نميكرد و دائما در فكر فرو رفته بود، اذان را به موقع نميگفت، مثل اينكه مسأله مهمي ذهنش را مشغول كرده بود. من كه با او رابطه خوبي داشتم يك روز بعد از نماز ظهر و عصر كنارش نشستم و گفتم: حاجي! چيزي شده؟ خيلي تو فكري، ميتوانم كاري برايت انجام دهم.
گفت: چه بگويم راستش را بخواهي چند روزي است كه اسير دل شدهام و ميخواهم ازدواج كنم.
من كه تا حالا از اين حرفها از او نشنيده بودم بلافاصله گفتم: اين كه خيلي خوب است. ديگر از تنهايي هم در ميآيي و به زندگيات سر و ساماني ميدهي.
آهي كشيد و گفت: آخر ميداني داستان من چيست؟؟ در اين چهل سال عمر عاشق و دلباخته نشدم و اصلا به فكر ازدواج نبودم اما حالا كه عاشق شدهام، فريفته يك دختر مجوسي گشتهام!!
گفتم: حاجي! دست بردار چيزي كه زياد است دختر نجيب و مسلمان، حالا چرا عاشق دختر مجوسي شدي؟!
گفت: خدا را گواه ميگيرم كه سي سال اذان گفتم ولي از بالاي مناره مسجد خانههاي اطراف را نگاه نكردم ولي چند روز پيش كه براي گفتن اذان ظهر به بالاي مناره مسجد رفته بودم با خودم گفتم براي يك بار هم كه شده به خانههاي اطراف مسجد نگاهي بكنم.
ناگهان داخل حياط يكي از خانهها چشمم به دختري زيبا افتاد كه مشغول استحمام بود، ديدن آن زن همان و عاشق شدن من همان، از آن روز به بعد نميدانم چگونه نماز ميخوانم هميشه و همه جا تصوير زيباي آن دختر در مقابل چشمانم بود، تا اينكه به فكر افتادم بروم و از او خواستگاري كنم، همه مصيبتها وقتي شروع شد كه پدر آن دختر گفت: ما مجوسي هستيم و اگر بخواهي دخترمان را به تو بدهيم بايد تو هم مجوسي بشوي!
همين كه اين مطلب را شنيدم گفتم: حاجي تو ميخواهي چه كار كني؟!
گفت: هر چقدر با خودم فكر كردم و خواستم فكر آن دختر را از دلم بيرون كنم نتوانستم، دوباره به در خانه آنها رفتم هر چقدر التماس كردم كه شرط مجوسي شدن من را بردارند و از آن صرفنظر كنند، قبول نكردند كه نكردند.
حال، به اين نتيجه رسيدهام كه به ظاهر از دين اسلام دست بردارم و به آداب آنها، دختر را به عقد خودم در آورم، آنگاه دوباره مسلمان بشوم و از اين كار توبه كنم. گفتم: دست بردار! اينها نقشههاي شيطان است مبادا دين و ايمانت را به خاطر آن دختر از دست بدهي...
يك هفتهاي بود كه من در مسافرت بودم وقتي برگشتم به صحنه عجيبي برخوردم ديدم اعلاميه مجلس ترحيم مؤذن به ديوار مسجد است، ديگر توان حركت نداشتم از كاسب محله كه دكانش مقابل مسجد بود پرسيدم: چي شده؟! مؤذن چطور مرد؟
گفت: مگر خبر نداري؟!
گفتم: نه! من يك هفته نبودم و از همه جا بيخبرم؟
گفت: حدود شش روز پيش مؤذن با يك دختر مجوسي ازدواج كرد و در شب عروسي كه ميخواست به وصال دختر برسد سكته كرد و مرد و الان هم سه روز است كه از تدفين او ميگذرد!!
آهي كشيدم و با خودم گفتم: خدايا به تو پناه ميبرم كه چگونه انسان با يك نگاه همه دينش را از دست ميدهد ؟!
خانواده
زيانهاي چشم چراني
- بازدید: 4918