سلمان فارسى از بازار آهنگران كوفه عبور مىكرد . او ديد كه مردم دور جوانى را كه بىهوش روى زمين افتاده است گرفتهاند . وقتى كه مردم حضرت سلمان را ديدند ، از او خواستند كه دعايى بكند ، تا جوان از حالت بيهوشى نجات يابد . سلمان نزديك جوان آمد و جوان برخاست و گفت : « چيزيم نيست . از اين بازار رد مىشدم ؛ ديدم آهنگران چكشهاى آهنين مىزنند ، يادم آمد كه خداوند متعال در قرآن مىفرمايد : « براى كافران گرزهاى گران و عمودهاى آهنين است ( تا بر سر آنها بكوبيم )[1] تا اين آيه از ذهنم گذشت اين حالت به من دست داد » .
سلمان به آن جوان علاقمند شد و محبت او در دلش ريشه دوانيد و او را به دوستى و برادرى خود برگزيد و پيوسته با همديگر بودند تا اينكه آن جوان بيمار شد و در حالت احتضار افتاد . سلمان به بالين وى آمد و بالاى سر او نشست . در اين حال سلمان به عزرائيل نگاه كرد و گفت : « اى عزرائيل ، با برادر جوانم مدارا كن و نسبت به وى مهربان باش » ! .
عزرائيل در پاسخ گفت : «اى بنده خدا ، من نسبت به همه افراد مؤمن مهربانم»[2] .
----------------------------------------------------
[1] . حج : 21 لَهُم مَقامِعُ مِنْ حَديدٍ .
[2] . داستان جوانان : ص94 .
ترس زندهدلان
- بازدید: 1789