« شعبى » مىگويد : من مثل ساير جوانان به ميدان بزرگ كوفه رفتم . جمعيت فراوانى بود . در آن ميان اميرمؤمنان عليهالسلامرا ديدم كه كنار دو ظرف پر از طلا و نقره ايستاده و در دست خود چوب كوچكى دارد و جمعيت را با آن ، عقب مىراند تا ازدحام جمعيت مانع تقسيم آنها نشود . امام به طرف اموال برگشت ، و بين مردم تقسيم كرد به طورى كه براى خودش هيچ چيزى باقى نماند و با دست خالى به خانهاش بازگشت . من نيز به منزل برگشتم و به پدرم گفتم : « امروز چيز عجيبى ديدم ؛ نمىدانم عمل اين شخص خوب بود يا بد ؟ آخر چيزى براى خود برنداشت » .
پدرم گفت : « او كه بود » ؟
گفتم : « اميرمؤمنان على عليهالسلام » !
و آنچه كه ديدم برايش بازگو كردم . پدرم از شنيدن عدالت و انصاف على عليهالسلامبه گريه افتاد و گفت : « پسرم ، تو بهترينِ مردم را ديدهاى »[3] .
-------------------------------------------------
[3] . جامع السعادات : ج2 ، ص231 و الغارات : 1 ، ص55 .
عدل على عليهالسلام
- بازدید: 1901