وقتى كه لشكريان چنگيزخان مغول وحشيانه به ايران حمله كردند ، همه جا درياى خون به راه انداختند . چنگيز با ورود به هر شهرى از مردم مىپرسيد : « من شما را مىكشم يا خدا » ؟ اگر مىگفتند كه تو مىكشى همه را مىكشت ، و اگر مىگفتند كه خدا مىكشد ، باز همه را مىكشت . تا آنكه به شهر همدان رسيد . ابتدا افرادى را نزد بزرگان شهر فرستاد تا آنها را جمع كنند و با آنها صحبت كند .
همه حيران بودند كه چه كنند . جوان شجاع و هوشيارى گفت : « من مىروم » .
گفتند : « مىترسيم كشته شوى » ؟
گفت : « من هم مثل ديگرانم » ، وآماده رفتن شد . يك شتر ، يك خروس و يك بز تهيه كرد و وارد اردوگاه چنگيزخان شد و به حضور او رسيد و گفت : « اى سلطان اگر بزرگ مىخواهى اين شتر ، اگر ريش بلند مىخواهى اين بز ، اگر پرحرف مىخواهى اين خروس ، و اگر صحبتى دارى من آمدهام » .
چنگيز خان گفت : « بگو بدانم من اين مردم را مىكشم يا خدا » ؟
جوان گفت : « نه تو مىكشى و نه خدا » .
پرسيد : « پس چه كسى مىكشد » ؟
گفت : « جزاى عملشان »[1] .
----------------------------------------------------
[1] . داستانها و پندها : ج6 ، ص157 و العشره : ص209 .
جزاى عمل
- بازدید: 2516