« عبد اللّه بن بزاز نيشابورى » مىگويد : بين من و « حميد بن قحطبه »برو و بيايى بود . روزى مىخواستم به ديدنش بروم . خبر ورودم به او رسيد و او كسى را فرستاد تا مرا به پيش خود ببرد . من با لباس سفر در ماه مبارك رمضان ، هنگام ظهر پيش او رفتم . او در ايوان خانهاى نشسته بود كه در وسط آن حياطى داشت و آب زلالى در آن جارى بود . بر او سلام كردم و نشستم . آفتابه و لگنى آوردند و دست خود را شست و از من هم خواست كه دستم را بشويم و با او غذا بخورم گفت : « غذا بخور » .
گفتم : « اى امير ، ماه رمضان است و من عذر شرعى ندارم » . او گريه كرد و پس از گريه و صرف غذا پرسيدم : « امير ، چرا گريه كردى » ؟
گفت : « زمانى كه هارون الرشيد خليفه عباسى در شهر طوس بود ، شبى مرا احضار كرد . وقتى كه حضور يافتم ، سرش را بلند كرد و به من گفت : فرمانبردارى تو از خليفه چقدر است `` ؟
گفتم : با جان و مال اطاعت كنم `` . سر خود را بزير افكند و رخصت برگشتن داد . به خانه برگشتم ولى لحظاتى نگذشت كه فرستاده خليفه آمد و گفت : خليفه تو را مىخواند `` .
گفتم : إنّا للّهِِ وَإنّا إلَيْهِ راجِعُونْ ، شايد قصد كشتنم را كرده باشد `` . چون پيش او برگشتم سرش را برداشت و گفت : فرمانبردارى تو از خليفه چگونه است `` ؟
گفتم با جان و مال و فرزندان `` .
تبسم كرد و به من رخصت رفتن داد . وقتى به خانه برگشتم ، چيزى نگذشت كه فرستاده خليفه باز آمد و گفت : خليفه تو را مىخواند `` .
باز هم پيش او رفتم . گفت : فرمانبردارى تو از امير چقدر است `` ؟
گفتم : با جان و مال و زن و فرزند و دينم `` .
خليفه خنديد و گفت : اين شمشير را بگير و آنچه اين خادم مىگويد ، اطاعت كن `` .
با غلام خليفه وارد خانهاى شديم . در آن خانه سه اطاق در بسته بود و يك چاه كه در وسط حيات به چشم مىآمد . يكى از دربها را باز كرد و در آن نگاه كردم ، ديدم در آن اطاق حدود بيست نفر از سادات علوى اعم از پير و جوان و خرد و كلان در زنجيرند . غلام خليفه گفت : همه اينها را بكش `` .
من هم همه آن سادات و اولاد على و فاطمه عليهماالسلامرا كشتم و آن غلام همه اجساد را به چاه مىافكند . درب اطاق دوم را گشود و بيست نفر سيد را لب چاه آورد و آنها را كشتم . درب اطاق سوم را باز كرد و آنها را لب چاه آورد و من سر تمام آنها را از تن جدا كردم . نوزده نفر را كشتم . نفر بيستم پيرمردى بود كه موهاى سر و صورتش انبوه و سفيد شده بود . به من فرمود : دستت بريده باد ، بد ذات ، روز قيامت چه عذرى براى جدّ ما ، پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلممىآورى و براى كشتن اين شصت نفر از فرزندان او چه پاسخى دارى`` ؟ ناگهان دست و بدنم لرزيد . غلام بهمن نگاهى كرد ؛ يعنى او را زود بكش و من هم او را كشتم و به چاه افكند .
اى عبداللّه ، وقتى شصت نفر از فرزندان پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم را كشته باشم ، با اين گناه سنگين ، نماز و روزه برايم چه سودى دارد . شك ندارم كه جايگاهم در آتش است[1] .
-----------------------------------------------
[1] . كيفر كردار : ج1 ، ص302 و عيون اخبار الرضا : ج1 ، ص109 .
يأسِ سياه
- بازدید: 1742