محمّد بن زيد دمشقى مىگويد : شبى فضل بن يحياى برمكى مرا خواست . در آن شب براى او فرزندى متولد شده بود . فضل گفت : « شعرا در تهنيت فرزندم اشعارى گفتهاند ، ولى آنها را نپسنديدهام . دوست دارم تو چند شعر در اين باره بسرايى » . جواب دادم : « عظمت و شكوه مجلس آراسته شما اجازه فكر كردن و شعر سرودن به من نمىدهد » .
فضل اصرار كرد : « چارهاى نيست ، بايد ذوق و توانايى خودت را بهكار گيرى » . كمى فكر كردم و اين شعر را همانجا سرودم : « به نوزاد آل برمك شادمانيم به ويژه اگر از فرزندان فضل باشد »[1] .
فضل شعر مرا پسنديد و ده هزار دينار به من جايزه داد . اين سرمايه باعث شد تا روز به روز وضعم بهتر شود و ثروت انبوهى به دست آوردم . مدتى گذشت اما اين خاطره هيچ گاه از نظرم محو نمىشد . گاه گاهى با خود همان شعر را مىخواندم . بالاخره وضع برامكه آشفته شد و اقتدار آنها از بين رفت و خانواده برمكيان به دست هارون نابود شدند .
روزى به حمام رفتم و از حمامى كارگر و دلاكى خواستم . جوان زيبارويى برايم فرستاد . جوان شروع به كار كرد . در اين موقع به ياد خاطرات گذشته افتادم . دوباره آن شعر را با خود زمزمه كردم . همين كه شعرم را خواندم ، دلاك جوان بىهوش بر زمين افتاد . با خود گفتم : عجب كسى را براى من فرستاده ! از حمامى گله كردم كه نبايد شخص غشى را براى من بفرستى . گفت : « كه هرگز اين پسر سابقه غش نداشته است و اولين مرتبه است كه به اين حال درافتاد » . بالاخره او را به هوش آوردند . پرسيدم : « چه شد كه ناراحت شدى » ؟
گفت : « همان شعرى را كه خواندى تكرار كن » .
براى بار دوم آن را خواندم .
گفت : « اين شعر از كيست و براى چه كس سروده شده است » ؟
گفتم : « از من است ؛ براى پسر فضل بن يحياى برمكى سرودهام » .
پرسيد : « آن پسر اكنون كجاست » ؟
با تعجب گفتم : « از كجا بدانم » ؟
در اين موقع آه جگرسوزى كشيده و گفت : « من همانم . پسر فضل بن يحياى برمكى هستم . اين شعر را در تهنيت تولد من سرودهاى » . سپس سرگذشت خود را تفصيلاً شرح داد .
گفتم : « پسر عزيزم ، من فرزندى ندارم و ثروت بيكرانى از همت برمكيان به ويژه پدر تو به من رسيده است . اينك اگر اجازه دهى در حضور قاضى تمام آن ثروت را به تو ببخشم و تو را به فرزندى بپذيرم » .
جوان گفت : « هرگز چنين كارى نمىكنم ؛ مالى كه پدرانم به عنوان صله شعر به تو دادهاند ، چگونه پس بگيرم ؟ اگر من نيز مىداشتم دو برابر آن را به تو مىدادم » . گفتم : « پس مقدار كمى بگير تا اين شغل را رها كنى » . جوابى به من نداد و هيچ نگفت و من از حمام خارج شدم[2] .
آموزهها
1 ـ به عمر وگذران سريع فرصت بايد توجه كرد ؛
2 ـ بايد به سفر آخرت سخت انديشيد و لحظهاى نبايد از آن غفلت كرد ؛
3 ـ سفارشهاى بزرگان را بايد به جان پذيرفت ؛
4 ـ دنيا به هيچكس وفا نمىكند .
-------------------------------------------------
[1] . و نفرح بالمولود من آل برمك و لا سيما لو كان من ولد الفضل
[2] . پند تاريخ : ج3 ، ص241 .