آیه 10 : (فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللهُ مَرَضاً وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ بِما كانُوا يَكْذِبُونَ)
در دل هاى ايشان بيمارى [= مرضى] است ، پس خداوند بيمارى آنان را افزون كند و براى آنان شكنجه اى دردناك است به واسطه اينكه دروغ مى گفتند.
تفسير :
تفسير اين آيه در چند مقام بيان مى شود :
مقام اول : در تفسير ( فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ ) و بيان مرض قلبى :
انسان مركّب از دو جنبه است : يكى ظاهرى كه عبارت از بدن اوست و ديگرى باطنى كه عبارت از روح اوست ; و در لسان قرآن و اخبار از آن به قلب و گاهى به روح و نفس ، و در لسان حكما به جوهر مجرّد و نفس ناطقه و عقل و گاهى به لطيفه ربّانى و جوهر ملكوتى تعبير مى شود .
و اين روح از عالم امر و مجرّد از ماده و صورت و به بقاى الهى باقى است و فنا و زوالى بر آن نيست. و در الكلم الطيب در اول مبحث معاد در اثبات تجرّد و بقاى آن و ساير مباحث متعلّق آن بحث نموده ايم(1). و همين طور كه براى بدن امراضى است كه مورث نقص و عيب و فتور در اعضا و موجب الم و درد مى گردد ، چشم و گوش و زبان و شامّه(2) و دست و پا و ساير اعضا و جوارح به امراض گوناگون مبتلا مى شوند و انسان بايد در مقام معالجه از آن ها برآيد و به طبيب رجوع كند تا مرض را تشخيص و دوا و غذاى مناسب به او دهد و از موجبات مرض امر بپرهيزد و جلوگيرى كند تا بهبودى حاصل شود و علم طبّ متكفّل تشخيص اين گونه امراض و تعيين دوا و غذا و طريق معالجه آن هاست .
براى روح هم امراضى است كه عبارت از اخلاق رذيله و صفات خبيثه و ملكات ناپسنديده است و موجب نقص و عيب و فتور آن مى شود ، چشم روح حقايق را نمى بيند ، گوش روح مواعظ را استماع نمى كند ، زبان روح به حق و حقيقت اقرار و اعتراف نمى نمايد ، ذائقه روح حلاوت ذكر و مناجات را ادراك نمى كند و شامّه روح رايحه ايمان را استشمام نمى نمايد و هكذا ساير قواى روحى .
و همچنين موجب آلام روحى ، از قبيل حسد و كبر و عجب و عناد و عصبيّت مى گردد و بسا منجر به هلاكت و شقاوت ابدى و عذاب و عقوبات دايمى اخروى مى شود و متكفّل تشخيص اين گونه امراض و طريق معالجه آن ها علم اخلاق است. و كسى كه مبتلاى به چنين امراضى شود بايد به اطبّاى روحانى از انبيا و اوصيا و اوليا و دانشمندان روحانى مراجعه كند ، كه مرض او را تشخيص و طريق معالجه آن را علماً و عملاً به وى ارائه دهند و دستور العمل آنان را اجرا كند ، تا بهبودى و سلامت نفس براى او حاصل شود .
و ما در كتاب عمل الصالح قريب به هفتاد مرض از امراض روحى را متذكر شده و معالجه هر يك از آن ها را علماً و عملاً بيان نموديم(3) ، كه اعظم آن ها كفر و نفاق و ضلالت ، حبّ جاه و رياست ، عناد و عصبيّت ، كبر و عجب و حسد ، قساوت قلب و حقد [= كينه] و عداوت و امثال اين هاست و منافقين مورد نظر در آيه ، مبتلاى به اين گونه امراض بوده اند كه خود را مستحق عذاب اليم قرار داده اند .
مقام دوم : در تفسير (فَزادَهُمُ اللهُ مَرَضاً) و وجوه نسبت آن به خداوند :
ملكات نفسانى اعم از ملكات حميده و ملكات ناپسنديده ، از امور قابل تشكيك(4) است و كمى و فزونى در آن ها راه دارد و به اصطلاح ذى مراتب است ، بنابراين هر صفت زشتى در بشر مراتب بسيارى را داراست كه در بعضى مراتب ضعيف و در بعضى مراتب متوسط و در بعضى مراتب شديد آن ها وجود دارد . مثلاً يكى داراى كبر فرعونى است و دعوى (أَنَا رَبُّكُمُ الاَْعْلى)(5)مى كند و يكى داراى كبر بوجهلى و امثال اوست كه بر پيغمبر(صلى الله عليه و آله) تكبر مى كند و هكذا مراتب ما دون او تا برسد به كسى كه مثلاً در فكر خود خويشتن را از مورچه بالاتر مى پندارد ، چه اين مرتبه نيز كبر است ، زيرا مورچه فرداى قيامت معذب نيست و اگر انسان با سوء عاقبت از دنيا برود گرفتار عذاب ابدى خواهد بود و انسان بايد در نفس خود ، خود را از مورچه هم بالاتر نداند . حضرت سجاد(عليه السلام)مى فرمايد :
« أنا أقلّ الأقلّين ، و أذلّ الأذلّين ، مثل النملة بل دونها »(6) .
و همچنين است بخل و حسد و عجب و ساير ذمايم اخلاقى كه داراى مراتب بسيار و قابل نقص و ازدياد است . بنابراين مراد از زياد شدن و ازدياد مرض قلبى از مرتبه پايين تر به مرتبه بالاتر و بالاتر از آن رفتن است .
و امّا اينكه نسبت زياد نمودن مرض منافقين را خداوند در آيه به خود داده است ، براى آن وجوهى مى توان ذكر نمود :
وجه اول :
خداوند هر چه در هدايت و بيان و ارشاد مردم تأكيد مى فرمايد ، بر كفر و نفاق و مرض آن ها افزوده مى شود ، كأنّ (= گويا) ارشاد الهى سبب ازدياد مرض آن ها مى شود و به اين عنايت نسبت ازدياد به خدا داده شده ، چنانچه خداوند در قرآن از قول نوح(عليه السلام)نقل مى فرمايد : (فَلَمْ يَزِدْهُمْ دُعائِي إِلاّ فِراراً)(7) .
( دعوت من ، جز فرار از حق براى اين مردم زياد نمى كند ) .
با اينكه دعوت به منظور ارشاد و قرب است و در اين ها سبب گريز و بُعد (= دورى)مى شود .
و در سوره توبه مى فرمايد : (وَ إِذا ما أُنْزِلَتْ سُورَةٌ فَمِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ أَيُّكُمْ زادَتْهُ هذِهِ إِيماناً فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا فَزادَتْهُمْ إِيماناً وَ هُمْ يَسْتَبْشِرُونَ* وَ أَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَتْهُمْ رِجْساً إِلَى رِجْسِهِمْ وَ ماتُوا وَ هُمْ كافِرُونَ)(8) .
(هنگامى كه سوره اى نازل مى شود بعضى مى گويند : اين سوره ، ايمان كدام يك از شما را زياد نمود؟ و امّا كسانى كه ايمان آورده اند ، اين سوره ايمان آنان را زياد نموده و ايشان شادمانند ; ولى آنان كه در دل هايشان مرض است نزول اين سوره بر پليدى آنان افزوده و مى ميرند در حالى كه كافرند) ، كه نسبت زياد نمودن رجس به سوره داده ، در صورتى كه نزول آن براى ازدياد ايمان بوده ، نه ازدياد رجس .
وجه دوم :
خداوند ، هر چه پيغمبر خود را نصرت و تمكين و عزّت و قدرت مى داد ، بر عناد و عصبيّت منافقين افزوده مى شد ، پس گويا نصرت الهى سبب ازدياد مرض آن ها بوده است .
وجه سوم :
چون خداوند در قرآن ، قبايح و اعمال سوء و سراير (= راز وامور پوشيده) و ضماير آن ها را بيان مى فرمود تا مسلمانان فريب آن ها را نخورند ، اين عمل موجب ازدياد عناد و عصبيت و خباثت آن ها مى گرديد .
وجه چهارم :
چنانچه در ذيل آيه (خَتَمَ اللهُ عَلى قُلُوبِهِمْ) گذشت(9) ، عبادت و معصيت ، علاوه بر ثواب و عقاب اخروى داراى مثوبت و عقوبت دنيوى نيز مى باشد و چنانچه عبادت موجب ازدياد توفيق و تأييد و نصرت الهى مى گردد ، چنانچه مى فرمايد : (إِنْ تَنْصُرُوا اللهَ يَنْصُرْكُمْ وَ يُثَبِّتْ أَقْدامَكُمْ)(10) و نيز مى فرمايد : (وَالَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا)(11) ، همين طور معصيت ، سبب خذلان و ترك نصرت الهى و واگذاردن انسان به خود و بالنتيجه موجب توغل [= فرورفتن] در معصيت و ازدياد در خباثت مى شود ، چنانچه مى فرمايد : (نَسُوا اللهَ فَنَسِيَهُمْ)(12) .
وجه پنجم :
همه نعمت هاى الهى ، همين طور كه ممكن است صرف در اطاعت شود ، ممكن است در معصيت صرف گردد و هر چند خدا نعمت را به بنده عنايت فرموده كه در طاعت صرف نمايد ، ولى بنده مى تواند به حسن اختيار خود در طاعت و به سوء اختيار خود در معصيت صرف كند ، البته اگر خدا نداده بود ، نمى توانست معصيت به جا آورد ، پس اعطا و ابقاى نعمت موجب ازدياد مرض شده ، از اين جهت به خود نسبت داده : (إِنَّما نُمْلِي لَهُمْ لِيَزْدادُوا إِثْماً)(13) .
وجه ششم :
چنانچه در بيان جبر و تفويض گذشت(14) ، انسان نه در افعال خود مجبور است كه نشود فعل را به او اسناد داد و نه مستقل است كه اراده حق در آن مؤثر نباشد ، بلكه تحت مشيّت حق و از روى اختيار عبد است ، پس هم اسناد به عبد صحيح است و هم اسناد به حق و توضيح آن گذشت .
امّا وجوهى كه در كلمات بعض مفسّرين است ; مثل اينكه گفتند : در آيه مضاف حذف شده و تقدير چنين است : « زادهم عداوة الله مرضا » ، مثل (فَوَيْلٌ لِلْقاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ مِنْ ذِكْرِ اللهِ)(15) ; يعنى « من ترك ذكر الله » ; و مثل اينكه گفتند : آيه در مقام نفرين است ; مثل آيه شريفه (ثُمَّ انْصَرَفُوا صَرَفَ اللهُ قُلُوبَهُمْ)(16) ، يعنى خدا دل هاى آنان را برگرداند ، تمام نيست ، براى اينكه اولاً ، ظاهر ، بلكه صريح آيه نسبت ازدياد به خداست و تقدير خلاف ظاهر است و در آيه كه استشهاد كرده اند تقدير لازم ندارد و قساوت از ذكر خدا به معنى عدم تأثير آن است و ثانياً ، در مقام دعا بودن آيه رفع اشكال اشكال كننده را نمى كند .
«لام» در (لَهُمْ) براى اختصاص است ; يعنى عذاب دردناك اختصاص به منافقين دارد و ممكن است براى استحقاق باشد ; يعنى به سبب كذبشان مستحق عذاب دردناك شدند و عذاب و ثواب هر دو نتيجه عمل است و به حكم عقل ، اطاعت و فرمانبردارى استحقاق ثواب و معصيت و نافرمانى استحقاق عذاب دارد ، و استحقاق ثواب نه به معنايى است كه بعضى توهّم كرده اند كه بنده به واسطه اطاعت از خداوند طلبكار باشد و حقّى بر او پيدا كند كه اگر ندهد منع حق كرده باشد ، بلكه بنده به واسطه طاعت و عبادت قابليّت رحمت و ثواب پيدا مى كند و اعطاى ثواب به او در محل قابل و حسن است و البته از خداوند صادر شود و مراد از تفضل همين است .
و جهت اينكه بنده با فرض اينكه عبادت او جامع شرايط صحت و قبول باشد طلبكار نمى شود ، اين است كه اولاً ، عبادت وظيفه بنده است .
و ثانياً ، عبادت يك عمر ، با كوچك ترين نعمت هاى الهى مقابله نمى كند .
و ثالثاً ، با توفيق و تأييد خداوند است .
و رابعاً ، اداى شكر پروردگار است و اداى شكر به حكم عقل واجب مى باشد .
و ممكن است استحقاق ثواب را اين طور بيان نمود كه چون خداوند در كلام مجيد و لسان انبيا و اوصيا به شخص مطيع وعده ثواب داده و خلف وعده قبيح است ، البته بنده از اين جهت مورد مثوبت واقع مى شود .
و استحقاق عذاب به اين معنى است كه بنده به واسطه هر معصيتى كه از وى صادر شود مستحق و سزاوار عقوبت مى گردد ، زيرا معصيت مخالفت امر مولاست و از براى او حق مؤاخذه ثابت و مسلّم است و اگر عقوبت كند بر وفق عدل رفتار نموده ; ولى اگر شخص عاصى قابليت رحمت داشته و معصيت ، او را از قابليت ساقط ننموده به طورى كه ديگر رحمت و عفو او بى مورد باشد ، عفو او قبيح نيست و خلف وعيد هم مانعى ندارد ، مگر وقتى كه به طور خبر باشد و خلف آن موجب كذب شود ، چنانچه در ذيل آيه (وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ) تذكر داديم(17) .
و (أَلِيمٌ) به معنى « مولم » است و به اصطلاح فعيل به معنى مفعل است . مانند نذير به معنى منذر و بديع به معنى مبدع .
و « ألَمْ » به معنى درد است كه اثر مرض و بيمارى و مقابل لذّت است . و لذّت حالتى است كه موافق ميل و خواسته انسان باشد ، چنانچه « ألَمْ » حالتى است كه مخالف آن باشد . و همين طور كه براى اهل بهشت لذايذ جسمانى از اطعمه و اشربه و البسه و حور و قصور و سندس و استبرق و غير اين ها از نعم جسمانى و لذايذ روحانى از قرب به مقام حق و مشاهده انوار جلال و دخول در رحمت و التذاذ به معارف الهى و اخلاق حميده و اعمال صالحه و رضايت حق و معرفت به خلود و حشر با انبيا و اوليا و ملائكه و غير اين ها از نعم روحانى مى باشد ; براى اهل دوزخ هم آلام جسمانى از آتش و زقّوم و غسّاق و حميم و مارها و عقرب ها و لباس هاى آتشى و تازيانه ها و گرزهاى آتش و غير اين ها از عذاب هاى جسمانى و آلام روحانى از محجوب بودن از پروردگار و دورى از مقام قرب و حشر با شياطين و تألّم از عقايد فاسده و اخلاق رذيله و اعمال سيئه و مورد سخط و غضب الهى بودن و خلود در عذاب و تكلّم نكردن خدا با آن ها و خوارى و بى اعتنايى به آن ها و خنده و سخريه اهل بهشت به آن ها و حسرت و ندامت و غير اين ها از عذاب هاى روحانى مى باشد ; و چون منافقين كه مورد [اشاره] آيه شريفه هستند به جميع اين آلام جسمانى و روحانى گرفتارند ، درباره آن ها مى فرمايد : (وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ) .
مقام چهارم : در بيان جمله ( بِما كانُوا يَكْذِبُونَ ) :
باء (بِما) براى سببيّت است ; يعنى سبب عذاب دردناك منافقين كذب آن هاست كه گفتند : (آمَنّا بِاللهِ وَ بِالْيَوْمِ الاْخِرِ) در صورتى كه مؤمن نبودند (وَ ما هُمْ بِمُؤْمِنِينَ) .
و از اين جمله استفاده مى شود كه منشأ عذاب منافقين ، بلكه منشأ تمام صفات زشت و اعمال ناپسنديده آن ها همان كذب است ، زيرا وقتى ايمان به خدا و روز جزا نداشته باشند و به دروغ اظهار ايمان كنند ، از هيچ عمل زشتى باك ندارند ، بلكه اظهار ايمان آن ها براى اين است كه در زير اين حجاب هر جنايتى را مرتكب شوند و به اعمال نكوهيده و خيانت ها و جنايت هاى خود رنگ دين و مذهب زنند و خود را از پنجه انتقام رها سازند .
و ما در ذيل همين آيات ، اقسام كذب و مفاسد و مضارّ آن را متذكر شده و عقوبت آن را در لسان آيات و اخبار نقل نموديم . و در اينجا به دو نكته علمى اشاره مى نماييم :
نكته اول : در حقيقت كذب :
مشهور و معروف بين دانشمندان سنّى و شيعه آن است كه دروغ و كذب مطابق نبودن كلام با واقع و خارج است ، خواه اين مطابق نبودن از روى تعمّد و اختيار باشد و خواه از روى اشتباه ، به اين معنى كه گفتارش با عقيده اش مطابق است ، ولى عقيده اش خلاف واقع است ، كه از آن به « جهل مركب » تعبير مى شود .
ولى جاحظ(18) گفته : كذب آن است كه بر خلاف عقيده باشد ، اگر چه با واقع مطابقت كند و به آيه شريفه استدلال نموده : (إِذا جاءَكَ الْمُنافِقُونَ قالُوا نَشْهَدُ إِنَّكَ لَرَسُولُ اللهِ وَ اللهُ يَعْلَمُ إِنَّكَ لَرَسُولُهُ وَ اللهُ يَشْهَدُ إِنَّ الْمُنافِقِينَ لَكاذِبُونَ)(19)چون شهادت منافقين به رسالت پيغمبر اكرم(صلى الله عليه و آله)مطابق با واقع ، ولى بر خلاف عقيده آنان بوده و از اين جهت خداوند آنان را كاذب شمرده .
لكن حق با قول مشهور است و كاذب شمردن منافقين هم براى اين است كه خبر از امرى مى دهند كه خلاف واقع است و آن اِخبار از ايمان خودشان مى باشد ، و حال آنكه به حسب واقع ايمان ندارند ، پس اظهار آن ها بر خلاف واقع است .
بلى ، حرمت كذب و عقوبت آن در تعمّد به كذب است و اگر خبرى داد كه اعتقاد به صدق آن دارد ، ولى با واقع مطابق نيست معذور است ، چنانچه اگر اعتقاد به كذب خبرى داشت و گفت و به حسب واقع صادق بود ، آن را « تجرّى » گويند و در حرمت آن اختلاف است و حق اين است كه تجرّى قبح فاعلى دارد نه قبح فعلى ; و با اين وصف اگر كذب بر خدا و رسول(صلى الله عليه و آله) در روز روزه باشد ، روزه اش باطل مى شود از جهت اينكه قصد مفطر نموده و اگر كشف شد كه واقعاً صدق بوده كفاره ندارد .
نكته دوم : حرمت كذب و قبح آن اقتضايى است نه ذاتى :
و توضيح اين نكته اين است كه قبايح عقليّه بر دو قسم است :
يك قسم ، قبايحى است كه قبح آن ها ذاتى است ; مثل ظلم و خيانت و اكثر اخلاق رذيله و كلّيه عقايد فاسده كه قابل تغيير و تبديل نيست كه گفته شود مثلاً در فلان مورد ظلم جايز و مباح و حسن است يا قبيح نيست . و در مواردى كه به نظر عرف ظلم مى نمايد و شارع مقدس يا عقل تجويز نموده ; مانند قتل حيوانات براى منافع بشر ، يا قتل كفار براى ترويج و حفظ اسلام ، يا ضرب براى تأديب و نحو اين ها از باب تخطئه در مصداق است و حقيقت ظلم نيست .
و قسم ديگر ، قبايحى است كه قبح آن اقتضايى است و براى مفاسدى است كه بر آن مترتب مى شود و بسا مشتمل بر مصالحى است كه اهمّ از مفاسد آن و مانع از اقتضاى قبح است ، كه در اين صورت جايز ، بلكه در بعض موارد واجب مى شود ; مانند كذب كه براى حفظ جان مؤمن و رفع شرّ ظالم و حفظ ناموس و حفظ مالى كه واجب است حفظ آن ، يا در مقام تقيّه ، يا براى اصلاح بين دو نفر مسلمان و رفع نقار و كدورت از بين آن ها عقلاً و شرعاً ترخيص شده ; ولى البته نه براى مجرد جلب منافع دنيوى . و از اين قبيل قبايح اقتضايى بسيار است ; مانند غيبت كه موارد استثناى آن را بيان نموديم(20) و غصب و نحو اين ها ، كه نمى توان گفت اين ها نيز مانند ظلم است و در موارد ترخيص از باب تخطئه در مصداق مى باشد .
و در موارد ترخيص كذب ، سخن ديگرى است كه اگر توريه ممكن باشد ، آيا لازم است يا نه؟
و ظاهراً وجوب توريه معلوم نيست ، ولى حسن آن قابل منع نيست ، بلكه موافق با احتياط است .
و همين طور كه قبايح عقليّه بر دو قسم است ، محسّنات عقليّه و شرعيّه نيز بر دو قسم مى باشد :
يك قسم ، آن هايى كه حسن ذاتى دارند ; مانند اطاعت خدا ، احسان به خلق ، عقايد حقه و بسيارى از اخلاق حميده .
و قسم ديگر ، آن هايى كه حسن اقتضايى دارند و بسا مفاسدى بر آن مترتب مى شود كه حسن آن را زايل مى كند ; مانند صدق در مقام غيبت ، يا نمّامى ، يا اشاعه فحشا ، يا اضرار به مسلمان از جهت نفس ، يا عرض ، يا مال ، يا ايجاد فتنه و فساد كه در اين گونه موارد ، بسا صدق حرام و قبيح مى شود .
_______________________________________________
[1] . الكلم الطيب : ص 641 ـ 643.
[2] . حس بويايى .
[3] . الكلم الطيب : كتاب العمل الصالح ، ص 48.
[4] . در منطق ، در مبحث كليات ، كلى را از جهتى به دو قسمت تقسيم مى كنند : يكى متواطى و ديگر مشكك . كلى متواطى آن را گويند كه صدق مفهوم آن بر افراد و مصاديقش به نحو تساوى باشد و از افراد آن به افراد عرضيه تعبير مى كنند و به انسان و فرس و غنم و امثال اين ها مثال مى زنند كه افراد آن ها در حقيقتِ نوعيه با هم مشتركند و امتياز آن ها در خصوصياتِ فرديه و مشخصاتِ خارجيه است و به اصطلاح داراى ما به الاشتراكى هستند كه همان ذات و حقيقت آن ها باشد و داراى ما به الامتياز كه همان عوارض و خصوصيات فرديه است و ما به الامتياز در آن ها غير ما به الاشتراك و خارج از ذات است ( اگر چه اين مثال در مورد انسان قابل اشكال است و حقيقت انسانى را نمى توان كلى متواطى دانست ، زيرا كجا مى توان گفت حقيقت محمديه با حقيقت بوجهليه ، بلكه حقيقت مؤمن با كافر يكسان است ) .
و مشكك آن را گويند كه صدق مفهوم آن بر افراد و مصاديقش متفاوت باشد و از افراد آن به افراد طوليه ، يعنى ذى مراتب ، نه طوليه سلسله علل و معلولات ، تعبير مى نمايند و به وجود و نور و سفيدى و نظاير اين ها مثال مى زنند و ما به الامتياز در اين گونه امور عين ما به الاشتراك است ; مثلا مفهوم نور بر جميع افراد آن صدق مى كند و تفاوت و امتياز بين آن ها به شدت و ضعف است و اين ما به الامتياز نيز خارج از ما به الاشتراك نيست ، بلكه همان نور است و مانند مفهوم وجود كه اعلا مراتب آن ، وجود حضرت بارى است كه عدت و مدت و شدت غير متناهى است و ادنى مراتبش هيولاست (مادة المواد) كه مجرد قابليت است و تا صورت به او افاضه نشود فعليت پيدا نمى كند. (مؤلف) .
[5] . من خداى بزرگتر شما هستم . سوره نازعات : آيه 24 .
[6] . من كمترين كمتران و خوارترين خوارتران و مانند ذرّه (كوچك ترين مورچه) ، بلكه كمتر از آنم. صحيفه سجاديه : دعاى چهل وهفتم ( در روز عرفه ).
[7] . سوره نوح : آيه 6.
[8] . سوره توبه : آيه 124 ـ 125.
[9] . ر . ك : همين تفسير ، ج 1 ، ص 482 ، آيه 7 .
[10] . اگر يارى كنيد خداى متعال را ، يارى مى كند شما را و ثابت مى دارد قدم هاى شما را. سوره محمد(صلى الله عليه و آله) : آيه 7 .
[11] . و كسانى كه جهاد مى كنند در راه ما ، ما هم هر آينه آن ها را هدايت مى كنيم به راه هاى خود. سوره عنكبوت : آيه 69 .
[12] . خدا را فراموش كردند ، پس خداوند هم آن ها را فراموش مى فرمايد. سوره توبه : آيه 67 .
[13] . ما فقط به ايشان مهلت مى دهيم تا بر گناه ( خود ) بيفزايند. سوره آل عمران : آيه 178 .
[14] . ر . ك : همين تفسير ، ج 1 ، ص 480 .
[15] . پس ويل [= واى] بر آنان كه قلب آن ها قساوت پيدا كرده از ذكر خدا. سوره زمر : آيه 22 .
[16] . سپس (مخفيانه از حضور پيامبر) باز مى گردند ، خداوند قلوب آن ها را صرف فرمود از برخورد به بركات سوره و فوايد آن. سوره توبه : آيه 127 .
[17] . ر . ك : همين تفسير ، ج 1 ، ص 491 .
[18] . مختصرى از شرح حال وى در همين تفسير ، ج 1 ، ص 330 ذكر شده است .
[19] . چون منافقان نزد تو آيند گويند : « گواهى مى دهيم كه تو واقعاً پيامبر خدايى » و خدا هم مى داند كه تو واقعاً پيامبر او هستى ، و خدا گواهى مى دهد كه مردم دو چهره سخت دروغگويند . سوره منافقون : آيه 1 .
[20] . ر . ك : همين جلد ، ص 75 .
آیه 10 : (فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللهُ مَرَضاً...)
- بازدید: 2434