اشارات :: دی 1385، شماره 92
حمیده رضایی
هزار مسافر خسته در سینهاش نفس نفس میزنند. هزار مسافر خسته در پاهایش کشیده میشوند به سوی جادههای نامعلوم، برای رهایی از طعنه شهر.
کبوتران روحش را اسیر دامهای جهان دانستهاند. مریم و دردی که او را به طارمیهای بلند کبریا نزدیک میکند. هیچ پنجرهای گشوده نیست. هیچکس نیست، تنها هوای دوست را از تمام مسیرها و سمتها نفس میکشد، با کودکی که نیامده، شلاق طعنه را بر ستون فقراتش حس میکند؛ کودکی که فردا صلیبهای جهان مقابلش به پا میخیزند. مریم فروریخته بر خاک، در زاویههای دور، چشم میچرخاند تا راز شگفت این حادثه را دریابد.
صدای پای بهار
با آخرین رمق گامهایش میگذرد. شهر او را در سرانگشت اتهام نشانه رفته است. بیتاب، بر شانههای عبور قدم گذاشته است. جهان، روبهروی چشمهایش فروریخته و درد، در یاختههایش چنگ انداخته است. تنها میگذرد با مشعل انابت در دست، به امید اجابت.
درد، گریبانش را رها نمیکند. بر شاخههای خشکیده خرما تکیه داده تا شهر، صدایش را نشنود صدای پای بهار را نزدیکتر حس میکند ـ عیسی طلوعی درغروب این فرودست - کودکش را به آغوش میکشد و گامهایش را به جادهها.
در برابر چشمهای مبهوت شهر
رخسار روز، رنگ باخته است. قدم به قدم، به شهر نزدیکتر میشود. چشمهای مبهوت شهر، نظارهاش میکند. مریم و کودکی که از آن اوست، مریم و پچپچ مبهم و مرموز شهر، مریم و ایمانی که لحظه به لحظه پررنگتر میشود.
خدایا! مرا پریدن در هوای معطر خویش بیاموز ـ و کودکی که در سیاهی چشمان مادر چشم میدوزد و او را به صبر فرامیخواند.
دیگر هراسی نیست
مریم آمده است؛ با کودکی در آغوش، با سایه مهربان خداوند که چون چتر امنی بر سرش گسترده است. دیگر چه هراس از برق دشنه دشمنیِ دژخیمان؟
دیگر چه هراس اگر جهان، چشمهایش را به روی پاکدامنیاش بسته باشد؟
دیگر هراسی نیست؛ وقتی مسیح در آغوش او به سخن میآید و جذبه سخنش، شهر را فرامیگیرد.
چون پرنیانی از نور
مسیح آمده است. صدایش را پرندگان عاشق، بر برکههای آرام شفق میشنوند. صدایش را ملائک، چون پرنیانی از نور بر سر میکشند.
صدایش را بر شاخههای نازک انگشتان روز حس میکند مریم.
مریم، رها شده از دقایق بیمناک اتفاق، با جانی بیتاب و لبانی خاموش، میلاد کودکش را شکر میگزارد.
متن ادبی «کودک مریم»
- بازدید: 1947