اشارات :: بهمن 1382، شماره 57
داوود خان احمدی
فرستاده، مکثی کرد و با نگاهش آسمان را کاوید... آیا شهادت را از من دریغ میکنی و پرواز را شایسته دو بال شکسته من نمیدانی؟ من به عشق کربلا زیسته ام، به عشق کربلا نفس کشیده و به امید کربلا آمده ام.
کی از آن سوی روشنای صبح، زمزمه ای به سینه اش ریخت که: کربلای تو کوفه است، کوفه با تمام غربت و نامردمی و تزویرش، کوفه با تمام تنهایی و ستم و پیمان شکنی اش.
تو به کوفه میروی تا پرده از رازی بگشایی که خداوند پیشتر، بر مولا و پسر عمت، حسن علیه السلام ، گشوده بود. تو به کوفه میروی تا دروغ بودن همه ادعاها و شعارهای پوشالی کوفیان را افشا کنی آنان که پیشتر محاسن عمویت، علی را به شرماب پیمان شکنی خضاب کرده بودند.
تو به کوفه میروی تا کربلا را ببینی. به سرزمینی که پیمان شکنی بر پیشانی اش نوشته شده است. به کوفه میروی و هجده هزار ـ به ظاهر ـ مرد تو را حلقه میکنند و هر کدام در تو نشانی از حسین که خود ساخته اند، میجویند. یکی حسین را میبیند در حالی که پس از شکست دادن شامیان، بر اریکه قدرت تکیه زده و کوفه را بر فراز شام، به حکومت رسانده است.
یکی حسین علیه السلام را میبیند که در حال تقسیم غنایم؛ سران کوفه را به غارت و پر کردن شکم ها و جیب ها میخواند؛ و گروهی، در چهره ات از حسینی نشان میگیرند که انتقام زبونی شان را از شامیان بگیرد؛ و تو... از هیچ کدام از این حسین ها که اینان میخواستند و میشناختند، نشانی نداشتن.
حسین ـ مولای تو ـ فرزند علی علیه السلام بود؛ فرزند عدالت، فرزند ستم ستیزی و جاری کننده حدود. حسین علیه السلام فرزند فاطمه علیهاالسلام بود، فرزند محمد (صلی الله علیه وآله) که زندگی و پرواز و کمال را برای همه میخواست و کوفی و شامی، عرب و عجم، و سیاه سفید برای او فرقی نداشت. فرزند کسی که کینه را صفت موروثی جاهلیت میدانست؛ فرزند «رحمة للعالمین».
حسینی که تو سفیرش بودی، حسین شهادت بود، حسین شجاعت و شرافت و غیرت، حسینی که دل به شهادت میسپرد و ذلّت سرسپردگی و تحمل ستمگر را بر خود نمیخرید.
و... در میان این مردم ـ جز اندک مردان تربیت شده مکتب علی علیه السلام ـ که نشان از کربلا نمیگرفت؛ کسی حسین کربلا را نمیشناخت. آنان حسین علیه السلام را نمیخواستند، سر کرده ای میخواستند که در برابر شامیان قد علم کند و غرور شکسته شان را مرهمی بخشد. حسین علیه السلام را نمیخواستند تا دینشان را راست کند، او را شمشیری میخواستند برای برآوردن دنیاشان.
فرستاده به مردانی که از شدت احساس دروغین، کف به لب آورده بودند، رو کرد.
غوغایشان نشانی از شجاعت نداشت و عربده شان بوی یاری نمیداد. حباب هایی بودند که احساسی زود گذر ناپایدار، آن چنان، فربه شان ساخته بود؛ مردانی که نامردی شان را پشت شعار و هلهله و غوغا پنهان کرده بودند.
صدا در صدا میپیچید و فضا، در بند دهانهایی بود که هی باز میشد و بسته میشد و هر یک میکوشید خود را به اثبات برساند؛ «من»، «قبیله من»، طایفه من، گذشته و تبار و... من.
فرستاده، از این همه دورویی و دروغ، در هم شده بود و زیر لب زمزمه میکرد: «بار خدایا! هر چند میخواهم که احساسم نادرست باشد و این مردمان را همان گونه دریابم که خود مینمایند؛ ولی هرگاه میخواهم دل به فریادهای حمایتگرشان بسپارم، تنهایی علی علیه السلام به یاد میآید که در کوچه های خاک گرفته کوفه، فریاد یاری سر میداد و پاسخی نمیشنید. به ستیز میخواندشان، میگفتند: تابستان است و گرما آشوبگر، و طاقتمان اندک؛ بگذار بهار درآید و این دلمردگی سر آید؛ و چون تابستان سپری میشد، میگفتند: اکنون خزان است و سرما دست را از بوسیدن شمشیر باز میدارد... و صدای علی علیه السلام به اعتراض بلند میشد: «... هرگاه دستهای از مهاجمان شام به شما یورش آورند، هر کدام از شما به خانه رفته، در خانه را میبندید و چون سوسمار در سوراخ خود میخزید و چون کفتار در لانه میآرمید. به خدا سوگند! ذلیل است آن که، شما یاری کنندگان او باشید. کسی که با شما تیراندازی کند، گویا تیری بدون پیکان رها ساخته است. به خدا سوگند! شما در خانه ها فراوان، و زیر پرچمهای میدان نبرد، اندکید... .»
دوباره به مردان چشم میدوزد؛ دهانها هنوز در جنبشند و فریادها همدیگر را به نبرد میخوانند. فرستاده، قلم بر میدارد و از آنچه که میبیند دیده است، به مولایش، حسین، مینویسد: اینان «کرهایی با گوشهای شنوا، گنگهایی با زبان گویا و کورهایی با چشمانی بینایند که نه در روز جنگ از آزادگانند و نه به هنگام بلا و سختی برادران یک رنگند... چون اشتران دور مانده از ساربان... اگر از سویی جمع شوند، از دیگر سو پراکنده میگردند...»
متن ادبی «فرستاده»
- بازدید: 2198