خویشتن را خواجه عرصات گفت *** «انّما اَنا رَحمَةٌ مُهْدات» گفت
هر دو گیتی از وجودش نام یافت *** عرش نیز از نام او آرام یافت
همچو شبنم آمدند از بحر جود *** خلق عالم بر طفیلش در وجود
نور او مقصود مخلوقات بود *** اهل معدومات و موجودات بود
حق چو دید آن نور مطلق در حضور *** آفرید از نور او صد بحر نور
بهر خویش آن پاک جان را آفرید *** بهر او خلق جهان را آفرید
آفرینش را جز او مقصود نیست *** پاک دامنتر از او موجود نیست
آنچه اول شد پدید از غیب غیب *** بود نور پاک او بیهیچ ریب
بعد از آن آنِ نور عالی زد عَلَم *** گشت عرش و کرسی و لوح و قلم
یک عَلَم از نور پاکش عالم است *** یک علم ذریّت است و آدم است
چون شد آن نور معظّم آشکار *** در سجود افتاد پیشِ کردگار
قرنها اندر سجود افتاده بود *** عمرها اندر رکوع استاده بود
سالها هم بود مشغول قیام *** در تشهّد بود هم عمری تمام
از نماز نور آن دریای راز *** فرض شد بر جمله امّت نماز
حق بداشت آن نور را چون مهر و ماه *** در برابر، بی جهت، تا دیرگاه
پس به دریای حقیقت ناگهی *** برگشاد آن نور را ظاهر رهی
چون بدید آن نور روی بحرِ راز *** جوش در وی اوفتاد از عزّ و ناز
منبع : نشریه گنجینه ، اردیبهشت 1384 ، شماره 50