میكنم آغاز با نامت سخن ای خداوندكریم ذوالمنن*
از تو خواهم قلمی روان و رسا تا دهم از ابراهیم شرح ماجرا
نام مبارك حضرت ابراهیم(علیه السلام) در بیست و پنج سوره قرآن، حداقل شصت و نه بار تكرار شده است.[1] راجع به این پیامبر و حالات گوناگون او از كودكی تا شیخوخیت قریب صد و نود و پنج آیه و نیز سورهای مستقل به نام او در قرآن وجود دارد.
ابراهیم (علیه السلام) نامی است سریانی به نام «اُبٌ رَحیم» بوده یعنی پدر مهربان، سپس «حاء» آن به «هاء» تبدیل گردیده، و بعضی گویند معنی ابراهیم از «بَريٌ مِنَ الاَصنام» و «هامَ اِلی رَبِّه» میباشد، یعنی از بتها دوری میجسته و به خداوند خویش گرویده است. [2] آن حضرت سه هزار و سیصد و بیست و سه سال بعد از هبوط حضرت آدم (علیه السلام) به دنیا آمد.
اهل تاریخ نام پدر ابراهیم(علیه السلام) را تارح (با حاء و خاء) نوشتهاند.[3] و نام مادرش «اوفا» دختر آذر،[4] و برخی نام وی را «نونا» فرزند كربتا بن كرثی،[5] و گروه سوم «رقیه» دختر لاحج میدانند.[6]
ابراهیم(علیه السلام) دومین پیامبر اولوالعزم است، كه دارای شریعت و كتاب مستقل بوده،[7] و دعوت جهانی داشته، او حدود هزار سال بعد از حضرت نوح(علیه السلام) ظهور كرد و سلسله نسب او تا نوح را چنین نوشتهاند: «ابراهیم بن تارخ بن ناحور بن سروح بن رعو بن فالج بن عابر بن شالح بن ارفكشاذ بن نوح».
ابراهیم(علیه السلام) هنوز متولد نشده بود ككه پدرش از دنیا رفت و آزر عموی ابراهیم(علیه السلام) سرپرستی او را به عهده گرفت. از این رو ابراهیم(علیه السلام) او را به عنوان پدر میخواند.[8]
این پیامبر بزرگ در شهر «اور» از شهرهای بابل به دنیا آمد[9] و سرانجام در سن صد و هفتاد و پنج سالگی فوت كرد. او را در باغ عفرون بن صرصر، پهلوی قبر ساره دفن كردند و اكنون مدفن او شهر الخلیل (در كشور فلسطین) نام دارد.[10]
پادشاه زمان ابراهیم(علیه السلام) و اعتقادات مردم
ولادت ابراهیم(علیه السلام) در دوران «نمرود بن كنعان بن كوش بن حام بن نوح» بوده است.
نمرود علاوه بر بابل، بر سایر نقاط جهان نیز حكومت میكرد، چنانكه امام صادق(علیه السلام) فرمود: چهار نفر بر سراسر زمین سلطنت كردند، دو نفر از آنها از مؤمنان به سلیمان بن داوود و ذوالقرنین(علیهماالسلام) و دو نفر از آنها از كافران به نام نمرود و بخت النصر بودند.[11]
در عصر ابراهیم(علیه السلام) علاوه بر بت پرستی، پرستیدن ستاره و ماه و خورشید هم وجود داشته،[12] «بابلیان خدایان زیادی داشتند ... به این ترتیب كه هر شهری خدایی داشت، كه نگاهبان آن بود و شهرهای بزرگ و روستاها، خدایان كوچكتری داشتند كه آنها را پرستیده و به آنان اظهار علاقه میكردند.
هر چند به طور رسمی، همه در مقابل خدای بزرگترشان كرنش میكردند، ولی پس از آن كه روشن شد، خدایان كوچك جلوه و یا صفات خدایان بزرگترند. رفته رفته تعداد خدایان اندك شد و بدین سان «مردوك» عنوان خدای بابل را، كه بزرگ خدایان بابل بود، گرفت.
پادشاهان، نیاز شدیدی به آمرزش و بخشش خدایان داشتند، از این رو برای آنها پرستشگاه و معبد ساخته و اثاثیه و خوراك و شراب برایشان تهیه میكردند».[13]
چگونگی تولد ابراهیم(علیه السلام)[14]
در زمان تولد ابراهیم(علیه السلام) منجمین به «نمرود بن كنعان» خبر دادند: به زودی پسری متولد میگردد كه حكومت تو را به هم میریزد و سبب نابودی و از بین رفتن عزت و شوكت تو میگردد!
نمرود كه ادعای خدایی مینمود و با استفاده از جهالت مردم، بر آنان حكومت مطلقه داشت، از شنیدن این خبر تكان خورده و به خود پیچید و سؤال نمود: در كجا پدید میآید؟ گفتند: در همین بابل عراق.
نمرود برای پیشگیری از این خطر قطعی دستور داد كه: زنان را از شوهرانشان جدا سازند و به طور كلی آمیزش زن و مرد غدغن گردد، و برای زنان باردار نیز مأموران و قابلهها را گماشت، كه مواظب آنان باشند و جنس نوزاد را گزارش نموده و چنانچه پسر باشد به قتل برسانند.[15]
كنترل شدید در همه جا اجرا گردید. جلادان نمرود همه جا را زیر نظر داشتند، نوزادهای پسر را میكشتند. كار به جایی رسید كه به نوشته بعضی از تاریخ نویسان هفتاد و هفت تا صد هزار نوزاد كشته شد.[16]
مادر ابراهیم(علیه السلام) بارها توسط مأموران و قابلههای نمرودی آزمایش و معاینه شد، ولی آنها نفهمیدند كه او باردار است و این از آن جهت بود كه خداوند رحم مادر ابراهیم(ْعلیه السلام) را به گونهای قرار داده بود كه نشانه بارداری آشكار نبود. [17]
خداوند این وجود با بركت را در رحم مادر از چشم بد اندیشان مصون داشت، تا این كه دوران زایمان فرا رسید در آن زمان قانونی در میان مردم رواج داشت كه زنان در هنگام قاعدگی به بیرون شهر میرفتند و پس از پایان آن، به شهر باز میگشتند.
مادر ابراهیم(علیه السلام) تصمیم گرفت به بهانه این رسم و قانون از شهر بیرون رود و در آن جا دور از دید مردم، شاهد تولد نوزادش باشد، همین تصمیم اجرا شد، مادر از شهر خارج گردید، به غاری در اطراف شهر پناه آورد و در انتظار قدوم خلیل الله(علیه السلام) ثانیه شماری میكرد، نخستین روز ذیالحجه فرا رسید و خلیل الله(علیه السلام) با قدوم خود دنیا را منور، و آیین توحیدی را قوت بخشید.
مادرش چند روزی در كنار او نشست و از ترس مأموران نمرود نتوانست وی را به منزل منتقل كند، سرانجام برای حفظ او تصمیم گرفت او را در پارچهای پیچیده و درون همان غار بگذارد و برای حفظ او از گزند جانوران، در غار را با سنگهایی مسدود نمود و به شهر بازگشت.
او به قدرت الهی انگشت ابهامش را میمكید و از همان طریق تغذیه میكرد و به اندازه چندین برابر دیگران رشد مینمود! مادر هم، چند روز یك بار مخفیانه به دیدن فرزندش میرفت و به او شیر میداد و نوازش میكرد.
به این ترتیب این مادر و پسر، در آن دوران وحشتناك با تحمل مشقتها و رنجهای گوناگون، به زندگی خود ادامه دادند تا اینكه او دوران كودكی را پشت سر گذاشت و به سن سیزده سالگی رسید.
یك روز دامن مادر را گرفت و از ا و خواست كه وی را به خانه ببرد، ولی مادر نگران بود و از خطر نمرودیان ایمن نبود. لذا گفت: نور دیده! صبر كن، تا در این باره با سرپرستت (آزر) مشورت كنم و راههای انتقال به خانه را بررسی كنم، اگر صلاح باشد بعد نزدت آیم و تو را به شهر میبرم.
تا اینكه در یكی از دیدارها در حالی كه هوا رو به تاریكی میرفت، ابراهیم(علیه السلام) را از غار بیرون برد و با خود به خانه آورد، ولی ابراهیم(علیه السلام) از دیدن ستارگان و ماه، و فردایش از دیدن خورشید، خداشناسی و توحید را در عالم آن روز ترسیم كرد و گفت: همه اینها دلیل خداشناسی است و نشان میدهد كه آفریدگاری این اجرام آسمانی را پدید آورده است، قرآن مجید آن لحظه را در چند آیه بازگو مینماید.[18]
شخصیت حضرت ابراهیم(علیه السلام)
ابراهیم(علیه السلام) نزد پیروان ادیان سه گانه یهود و مسیحیت و اسلام دارای جایگاهی والاست. سراسر زندگی آن حضرت كوشش و فداكاری در راه پروردگار خود بود. و وی از جنبه اخلاص و فداكاری در راه عشق به خدا، الگویی زنده برای همه آیندگان است، چنانكه جایگاه والا و برجسته آن حضرت، نهفته در مقام ابوالانبیایی وی بود، دین مبین اسلام همان دین ابراهیم(علیه السلام) است.[19]
ابراهیم(علیه السلام) دارای آن چنان جایگاهی است، كه قرآن او را پدر اعراب،[20] و پدر پیامبران پس از او خوانده[21] ، و نیز به خلیل الله و خلیل الرحمن، یعنی دوست خدا ملقب گردیده است.
گفتگوی ابراهیم با آزر [22]
آزر عموی ابراهیم(علیه السلام) بود، ولی ابراهیم(علیه السلام) به خاطر سرپرستی آزر، او را پدر مینامید.
وی تصمیم گرفت، نخست آزر را به خداپرستی دعوت كند، از این رو با آزر به گفتگو پرداخت، چنانكه در قرآن میفرماید: هنگامی كه ابراهیم(علیه السلام) به پدرش –عمویش- آزر گفت: ای پدر! چرا بت بیجان كه چشم و گوش ندارد، و هیچ رفع نیازی از تو نمیكند، میپرستی؟
ای پدر! علمی را به من آموختهاند كه تو از آن بهرهای نداری؛ پس از من پیروی كن، تا تو را به راه راست هدایت كنم.
ای پدر! هرگز شیطان را نپرست، چرا كه شیطان نسبت به خدای رحمان سخت نافرمان است.
ای پدر! من از تو بیمناك هستم كه عذاب خداوند رحمان بر تو فرا رسد و یار و یاور شیطان باشی.
آزر گفت: ای ابراهیم! مگر تو از خدایان من روگردان شدهای؟ اگر از مخالفت بتها دست برنداری، تو را سنگسار خواهم كرد و اكنون برای مدتی طولانی از من دور شو.
ابراهیم(علیه السلام) در پاسخ گفت: تو به سلامت باشی، من از خدا برایت آمرزش میخواهم، كه خدایم درباره من بسیار مهربان است، من از شما و بتهایی كه به جای خدا میپرستید، دوری میگزینم و خدای یكتا را میخوانم و امیدوارم مرا از لطف خویش محروم نگرداند.»[23]
ابراهیم(علیه السلام) از تهدید و هشدار آزر نترسید و با توكل به خداوند به طور مكرر، او را به سوی خدا دعوت نموده و از بتها بر حذر داشت، ولی نتیجهای نبخشید و برای او روشن شد كه آزر دشمن خداست، لذا از او بیزاری جست.[24]
آوازه مخالفت ابراهیم(علیه السلام) با بت پرستی در همه جا پیچیده و به عنوان یك حادثه بزرگ در رأس اخبار قرار گرفت.
نمرود پادشاه عصر دستور داد تا ابراهیم(علیه السلام) را نزد او حاضر كنند. ابراهیم (علیه السلام) را آوردند. نمرود گفت: «خدای تو كیست؟» ابراهیم(علیه السلام) گفت: خدای من كسی است كه زنده گرداند و بمیراند، یعنی مرگ و زندگی به دست اوست.
نمرود گفت: من نیز چنین توانم كرد. دو زندانی را خواست، یكی را كشت و دیگری را آزاد ساخت – ابراهیم(علیه السلام) باز گفت: همانا خداوند خورشید را از طرف مشرق بیرون آورد، تو اگر توانی آن را از مغرب بیرون آور. آن نادان كافر در جواب عاجز ماند و خداوند راهنمای ستمكاران نخواهد بود.[25]
نمرود دید اگر آشكارا با ابراهیم (علیه السلام) دشمنی كند، رسوائیش بیشتر میشود، ناچار دست از ابراهیم(علیه السلام) كشید، تا در یك فرصت مناسب از او انتقام بگیرد. جاسوسان خود را در همه جا گماشت، تا مردم از تماس با ابراهیم(علیه السلام) بترسانند و دور سازند.[26]
شكستن بتها توسط ابراهیم(علیه السلام)
ابراهیم(علیه السلام) از راههای مختلف، نمرود مشرك و مردم بت پرست او را به خدای بزرگ دعوت مینمود، ولی هیچ اثری نكرد و مردم از ترس نمرود به او ایمان نمیآورند.
وی میاندیشید كه چطور توحید را به آنهایی كه بت میپرستیدند بقبولاند، او در مبارزه خود مرحله جدیدی برگزید و با كمال قاطعیت به بت پرستان اخطار كرد و چنین گفت كه: «به خدا قسم در غیاب شما، نقشهای برای نابودی بتهایتان میكشم».[27]
ابراهیم(علیه السلام) در پی فرصتی میگشت تا اینكه عیدی كه از آن مردم زمان بود، فرا رسید و رسم چنین بود كه همه مردم (جز بیماران) هنگام عید از شهر بیرون میرفتند و به گردش میپرداختند.
آن روز همه از شهر بیرون رفتند، حتی ابراهیم(علیه السلام) را نیز دعوت كردند كه با آنها به خارج از شهر برود، ولی ابراهیم(علیه السلام) در پاسخ دعوت آنها گفت: «من بیمار هستم[28] و نتوانم با شما به گردش پرداخته و از شهر بیرون آیم، (منظور ابراهیم(علیه السلام) از این گفتار، دروغ گفتن نبود، زیرا به روش و طریقه مردم زمان خود سخن گفت و آن پندار را بهانهای برای نرفتن به گردش نمود).
وقتی كه شهر كاملاً خلوت شد، ابراهیم(علیه السلام) یك تبر با خود برداشت، و به پرستشگاهی كه بتهای آنان در آن قرار داشت رفت. دید برخی از بتها در كنار برخی دیگر نهاده شده، بتی بزرگ در صدر همه قرار داشت و در برابر همه آنها قربانیهای خوراكی و آشامیدنی دید كه برایشان نذر كرده بودند. تا به گمان خودشان، از آنها بخورند.
ابراهیم(علیه السلام) با تمسخر، بتها را مخاطب ساخت: ایا غذا نمیخورید؟ و چون كسی پاسخ او را نداد، گفت: چرا سخن نمیگویید؟ و سپس با دست راست خود به وسیله تبری، همه بتها را شكست و قطعه قطعه ساخت و از شكستن بت بزرگ – كه بزرگترین خدایان آنها بود – خودداری كرد و تبر را به دست تبر بزرگ آویخت و سپس معبد را ترك گفت.[29]
مردم پس از برگزاری مراسم جشن خود، بازگشته و آنچه بر سر بتها آمده بود، ملاحظه كردند. آنان وحشت زده از خود پرسیدند، كدام فرد ستم پیشه به مقدسات ما چنین كرده است؟
برخی از آنان گفتند: شنیدهایم جوانی به نام ابراهیم(علیه السلام) به بتها اهانت میكند، و عادت اوست كه از بتها عیب جویی میكند، ما تصور میكنیم همین شخص است كه دست به چنین عملی زده.
محاكمه حضرت ابراهیم(علیه السلام)
خبر تعرض به بتها به فرمانروایان رسید و آنها به نیروهای خودمان فرمان دادند، تا ابراهیم(علیه السلام) را برای محاكمه در برابر دیدگان مردم حاضر كنند. (و آنان كه شنیدهاند وی از بت ها عیبجویی كرده و آنها را تهدید نموده است، میبایست به این مطلب گواهی دهند).
هنگامی كه ابراهیم(علیه السلام) را حاضر كردند، سران حكومت از او پرسیدند: آیا تو با خدایان ما چنین كردی؟
آن حضرت احساس كرد، فرصت مناسبی برای او پیش آمده، تا به اهداف و واقعیتی كه میخواست قوم او به آن اعتراف كنند دست یابد، از این رو با شیوهای حكیمانه در پاسخ آنها گفت: شكننده بتها، بت بزرگ است و سایر بتها گواه بر این كار او هستند، ا گر سخن میگویند ماجرا را از آنها بپرسید؟
مردم به طور ناخودآگاه در ورطه لغزش و اشتباهی كه ابراهیم(علیه السلام) آنها را به اعتراف از آن ناگزیر ساخت گرفتار آمدند، برخی از آنها به بعضی دیگر میگفتند: شما با پرستش معبودهایی كه قادر به سخن گفتن نیستند و نیز متهم ساختن ابراهیم(علیه السلام) بر خود ستم روا داشتهاید.
ولی پس از آن كه حقیقت را دریافتند و از شرم سرافكنده شدند، یكبار دیگر به بحث و مناقشه با ابراهیم(علیه السلام) پرداختند و گفتند: تو كه میدانی این بتها سخن نمیگویند، پس چرا از ما میخواهی از آنها بپرسیم؟
اینجا بود كه دلیل و برهان ابراهیم(علیه السلام) در گوش آنان طنین افكند و با این سخن رسا، زبان آنها را از سخن گفتن باز داشت: آیا به جای خدا، چیزهایی را كه به شما سود و زیانی نمیرسانند، میپرستید؟ اف بر شما و معبودانی كه به جای خدا میپرستید، آیا اندیشه نمیكنید؟
قوم ابراهیم(علیه السلام) وقتی كه احساس شكست و رسوایی كردند و از سویی هیچ دلیل و برهانی هم نداشتند، از بحث و مناظره صرفنظر كرده و برای سرپوش گذاشتن بر رسوایی خود، به زور متوسل شدند و او را محكوم به مرگ با آتش كردند[30] و گفتند: او را در آتش بسوزانید و بدین وسیله خدایانتان را یاری كنید، اگر انجام دهنده این كارید. ولی خداوند با قدرت خویش او را از آتش رهایی بخشید و بنابر فرمان الهی، آتش بر او گلستان شد.[31]
دلیل ابراهیم(علیه السلام) بر بطلان خدایان متعدد
از بررسی تاریخ چنان برمیآید كه: در زمان و محیطی كه ابراهیم(علیه السلام) میزیست، مردم خورشید و ماه و ستارگان را پرستش میكردند. ابراهیم(علیه السلام) كه به خدای یگانه ایمان آورده بود، بی آنكه هیچ فرصتی از دست بدهد، با قوم خود به گفتگو مینشست و درباره خدایانشان با آنها به بحث و مناقشه میپرداخت، از جمله مناقشات آن حضرت این بود كه بر پرستش ستارگان و خورشید و ماه خط بطلان بكشد.
در یكی از روزها چون تاریكی شب فرا رسید، میان گروهی از قوم خود آمد و به ستارهای در حال حركت كه مورد پرستش قومش بود، نگاهی انداخت و در حضور همه به عنوان اینكه اظهار موافقت با آنان نموده و كنایه از هم رأیی وی با آنان باشد گفت: این پرودگار من است.
ولی دیری نپایید كه این ستاره هنگام روشنایی روز، از دیدهها نهان گردید، در این هنگام ابراهیم(علیه السلام) به آنها گفت: من خدایی كه ابتدا آشكار و سپس ناپدید شود ایمان نخواهم آورد.
ابراهیم(علیه السلام) در جلسه دیگری كه با همراهان خود داشت، ماه را ملاحظه كرد كه با روشنایی خود، از آن سوی افق، تاریكی شب را میشكافت، وی دیگر بار جهت موافقت با عقاید آنان گفت: این پروردگار من است. ولی طولی نكشید كه ماه از دیدگان ناپدید شد.
در این هنگام ابراهیم(علیه السلام) اظهار داشت: اگر خدایی كه مرا آفریده، هدایت و ارشادم نكند، در زمره گمراهان خواهم بود.
روز دوم خورشید طلوع كرده و با نور افشانی در وسط آسمان هویدا شد، ابراهیم(علیه السلام) به اطرافیانش گفت: این پروردگار من است و این بزرگتر است.
وی هنگام ناپدید شدن خورشید، هدفی را كه در پی آن بود اعلان داشت، و آن اعلان بیزاری از خدایان آنها بود و گفت: ای مردم، من از آنچه كه شریك خدا قرار میدهید بیزارم. من با ایمان و اخلاص رو به سوی خدایی آوردم، كه آفریننده آسمان و زمین است و هرگز به خدا شرك نخواهم ورزید.[32]
مشاهده زنده شدن مردگان
ایمان به قیامت و معاد و پاداش خوب و بد در آن روز و زنده شدن مردگان با قدرت الهی، از مهمترین اصول اعتقادی به شمار میآید.
در قرآن كریم نیز برای اثبات اینكه زنده شدن مردگان كار محالی نیست. نمونههای فراوان میآورد، از جمله داستان حضرت ابراهیم(علیه السلام) را نقل میكند:[33] در یكی از روزها ابراهیم(علیه السلام) در صحرا و بیابان مشغول سیر و سیاحت و تفكر بود. به سیر خود ادامه میداد، تا به كنار دریایی رسید.
او با كنجكاوی عمیق به دریا و امواج آن مینگریست، ناگاه لاشه حیوان مردهای را دید كه گوشهای از آن در دریا و قسمت دیگرش در خشكی قرار داشت. و حیوانات دریایی و صحرایی و پرندگان بر سر آن ریخته و هر ذرهای از ان را یك نوع حیوان میخورد، طولی نكشید كه همه پیكر او را خوردند.
این صحنه ناخودآگاه ابراهیم(علیه السلام) را به این فكر فرو برد كه: «ذرات این لاشه حیوان در دریا و صحرا و فضا پخش و هر قسمت بدنش، جز بدن حیوان دیگری گردید، در روز قیامت چگونه تكههای بدن او در كنار هم جمع شده و زنده میگردد؟!»
البته ابراهیم(علیه السلام) به قدرت الهی ایمان داشت كه او در روز قیامت مردگان را زنده میگرداند، ولی از خدای خویش خواست تا نمونهای ملموس از آن را، برای وی ارائه دهد تا دلش آرامش بیشتری یابد، از این رو دست به سوی آسمان بلند كرد و گفت: خدایا! به من بنمایان كه چگونه چنین مردگانی را زنده میكنی؟!
خداوند از او پرسید: مگر تو به روز قیامت و قدرت من ایمان نداری؟ ابراهیم(علیه السلام) گفت:: چرا! لكن با مشاهده عینی آرامش دل پیدا میكنم (آری استدلال و منطق تنها مغز و فكر را آرام میكند، ولی تجربه و مشاهده، دل را).
خداوند به ابراهیم(علیه السلام) فرمود: «چهار پرنده را بگیر، و سر آنها را ببر و سپس گوشت آنها را بكوب و مخلوط و ممزوج كن. آنگاه گوشت درهم آمیخته را، به ده قسمت تقسیم كن و هر قسمت آن را، بر سر كوهی بگذار و سپس در جایی بنشین و یك یك آنها را به اذن خدا صدا كن. آن چهار پرنده شتابان به سوی تو آیند.»
حضرت ابراهیم(علیه السلام) چهار پرنده،[34] را گرفت و آنها را ذبح كرد، گوشتشان را كوبیده و مخلوط كرده و هر قسمت را بر سر كوهی نهاد، سپس هر یك از آن پرندهها را صدا زد: «ای پرندگان به اذن خدا زنده شوید و به نزد من پرواز كنید.»
در همان لحظه گوشتهای مخلوط شده پرندگان از هم جدا شدند و به صورت چهار پرنده درآمدند و روح در آنها دمیده شد و به سوی ابراهیم(علیه السلام) پریدند و به او پیوستند.
به این ترتیب ابراهیم(علیه السلام) با چشم خود، صحنه معاد و زنده شدن مردگان را مشاهده كرد. و سخن قلبش را به زبان آورد: «آری خداوند بر هر چیزی قادر و تواناست، خدایی كه هم بر ذرههای پراكنده مردگان آگاه است و هم میتواند آنها را جمع كند و به صورت اولشان زنده كند.»[35]
ازدواج حضرت ابراهیم(علیه السلام) با ساره (علیهاالسلام)
در تاریخ بلعمی،[36] ترجمه تاریخ طبری كه مربوط به نیمه قرن سوم هجری است چنین آمده است: بعد از آنكه ابراهیم(علیه السلام) از آتش نمرود نجات یافت، به تبلیغ رسالت خویش ادامه داد. و مردم از ترس نمرود به او نمیگرویدند، تا اینكه روزی نمرود، ابراهیم(علیه السلام) را احضار كرد و به او گفت: بودن تو در این شهر كار سلطنت مرا به تباهی میكشاند، بهتر آن است كه از این شهر بیرون روی، زیرا خدایی داری كه تو را در همه حال حفظ میكند.
ابراهیم(علیه السلام) آمده رفتن از شهر گردید و لوط(علیه السلام) را كه از خویشاوندانش بود، نزد خود فرا خواند و او را به كیش خود دعوت كرد. لوط (علیه السلام) پذیرفت و به ابراهیم(علیه السلام) ایمان آورد.[37]
حضرت ابراهیم(علیه السلام) در آن هنگام كه در سرزمین بابل (عراق كنونی) بود، در سن سی و شش سالگی با ساره ازدواج كرد[38] و زندگی مشتركی را تشكیل دادند و ساره را نیز به دین و آیین خود دعوت نمود. ساره هم پذیرفت و به او ایمان آورد.
حضرت ساره(علیه السلام)
ساره در قریهای به نام «كوثی ربا» از اطراف بابل (عراق) در یك خانواده نبوت، در سال دو هزار و هشتصد و پنجاه و پنج قبل از هجرت نبوی متولد شد. نام پدرش «لاحج» نام مادرش «ورقه» و برادرش «حضرت لوط(علیه السلام)» میباشد.[39]
مطابق بعضی از روایات مادر لوط و ساره(علیهماالسلام) با مادر ابراهیم(علیه السلام) خواهر بودند، و ساره دختر خاله ابراهیم(علیه السلام) بود.[40]
ساره طبق نقل امام صادق(علیه السلام) مثل حوریان بهشت زیبا بود و ابراهیم(علیه السلام) شدیداً او را دوست میداشت و در تكریم و احترام همسرش همت میگماشت. او از جهت اموال و اغنام نیز خیلی ثروتمند بود، همه را یكباره در اختیار شوهر قرار داد و ابراهیم(علیه السلام) آن اموال را در راه خدا مصرف نمود.[41]
وی از زنان بسیار با فضیلت و از جمله بانوان مورد عنایت پروردگار عالم است كه نام او در كنار زنان بهشتی ذكر شده. در آیات فراوانی كه نام ابراهیم و اسحاق و اسماعیل (علیهمالسلام) آمده، به نام و شخصیت ساره نیز اشاره شده است.[42]
مهاجرت حضرت ابراهیم(علیه السلام)[43]
ابراهیم(علیه السلام) پس از ازدواج با ساره، به او پیشنهاد كوچ كردن از شهر را نمود، ساره هم قبول كرد، ابراهیم(علیه السلام) كه قصدمهاجرت پیدا نمود، به تمام كسانی كه به او ایمان آورده بودند، اطلاع داد كه میخواهد كه از شهر كوچ نموده و مهاجرت كند.
گروندگان او را اجابت كردند و گفتند: ما نیز با تو خواهیم بود، اگر چه از زن و فرزند هم جدا شده باشیم.
خداوند روش گروندگان به ابراهیم(علیه السلام) را از برای امت رسول خدا(صلی الله علیه و آله) سرمشق قرار داده و در طی آیهای از قرآن به امت محمد(صلی الله علیه و آله) جریان آنها را گوشزد نموده كه دانسته باشند، مخصوصاً هنگامی كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) از مكه به مدینه مهاجرت نموده.[44]
ابراهیم(علیه السلام) از شهر بابل با زوجه خود ساره و لوط و كسانی كه به وی ایمان آورده بودند، رهسپار شام(سوریه) كه در آن زمان كنعان میگفتند گردید و در شهری كه نام آن «حران یا حاران» بود اقامت گزید.
در آنجا پادشاهی بود كه شیوه بت پرستی داشت، ابراهیم(علیه السلام) از او كه مبادا به خاطر توحید و یكتاپرستی وی را آزار دهد، در هراس افتاد.
لذا پس از چندی از آنجا هم كوچ كرد، به سرزمین مصر رفت و در جایی وارد شد كه كسی او را نشناسد، ولی خبر ورود ابراهیم(علیه السلام) به مصر پخش شد و مردم از اطراف به دیدن او میشتافتند، مخصوصا شنیدند زنی با او همراه است كه زیباترین زنان شهر خود به شمار میرفته، خبر ورود ایشان نیز به پادشاه مصر رسید، ابراهیم(علیه السلام) را احضار نموده و از وی پرسید كه: اهل كجاست؟
ابراهیم(علیه السلام) گفت: اهل بابل.
پرسید: برای چه به این سرزمین آمدی؟
گفت: دادگری تو را شنیدم و به این سو عزیمت نمودم.
پادشاه گفت: این زن كه با تو همراه است كیست؟
گفت: خواهر من است(زیرا اگر میگفت زن من است، ممكن بود به خاطر زیبایی و تصاحب او، ابراهیم(علیه السلام) را بكشد.)[45]
قبل از ملاقات با پادشاه، ابراهیم(علیه السلام) به ساره سپرده بود، كه اگر از او سؤال شود، او هم بگوید كه خواهر ابراهیم(علیه السلام) است.
پادشاه، ساره را نیز نزد خود خواند و به او گفت: این مرد با تو چه نسبتی دارد؟ ساره گفت: برادر من است.
پادشاه گفت: در این صورت من به تو نسبت به برادرت مهربان تر خواهم بود. خواست نزد ساره برود، ساره از او دوری جست، پادشاه قصد كرد خود را به او نزدیكتر نماید، دست فرا داشت كه ساره را در آغوش بگیرد.
ساره دعا كرد، دست پادشاه خشك شد. سلطان متعجب گردید و از ساره دست برداشت، كنیزكی داشت به نام «هاجر» كه از قبطیان بود،[46] به ساره بخشید و گفت: تو با این كنیز و برادرت از شهر من بیرون بروید.
ساره داستان خود را با پادشاه برای ابراهیم(علیه السلام) بازگو كرد، ابراهیم(علیه السلام) خداوند را سپاسگزاری نمود و فردای آن روز با ساره و هاجر از مصر بیرون رفتند و دوباره به سوی شام آمدند، آنهم به سرزمین فلسطین، در جایی كه هیچ كس در آنجا وجود نداشت، هاجر وساره را در صحرایی بنشانید، خود به دنبال آب رفت و هر چه جستجو كرد نیافت، به ناچار چاهی حفر نمود و از آن چاه آب بیرون آمد.
ابراهیم(علیه السلام) پس از توقف در صحرا هر قدر آذوقه كه به همراه داشت تمام شد و تا شهر مسافت زیادی بود، به ساره گفت: در این مكان باشید تا من به دنبال آذوقه روم، پس از پیمودن یك فرسنگ راه، سرگردان و متحیر ماند كه چه كند. به ناچار جوالی كه همراه داشت، پر از ریگ صحرا كرده و با دست خالی به سوی ساره برگشت. ساره با دیدن جوال كه پر بود خوشحال شد. ولی از اندرون جوال بیخبر بود، ابراهیم(علیه السلام) پس از ورود از كثرت خستگی چیزی نگفت و به خواب رفت.
ساره به هاجر گفت كه: جوال را بیاور، هاجر آن را نزد ساره آورد، وقتی باز كردند، در آن گندم یافتند، آن را آرد و خمیر كرده و نان پختند و ابراهیم(علیه السلام) خفته را، از خواب بیدار نمودند كه نان بخورد.
ابراهیم(علیه السلام) گفت: چه بخورم كه چیزی نداریم. گفتند: از گندمی كه آوردی نان پختهایم. ابراهیم(علیه السلام) با تعجب فهمید كه لطف خداوندی شامل حال وی گشته، لذا بر سر جوال رفت و به جای ریگ گندم دید، به ساره چیزی نگفت و از آن گندم به كشت و زرع پرداخت. از آن گندم مردم خریدند و ابراهیم(علیه السلام) توانگر شد، مردم نزد وی گرد آمده و خانهها ساختند. در آن مكان شهركی به وجود آمد و ابراهیم(علیه السلام) در آن مسجدی ساخت. بعدها شهرك مزبور، شهری بزرگ شد، از این شهر تا «مؤتفكات» كه روستاهای لوط(علیه السلام) باشد، یك شبانه روز راه بود و ابراهیم(علیه السلام) از وضع لوط (علیه السلام) با خبر میشد.
در این شهر كه ابراهیم(علیه السلام) آن را بنا كرده بود، مردم آن سرانجام به وی بدیها كردند و بر او ستم روا داشتند، وی از آن شهر با عیال و گوسفندان و چارپایان خویش كه به دست آورده بود، به شهری دیگر كوچ كرد، آن هم در سر حد فلسطین بود. مردم از كرده خویش پشیمان شدند و به دنبال ابراهیم(علیه السلام) راه افتادند كه از او پوزش بخواهند و او را برگردانند، ولی ابراهیم(علیه السلام) اجابت نكرد و به شهر جدید فرود آمد.
آرزوی ابراهیم و ساره (علیهماالسلام)
ابراهیم و ساره(علیهماالسلام) هر دو آرزومند بودند كه دارای فرزند پسر باشند. ولی این آرزو برآورده نمیشد، علتش این بود كه همسرش ساره بچهدار نمیشد، و طبق آیه قرآنی وی عقیم و نازا بود.[47] ابراهیم(علیه السلام) نذر كرد كه اگر دارای فرزند پسر بشود، او را برای خدا قربانی نماید.
یك روز ساره به ابراهیم(علیه السلام) گفت: از من كه فرزندی به دست نیاوردی، اگر مایل باشی، هاجر كنیز خود را به تو میبخشم. ابراهیم(علیه السلام) راضی شد، ساره هاجر را به ابراهیم(علیه السلام) بخشید، از این پس وی همسر ابراهیم(علیه السلام) گردید و پس از مدتی دارای فرزندی شد كه نام او را «اسماعیل»[48] گذاشتند.
این همان فرزند صبور و بردباری بود كه ابراهیم(علیه السلام) از درگاه خدا درخواست نموده بود و خداوند بشارت او را به ابراهیم (علیه السلام) داده بود.[49]
با داشتن این فرزند، كانون زندگی ابراهیم(علیه السلام) زیبا و شاد شد، چرا كه اسماعیل(علیه السلام) ثمره یك قرن رنج و مشقتهای ابراهیم(علیه السلام) بود، طبیعی است كه ساره نیز به خصوص هنگامی كه چشمش به چهره اسماعیل(علیه السلام) میافتاد آرزو میكرد كه دارای فرزند باشد، حس هووگری گاهی به صورتهای رنج آور در ساره بروز میكرد، او وقتی كه میدید ابراهیم(علیه السلام) نوگلش اسماعیل(علیه السلام) را در كنار مادرش در آغوش میگیرد، و او را میبوسد و نوازش مینماید، در درون ناراحت میشد و در غم و اندوه فرو می رفت.
سرانجام آتش رشك و حسد ساره، نسبت به هاجر زبانه كشید و نتوانست تحمل وجود هاجر را با ابراهیم(علیه السلام) بنماید، از این رو به ابراهیم(علیه السلام) گفت: این زن و كودك خود را برگیر و برو در جایی كه شما را نبینم، زیرا میترسم كاری ا نجام دهم، كه مورد خشم خداوند قرار گیرم.
ابراهیم(علیه السلام) هاجر و اسماعیل(علیهماالسلام) را بر الاغی بنشاند و خود هم با ایشان به راه افتاد، مقداری آب و خوراك هم با خود بردند و به سوی مقصدی نامعلوم رهسپار شدند. ابراهیم(علیه السلام) سر به بیابان نهاد، نمیدانست كه به كجا برود، تا اینكه جبرئیل (علیه السلام) فرود آمد و گفت: ای ابراهیم(علیه السلام) این زن و فرزند را به خداوند بسپار، كه خدا خود حافظ و نگهبان آنها خواهد بود. و تو هم از سرگردانی و اندوه رهایی مییابی.
ابراهیم(علیه السلام) گفت: ای جبرئیل!آن ها را به كجا ببرم؟
گفت: به حرم خدای در سرزمین مكه، در آنجا آنها را بگذار و برو. [50] ابراهیم (علیه السلام) رو به سرزمین حجاز نهاد و چون به حرم خدا رسید و وارد مكه شد، جایگاهی دید كه جز زمین خشك و كوه، چیز دیگری نیست. نه مردمی دارد و نه گیاهی و نه آبی و نه طعامی.
پیش خود گفت: چگونه این زن و كودك را بدون سرپرست رها كنم، بالاخره دل به خدا بست و گفت: خدای بزرگ خود نگهبان آنهاست، هاجر را از الاغ پایین آورد و در جایی كه اكنون خانه كعبه و چاه زمزم است، بنشاند و گفت: «پروردگارا! من برخی از اعضای خانوادهام را در منطقهای بیآب و علف نزدیك خانه محترم تو سكونت دادم...»[51]
اسماعیل(علیه السلام) را كه كودكی دو ساله بود، در كنار هاجر گذاشت، خواست كه آنجا را ترك كند. هاجر دامن ابراهیم(علیه السلام) را گرفت و گفت: ای ابراهیم!از خدا بترس و مرا با این كودك در این بیابان تنها مگذار.
ابراهیم(علیه السلام) گفت: ای هاجر! من از خداوند دستور دارم كه شما را در این بیابان بگذارم، زیرا او خود نگهدار شما خواهد بود و از شما محافظت و نگهبانی میكند، به ناچار ابراهیم(علیه السلام)، هاجر او اسماعیل(علیهماالسلام) را، در آن بیابان تنها گذاشت و به سوی فلسطین حركت كرد.
سرانجام طعام و آبی كه همراه هاجر بود تمام شد، تشنگی بر كودك غلبه كرد و گریان و نالان شد. هاجر كه وضع را بدین منوال دید، از جا برخاست و بر كوه «صفا» بالا رفت و به راست و چپ خود نگریست، كه شاید كسی را ببیند و یا آبی به دست آورد، ولی نه كسی را دید و نه آبی یافت، باز فرود آمد و چون انسانی خسته و درمانده شتابان به حركت درآمد، تا بربلندی دیگری بنام «مروه» بالا رفت و نگاهی كرد باز چیزی نیافت و دوباره به كوه «صفا» بالا رفت و پایین آمد.
به همین كیفیت تا هفت بار از كوه صفا به مروه بالا و پایین میرفت و بالاخره چیزی ندید و نیافت.
اسماعیل هم از شدت تشنگی گریه میكرد و پاشنه پای خود را بر زمین میزد، تا اینكه از زیر پاشنه پای او آب جوشیدن گرفت و بر روی زمین جاری شد و آن آب اكنون همان چاه زمزم است.
هاجر چون صدای گریه كودك خود را شنید، از كوه به زیر آمد تا شاید كودك را ساكت كند، چون به نزدش آمد، گودال كوچكی دید كه در اثر فشار پاشنه پای كودك در زمین پدیدار شده بود، و آب كم كم جوشیدن میگرفت. خوشحال شد و ترسید كه مبادا آن آب ضایع گردد، خاك جمع كرد تا جلوی آب را مانند سدی بگیرد، آب زیاد شد و پرندگان هوا بر آن آب جمع شدند.
قبیله «جرهم» كه در آن اطراف، با فاصله بسیار دوری زندگی میكردند و در اثر كم آبی جویای آب بودند، پرندگان هوا را كه دیدند، دانستند كه پرندگان در جایی گرد میآیند كه آب باشد. از این راه كم كم به جایگاه هاجر و اسماعیل راه یافتند و آب مشاهده كردند، لذا از هاجر پرسیدند: این آب از كجا آمده است؟
گفت: این آب را خداوند به من داده.
از هاجر درخواست نمودند تا نزد وی بمانند و با او انس گیرند و او را از دلتنگی و تنهایی بیرون آورند.
هاجر نیز پذیرفت و در همسایگی وی اقامت گزیدند.
ابراهیم(علیه السلام) كه به فلسطین برگشته بود، ولی كراراً برای دیدار فرزندش اسماعیل و همسرش هاجر(علیه السلام) به مكه میآمد، این راه طولانی را طی میكرد و از آنها خبر میگرفت و از این كه مشمول لطف الهی شدهاند و از مواهب الهی برخوردارند، بسیار خوشحال میشد، ولی چندان در مكه نمیماند و به خاطر اینكه ساره ناراحت نشود، زود به فلسطین برمیگشت.
اسماعیل(علیه السلام) در كنار مادرش كم كم بزرگ شد و به سن جوانی رسید و با قوم «جرهم» معاشرت میكرد و فوقالعاده مورد احترام آنان بود، تا اینكه زبانشان را یاد گرفت و طولی نكشید كه با دختری از آن قبیله به نام «سامه» ازدواج كرد و پیوند ارتباط و امتزاجش با ایشان محكم شد.
كم كم داشت اسباب خوشی و آسودگی فراهم میشد، ولی روزگار با مرگ هاجر،[52] این بساط خوشی و آسایش را در هم پیچید.
ابراهیم(علیه السلام) اگر چه در سرزمین دور از اسماعیل(علیه السلام) به سر میبرد، ولی نمیتوانست فرزند عزیزش را فراموش كند، از این رو گاه و بیگاه، به سراغ اسماعیل (علیه السلام) میآمد و از حالش تفقد میكرد.
در یكی از سفرها كه به سوی مكه رهسپار شد سوار بر الاغ، خسته و كوفته، گرد و غبار بر سر و صورتش نشسته، با خود میگفت: تمام این رنجها با دیدار اسماعیل و هاجر رفع خواهد شد، ولی این بار نزدیك رسید، دید هاجر به پیش نمیآید. كم كم به پیش آمد با زنی روبرو شد كه همسر اسماعیل(علیه السلام) بود، پس از احوال پرسی فهمید كه هاجر از دنیا رفته. قلب مهربان ابراهیم(علیه السلام) به طپش افتاد، به یاد مهربانیهای هاجر اشك ریخت و از این مصیبت جانكاه به خدا پناه برد.
از همسر اسماعیل پرسید: شوهرت كجاست؟
گفت: او در پی تحصیل روزی بیرون رفته است. آنگاه از سختی معیشت و تلخی زندگی، پیش ابراهیم(علیه السلام) گله كرد. این گله مندی و نارضایتی از زندگی، ابراهیم (علیه السلام) را خوش نیامد و آن زن را شایسته همسری فرزند خود نیافت و بیدرنگ از آنجا بازگشت و هنگام بازگشتن، به وسیله آن زن سلام و تحیت خود را به فرزند ابلاغ كرد و به او پیغام داد كه: «آستانه خانهاش را تغییر دهد.» و مقصود ابراهیم(علیه السلام) از این كنایه آن بود كه اسماعیل(علیه السلام) همسرش را تبدیل كند و با زنی متناسب با مقامش همسری گزیند.
طولی نكشید كه اسماعیل (علیه السلام) باز آمد و از مشاهده اوضاع و احوال دریافت كه كسی در غیاب او به منزلش درآمده. از همسر خود پرسید: آیا امروز كسی از اینجا گذشته است؟ گفت: آری، پیرمردی با این علائم و صفات به اینجا آمد و سراغ تو را گرفت و از حال و گزارش زندگانی تو جستجو كرد. پس من وضع زندگی و شدت دست تنگی خود را، با او باز گفتم.
اسماعیل(علیه السلام) گفت: آیا پیغامی برای من نفرستاد؟ گفت: چرا؟ او به تو سلام فرستاد و پیغام داد كه آستانه خانهات را عوض كنی. اسماعیل(علیه السلام) گفت: او پدر من است و مرا فرمان داده است تا تو را طلاق دهم، آنگاه به فرمان پدر، او را طلاق داد و با یك زن دیگر به نام «حیفا» ازدواج كرد كه او بسیار شایسته بود، وی دختر «حارث بن مضاضن الجُرهُمی» بود، كه با سختیها ساخت و با اخلاق و رفتارش، شوهرش را یاری كرد.[53]
تجدید بنای كعبه[54]
كعبه نخستین بنایی است كه در روی زمین ساخت شد.[55] و در زمان حضرت آدم(علیه السلام) توسط خود او درست شد، بعداً طوفان نوح(علیه السلام) باعث شد كه ساختمان این خانه ویران شده و در ظاهر محو گردید. اسماعیل(علیه السلام) در حالی كه به سن سی سالگی رسیده بود و پدرش ابراهیم(علیه السلام) در صدمین سال خود، به دستور خداوند مأمور بنای خانه كعبه شد، او از خدا خواست كه مكان كعبه را تعیین كند. جبرئیل از طرف خدا به زمین آمد، و همان مكان سابق كعبه را خط مشی كرد و آنگاه ابراهیم(علیه السلام) آماده شد كه در آن مكان، به تجدید بنای كعبه بپردازد.
اسماعیل(علیه السلام) از بیابان سنگ میآورد و پدرش دیوار كشی كعبه را انجام میداد، پس از آن به اسماعیل(علیه السلام) فرمود: «سنگی مناسب برایم بیاور تا آن را بر ركن قرار دهم تا برای مردم نشان و علامتی باشد...».
جبرئیل او را به «حجرالاسود» رهنمون شد و آن را برگرفت و در جایگاهش قرار داد، آنگاه كه بنای خانه بالا رفت،برای ابراهیم(علیه السلام) بالا بردن سنگها دشوار آمد، روی سنگی ایستاد كه همان مقام ابراهیم(علیه السلام) است و چون قسمتی از دیوار به پایان رسید، در حالی كه روی آن سنگ قرار داشت، به سمت دیگر منتقل میشد و هر زمان از بنای دیواری فراغت مییافت، سنگ را به قسمت دیگر منتقل میساخت و به همین ترتیب بود تا دیوارهای كعبه به پایان رسید.
ابراهیم(علیه السلام) برای كعبه، دو در قرار داد كه یكی به طرف مغرب و دیگری به طرف مشرق باز میشد، سپس ایشان سقف كعبه را با چوبهایی پوشانید، قرآن در آیات متعددی به نام كعبه اشاره میكند.[56]
كیفیت فرزند دار شدن ساره(علیهاالسلام)
ابراهیم و ساره (علیهماالسلام) گرچه هر دو پیر شده بودند و دیگر امید فرزند داشتن در میان نبود، ولی ابراهیم(علیه السلام) بارها امدادهای غیبی را دیده بود،از این رو دارای امید سرشار بود و از خدا میخواست كه ساره نیز دارای فرزند شود، طولی نكشید كه دعای ابراهیم(علیه السلام) مستجاب شده و بشارت فرزندی به نام «اسحاق» به او داده شد.[57]
كیفیت بشارت چنین بود: حضرت لوط(علیه السلام) مدتها قوم خود را به سوی خدا و اخلاق نیك دعوت میكرد، ولی آنها حضرت لوط(علیه السلام) را به استهزاء گرفتند و سرانجام مستحق كیفر سخت الهی گشتند.
جبرئیل(علیه السلام) همراه چند نفر از فرشتگان مقرب مأمور شدند، كه نخست نزد ابراهیم(علیه السلام) بیایند و او را به تولد فرزندی به نام «اسحاق» مژده دهند و سپس به سوی قوم لوط(علیه السلام) رفته و عذاب الهی را به آنها برسانند.
در این هنگام پیك وحی با سلام خدایی فرود آمد و با ابراهیم(علیه السلام) به گفتگو پرداخت، و تولد فرزند را بشارت داد. در این زمان ابراهیم(علیه السلام) به صد و بیست سالگی رسیده بود و ساره پیرزنی عجوزه بود كه از باردارشدن تعجب میكرد.
اما در جواب او جبرئیل(علیه السلام) گفت: آیا از مرحمت و لطف خدا تعجب میكنید كه شامل حالتان گردید؟ خداوند ستوده و بزرگوار است.[58]
به این طریق اسحاق، پسر دوم ابراهیم(علیه السلام) پس از اسماعیل به دنیا آمد و ساره برای اولین بار، نوزادی را در بغل گرفت و توجه تودهها و ناظران را به خود معطوف نمود. زیرا پدر و مادری فرتوت، آنهم از مادری نازا و عقیم ، بچهای سالم و زیبا كه رسالت الهی را بعدها به عهده گرفت، از آنان فرا رسید.
ساره سرانجام در «قدس» شهر الخلیل، در سن صد و بیست سالگی از دنیا رفت و هم اكنون مرقد شریف او در كنار حضرت «ابراهیم، اسحاق، یعقوب، یوسف(علیهمالسلام)» مورد زیارت میباشد.[59]
موضوع قربانی و ذبح اسماعیل[60]
ابراهیم(علیه السلام) فرزندش اسماعیل(علیه السلام) را در مكه رها كرد، ولی او را به فراموشی نسپرده و از او غافل نگشت، بلكه هر چند گاه به دیدار وی میرفت.
در یكی از دیدارها ابراهیم (علیه السلام) در خواب دید كه خداوند به او فرمان میدهد، تا فرزندش اسماعیل(علیه السلام) را ذبح كند. البته خواب پیامبر حق بوده و به منزله وحی الهی است، به همین دلیل ابراهیم(علیه السلام) تصمیم به اجرای فرمان الهی گرفت. این ماجرا را قرآن برایمان بازگو میكند.[61]
ابراهیم(علیه السلام) ماجرا را بر پسرش عرضه كرد تا ایمان او را بیازماید و با آرامش دل بیشتر، او را ذبح كند و این قضیه بر او دشوار نیاید.
اسماعیل(علیه السلام) پاسخ داد: پدر جان! آنچه را خداوند به تو فرمان داده،عملی كن. انشاء الله مرا از بردبارانی كه راضی به قضای خدایند، خواهی یافت.
چون اسماعیل(علیه السلام) تسلیم قضای الهی شد، ابراهیم(علیه السلام) تصمیم بر اجرای فرمان الهی گرفت. وی فرزندش را به صورت خوابانید كه ازقفا او را ذبح نماید، تا هنگام ذبح، صورت او را نبیند. كارد را بر گردنش كشید، اما نبرید، در این هنگام خداوند او را مخاطب ساخت: «ای ابراهیم! از ذبح فرزندت خودداری كن، زیرا هدف از آزمایش و امتحان تو،حاصل گردید و تو در این آزمون پیروز گشتی اینك این گوسفند را گرفته و به جای فرزندت ذبح كن».[62]
***********************
[1] - قاموس قرآن: ج 1،ص 4. سور و آیاتی كه نام ابراهیم(علیه السلام) در آنهاذكر شده است عبارتند از:
بقره، آیات 124،125،126،127،130،132،133،135،136،140،258،260 – آل عمران، 33،35،67، 68 ،84 ، 95 ، 97 – نساء، آیات 54، 125، 163 – انعام، آیات 74، 75، 83، 151 – توبه، آیات 70 ، 114 – هود، آیات 69، 74، 75، 76 – یوسف، آیات 6 ، 38 – ابراهیم، آیه 36 – حجر، آیه 51 – نحل، آیات 120، 123 – مریم، آیات 41، 46، 58 – انبیاء، آیات 51، 60، 62، 69 – حج، 26 – 43، 78 – شعراء، آیه 69 – عنكبوت، آیات 16، 31 – احزاب، آیه 7 – صافات، آیات 83، 104،109 – ص، آیه 45 – شوری، ایه 13 – زخرف، ایه 26 – ذاریات، آیه 24 – نجم، آیه 37 – حدید، آیه 26 – ممتحنه، آیه 4 – اعلی، آیه 19.
[2] - دائرة الفرائد: ج 1، ص 8.
[3] - قاموس قرآن: ج 1، ص 70.
[4] - تفسیر نمونه: ج 5، ص 303 – بحارالانوار: ج 12، ص 49.
[5] - ریاحین الشریعه: ج 5، ص 146.
[6] - روضه كافی: ج 8، ص 370.
[7] - خصال: ج 2، ص 525 . پیامبر(صلی الله علیه و آله) فرمودند: «خداوند بیست صحیفه بر ابراهیم(علیه السلام) فرو فرستاد، كه سراسر پوشیده از امثال و حكم است»، سورههای نجم آیات 36و37 – اعلی، آیات 18و19.
[8] - بحارالانوار: ج 12، ص 45.
[9] - قاموس قرآن: ج 1 ،ص 4 .یاقوت حموی سرزمین بابل را بین دجله و فرات واقع در كشور عراق كنونی توصیف میكند.
[10] - قصص قرآن: ص 309.
[11] - بحارالانوار: ج 12، ص 36 – روایت شده ، اولین كسی كه به محاجه و ستیز لفظی در مورد ذات باری تعالی پرداخت، همان نمرود بن كعب است. ابن عباس گوید: خدوند پشهای را بر نمرود مسلط گردانید، حشره ابتدا، لبان نمرود را گزید و سپس از راه بینی وارد مغز او شد و بعد از ابتلای او به عذابی كه چهل شبانه روز طول كشید، به هلاكتش رسانید(مجمع البیان: ج 2، ص 635 – بحارالانوار: ج 12، ص 18 و 37).
[12] - سوره انعام، آیات 75-79.
[13] - تاریخ تمدن: ج 2، ص 211 به بعد.
[14] - ر.ك: دائرة الفرائد: ج 1، ص 9 – بحارالانوار: ج 12، ص 30 به بعد- مجمع البیان: ج 4، ص 325.
[15] - بحارالانوار: ج 12، ص 41 . ولی در عین حال تارخ پدر ابراهیم(علیه السلام)، به دور از كنترل مأموران با همسرش همبستر شد و نور ابراهیم(علیه السلام) در رحم مادرش منعقد گردید.
[16] - ناسخ التواریخ پیامبران: ج 1، ص 160.
[17] - تاریخ طبری: ج 1، ص 164 به بعد.
[18] - سوره انعام، آیه 74-80.
[19] - سوره نحل، آیه 123.
[20] - سوره حج، آیه 78.
[21] - سوره انعام، آیات 84-86.
[22] - در مورد اینكه آزر كیست و چه نسبتی با ابراهیم دارد؟ میان مفسران و مورخین اختلاف است.
الف) بعضی او را پدر ابراهیم(علیه السلام) میدانند، قرآن مجید نیز در سوره انعام آیه 74 به صراحت او را پدر ابراهیم (علیه السلام) معرفی میكند، ولی در 7 آیه دیگر «توبه، آیه 114 – مریم، آیه 42 – انبیاء، آیه 52 – صافات، آیه 85 – زخرف، آیه 26 – ممتحنه، آیه 4 » بدون ذكر نام او، بلكه به عنوان پدر ابراهیم، او را از صف توحید، منحرف معرفی مینماید.
ب) بعضی او را عموی ابراهیم(علیه السلام) میدانند.
پ) و جمعی معتقدند وی جد مادری ابراهیم(علیه السلام) است.
اما نظر اول ، ضعیف و مردود است به چند دلیل:
1) چون تمام مورخین، نام پدر ابراهیم(علیه السلام) را «تارخ بن ناحور» میدانند.
2) واژه «اب» در قرآن و حدیث علاوه بر پدر، به عمو نیز اطلاق شده است. (در سوره 133 بقره، واژه «اب» آمده و اسماعیل را به عنوان پدر یعقوب معرفی میكند و حال ان كه عموی یعقوب بوده است).
3) خداوند دستور داده كه هیچ پیامبری حق ندارد در مورد مشركین استغفار كند، و لو اینكه از نزدیكان او باشند (سوره توبه، آیه 113) و طبق نص صریح قرآن، آزر بت پرست و منحرف و مشرك بود. (همان، آیه 114) و حال آنكه ابراهیم برای پدرش دعا میكند و از خدا میخواهد كه او را روز قیامت ببخشد.(سوره ابراهیم، آیات 39-41).
این نشان میدهد كه پدرش غیر از آزر بوده كه او برایش دعا میكند، زیرا كه حق نداشته برای شخص مشكر دعا كند، و لو آن مشرك پدرش باشد. (ر.ك: ریاحین الشریعه: ج 5، ص 146 به بعد – روضه كافی: ج 8، ص 370 به بعد – بحارالانوار: ج 12 از اول تا ص 140).
[23] - سوره مریم، آیات 41-49.
[24] - سوره توبه، آیه 114.
[25] - سوره بقره، آیه 258.
[26] - قصص قرآن: ص 58.
[27] - سوره انبیاء، آیه 57.
[28] - سوره صافات: آیه 87.
[29] - سوره صافات: آیه 83- 93 – بحارالانوار: ج 12، ص 43.
[30] - و به دستور نمرود، ابراهیم(علیه السلام) را زندانی كردند. از هر سو اعلام شد كه مردم هیزم جمع كنند،یك گودال و فضای وسیع را در نظر گرفتند، بت پرستان گروه گروه هیزم میآوردند و در آنجا میریختند، روز موعود فرا رسید، نمرود با سپاه بیكران خود، در جایگاه مخصوص قرار گرفتند در كنار آن بیابان، ساختمان بلندی برای نمرود ساخته بودند، نمرود بر فراز آن ساختمان رفت، تا از همان بالا صحنه سوختن ابراهیم(علیه السلام) را بنگرد و لذت ببرد، هیزم را آتش زدند، شعلههای آن به سوی آسمان سركشید، آن شعلهها به قدری اوج گرفته بود كه هیچ پرندهای نمیتوانست از بالای آن عبور كند، اگر عبور میكرد میسوخت و در درون آتش میافتاد. دراین فكر بودند كه چگونه ابراهیم(علیه السلام) را در درون آتش بیفكند، شیطان به پیش آمد و منجنیقی ساخت و ابراهیم(علیه السلام) را در درون آن نهادند تا به وسیله آن، او را درون آتش پرتاب نمایند، در این هنگام ابراهیم(علیه السلام) تنها بود، همه موجودات ملكوتی نگران او بودند، فرشتگان آسمانها گروه گروه از درگاه خداوند درخواست نجات ابراهیم(علیه السلام) را نمودند، همه موجودات نالیدند، جبرئیل به خدا عرض كرد: خدایا! خلیل تو،ابراهیم(علیه السلام) بنده توست و در سراسر زمین كسی جز او، تو را نمیپرستد دشمن بر او چیره شده و میخواهد او را با آتش بسوزاند. خطاب آمد: ای جبرئیل ساكت باش! آن بندهای نگران است كه مانند تو ترس از دست رفتن فرصت را داشته باشد، ابراهیم بنده من است، اگر خواسته باشم ا و را حفظ میكنم و اگر دعا كند دعایش را مستجاب مینمایم.
ابراهیم در میان منجنیق، لحظهای قبل از پرتاب گفت: «اللهم اني اسئلك بحق محمد و عليَّ و فاطمة و والحسن و الحسين...؛ خدایا از درگاهت مسئلت مینمایم به حق محمد و علی و فاطمه و سن و حسین (علیهمالسلام) مرا حفظ كن،» جبرئیل نزد ابراهیم(علیه السلام) آمد و گفت: آیا به من نیازی داری، ابراهیم(علیه السلام) گفت: به تو نیازی ندارم، ولی به پروردگار جهان نیاز دارم. در همین لحظه فرمان الهی خطاب به آتش صادر شد: «ا نار كونی برداً؛ ای آتش برای ابراهیم سرد باش.» آتش آن چنان خنك شد، كه دندانهای ابراهیم از سرما به لرزه آمد، سپس خطاب بعدی خدا آمد: «و سلاما علی ابراهیم؛ بر ابراهیم سالم و گوارا باش،» آن همه آتش به گلستانی سبز و خرم مبدل شد. (ر.ك: علل الشرایع: ص 23 – تفسیر نورالثقلین: ج 1، ص 68 – حیوة القلوب: ج 1، ص 9125.
[31] - اقتباس از سورههای انبیاء، آیات 61-70 – صافات، آیات 94-98.
[32] - اقتباس از سوره انعام، آیات 75-79.
[33] - سوره بقره، آیه 260.
[34] - امام صادق(علیه السلام) فرمودند: آن چهار پرنده عبارت بودند از: «خروس، مرغابی، طاووس و كلاغ» بحارالانوار: ج 12، ص 61 – علل الشرایع: ص 36 – خصال:ج 1، ص 265.
[35] - بحارالانوار: ج 12، ص 61 – علل الشرایع: ص 586.
[36] - دائرةالفرائد: ج 1، ص 18.
[37] - سوره عنكبوت، آیه 26.
[38] - ریاحین الشریعه: ج 5، ص 116 به بعد . ولی بعضی گویند در سن سی و هفت سالگی (تاریخ طبری: ج 3، ص 218).
[39] - سیمای زنان در اسلام: ص 63 – ولی برخی معتقدند كه لوط برادر زاده حضرت ابراهیم است، نه پسرخالهاش (قصص قرآن: ص 74 – دائرةالفرائد: ص 18).
[40] - ریاحین الشریعه: ج 5، ص 116 – روضه كافی: ج 8، ص 370.
[41] - ر.ك: تاریخ طبری: ج 53 ص 118 – سیمای زنان در اسلام: ص 64.
[42] - نام ابراهیم(علیه السلام) در بیست و پنج سوره و شصت و نه آیه، نام اسحاق (علیه السلام) در دوازده سوره و هفده آیه، نام اسماعیل(علیه السلام) در هشت سوره و دوازده آیه آمده است.
[43] - ر.ك: دائرة الفرائد: ج 1، ص 19 به بعد – مع الانبیاء فی القرآن: ص 159.
[44] - سوره ممتحنه، آیه 4.
[45] - و مراد ابراهیم(علیه السلام) از گفتن خواهر، خواهر دینی بوده است، و ابراهیم(علیه السلام) دروغ نگفته است.
[46] - هنگامی كه پادشاه مصر (سنان بن علوان) كرامات و معجزاتی را از حضرت ابراهیم (علیه السلام) و همسرش ساره دید، هاجر را كه از كنیزان زیبا و باهوش او بود، به عنوان خدمتگزار به ساره بخشید، شرافت و فضیلت هاجر فوق العاده زیاد است و اكثر اعمال و مناسك حج به تبعیت از ایثارگری و حركات فداكارانه وی صورت گرفته و در شرع مقدس اسلام، نیز تا روز قیامت تشریع گردیده است. آیات زیادی در مورد او و فرزندش اسماعیل (علیه السلام) نازل شده، از جمله بخشی از آیات سوره ابراهیم است (بحارالانوار: ج 12، ص 106 – طبقات: ج 1، ص 51 – اعلام قرآن: ص 131).
[47] - سوره ذاریات، ایه 29.
[48] - ابراهیم(علیه السلام) در سن نود و نه سالگی و هاجر در سن هفتاد سالگی صاحب فرزندی به نام اسماعیل(علیه السلام) شدند. (بحارالانوار: ج 12، ص 90 و 106).
[49] - سوره صافات، آیه 100.
[50] - بحارالانوار: ج 12، ص 97.
[51] - سوره ابراهیم، آیات 37و38.
[52] - هاجر پس از سیزده سال اقامت در مكه، سرانجام در سن نود سالگی، سال سه هزار و چهارصد و سی و سه بعد از هبوط آدم، فوت كرد و زیر ناودن طلا در حجر اسماعیل مدفون گشت. اسماعیل(علیه السلام) بیست ساله بود، كه مادرش هاجر فوت كرد.(بحارالانوار: ج 12، ص 106 – طبقات:ج 1، ص 51 – اعلام قرآن: ص 131).
[53] - ر.ك: قصص قرآن: ص 69 – مع الانبیاء فی القرآن: ص 165 – بحارالانوار: ج 12، ص 84 به بعد.
[54] - ر.ك: قصص قرآن: ص 72 – تاریخ كامل:ج 1، ص 51 – مع الانبیاء فی القرآن: ص 166.
[55] - سوره آل عمران، آیه 96.
[56] - سوره بقره، آیه 125 به بعد.
[57] - ممع البیان: ج 2،ص 316.
[58] - سورههای هود، آیات 69 و 76 – ابراهیم، آیه 38.
[59] - سفینة البحار: ج 1، ص 673.
[60] - ر.ك: مع الانبیاء فی القرآن: ص 162 – مجمع البیان: ج 8، ص 453 – معراج السعادة، ص 491 – تفسیر ابوالفتوح رازی: ج 9، ص 320 – دائرة الفرائد: ج 1، ص 432 به نقل از كشف الاسرار.
[61] - سوره صافات، آیات 99-112.
[62] - رؤیای ذبح، برای اسماعیل(علیه السلام) در سن سیزده سالگی پیش آمد. (طبقات: ج 1، ص 51 – قصص الانبیاء: ص 227).
دیدگاهها
مصطفی زمانی
خیلی عالی بود
فقط ای کاش نام مولف هم اورده می شد
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا