و نيز در همان صفحه حضرت مهدى عليه السلام را مورد تمسخر قرار داده، گويد: «امام هزار و دويست ساله قادر به حركت نيست و كارى از او ساخته نخواهد بود!»
اين شيخ كوردل وقيح به قدرت خدا عقيده ندارد و نمى داند كه اين قبيل امور از نوادر طبيعت و جزء خرق عادت است و خداى قادر توانا بعضی افراد را نادرا از ميان بشر به اين نوع عمرهاى طويل ردّا بر ارباب ماده و طبيعت انتخاب مى نمايد و قواى آنها را هم قويّاً محفوظ مى دارد تا حجت را بر دشمنان كوردل (چون مردوخ و امثال او) تمام فرمايد و نمونه كامل و شاهد زنده بر اين معنى از قرآن مجيد حضرت نوح شيخ الانبيا (على نبينا و آله و عليه السلام) مى باشد كه در آيه چهارده سوره 29 عنكبوت صريحاً مى فرمايد: «وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحا إِلى قَوْمِهِ فَلَبِثَ فِيهِمْ أَلْفَ سَنَةٍ إِلاّ خَمْسِينَ عاما».(1)
آنچه به صراحت آيه شريفه معلوم مى آيد، مدت دعوت قبل از طوفان حضرت نوح نهصد و پنجاه سال بوده و قطعاً چهل سال متجاوز داشت كه مبعوث گرديد و بعد از طوفان هم به اقل روايات، چهارصد سال ديگر هم جهت تمشيت امور در امت زندگانى نمود (و جمعى هزار و پانصد و پنجاه سال عمر او را نوشتند)؛ چنانچه اكابر علماى عامه از قبيل طبرى (2) و ثعلبى (3) و جاراللّه زمخشرى (4) و امام فخر رازى (5) ذيل اين آيه گويند: اين نوع اعمار مافوق طبيعت و از عطاياى الهى مى باشد.
پس پيغمبر هزار و چهارصد ساله (يا هزار و نهصد ساله) چگونه از او كارى ساخته بود، همان قسمى كه پيغمبر صلى الله عليه و آله هزار و چهارصد ساله (يا هزار و نهصد ساله) همه كاره بود؟ از كورى چشم اموى ها و خوارج و نواصب و تابعين آنها (امثال احمد امين ها و مردوخ ها) امام هزار و دويستساله هم همه كار از او بر مىآيد؛ چه آن كه خداى قادر توانا قواى قويه او را نگهدارى فرموده تا روزى بيايد وانتقام از امثال (احمد امين ها و مردوخ ها) بگيرد.
بس است بيش از اين مجال مزاحمت نمى باشد والا اگر جلوى قلم را رها كنم خيلى گفتنى ها هست كه در اين مختصر وجيزه مقتضى بيان نيست. اين مقدار هم ناچار بودم والا گفتار اين شيخ وقيح مردود قابل ذكر نيست و اثرى در حقيقت اسلام و مذهب حق تشيع ندارد. چه خوش مناسب مقام سروده:
آب دريا كزو گهر زايد
اگر ابن تيميه وامثال آن با آن كرّوفرّشان توانستند با نوشتن هزليات نور خدا را خاموش كنند، اين شيخ مردود و امثال آن هم مى توانند!
چقدر خوشوقت گرديدم وقتى در جرايد و مجلات دينى، نامه هايى ديدم از علماى بزرگ سنى مخصوصاً از اطراف كردستان كه از اين مرد بى باك اظهار انزجار و تنفر نمودند و رسماً اعلام نمودند كه مردوخ (مردود) سنى نيست، بلكه خارجى و بيگانه پرست است.
از جمله دلايل بر بيگانه پرستى اين مردك و صحت گفتار برادران بزرگ ما، علماى اهل سنت آن كه بعد از جنگ بزرگ اول 1914 ـ 1918 ميلادى، متفقين افرادى را وادار مى نمودند به نام اتحاد و اتفاق به مقدسين يكديگر اهانت نمايند تا شعله آتش نفاق مشتعل گردد كه از جمله همين مردك از خدا بى خبر بوده. فلذا در صفحه آخر كتاب گويد: «در اين هنگام كه متفقين هم به ما دست دوستى و همدستى داده اند، بايد موقع را مغتنم شمرده، سلاطين اسلام فرمان وحدت و يگانگى را در ممالك خود به موقع اجرا گذارند»، يعنى به طرفدارى متفقين (كفار) مسلمانان همگى با هم متحد گردند!
خلاصه اين قبيل اشخاص نمونه كامل خودخواهى و بيگانه پرستى هستند كه مى خواهند به نام اتحاد و وحدت كلمه، به مقدسات دين و مذهب اهانت نموده و جسارت ها ورزيده، دل ها را لبريز خون گردانند و مسلمانان را مستعمره بيگانگان و همدست آنها قرار دهند.
اگر علماى روشنفكر جامع الازهر و ساير مراكز علمى برادران اهل سنت هم نسبت به كسانى كه به مقام مقدس اميرالمؤمنين عليه السلام اهانت نموده و جسارت ها ورزيده و آن بزرگوار را دروغ گو و خطاكار و دنياطلب و حريص به رياست و حب جاه و خونريزى معرفى مى نمايند و به جامعه باعظمت شيعه و پيروان اهل بيت طهارت و عترت پاك پيغمبر صلى الله عليه و آله اهانت ها نموده و آنها را رافضى و مشرك و كافر و غالى مى خوانند، بين صد ميليون مسلمان شيعه با ساير مسلمين جدايى بيندازند و زمينه را براى غلبه بيگانگان در عالم اسلاميت مهيا نمايند، علنا اظهار تنفر نموده و بيزارى بجويند، مقدمه اتحاد مسلمين فراهم مى گردد [و] امثال ما را به زحمت جواب ها و نشر كتاب ها و مقالات جوابيه وادار نمى كنند. و الا تا اين جدايى برقرار است و بازىگران و ايادى مرموز در كارند و مذهب حق تشيع را حزب سياسى به عوام معرفى مى نمايند، حفره جدايى روز به روز عميق تر و وسيع تر مى گردد و پيوسته به [واسطه] نشر كتب و مقالات، عمق و وسعت اين حفره زيادتر مى شود.
*************************
1-همانا به تحقيق ما نوح را به رسالت قومش فرستاديم. او نهصد و پنجاه سال ميان قوم درنگ كرد و خلق را به خداپرستى دعوت نمود.
2-جامع البيان، ج 20، ص 165.
3-تفسير ثعلبى، ج 7، ص 274.
4-كشاف، ج 3، ص 199.
5-تفسير رازى، ج 25، ص 42.