همه تشنه و خسته بوديم ، خسته از جنگى نابرابر؛ ولى نبايد او را تنها مى گذاشتيم ، او از ما تشنه تر و خسته تر بود و داغ عزيزانش او را خسته تر نشان مى داد.
روحيه بالاى او وصف ناپذير بود. كوهى از غم ها به دل داشت ، ولى به ياران روحيه مى بخشيد و تشويقشان مى كرد.
هوا به قدرى گرم بود كه حد و حسابى نداشت . با آستين پيراهنم عرق هاى روى پيشانى ام را پاك كردم . از اين كه در ركاب مولايم با باطل مى جنگيدم خوشحال بودم .
سرم را بلند كردم كه خدا را شكر گويم ، ناگهان چشمم به خورشيد سوزان افتاد، خورشيدى كه اشعه هاى سوزان خود را به هر سوى آن صحراى تفتيده مى پراكند، فكرى به خاطرم رسيد، ولى فورا پشيمان شدم . دوباره انديشيدم كه بگويم يا نه ، آيا الآن وقت مطرح كردن چنين صحبتى هست يا نه ، با خود كلنجار رفتم و بالاخره دل به دريا زدم ، خود را به او رسانيدم و گفتم : اى آقاى من ، ظهر شده ، دوست دارم آخرين نماز اول وقت را به شما اقتدا كنم . امام حسين (عليه السلام ) در جوابم گفت : ((اى ابو ثمامه ، خداوند تو را از نمازگزاران و ذاكران قرار دهد كه نماز اول وقت را به ياد آوردى .))
مرد جوانى كه آن جا بود خنديد و گفت : شوخى مى كنيد؟ در اين گير و دار جنگ چه جاى نماز خواندن است ؟ مگر نمى بينيد از هر طرف تير پرتاب مى كنند، خطرناك است ، از آن گذشته مگر ديشب را تا به صبح به عبادت نگذرانده ايم .
امام كه آماده نماز مى شد به او گفت : مگر نمى دانى جنگ ما براى چيست ؟
وقتى اين حرف را از امام شنيد، لحظه اى به فكر فرو رفت و عمق مساءله را دريافت . فكرى به ذهنش خطور كرد، براى اين كه شرمگين نباشد آن فكر را عملى كرد. آخرين نماز جماعت شروع شد. چند نفرى به امام اقتدا كرديم و نماز را به پايان رسانديم . همين كه نماز به آخر رسيد، آن مرد عرب و سعيد بن عبدالله هر دو به زمين افتادند. ده ها تير بر بدنشان نشسته بود و ديگر رمقى برايشان نمانده بود. خود را به بالين او رساندم و گفتم : تو با جانفشانى خودت جلو تيرهاى بلا را گرفتى ، خدا به تو جزاى خير دهد و بهشت گوارايت باد.
امام نيز بر بالين او حاضر شد، آن مرد عرب كه نفس هاى آخر را مى كشيد گفت : اميدوارم دين خود را به نماز ادا كرده باشم .
اين را گفت و پلكهايش روى هم افتاد، حقا كه كشته راه نماز بود(30).
- پاورقی -
30- سفينة البحار، ج 1، ص 136.
چرا مى جنگى ؟
- بازدید: 1011